فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, November 27, 2009
سالروز تولد آدم که میشه همه انتظار دارن بهترین هدیه رو دریافت کنن و منم همیشه موقع جشن تولدم هدیه های خیلی خوبی گرفتم ولی امسال برعکس همیشه چنان هدیه فجیعی گرفتم که هنوز که هنوزه توی شوک اون به سر میبرم و نمیدونم این هدیه ناهنجار رو چطور از سر خودم باز کنم :

مثل همیشه یکم آذرماه جشن تولد من هست . توی این سه دهه عمرم , هر جا که بودم کم یا زیاد , ساده یا پر زرق و برق , برگزارش کردم و کردن برام . امسال هم من و خواهرم و چند تا از دوستاش یه جشن کوچیک گرفته بودیم و یه کیک ساده اسفنجی خریده بودم از فروشگاه لیدل و با کمی خامه و توت فرنگی و آناناس و انگور تزئینش کرده بودم و یه جشن کوچیکی گرفته بودیم و جاتون خالی خیلی خوش گذشت و آخر شب که همه رفتن , ما هم ظرف ها رو با کمک هم شستیم و دستی به خونه کشیدیم و آماده خواب شدیم . داشتم مسواک میزدم که تلفن زنگ زد .
تو سوئد بیشتر خونه های آپارتمانی آیفون ندارن . یه جعبه شماره گیر شبیه تلفن پشت در هست و هر کسی میخواد بره خونه کسی , شماره تلفنش رو میگیره و تلفن زنگ میخوره و بعد گوشی رو بر میداری و اگه طرف رو میشناختی درو براش باز میکنی ! یه سیستم احمقانه ولی خیلی ایمن ... خلاصه گوشی تلفن رو که برداشتم و الو گفتم , یکی با لهجه ترکی و لحن مسخره ای گفت : آشگالی !!!!!!!!!! این صدا و این تکه کلام رو شنیده بودم و باهاش کاملن آشنا بودم ولی هر چی فکر کردم که این صدا توی سوئد چیکار میکنه , چیزی به عقلم نرسید !!! سوپورها که سر ماه تو ایران میان دم در خونه آدم و میخوان ماهانه بگیرن همیشه زنگ میزنن و میگن آشگالی یا همون آشغالی !! خواهرمو صدا کردم و جریان رو بهش گفتم . اونم گوشی رو گرفت و الو گفت و با شنیدن صدای طرف چشمهاش یهو تا به تا شد و غش کرد تالاپ افتاد زمین !!!!! حالا یه طرف یه موجود ناشناخته ست و اینطرف هم یه جنازه رو دستم مونده .. بدو رفتم یه لیوان آب آوردم ریختم رو صورتش . حال که اومد هوز تو شوک بود و هی میخواست یه چیزی بگه ولی نمیتونست .. هی اشاره میکرد به گوشی تلفن ! فکر کردم میگه درو باز کن و منم درو زدم و بغلش کردم و کشون کشون بردمش روی مبل نشوندمش . داشتم ازش میپرسیدم چی شده که صدای زنگ بلند شد . از چشمی نگاه کردم چشمم افتاد به نگهبان ساختمون . پایین ورودی ساختمون توی یه اتاقک شیشه ای میشینه و شب ها که دانشجوها دیر میان در رو براشون باز میکنه و تا صبح مراقب ساختمون هست و صبح میره .
درو که باز کردم شروع کرد سوئدی بلغور کردن و بعد هم اشاره به سمت چپ دیوار کرد . تا سرمو بردم ببینم به چی داره اشاره میکنه , یهو با فجیع ترین صحنه زندگیم مواجه شدم !!!!!!! آرتین .......
حالا نوبت من بود که غش کنم و اینا منو کشون کشون بیارن تو . صداهای درهم برهم رایان و آرتین و خواهرم و چند نفر دیگه رو میشنیدم ولی اصلن دلم نمیخواست چشمهام رو باز کنم و با حقیقت روبرو بشم و دلم میخواست فقط بخوابم و فکر کنم همه اینها یک کابوس بوده , ولی با یک شوک سرد وحشتناک برگشتم به دنیای حقیقی و چشم که باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت آریتن بود که با همون لبخند مسخره ش زل زده بود بهم !!!! تا یکی دو ساعت فقط آه و ناله بود که من و خواهرم میکردیم و انگار تمام خاندانمون رو کشته باشن .. تا آخر دیدم فایده نداره و باید سر از این قضیه در بیارم ! بلند شدم و دست آرتین رو گرفتم و بردمش اتاق نشیمن و گفتم :
- تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ اصلن چطوری اومدی سوئد ؟
جای تشکرته ؟ گفتم تولدته ذوق زده ت بکنم دیگه !
- پدر سگ ! جواب منو ندی خودمو از همین بالا پرت میکنم پایین . گفتم تو چطوری تونستی بیای ؟
مثل آب خوردن .. از حساب مشترکمون 10 تومن دادم به آژانس مسافرتی اونم سند خونه و عقدنامه و شناسنامه های خودم و خودت رو گرفت و برد برامون ویزا گرفت !
از حساب مشترکون ؟؟؟؟ ده میلیون ؟؟؟؟؟؟ مگه من اونو نذاشته بودم خبر مرگم نیستم از اون خرج کنین برای مواقع ضروری ؟ گرفتی همشو آتیش زدی ؟؟؟
همه ش که نه یه دو میلیون هم پول بلیط هواپیما شد کمی هم سوغاتی براتون آوردم .. اصلن دلم برات تنگ شده بود , بچه هم بیتابی میکرد دیگه .. گفتیم تولدته بیاییم اینجا ذوق زده بشی و چه هدیه ای قشنگ تر و بهتر از من .......
دوباره غش کردم ...... دفعه دوم که به هوش اومدم نوبت رایان بود که زل بزنه بهم ! برگشتم به آرتین گفتم :
- مگه بچه مدرسه نداشت ؟ برای چی برش داشتی آوردی اینجا ؟؟؟؟؟
آنفولانزای خوکی تو مدرسشون چند تا بچه گرفته بودن کل مدرسه رو تعطیل کردن ! تازه این که مدرسه نمیره پیش دبستانی میره .. مهم نیست !
- ای خدا ! من از دست تو چیکار کنم ؟ آدرس اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟
این یه رازه ! نمیتونم بگم .
- آرتین باور کن اگه نگی تخماتو همین الان میکنم !
به خدا نمیتونم قول دادم یکی از آشناهاتون که اینجاست ما رو آورد تا اینجا و بعد هم سفارش کرد که نگم و ناموس مادرمو گرو گذاشتم پیشش ...
که اینطور ! خب .. حالا منو دیدی ؟ همین الان تاکسی میگیرم برات صاف میری فرودگاه بر میگیردی ایران بچه رو هم با خودت میبری .....
رایان از اونور شروع کرد غر زدن و مامان مامان کردن و بالا پایین پریدن .. و آرتین هم از اینور اخم کردن و ناراحت شدن ..
- مامان و کوفته ! تو مگه مدرسه نداری با بابات اومدی اینجا ؟
مدرسه تعطیله بعدشم اصلن نمیخوام پیش بابا بمونم !
- باید بمونی . مامان کار داره ..
نمیخوام ! نمیرررررررررررررم ........
- آرتین من تو رو میکشم .. ببین کی گفتم !
بابا از خر شیطون بیا پایین . بیا با هم بر گردیم ایران , دق کردم تک و تنها ! منو با این جانور گذاشتی رفتی فکر نمیکنی دست تنها چیکار کنم ؟
- من به چه زبونی بهت بگم ؟ میخوام تنها باشم یه مدت ! مگه با هم توافق نکردیم ؟ گفتی باشه ! حالا چرا زدی زیرش ؟
من غلط کردم ! من فکر کردم بچه رو هم میبری نه که بندازیش گردن من ..
- اتفاقن از اول هم گفتم بچه رو خودت یه مدت نگه میداری تا بفهمی من چی میکشم . حالا اون بلیطت رو بده ببینم ... چند روزه بلیط گرفتی ؟
بیخیال دیگه .. سه ماهه گرفتم که حسابی با هم خوش باشیم !!!!!!!!!
سه ماااااااااه ؟؟؟؟؟؟؟؟ تو هفته دیگه ایرانی .. یعنی نری ایران من یا خودمو میکشم تا تو رو .
باشه حالا صحبت میکنیم .. غذا چیری داری ؟ خیلی گشنمه .
- آره داریم ! کوفت , درد , مرض , زهر مار , کارد .. میخوری ؟؟؟؟؟؟؟
+ شیوا من گفته باشم ها ! یا جای من اینجاست یا جای شوهرت ! من نیاز به آرامش و سکوت دارم شما دو تا هم دائم با هم جنگ و دعوا دارین من نمیتونم درس بخونم . همین امشب میرین هتل جفتتون !
برو ببینم تو هم . کم بود جن و پری یکی هم از دیوار پرید .. تو درس میخونی یا سلاخی میکنی ؟ شب به شب فقط دل و روده موش واسه من پاره میکنه و صبح جنازه هاشون رو میبره !!! اصلن همه اینها زیر سر توئه و با این نقشه های مزخرفت . من داشتم میرفتم پیش مامان اینا , تو گفتی بیا من تنها نباشم الان اگه رفته بودم اونحا این سر خر اینجا نبود !
- شیوا بهم بر میخوره ها !
مثلن بهت بر بهوره چیکار میکنی ؟ هاااااااااا ؟؟؟؟؟؟
- هیچی گفتم که بدونی شاید ناراحت بشم !
تو غیرت داشتی نمیذاشتی کار به اینجا بکشه که من همه چیزو ول کنم در برم از دستت و اینقدر منو اذیت نکنی ! هم تو و هم اون ننه ت یه آب خوش نذاشتین از گلوی من پایین بره , بی غیرت تو راست میگفتی میرفتی سر کار نه که من خرجتو بدم و تازه زبونت م سر من شیش متر دراز باشه .. حالا هم اومدم اینجا دست از سرم بر نمیدارین ؟ مامان جونت تازه مگه نمیگفت منو طلاق بدی صد تا دختر مثل پنجه آفتاب برات میگیرم ؟ پس کو ؟
حالا مامانم یه چیزی گفت تو چرا بهت بر میخوره زود ؟
- ببین صداتو ببر ! حالا هم برو بشین یه گوشه حرف نزن بذار ببینم چه خاکی سرم باید بریزم !

یعنی میگفتن تمام پولهات دود شده رفته هوا , زلزله اومده خونه ت با خاک یکسان شده , جفت پاهات قلم شدن , قطع نخاع شدی , همه موهات ریخته و کچل شدی و .. اینقدر ناراحت نمیشدم که با دیدن آرتین اینقدر اعصابم ریخت به هم ! اونم درست در چنین روزی . بلند شدم رفتم حموم لباسهامو در آوردم و لخت نشستم کف وان و دوش آب یخ رو باز کردم رو خودم تا کمی آروم بشم و فکر کنم ببینم چیکار میشه کرد ؟ کمی که آروم شدم حوله رو پیچیدم دور خودم و اومدم بیرون . رایان روی مبل خوابش برده بود و آرتین هم داشت میوه میخورد و عین خیالش هم نبود .. چقدر خوب بود همه آدمها اینطور از مخ آزاد بودن !!!
- شیوا میوه میخوری ؟ یه پرتقال برات پوست بکنم ؟
غش کردم از خنده ! بخاطر همین دیوونه بازیهاش هست که دوستش دارم ... با اینکه بعضی وقتها به حد مرگ منو عصبانی میکنه و دلم میخواد سرشو ببرم , ولی بعد میبینم همه این کارهاش از سادگیش هست .. بچه رو بغل کردم و بردم روی تخت خوابوندم و خودم هم برگشتم پیشش نشستم . نمیدونستم چی باید بگم و حرفم نمی اومد . داشتم فکر میکردم که خواهرم اومد و با دیدن ما برگشت گفت :
- شما دو نا جفتتون خل و چلین تو هم بیخود از آرتین ایراد نگیر . نه به اون دعوا کردنت نه به اینکه لخت شدی و میخوای بپری تو بغلش ..
گمشو ! مگه نمیبینی از حموم اومدم ؟ دوش گرفتم ..
- دوش گرفتی ؟ پس چرا لباس نپوشیدی ؟ کون لخت نشستی پیش شوهرت که چی ؟
اصلن به تو چه ! تو مگه درس نداشتی ؟ پس اینجا چیکار داری ؟
- همینه دیگه ! حواس آدمو پرت میکنین , یادم رفت اصلن برای چی اومدم ....
+ میگم شیوا ؟ خواهرت بد نمیگه ها ؟ دلم برات خیلی تنگ شده میای ...
دیگه روتو زیاد نکن .. همینمون مونده جلوی اینا بریم سانفرانسیسکو !
+ درو میبندیم ..
حرف بزنی آتیشت میزنم ... خجالت بکش .. بذار تنها شدیم یه فکری میکنیم !!!!!!!
خلاصه آقا رو انداختم حموم بره دوش بگیره و خودم هم موندم اینو کجا جاش بدم ؟ دو تا تخت داشتیم و دو تا اتاق و یه هال فسقلی . حالا اگه هم میفهمیدن این آقا اومده طولانی مدت اطراق کنه کلی بد میشد برای خواهرم ! شب رو آرتین توی هال روی مبل خوابید و من و رایان هم کنار هم و خواهرم هم که تو اتاق خودش . تا 5 صبح خوابم نمیبرد و صد جور فکر میکنم تا آخر نفهمیدم کی بود که خوابم برد . صبح هم از ورجه وورجه های رایان بیدار شدم که از سر و کولم بالا میرفت . اینقدر خسته بودم که چشمم باز نمیشد و دلم میخواست تا ابد بخوابم ولی مگه این جانور میذاشت ؟
بلند شدم و با هم رفتیم بیرون تا صبحانه درست کنم . آرتین و خواهرم خواب بودن هنوز کتری رو زدم به برق و یه چایی درست کردم و بعد هم لباس تن رایان و خودم کردم و رفتیم رستوران نزدیک خوابگاه صبحانه بخوریم . هوا هم لعنتی اینقدر سرد بود که حد نداشت . مثل همیشه نم نم بارون و ابری !! برای اون دو تا هم صبحانه گرفتم و آوردم خونه . خواهرم بیدار شده بود و آرتین همچنان خواب .. رایان رو فرستادم سر وقتش تا بره بیدارش کنه .. پنج دقیقه نشد که صدای آرتین رفت آسمون و با قیافه ژولی پولی اومد بیرون ..
- ساعت خواب .. یه کم دیگه هم میخوابیدی ناهار میخوردیم !!!!!!
باور کن 24 ساعت بود نخوابیده بودم .. توی هواپیما دائم بیدار بودم ..
+ مامان دروغ میگه همه ش خواب بود خرخر میکرد آقای بغلیمون هم عصبانی بود از صداش ..
- خودم میدونم عزیزم , این بابات کی میخواد از رو بره دروغ نگه نمیدونم . حالا برو دست و صورتت رو بشور بیا صبحانه بخور تا ببینیم چه خاکی سرمون بریزیم !
خواهرم که یک بند غر میزد و هی میگفت اگه بفهمن این همه آدم اینجاست منو میندازن بیرون و باید برین هتل بگیرین و من نمیتونم درس بخونم و ... شده بود قوز بالا قوز . خلاصه قول دادیم مزاحم درس خوندن خانم نباشیم تا ببینم میخواهیم چیکار کنیم ؟ خودم که واقعن خسته شده بودم از اینجا و دلم میخواست برگردم ولی با اومدن این دو تا افتاده بودم تو هچل . بعد از صبحانه به خواهرم گفتم :
- تو نمیخوای از خونه بری بیرون ؟
نه ! میدونی که من بعد از ظهر کلاس دارم ..
- خب میتونی رایان رو یکساعت ببری بگردونی ؟
نه ! میدونی که هوا سرده داره بارون هم میاد منم خوشم نمیاد از خیس شدن !
- بیا من پول تاکسی میدم بهت با تاکسی برین بیرون !
چیه میخوایین ما رو دک کنین ؟
- فضولی مگه تو ؟ یکساعت این بچه رو ببر بیرون بگردون دیگه ! نمیمیری که ..
هزار کرون بده !!!!!!!!!!!!
- کوفت میدم .. تا همین جاشم 35 هزار کرون به من بدهکاری . همه خرج و مخارجت رو که من دادم حالا واسه یکساعت هزار کرون میخوای بگیری ؟
دیگه همین که گفتم , یا هزار کرون یا من از خونه تکون نمیخورم !
- ای بمیری .. برو تو کیفمه خودت بردار .. پس دو ساعت پیدات نمیشه خونه ها !
اووووووووو .. چه خبره ؟ ندید بدیدا ! نیم ساعت بیشتر که طول نمیکشه کارتون .. تو این سرما شما هم حال دارین ها ..
- بتوچه آخه ؟ زود باش حاضر شو برین بیرون .
+ مامان من میخوام بمونم همین جا !
عزیزم من میخوام با بابات خصوصی صحبت کنم تو با خاله برو بیرون میخواد برات اسباب بازی بخره .
+ پس از اون دایناسورها میخوام که تو کارتون نشون میداد ..
باشه . به خاله بگو برات میخره . حالا بیا لباساتو تنت کنم .
خلاصه این دو تا رو انداختیم بیرون و ........... تلاقی این 2 ماه در اومد !! حالا تو این مدت صبح ها سه تایی میریم بیرون و میگردیم و ناهار بیرون میخوریم و بازم میگردیم و شام میخوریم و عصر میاییم خونه . آرتین و رایان رو هم از در پشت ساختمون که مخصوص حمل زباله هست میاریم تو . شب ها هم که حکومت نظامی هست و کسی نباید جیک بزنه ! هر چی هم به آرتین میگم بیا برگردیم ایران , میگه چه عجله ای هست ؟ داره بهمون خوش میگذره بذار یهو با خواهرت میاییم ... خلاصه چی میخواستیم چی شد ! اینم از حکایت من بدبخت تو دیار غربت ..



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001