فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, September 22, 2008
شب قدر :

بدا به حال آدمی که روزه نباشه , مذهبی نباشه , اعتقادات مذهبی براش جوک باشه و و بعد بخواد وانمود کنه که به عقاید اطرافیانش هم احترام میذاره ! و اونوقت چقدر باید حرص بخوره و زجر بکشه ! مادر آرتین ما رو دعوت کرده بود دیروز افطاری خونشون . مار از پونه بدش میاد و ... هر چی به آرتین گفتم من نمیام و خودت برو , گفت نمیشه و مادرم کله منو میکنه تنها برم و خلاصه من بدبخت دوباره شدم آواره و شروع به اثاث کشی . میدونستم رفتن اونجا یعنی شب هم به زور موندن . پس برای همین شروع کردم ساکم رو بستن و مرتیکه رو هم لباس تنش کردم و سر راه گذاشتیم خونه خواهرم و رفتیم .
همونطور که حدس میزدم همه اراذل و اوباش فامیلشون جمع بودن و همه هم از دم روزه . حالا راست یا دروغش رو نمیدونم ولی قیافه های چپ و چولشون نشون میداد که یه کوفتی هستن ! حالا مگه جرات داشتی بگی من روزه نیستم ؟ هر کسی سرش به یه چیزی بند بود . عروسهای بدبخت که داشتن شام درست میکردن و مادر آرتین حسابی بکارشون گرفته بود و خودش کلفت ناظر (!) شده بود . مردها هم هر کدوم یه طرف ولو بودن . لم داده بودن , دراز کش , در حال صحبت و بازی کردن با تخمهاشون و ... منم یه گوشه کز کرده بودم تک و تنها و اینها رو میدیدم و حرص میخوردم ! اختلاف طبقاتی همیشه باعث شده تو این خانواده غریب و تنها باشم . یکساعتی خوب بود و کسی کاری به کارم نداشت و منم مشکلی نداشتم تا اینکه کم کم احساس کردم تشنه م شده و دلم هم ضعف میرفت بدجور . حالا نمی دونستم چیکار بکنم و هیچی هم نبود بخورم . خلاصه بلند شدم رفتم دستشویی و درو بستم و گلاب به روتون از شیر دستشویی یه دل سیر آب خوردم و اومدم بیرون . درو که باز کردم مادر شوهرم جلوم سبز شد و یه نگاه به دهن خیسم و یه نگاه به صورتم انداخت و گفت : آب خوردی ؟؟؟
آب ؟ کی ؟ من ؟ نه ..
- پس دهنت چرا خیسه ؟
صورتمو شستم !
- پس چرا فقط لبهات خیسه ؟
چپ چپ نگاهش کردم و راهمو کشیدم رفتم ! زنیکه فضول ! رفتم نشستم سر جام . نگاهم به آرتین بود که چرا عین خیالش نیست ؟ این جانور هر 2 ساعت باید دهنش میجنبید و عجیب بود که تو این چند ساعتی که اینجا بودیم چیزی نخورده بود . تو یه فرصت رفتم سراغش و گفتم تو گرسنه ت نیست ؟
- نه !
مگه میشه ؟
- ته بندی کردم خونه !
چیکار کردی ؟
- تا تو لباس بپوشی من رفتم یه بربری با پنیر و 2 تا خیار خوردم !!!!!
همین بود آقا صداش در نمی اومد و نگو اندازه گاو خورده بوده . خلاصه عصر شد و موقع افطار رسید و سفره انداختن و همه نشستن و جلوی هر کی یه فنجون آب جوش گذاشتن ! خدایا من حالا اینو چطوری باید میخوردم ؟ مادر آرتین هم زل زده بود بهم و منتظر بود من نخورم و گیر بده . درست همین موقع برقها رفت و منم از فرصت استفاده کردم و استکانمو خالی کردم رو آرتین و هوارش رفت آسمون . دو دقیقه نشد برق اومد و قطعی برق نبود و خرابی از مرکز بود ! آرتین همچنان در حال زوزه کشیدن بود و منم هی میگفتم : چرا خودتو سوزوندی ؟ می اومد بگه تو ریختی , از پشت هی وشگونش میگرفتم که یعنی خفه ! خلاصه کمی آروم شد و مشغول غذا که شد همه چی یادش رفت !
کمی نون و پنیر و سبزی خوردم و کشیدم کنار . میدونستم باید جا برای شام هم بذارم و اگه الان بخورم شام هم به زور به خوردم میدن و تا صبح باید بع بع کنم ! حدسم درست بود و یکساعت بعد هم بساط شام رو چیدن و بخور بخور شروع شد ! چنان میخوردن که آدم وحشت میکرد . توی نیمساعت تمام غذاها غیب شدن و دوباره هر کسی رفت پی کار خودش .
ساعت 12 که شد منتظر بودم که رختخواب رو بندازن و کپه مرگمونو هر چه زودتر بذاریم و فردا بشه و بریم سر خونه زندگی خودمون . ولی زهی خیال باطل !!! کم کم همشون بلند شدن رفتن طبقه بالا . پدر آرتین اومد و گفت : شما نمیایین بالا ؟ گفتم بالا مگه چه خبره ؟
- شب قدره ! مگه نمی خواین قرآن بخونین ؟
نه مرسی ما به اندازه کافی خوندیم ! اجازه بدین ما همین پایین میخوابیم !
- حیف شد ... نمیدونی چه صوابی داره امشب .. برم به حاج خانم بگم جای شما رو بیاره .
رفت و چند دقیقه بعد مادر آرتین اومد و کمکی رختخواب ها رو آوردیم و انداختیم زمین و موقع رفتن گفت : روزه که نبودی , اقلن می اومدی 4 صفحه قرآن میخوندی گناهات پاک بشه !
- من اینقدر گناهکارم که اگه وایتکس هم بخورم پاک نمیشه ! پس همون بهتر که بگیرم بخوابم !!!!!!
آرتین هم از اونور گفت : راست میگه دیگه مامان . بذار ما بخوابیم شما برو صوابت رو ببر !
رفت ولی موقع رفتن لبخند شیطانی همیشگیش رو لبش بود و این یعنی دردسر !! منم خوشحال که آخ جون خوابیدیم ... دراز که کشیدم و آرتین چراغ رو خاموش کرد تازه حقیقت دردناکی رو متوجه شدم ! مسجد محلشون با صدای نکره ای قرآن پخش میکرد . طبقه بالا هم صدای دامب و دومب دویدن بچه ها و قرآن خوندن فامیل اینا بود و هر لحظه انتظار داشتم سقف رو سرمون خراب بشه ! نشون به اون نشون تا موقعی که اینا اومدن پایین و درست بالا سر ما نشستن سحری خوردن و تازه ما رو هم دعوت کردن به سحری خوردن که دیگه آخر گفتم : من روزه نمیگیرم , تا وقتی که جمع کردن و رفتن , من بیدار بودم و ساعت 6 صبح بود که خوابم برد و اونم ساعت 8:30 از صدای اینها بیدار شدم و چنان اعصابم خرد بود که حد نداشت . کلافه و عصبی ! دلم ضعف میرفت و سرگیجه . دوزاریم افتاد که اگه اینجا بمونیم تا غروب از غذا خبری نیست و کافی بود اینو به گوش آرتین برسونم تا خودش زودتر از من فرار کنه !!!!!! همین هم شد و وقتی بهش گفتم اگه نریم خونه تا عصر باید گرسنگی بکشی , خودش پیشقدم شد و گفت ما امروز کلی کار داریم و باید بریم و فراررررر ... تا رسیدیم خونه , مثل جنازه افتادم رو تخت تا عصر خوابیدم .

خلاصه این شب قدری چنان به ما حال داد و قیض بردیم که تا عمر دارم یادم نمیره !!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001