فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, March 23, 2009
روز اول نوروز :

روز اول نوروز برام خیلی بد شروع شد و تا آخرش هم بد پیش رفت . شب که رفته بودیم سانفرانسیسکو و حتا نا نداشتیم تکون بخوریم . دم صبح هم باز شیطون گولمون زد و دوباره رفتیم سانفرانسیسکو و خلاصه جفتمون ولو شده بودیم . نمیدونم ساعت چند بود که زنگ خونه رو زدن و حالا من تو بغل آرتین خواب ؛ چشمامو باز کردم به زور و اونم بدتر از من با تعجب میگه : کیه ؟ میگم من چه میدونم کیه ؟ خب برو ببین کیه ؟
- من که لباس تنم نیست تو برو !
خب منم لختم .
- پس اصلن درو باز نمیکنیم !
دیوانه . برو ببین شاید جایی آتیش گرفته ... خلاصه آخر هم زورم بهش نرسید و خودم بلند شدم لباس خوابمو پوشیدم و رفتم پای آیفون . تا روشنش کردم برق از سرم پرید . دماغ زهرا خانم بود که چسبیده بود به دوربین آیفون !!!!!! یه نگاه به ساعت دیواری انداختم , یک ربع به 10 بود . زنیکه پتی یاره ... برگشتم بالا تو اتاق خواب . آرتین گفت کی بود ؟
- هیچی دیگه . آویزون های همیشگی ! زهرا خانم اینا .
اه .. یه روزم نمیذارم راحت بخوابیم ها .
- تو یکی حرف نزن که میگیرم میکشمت ! این دفعه زنگ بزنن تو میری جواب میدی !
بعد هم برگشتم تو تخت و دراز کشیدم . ولی مگه خوابم میبرد ؟ نیم ساعتی هی وول خوردم آخر هم از خیر خواب گذشتم و بلند شدم از جام و رفتم حموم کنم . یکساعتی حموم بودم و حسابی خودمو تراشیدم و شستم و نقره بلوری شدم و اومدم بیرون :) بعد که اومدم بساط صبحانه رو آماده کردم . رایان که از کله صبح پای اکس باکسش بود و داشت بازی میکرد و دیگه شکم فراموش ! آرتین رو هم بیدار کردم و فرستادم حموم و وقتی اومد نشستیم صبحانه خوردیم و بعد مشغول برنامه ریزی که بریم کجا عید دیدنی ؟
طبق معمول میدونستم دیگه ! خونه بابای آرتین . من بیچاره . مار از پونه بدش میاد در لونه ش سبز میشه همینه ! خوبه حالا سالی یکبار میریم و اگه هر دقیقه بود چی میشد ؟ اول قرار شد بریم خونه بابای آرتین و بعد بریم خونه خاله مادرم , فیروزخان اینا , بعد هم خونه یکی از فامیل های ما که بابا همیشه سفارش میکنه بریم و بعد هم چند تا از دوستای خودمون . کلن ما , یعنی خود من اهمیتی به بزرگ و کوچکی نمیدم و خودم اول خونه همه میرم و خودمو خلاص میکنم و بعد هم دو روز میشینم خونه که دلشون خواست بیان بازدید و نخواست هم میذارم میرم گشتن و سفر و عکاسی و ... خونه بمون برای مهمون نیستم !
داشتیم لیست رو مینویشتیم که دوباره زنگ زدن ! حدس زدم زهرا خانم اینا باشن . این دفعه درو باز کردم و اومدن . چنان تیپی زده بودن , جواد کش !!!!!! جواد آقا شوهرش یه کت شلوار گل و گشاد سرمه ای راه راه پوشیده بود با یه پیرهن صورتی و جوراب های قهوه ای شیشه ای و شیش من هم گلاب خالی کرده بود رو خودش و موهاش رو هم فرق راست با کلی نمیدونم لعاب به دونه بود یا چی صاف کرده بود ! ژل که میدونم نبود و اهل این قرتی بازیها نیستن این حزب الهی ها ! زهرا هم که یه چادر توری مشکی گیپور و یه کت دامن سفید چین چین با جوراب مشکی نازک و کفش پاشه بلند طلایی ... عطر کبرا مال صد سال پیشم خالی کرده بود رو خودش منم به این دو تا بو اینقدر حساسم و بدم میاد که حد نداره .. دخترش هم که مداد رنگی . سلام و احوال پرسی و تبریک سال نو و دعوتشون کردیم به اتاق پذیرایی . چایی و شیرینی و میوه و آجیل و بساط پذیرایی ... کمی صحبت کردیم و آسمون ریسمون بافتن و گفتن میخوان برن مشهد . آرتین و جواد آقا با هم گرم صحبت بودن و منم دختر زهرا رو بغل کردم و خودشم گفتم بیاد و رفتیم بالا که بهشون عیدی بدم . یه جفت گوشواره برای دخترش خریده بودم از این نگین دارها با یه النگو . من خودم بچه بودم عاشق انگشتر و گوشواره و النگو بودم و میدونم همه دختربچه ها عاشق این چیزا هستن ولی این بچه طفلک هیچی نداره و بدل فقط دستش میکنن و وضعشون خوب نیست . گفتم اقلن بعنوان عیدی براش بگیرم که بهشون بر نخوره . میترسیدم فقط دستش نره ولی خوشبختانه اندازه ش بود اقندر ذوق کرده بود که حد نداشت . به زهرا هم 2 تا تراول 100 تومنی تو پاکت گذاشتم و دادم بهش یکی برای خودش و یکی هم برای شوهرش . اول نفری 50 گذاشته بودم کنار ولی بعد که شنیدم میخوان برن مشهد , گفتم دستشون باز باشه و بهشون خوش بگذره چون وضعشون تعریفی نداره و شوهره جانبازه و خودش هم که کاری بلد نیست و یه موقع ها بیاد برای من سبزی پاک کنه و خونه رو تمیز کنه و .. . تو این چند ساله که اینجا هستن این اولین باره دارن میرن مسافرت .. کلی تشکر کرد و رفتیم پایین . کمی بعد هم بلند شدن و رفتن .
حس ناهار درست کردن نداشتم . دیشب که درست و حسابی نخوابیده بودیم و آدم و حوا بازی میکردیم و خیلی خسته و کوفته بودم !! زنگ زدم از بیرون غذا بیارن برای ناهار . عصر هم لباس پوشیدیم بریم خونه بابای آرتین عید دیدنی . لباسمو که پوشیدم اومدم پیش آرتین و گفتم چطوره ؟ چشماش 4 تا شد و گفت : چی بگم والا ؟
- یعنی چی چی بگی ؟ قشنگه ؟
قشنگ هست ولی میشه یه خواهشی کنم ؟
- چی ؟ بگو .
این لباسو اونجا نپوش .
- برای چی ؟ مگه قشنگ نیست ؟
چرا قشنگه ولی همه جات معلومه ..
- خب مدلشه .
ببین من دوست ندارم جلوی خانواده من این ریختی باشی .
همون جر و بحث همیشگی . هر وقت من میخوام برم خونه اینا ما سر لباس پوشیدن دعوا داریم . این آخری ها من نمیدونم چرا آقا اینقدر غیرتی شده !!! نه به اون که اوایل اصلن به تخماش هم نبود من چیکار میکنم و چی میپوشم و با کی هستم نه به الان که دائم گیر میده بهم . میگه پسر جوون زیاده تو فامیل تو هم این ریختی میری من خوشم نمیاد همه میرن تو نخ تو . راستش خودمم همین احساس رو دارم ولی دوست دارم همیشه یه کم اذیتش کنم .. به هر حال زن ها زودتر از هر کسی میتونن ناامنی محیط رو تشخیص بدن مخصوصن زاویه نگاه ها رو .. از حق هم نگذریم خوشم میاد از این غیرت بازیش درسته خیلی بدم میاد تو کار من کسی دخالت کنه ولی ته دلم ذوق میکنم وقتی یه کم غیرتی میشه . آدم یه جور علاقه رو حس میکنه که فقط درک کردنیه ولی ملایمش خوبه و بیش از حد ازار دهنده که میشه هیچی , باعث میشه آدم بدتر از سر لجم شده کاری رو که میخواد انجام بده حتا اگر هم حق با طرف باشه . خلاصه آخر سر مثل کلفت ها مانتو و شلوار پوشیدم و سر تا پا مشکی رفتیم . حتا آرایش هم نکردم . ساده ساده .
این دفعه دیگه گوشی دستم بود . زنگ زدم با آژانس رفتیم . سال قبل که ماشین برده بودیم و تمام ماشین رو خط انداخته بودن بچه هاشون , دیگه جرات نکردم ماشین ببرم . خونشون غلغله بود . چقدر هم خوب شد اون لباس ها رو نپوشیدم . جا نبود و رو زمین نشسته بودیم و تصور اینکه آدم با دامن تنگ و کوتاه بخواد رو زمین دو زانو هم بشینه , فاجعه ست !!! طبق معمول من بدبخت یه گوشه مثل این جزامی ها بودم و کسی محلم هم نمیذاشت . یه ظرف میوه و یه استکان چایی و آجیل گذاشته بودن جلوم و خودشون با هم حرف میزدن و ما همچنان تو فامیل اینا بایکوت هستیم و دار و مادر خوانده , مادر آرتین , به کسی اجازه نمیده با من حرف بزنن ! رفتنی حاجی , بابای آرتین , کلی ول خرجی کرد و نفری 100 تومن بهمون عیدی داد . صد تا تک تومنی نه فکر کنین صد هزار تومن !!!!!! مادر آرتین هم چند تا تیکه و متلک آبدار بهم عیدی داد و اومدیم بیرون . همون تا اومدیم بیرون بغضم ترکید و وسط خیابون زدم زیر گریه ... حالا آرتین هی میگه چی شد ؟ میگم هیچی برو ماشین بگیر ... یه ماشین دربستی گرفت و سوار شدیم رفتیم خونه .
هر وقت میرم خونه اینا همینه برنامه .. برای همینه دلم نمیخواد هیچ وقت بیام اینجا . خلاصه آخرش هم از خیر باقی عید دیدنی هامون گذشتیم و موندیم خونه . این دو تا اینقدر ادا در آوردن و شوخی کردن باهام که کمی دلم باز شد .. اینم از روز اول عید ما بود که خیلی خوش گذشت !!!!!!!!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001