فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, March 15, 2008
پیشگیری انتخاباتی :

یکی از راههای مبارزه مدنی و رسیدن به دموکراسی اینه که کسانی رو که میخوان رای بدن رو بگیری چنان ترتیب بدی که تا عمر دارن وقتی زمان رای دادن میرسه , اپیلاسیون کنن و تا زنده هستن سراغ رای دادن نرن و اسم رای رو بشنون برن نماز وحشت بخونن ! اینکار آدمیزاد رو با پست اکسپرس به بهشت میبره و صوابش از شصتاد هزار نماز میت و آیات و شب و نصفه شب هم بیشتره و اونقدر با اهمیته که تصوری برش نیست :

پنجشنبه ای از صبح داشتم فکر میکردم که یه 3 دهه و خرده ای عمر کردم و هنوز هیچ کار مفیدی انجام ندادم تو زندگیم و گیریم که بهشت و جهنمی هم باشه , فردا که به لقا الله پرتاب شدیم , نکنه به خاطر انجام دادن کارهای ناصواب , ببرنمون جهنم و توی سوراخ های بدنمون سرب داغ بریزن و نیم سوز داغ فرو کنن ؟!؟ این بود که هی داشتم فکر میکردم که چه کار صوابی انجام بدم که اجرش باعث بشه اقلن تو بهشت یه قلمان دستمو بگیره و با هم آدم و حوا بازی کنیم . تا اینکه یهو یادم افتاد فردا انتخاباته ! پس کافی بود فقط از رای دادن چند نفر جلوگیری کنم تا بتونم برم بهشت ! خب تمام فک و فامیل من که همشون از دم ضد خدا و دین و پیغمبر و از همه مهمتر حکومت اسلامی بودن و هستن و همگی مفتخر به رای ندادن و آکبند بودن شناسنامه بودن بجز مادرم که فقط تو عمرش یکبار رای داد و هر بارم که بحث انتخابات میشه اونو مثل گرز رستم میکوبه تو فرق سر مخاطبش که اول انقلاب من رفتم رای دادم و به جمهوری اسلامی رای " نه " دادم !!!!! میموند دوست و آشناها ! طبیعتن دوستای منم که از قماش خودم بودن هم اهل رای نبودن . یهو یاد زهرا خانم و شوهر خزب الهی ش افتادم که اینها هنوز هیچی نشده رفتن مسجد محل و آفتابه گذاشتن دم مسجد جا بگیرن که فردا اولین نفر تو نوبت باشن برای رای دادن ! بی همه چیزها یکبار شناسنامه ش رو آورده بود براش اسکن کنم تمام قسمت رای دادنش پر بود و کافی بود حکومت بگه بیایین رای بدین , اینا از شب قبل اونجا رختخواب انداخته بودن ! اگه فقط همین دو تا نحاله روان پریش رو میتونستم از رای دادن ساقط کنم , مطمئنن به پاس این خدمتم بهشتی میشدم !!!!!!
گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم خونه شون . بعد از کمی احوال پرسی , گفتم شام بیایین خونه ما . ( همین دعوت کافی بود که با کله از عصر تلپ بشن اینجا . کلن خزب الهی جماعت دنبال کون مفت میگرده و چیزهای صلواتی میگرده و چترش همیشه گسترده و حاضره برای چتربازی . این بود که میدونستم به محض اینکه بگم , کار تمومه )
اتفاقن همین هم شد و زهرا تا بهش گفتم گفت : نه ! مزاحم نمیشیم . ولی اگه خیلی اصرار دارین باشه چشم میاییم ساعت 4 اونجاییم .
- خاک تو سر ! حالا گفتم بیا , نگفتم لنگر بنداز ! ساعت 6 زودتر بیایی قلم پاتو میشکونم ! فهمیدی ؟
خب گفتم یه وقت حوصلتون سر بره زودتر بیاییم کمک حالتون باشیم . باشه حالا که اصرار دارین 4:30 میاییم .
- ببین من الان به زبون ترکی با تو حرف زدم ؟ آنگولایی بود ؟ افغانی بود ؟
وا ... شیوا خانم . داریم فارسی حرف میزنیم دیگه !
- ج ... ! ساعت 6 . فهمیدی ؟ ساعت 6 عصر ! ساعت 18 ! افتاد ؟؟؟؟؟؟؟
چرا فحش میدین ؟ از اول میگفتین ساعت 6 . چشم حتمن میاییم .
گوشی رو که قطع کردم تو دلم گفتم آره حتمن بیا که یه بلایی سر تو و اون شوهر مرده خورت بیارم که کیف کنی ! آرتین رو صدا کردم و یه لیست بلند بالا دادم دستش و فرستادمش خرید برای شام شب . تدارک هفشده مدل غذا رو باید میدادم . دلیلش هم این بود که میدونستم اینا حالا که اینو فهمیدن ناهار مطلقن نمیخورن , یکی دو تا قرص کارکن هم میخورن که هر چی تو روده و معده شون مونده هم خالی بشه و پالونشونو برای اقلن یه هفته پر کنن و کمبود ویتامین های این ماهشون جبران بشه ! در نتیجه پذیرایی مفصلی لازم بود . اون رفت خرید و منم مشغول آماده کردن غذاها شدم !
تا ساعت 6 عصر که اینا اومدن من فقط سرپا بودن و داشتم غذا میپختم و جونم در اومده بود . ولی در راه معبود و آرمانم باید از خود گذشتگی میکردم . زنگو که زدن , آخرین سری کتلت ها سرخ شده بودن و دیگه اومدم و نشستم کنارشون . خورش فسنجون و کتلت و مرغ و سالاد الویه و 2 نوع سالاد و ماست و خیار و 3 جور دسر تهیه دیده بودم و بعلاوه ماکارونی برای بچه ها .
تا ساعت 8 فقط چرت و پرت گفتن و شنیدیم تا موقع شام شد , غذای بچه ها رو جدا کشیدم و بردم بالا براشون و شروع کردم غذاهای خودمونو آماده کردن . قرص های والیومی که پودر کرده بودم رو روی یه ورق کاغذ ریخته بودم و هی غذاها رو میکشیدم و کمی از پودر رو میپاشیدم لا به لای غذاها ! یهو دیدم زهرا اومد کنارم و گفت :
- شیوا خانم ؟ چه کار میکنی ؟ نمک میزنی ؟ ما زیاد شوری نمیخوریم ها . ضرره !
نمک ؟ نه .. نمک نیست . این چیزه ... ادویه هست .
- راست میگی ؟ بذار یه کم بچشم ...
زرتی انگشتشو زد تو پودرها و گذاشت تو دهنش . یهو صورتش مثل کون میمون جمع شد و گفت : این که تلخ بود ؟
- آخه لاشی ! تو میمیری فضولی نکی ؟ پدر سگ ! اصلن تو اومدی اینجا چیکار ؟ برو بتمرگ پیش اون شوهر پشمناکت تا غذاها رو بکشم صداتون کنم !!!!
حالا چرا عصبانی میشید ؟ خب تلخ بود .
- این میره تو غذا مزه میگیره . ادویه خارجیه . عقل تو به این چیزا نمیرسه . تو برو همون پشکل سویا بریز تو غذاهات و بجای گوشت چرخ کرده قالب کن به شوهرت !
ای وای .. هیس ! یواش تر . جواد آقا میشنُفن !
- به درک ! به جهنم ! بذار بشنوه ! بذار بدونه چه زن پتی یاره ای داره که پول گوشت ازش میگیره بهش پشکل میده و باقی پولا رو میگیره میده به مسجد و خرج اره اوره ها و شمسی کوره ها میکنه .
صواب داره به خدا ! خدا به سر شا ...
- گمشو پدر سگ ! پولاتو بادبادک درست کنی و هوا کنی از این بیشتر صواب داره که بدی به این مفت خورا
نگین اینطوری شیوا خانم . گناهه . خدا غضب میکنه ها .
- خدا میخواست غضب کنه اول صاعقه میفرستاد تو فرق سر تو بعد هم شوهرت که ریدین به نعمت های خدا و حرومش کردین . خاک تو سرت . گمشو از آشپزخونه من بیرون . باز رید به اعصاب من .
شیوا خانم به خدا قصدم خیر بود ها . شما عصبانی نشید چشم من میرم . ولی یه کمی از این ادویه تان هم بذارین کنار من ببرم باهاش برای جواد آقا آش درست کنم .
- ای تف به اون مغزت که توش کاه گل پر کردن . آخه کدوم احمقی ادویه رو میزنه به آش ؟ مگه نعناست ؟؟؟؟
شیوا خانم . من همیشه به آش جواد آقا زیره میزنم .
- آخه تو توی آش اون مرتیکه مشنگ شاش هم بکنی نمیفهمه و فکر میکنه بهش کاری زدی ! حرف از آدمیزاد بزن .
به خدا این جواد آقا همچین مشام قوی ای دارن ها من وقتی سیر داغ درست میکنم از دم در تشخیصش میدن و میفهمن ما آش داریم .
- آخه روان پریش ! دیوانه . خل و چل . بوی سیر داغ رو که از 50 کیلومتری میشه تشخیص داد . تو چرا اینقدر خنگی . مثلن فکر کردی دماغ شوهرت سوپره ؟؟؟؟ یا فکر کردی شوهرت مرد 6 میلیون دلاریه ؟ که تو آمریکا سیرداغ درست کنی از ایران بفهمه ؟ الاغ هم باشه از دم در که هیچ , از سر کوچه رد بشه میفهمه کجا دارن آش درست میکنن . باز اومدی پُز چُسی بدی خیط کردی ؟ ضایع تو اینقدر از این مرتیکه قوزمیت مایه نذاری نمیشه ؟ یه آدم درست و حسابی یعنی نمیشناسی از اون مایه بذاری ؟
ولی جواد آقا خیلی باهوش تشریف دارن .
- به روباه میگن شاهدت کیه میگه دُممه ! تف به اون مغز جفتتون که با ... اصلن هیچی . بگیر این دیسو بردار ببر ...
وقتی که رفت یه قرص 20 میلی ایمی پرامین خوردم تا کمی آروم بگیرم چون معلوم نبود با این دیوونه بازیهاش چی پیش می اومد و احتمالن خون به پا میشد و یا آرتینو میکشتم یا هر 3 تاشونو . کم بود جن و پری 2 تا هم سرم ریخته بود و با آرتین شده بودن 3 تا یکی از یکی مشنگ تر !!!! تو یه فرصت آرتین رو گیر آوردم و بهش گفتم که تو فقط فسنجون میخوری و حق نداری هیچ غذای دیگه ای لب بزنی . البته بهش نگفتم چرا . دلیلش این بود که 10 تا قرص والیوم رو پودر کرده و ریخته بودم تو غذاهای دیگه برای اینکه اقلن 48 ساعت این دو تا حمال رو خواب کنم تا نرن رای بدن و فقط توی فسنجون بود که چیزی نبود !
موقع خوردن ؛ نمیدونین این زن و شوهر چیکار میکردن . کتلت رو میزدن تو فسنجون و بعنوان سُس استفاده میکردن و میخوردن و سالاد الویه با مرغ میخوردن و یک کثافت کاری راه انداخته بودن که داشتم اوق میزدم و یکی دو بار به بهانه آوردن نمکدون و ترشی بلند شدم رفتم آشپزخونه و کمی آب خوردم و برگشتم . شوهره که از تو یقه و جیب پیرهنش غذا بیرون میزد . لای ریش و سبیل هاش پر خرده نون و سالاد الویه و ... بود ! آخر هم طاقت نیاوردم و بهش تیکه رو اومدم که :
- ببخشید جواد آقا این اسلام چرا میگه ریش بذارین ؟ وقتی اینقدر کثافت کاریه ؟
خواهرم . اسلام دین رحمت است . دین انسانیت است . دین منطق است . ریش گذاشتن اولن سیمای مردانگیست . دومن در رسالة آیت الله عظمی خامنه ای نوشته شده است که مومن اگر ریشش را بتراشد دندانهایش خراب میشوند و این نیز از طب الاسلام است .
آرتین یهو برگشت گفت : شیوا پس منم دیگه ریش هامو نمیزنم از فردا که نرم دندون سازی . آخه میترسم از دندون سازی .
+ تو اگه ریش بذاری من تو رو توی وان واجبی غرق میکنم ! پس جرات داری ریش بذار ببین چطوری از مردی ساقطت میکنم !!!!!!! بعد هم با اشاره ای که فقط خودش و من میدونیم نتیجه اش چیه (!) بهش فهموندم که تخم واسه ت نمیذارم !!!!!!!!!
آب دهنشو قورت داد و مشغول خوردن شد . زهرا از اونور گفت :
- ولی این ریش های آقا جواد خیلی خوبه ها . آدم دست که میزنه فکر میکنه مثل چمنه .
تشکر میکنم خانم . همه آن ها متعلق به شماست .
+ آره مثل یه دسته یونجه میمونه . میگم زهرا جون . قابلمه هات که ته میگیره بده جواد آقا با ریش هاش سیم بکشه . چند منظوره هست . کله ش رو بکنه تو قابلمه و یه دور قابلمه رو بچرخونه ته قابلمه سفید سفید مثل برف شده !!!!!
- استغفرالله .. خواهر مزاح میفرمایید ها .. هاهاها
تو دلم گفتم هاها و زهر مار . برای ریشت هاتم برنامه دارم ... صبر کن جوجه رو بعد از عید میشمارن !!!! مرتیکه پوفیوز پشمناک چندش آور . گلوله کاموا . قالی خرسک ! لیقه !

طبق انتظارم همه میز خالی شد و هر چی هم باقی مونده بود رو جمع کردم و توی ظرف های یکبار مصرف ریختم که ببرن با خودشون ! بعد رفتیم نشستیم تو هال و منم رفتم دسر بیارم . مدام منتظر این بودم که کم کم خمیازه کشیدنشون شروع بشه و خوابشون بگیره و برن خونه شون بخوابن . از قبل هم گفته بودم که دخترش شب اینجا باشه و فردا بیان دنبالش و قبول کرده بود پیش مرتیکه باشه ! برای خودم و آرتین مارتینی ریختم و برای این دو تا مشنگ هم بستنی . جواد آقا تا چشمش به گیلاس ها افتاد گفت :
- بنده از اینها خورده ام . زیتون را میزنند در شربت و میخورند !!!!!!
+ جواد آقا ؟ به من نگفته بودین که . اسمش چیه ؟
شربت زیتون است خانم . خیلی هم خوشگوار است .
آرتین منفجر شد از خنده و منم صحنه های زلزله بم و جنازه هاش رو تو ذهنم مجسم کردم تا خنده م نگیره وگرنه میترکیدم . با آرنجم کوبیدم تو پهلوی آرتین که یعنی خفه ! بعد گفتم :
- ببخشید این شرب زیتون رو شما کجا میل کردین ؟
با دوستانمان رفته بودیم به ژاپن و در آنجا دوستانمان گفتند برویم معجون بخوریم و آنجا سفارش دادند . اینقدر این نوشیدنی خوشگوار است که انسان را به وجد می آورد ...
حالا دیگه منم همپای آرتین داشتم از خنده اشک میریختم . پس این مرتیکه رو دوستاش هم سر کار میذاشتن . جالب بود که توی خزب الهی ها هم عرف خور داریم و شاهد از غیب رسید ! خلاصه مجبور شدم برای اینها هم بیارم ! البته نصف گیلاسشون رو آب قاطی کردم . حیف مارتینی آدم بده به اینا !
حالا هی بشین بشین , مگه خوابشون میگرفت . آرتین بود که هی خمیازه میکشید و لق میخورد سرش و یه بار هم با ملاج رفت توی میز . مطمئن بودم که غذاهای دیگه رو نخورده چون بهش گفته بودم ولی باز مطمئن نبودم و از این جانور شکمو همه چی بر می اومد . به یه بهانه ای کشیدمش آشپزخونه و گفتم :
- تو که غذای دیگه نخوردی ؟
به جون خاله بتولم نخوردم !
- پدر سگ مگه نگفتم نخور ؟؟؟؟
میگم نخوردم .
- تو همون که جون اون خاله پتی یاره ت رو قسم میخوری یعنی خوردی !
خب بابا . غذا بود دیگه چرا نباید میخوردم ؟
- هیچی ! برو . خوردی که خوردی ..
دوباره برگشتیم . یکم نگاهشون کردم و دیدم نخیر اثری از خواب نیست و تازه سرحال تر هم شدن . شده بود جریان چیز خور کردن آیت الله مدرس که بهش سم میدن و آقا تازه شنگول میشه و بعد مجبور میشن خفه ش کنن !!!!! پنج دقیقه بعد آرتین چپ شد و با کمک شوهر زهرا کشون کشون بردیمش انداختیمش رو تخت و برگشتیم . داشتن کم کم میرفتن که کلی اصرار کردم بمونین و یه چایی بخورین و برین . بلند شدم رفتم آشپزخونه تا چایی دم کنم . دیدم اینطوری نمیشه و زنگ زدم به خواهرم و صدامو آوردم پایین و گفتم :
- ببین چه ماده ای سراغ داری که بی رنگ و بو باشه و آدمو 48 ساعت توی مستراح بستری کنه ؟
مرگ موش !
- خاک تو سر ! نگفتم توی مستراح دفن کنه ! تر بندازه . اسهال شدید !
حالا کی هست ؟ آرتینه ؟ اگه آرتینه سیانور بده بهش .
- به تو چه کیه . تو بگو . زود باش عجله دارم .
یونولیت داری ؟
- نه ولی جور میکنم . خب ؟
یه تیکه یونولیت رو بگیر با الکل سفید حل کن و بریز تو هر چی که میخوای . یه 24 ساعت کونشون باز میمونه !
- نمیرن ؟
نه بابا فقط یه کم زیادی میرن توالت !
- مردن میگم تو گفتی ها !
مطمئن باش . خودم تا حالا ده دفعه به عمو اینا از اینا دادم .
همین بود عموی بدبخت من هیچ وقت خونه خواهرم نمیرفت ! مواظب این دکتر جماعت باشین !!! از توی کابینت های یه تیکه یونولیت که مال ظرفهام بود کندم و کمی الکل ریختم تا حل بشه ! حالا مگه حل میشد ؟ هر کاری کردم دیدم حل نمیشه و آخر همونطوری درسته خردش کردم و ریختمش توی کتری آب جوش . دیدم حل شد خودش ! چایی رو دم کردم و توی قوری هم چند تکه انداختم و اومدم نشستم . کمی بعد هم بلند شدم براشون چایی ریختم و آوردم . گفتن چرا تو نمیخوری ؟ گفتم من شب چایی بخورم خوابم نمیگیره . خلاصه چایی رو که خوردن بلند شدن که برن . دیگه تعارف نکردم چون مطمئن بودم اگه میگفتم حالا بمونین تا صبح هم میشستن و بدبختی ریدنشون پای من بود ! هر چند چشمم آب نمیخورد که یونولیت باعث اسهال بشه ! رفتم تا دم در تا لباس های دخترش رو بگیرم . رفت لباسهاش رو آورد و گرفتم و برگشتم خونه . بچه ها رو خوابوندم و خودم هم اومدم پایین و نشستم کتاب خوندن . هر لحظه منتظر زنگشون بودم . ولی خبری نشد که نشد و آخر من از رو رفتم و رفتم خوابیدم . جمعه ساعت حدودای 8 صبح از زنگ تلفن از خواب پریدم . گوشی رو برداشتم و 4 تا فحش دادم و بعد گفتم بله ؟
- شیوا خانم ؟ خوبین ؟ آقاتون خوبن ؟
شیوا و مرگ . شیوا و زهر مار . کله صبح باز چه ککی افتاد تو شورتت زنگ زدی ؟ مگه نمیدونی من خوابم ؟
- شیوا خانم . ببخشید بیدارتون کردم ها . فقط خواستم بگم من و جواد آقا بیمارستان هستیم نگران نشین ؟
آره ؟ جدی میگی ؟ چه خوب . یعنی چه بد . چی شده ؟
- چیز مهمی نیست ها فکر کنیم دیشب خیلی رو هم رو هم خوردیم هر دومان رودل کردیم .
کاه که از خودتون نبود کاه دون از خودتون بود . چشمتون کور مفت گیر آورده بودین اینقدر نمیخوردین که حالا تو بیمارستان کفاره پس بدین ! حالا تر افتادنتون به من چه مربوطه ؟
هیچی دیگه . شیوا خانم گفتم خبر بدم نگران نشین . فاطمه پیش شما باشه ما عصر میاییم دنبالش .
- باشه تا هر وقت که تو بیمارستان بودی مواظب دخترت هستم . برو حالشو ببر !!!!!
چشم . مرسی . ببخشید ها !
گوشی رو کوبیدم و 2 تا بشکن زدم و دوباره گرفتم خوابیدم . پس یونولیت ها اثر کرده بود ! آرتین غرغر کرد که : به دوستات نمیشه نگی کله صبح زنگ نزنن ؟ یه لگد حسابی بهش زدم و گفتم : تو که تو گوشت دینامیت منفجر کنن بیدار نمیشی حالا چیه با یه صدای زنگ بیدار شدی ؟
- واسه چی میزنی ؟ آخه مگه من چی گفتم ؟
میزنم از وسط هم نصفت میکنم پدر سگ ! روزای عادی تو گوشت هوار میزنم بیدار بشی , کونت هم نیست حالا چطور شده خوابت سبک شده ؟
- شاش داشتم بیدار شدم .
دمپاییمو برداشتم و یکی محکم کوبیدم تو سرش که بلند شد و در رفت !

خلاصه کنم این دو تا نخاله امروز صبح از بیمارستان مرخص شدن و قیافه هاشون واقعن دیدنی بود . از همه جالبتر این بود که نتونسته بودن رای بدن و خیلی دلخور این مساله بودن . فکر کنم ویلای دو نبش با جکوزی و سونا به نامم رزرو شد تو بهشت ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001