فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Thursday, March 11, 2010
از چاله به چاه :

از قدیم گفتن ازدواج کردن مثل انتخاب هندونه میمونه ! وقتی انتخابش میکنی نمیدونی چه پخی از توش در میاد یا تو سرخ و شیرینه یا تو زرد و آبزیپو ! ازدواج کردن هم همینه . اولش عشق و شهوت کورت میکنه و بعد که آقا خره از روی پل رد شد تازه میفهمی چه گهی خوردی طوری که بیشتر موقع ها نمیتونی تا آخر عمر هم ازش خلاص بشی و شانس هم بیاری و زرنگ باشی و از اولی در بری می افتی تو چاله دومی ... البته بعضی آدمها هستن که اگه توی ازدواج اولشون گند بالا آوردن توی دومی چشمشون رو باز میکنن تا این دفعه دیگه نره تو پاچه شون ! ولی وقتی یه آدم احساساتی باشی دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه ست ...
به آرتین زنگ زدم و باهاش قرار دادگاه رو گذاشتم . از اول هم حق طلاق رو گرفته بودم ازش . با گردن کج تک و تنها اومد . اعتراف میکنم وقتی دیدمش از تصمیمم کم مونده بود پشیمون بشم ولی دیگه نمیخواستم از این بیشتر خرابکاری به بار بیاد و برای همین جلوی احساساتم رو گرفتم . کار که تموم شد بیرون دادگاه بهش گفتم بهتره مدتی از هم جدا زندگی کنیم هم برای تو لازمه هم من و شاید هم برای تو و هم من فرصت خوبی پیش بیاد و شاید هم دوباره با هم ... باقیش رو دیگه نگفتم . حس کردم بغض کرده و نمیتونه حرف بزنه .. از هم جدا شدیم و رفتیم . هیچ احساسی نداشتم و ته دلم خوشحال هم بودم . شاید اگه منم مثل آرتین کسی تو زندگیم نبود غمگین بودم ولی وقتی به کسی که مدتها بود دل بهش باخته بودم فکر میکردم دلم پر از شور زندگی میشد .
دو روز بعدش رفتم به محل کارش و با هم دیداری کردیم . در واقع بهتره بگم رفته بودم که ازش خواستگاری کنم !!!! جا خورد و برخلاف انتظارم بهم گفت بهتره مدتی با هم دوستانه زندگی کنیم و بعد تصمیم بگیریم برای ازدواج .. پیشنهاد بدی نبود ولی یه حس بدی بهم داد و کمی تو ذوقم خورد ! با این همه خوشحال بودم . قرار شد که مقداری از وسایل شخصیش رو بیاره خونه و مدتی با هم باشیم . وقتی رفتم خونه یاد حرف آخونده توی محضر افتادم که میگفت تا چهل روز نمیتونین ازدواج کنین و ... حالا دو روز هم نگذشته بود و .. تازه کی میخواست ازدواج کنه به این زودی ها ؟ عصر با یه ماشین در بستی اومد . یه کامپیوتر درب و داغون و یه ساک سربازی پاره پوره که توش یه مشت لباس و خود تراش و شونه و آینه و سیگار و ... بود ! بازم کمی خورد تو ذوقم ولی بازم صدام در نیومد و به حساب تنها بودنش گذاشتم . از این قضیه چند روز گذشت . همه چی خوب بود بجز یکسری اخلاق ها و رفتارهایی که برام قابل هضم نبود . مثلن اینکه نمیدونم چرا بعضی وقتها شب ها میرفت بیرون خونه ته باغ دستشویی !!! بهم میگفت میرم هوا بخورم ولی یه بار که دنبالش رفتم دیدم صاف رفت توی توالت قدیمی ته باغ . منم فوری برگشتم تو و کلی فکر و خیال ریخت توی مغزم که نکنه طرف معتاده و میره اونجا مواد میکشه ؟
آخر بهش گفتم و یه کمی سکوت کرد و بعد یهو برگشت گفت میدونی چیه ؟ من شکمم زیادی نفخ میکنه و از تو خجالت میکشم و میرم اونجا بادهامو خالی میکنم ! منم گفتم حالا یکی دو تا گوزیدن که اشکالی نداره و از دهنم در رفت و گفتم : بابا زن و شوهر که با هم این حرفها رو ندارن و راحت باش ! این حرف من دو دقیقه ازش نگذشته بود که چنان گوزید که موهام وز کرد .. گفتم همین یکی بود ولی تا آخر شب فکر میکنم دو تا کپسول گاز رو میشد با گوزهاش پر کرد . دیگه داشتم بالا میاوردم و خودمو هی فحش میدادم و آخر بهش گفتم یه کم خودتو کنترل کنی بد نیست ها !! تو جوابم گفت خب تو هم بگوز و راحت باش .......
اتفاقات زیادی پشت سر هم پیش می اومدن که باعث میشدن هر روز بیشتر از قبل دلسرد بشم به این زندگی . مثلن هر وقت که از خونه میرفت بیرون و بر میگشت با خودش یه دسته گل می آورد خونه . خب گل دادن برای زنها خیلی خوبه ولی نه اینکه بری گل های کلمی میدون ها رو بکنی یا یه دسته شمشاد بچینی و هر چی گل و بوته توی خونه مردم و کنار خیابون میبینی بچینی و بدی به زنت که عشقت رو ثابت کنی !!! زمستون هم بود و تصور اینکه یه دسته شمشاد خشکیده بدن دستت و با یه مشت پیچک سبز تزئینش کرده باشن , مرگ آور بود !
یه مساله دردناکی هم که باهاش طرف بودم روح حقوق بشری این آدم بود که توی همون دو هفته ای که توی خونه من بود , یک سوم وسائل خونه منو بخشید به هر چی آدم گره گوری و گدا و فاحشه و افغانی و کارگر و آشغال جمع کن و کارتن خواب و ... که توی خیابون میدید ! حرفش هم این بود که تو این همه ثروت و وسایل رو میخوای چیکار و همین امثال تو هستن که باعث شدن این آدمها به این روز بیافتن و تا من از خونه میرفتم بیرون می اومدم میدیدم شمعدون نقره م غیب شده . دستبند طلام نیست . گلدون های کریستالم نیست شدن و .... یا شب می اومد و با خودش یه کارتن خواب میآورد که این جایی رو نداشت و آوردمش شب پیش ما باشه و لذت ببره از زندگیش برای یک شب ! چلوکباب برای اقا سفارش میداد و روی تخت میخوابوند و حموم و ...... یعنی دیگه داشتم دیوانه میشدم از دستش !
از همه اینها وحشتناک تر که باعث شد بندازمش بیرون رفتارش با زنها و دخترها بود . کافی بود خونه کسی بریم و چنان میرفت رو مخ زنها که خون خونمو میخورد و اینقدر هم شعر بلده و کتاب خونده و ... که با حرفهاش همه زنها رو جادو میکنه و هر کاری میکرد قابل تحمل بود بجز این یک مورد که همه زنها براش غش و ضعف کنن !!!!!!!!! سر همین هم آخر توی یه مهمونی چنان داد و بیدادی راه انداختم که طوفان نوح پیشش هیچ بود و اومدم خونه و همه لوازمش رو ریختم دور و تمام .. خودش هم میدونست چیه که میگفت یه مدت با هم باشیم . آرتین هر گهی که بود اقلن زن باز نبود و اگرم با دختری چیزی جایی دوست میشد می اومد بهم میگفت و بعد هم اینقدر حماقت داشت که هیچ زنی کلاهش هم طرفش می افتاد پیشش پیداش نمیشد و رو همین حساب میشد تحملش کرد ولی اینکه شوهر آینده ت بشه برات سمبل زن های دیگه , دیوانه کننده ست !!!!!!!!!!!!! یعنی ما هر جا میرفتیم هر چی زن و دختر بود دور آقا رو میگرفتن و هی سوال های فلسفی و عرفانی و شعر و شاعری و نویسندگی و کوفت و زهرمار ازش میپرسیدن و من بدبخت تک و تنها باید میشستم با مردا دم خور میشدم .. از همه بدتر اینکه مردای دیگه هم به آقا به چشم بد نگاه میکردن و میگفتن این چرا به خودش عطر زنونه میزنه و اوا خواهره ؟ هر چی بهش میگفتم اقلن بخاطر من وقتی مهمونی میریم ادکلن بزن , میگفت نه و عطرهای منو بر میداشت به خودش میزد !!
خلاصه که حق با آخونده بود که چهل روز مهلت داده بود بهمون و دوباره برگشتیم سر خونه اول ... البته اتفاق جالبی که رخ داد این وسط این بود که آقا آرتین واقعن شدن آقا و خیلی عوض شدن و دست از تنه لشی و تنبلیش برداشته و نمیدونین چه ماه شده و منم با خیال راحت تونستم برم سفر ... فقط حیف که چهار ماه از ویزام سر این مساله پرید ..



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001