فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, February 17, 2008
بچه بالای شهر :

از دیشب خاله مادرم کم مونده بود تلفن رو بسوزونه از بس که هر چند ساعت یکبار زنگ میزد و میگفت : شیوا ! فردا جمعه ست ها ! یادت نره بیایی دنبالم منو ببری بهشت زهرا ! میخوام قبل از اینکه از ایران بریم , سر خاک تک تک فامیل برم ! من بدبخت هم همیشه چراغ جادو , دیوار کوتاه تر از من انگار تو این خانواده پیدا نمیشه . خودش هم میدونست که چقدر از بهشت زهرا رفتن متنفرم و تک تک فامیل هامون که به لقا الله پرتاب شدن , محض نمونه نه سر خاکشون رفتم نه مجلس ختمشون و حوصله این دیوونه بازیها رو ندارم و حتا برای مادر بزرگم هم نمیرم . همین بود که هر یکی دو ساعت یکبار زنگ میزد و یادآوری میکرد . آخرش با التماس گفتم : باور کن فهمیدم و چشم ! میام قول میدم به شرف نداشته آرتین قول میدم . خوب شد ؟؟؟؟ اینطوری شد که دیگه زنگ نزد و گفت اگه فردا دنبالم نیایی تا آخر عمر دیگه باهات کاری ندارم .
حالا نمیدونم چه حکایتیه که هر زمان میخوام جایی برم و قراره صبح زود بیدار بشم , از قضای روزگار شب خوابم نمیبره و تمام شب بیدارم مثل خفاش و وقتی میرم بخوابم که هوا داره کم کم روشن میشه و تازه خوابم هم نمیبره . دیشب هم همین اتفاق افتاد و تا 4 صبح بیدار بودم و داشتم فیلم میدیم و موسیقی گوش میکردم و مقاله مینوشتم و کتاب میخوندم و ابرو بر میداشتم و لاک میزدم و ... که چشمم افتاد به ساعت که ای وای شده 4 صبح و فوری پریدم تو تخت برای خوابیدن . حالا مگه خوابم میبرد ؟ 2 تا پارچ مازوت , قهوه غلیظ و تلخ , خورده بودم که به کارهام برسم و بجای خون تو رگهام کافئین جریان داشت و خواب بی خواب . تا 6 صبح فقط تو جام بالانس میزدم و آخوند بجای گوسفند شمارش میکردم تا کم کم چشمم گرم شد و خوابم برد . ساعت 8 صبح بود که از خواب پریدم . فقط دو ساعت خوابیده بودم . عجیب بود که خوابم نمی اومد و فقط کمی سردرد داشتم و چشمام می سوخت . بلند شدم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم و یه لیوان چایی سبز درست کردم و خوردم و زدم از خونه بیرون . خیابون خلوت بود و یکربعه رسیدم ولنجک .
فیروزخان مادر مرده دم در ایستاده بود و از قیافه ش مشخص بود که اگه حجامتش هم بکنی یه قطره خون ازش در نمیاد ! تا چشمش به من افتاد با چشمهای گرد شده و صورت سرخ از عصبانیت اومد طرف ماشین و گفت :
- ای لعنت بر احمدی نژآد . پدر سوخته ! تو دیگه برای چی اومدی ؟
بابا مگه خاله نگفت بیام بریم بهشت زهرا ؟
- بگه ! خب بگه !!!! این پیرزن عفریته رو مگه نمیشناسی ؟ الان کل بهشت زهرا رو میخواد زیارت کنه . نمی اومدی خیر سرت منم راحت بودم و آرامش داشتم .
نه بابا گفته فقط سر قبر فامیل میره و زود میاییم .
- آخه ابلیس ماده . تو مگه نمیدونی ما چند تا فامیلمون رو چال کردیم زیر خاک ؟
4 – 5 تایی فکر کنم باشن !
- اقلن 40 نفری میشن که شرشون کم شده و از شرشون خلاص شدیم !
برق از سرم پرید و تازه متوجه وخامت اوضاع شدم ! اما شوک بعدی اونجا بود که خاله مادرم تا منو دید چند تا ماچ و بوسه چسبوند بهم و گفت بدو بیا کمک تا خیراتی ها رو بذاریم تو ماشین . چشمتون روز بد نبینه ! 10 تا سینی حلوا و 4 تا کلمن شیر کاکائو و 5 تا جعبه کیک یزدی و 2 تا دیس میکادو و یه صندوق هم میوه درهم , سیب و پرتقال و یه کیسه بزرگ برنج و گندم برای پرنده های بهشت زهرا !!! تازه خانم گل هم میخواست بخره و خدا به دادمون میرسید !
به زور این محموله خیراتی ها رو بار ماشین کردیم و راه افتادیم . فیروز خان نشسته بود کنار من و هی زنشو زیر لب فحش میداد و خاله مادرم هم پشت نشسته بود و یه کتاب دعا دستش بود و هی ورد میخوند ! ساعت نزدیک 9 بود و باید سریعتر میرفتم که به ترافیک نخوریم و برای همین سعی میکردم زیر 140 تا نرم . خیابونها هم که قربونش برم اینقدر ماه و یکدست بودن که قدم به قدم زرتی می افتادیم توی یه دست انداز و 3 متر میپریدیم هوا ! فیروزخان هم هی ذوق میکرد و یواشکی میگفت : پدر سوخته تندتر برو برین به این خیراتی ها !!!!!!!
خودم هم حدس میزدم که الان صندوق عقب به گند کشیده شده و تمام خیراتی های خاله ریخته اینور اونور و پخش و خراب شدن ! کمی جلوتر نزدیک مرکز گل نگه داشتم و خاله با فیروزخان رفتن گل بخرن . منم دوربین رو در آورده بودم و زرت و زرت عکس میگرفتم . همین موقع 2 تا پسر گل فروش اومدن طرفم و گفتم خانم گل بخر . گفتم مرسی نمیخوام و پنجره رو زدم بالا . دماغشونو چسبوندن به شیشه و هی خانم خانم گل بخر راه انداختن و اخ و تف بود که میمالیدن به شیشه ماشین و حالم بد شده بود . آخر از رو رفتم و لای پنجره رو باز کردم و یه اسکناس 5 هزار تومنی رو از لای شیشه دادم بیرون و گفتم گل نمیخوام فقط برین !!!!!! یکیشون پول رو قاپ زد و اون یکی هم افتاد تو جون این یکی و د بزن ! میگفت سهم منو بده و اون یکی میگفت من راضیش کردم و مال خودمه . دیدم الانه این دوتا همدیگه رو آش و لاش کنن . یه اسکناس دیگه در آوردم از کیفم و پیاده شدم و گفتم دعوا نکنین بیا اینم مال تو . اون یکی هم پولو گرفت و رفتن ! سوار شدم . خاله مادرم و فیروزخان هم پیداشون شد . دست خالی بودن . نزدیک تر که شدن دیدم پشت سرشون یه چرخ دستی پر از گل دارن میارن .
فیروزخان که دیگه رو پا بند نبود و از عصبانیت کم مونده بود سکته کنه . فکر کنم قشنگ 3000 شاخه گل خریده بودن . میخک سفید و قرمز و صورتی . با بدبختی اینا رو هم چپوندیم تو ماشین و راه افتادیم . یکی نمیدونست فکر میکرد میخواییم کل بهشت زهرا رو گلبارون کنیم و روی هر قبری یه شاخه گل بذاریم !!!!!
وارد محوطه بهشت زهرا که شدم , خاله از کیفش یه دسته کاغذ در آورد و شروع کرد قطعات و ردیف ها رو خوندن و به ترتیب میرفتیم سر قبر تک تک فامیل . فیروزخان با جاروی دسته داری که آورده بود روی سنگ رو تمیز میکرد و خاله میشست روی صندلی تاشو و یه قطره اشک میریخت و فاتحه ای میخوند و مقداری از خیرات رو به آدمهای دور قبر میداد و مشتی گندم و برنج روی قبر میپاشید و چند شاخه گل رو سنگ قبر میذاشت و میرفتیم سراغ جنازه بعدی !
هر قبری رو که تموم میکردیم فیروزخان یه تف درشت و غیظ و آبدار دور از چشم خاله می انداخت رو سنگ قبر طرف و 4 تا فحش آبدار هم حواله صاحب قبر میکرد . میگفتم چرا اینکارو میکنین ؟ میگفت : تازه ارفاق کردم کلنگ نیاوردم استخون های این جاکش ها رو بکشم بیرون ! پدر سگ ها اگه نمیمردن من امروز اینقدر بدبختی نمیکشیدم مثل سوپورا بهشت زهرا رو جارو بزنم ! تف تو گورش . قبر پدرش جینگول رید ( سگشون ) .
مرده بودم از خنده . پیرمرد بیچاره که کفر مطلقه و زنش که مسلمون مجسم متمایل به فرقه سرخپوست ها (!) , از اون وصله های عجیبی هستن که نمیدونم چطوری 50 ساله تونستن با هم بطور مشترک زیر یه سقف زندگی کنن و دووم بیارن !
این مفت خورهای بهشت زهرا هم که هر جا میرفتیم ولو و آویزون بودن . بعضی جاها هم تکراری شده بود و بعضی ها رو دو – سه بار میدیدیم . بعضی ها هستن که کلن کارشون اینه که تا میبینن یه خانواده میاد سر قبر , فوری 4 چنگولی میپرن سر قبر و بگی نگی اتوماتیک شروع میکنن فاتحه خوندن و بعد هم روضه خونی و اینقدر هم می ایستن تا یه پولی بهشون بدی و تا نری تکون نمیخورن . بعضی هاشون هم هستن که یه کیسه زباله یا گونی و جوال یا همون توبره دستشونه و از هر جا خیرات جمع میکنن و باور کنین کیسه اینا رو خالی کنی میتونی یه خانواده 50 نفره رو یه هفته سیر کنی و هر نوع خوراکی ای توش پیدا میشه . هفته ای یکبار میان بهشت زهرا تا کمبود ویتامین های یک هفته شون رو جبران کنن !!!! بعضی ها هم کمی شرافت دارن و ( گور واش ) هستن و یه دبه آب و یه جارو دستشونه و تا میبیننت بدو میان و منتظر نمیشن , زرتی آبو خالی میکنن و روی قبر رو تمیز میکنن و یه فاتحه میخونن و منتظر تا بهشون چیزی بدی ! حالا با اومدن ما هم انگار به هم تلگراف زده بودن که 3 تا احمق خر پول اومدن و بیایین غنیمت جمع کنین و هر چی گدا گشنه و عمله جواد تو بهشت زهرا بود ما رو نشون کرده بود و ریخته بودن سرمون و هر جا میرفتیم دنبالمون بودن !
فیروزخان هم کارش شده بود دعوا با خاله که , این مردک و فلان زنگ اونجا هم بودن و به اینا پول نده و .. اون اما , براش مهم نبود و هر کی رو میدید داره فاتحه میخونه فوری یه 2000 تومنی میذاشت کف دستش ! خلاصه تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر بالاخره زیارت تمام فک و فامیل تموم شد . حتا به مادر بزرگ منم رحم نکردن و یه حالی هم به اون دادن و بعد از صد سال آرامگاهش غبار روبی شد .

موقع برگشتن توی اتوبان مقعد امام بودیم که خاله مادرم چشمش افتاد به دو نفر که ایستاده بودن کنار اتوبان و برای ماشین ها دست تکون میدادن . یه مرد جوون و یه زن چادری جوون . یهو داد زد : شیوا جون رسیدی بهشون نگه دار اینا رو هم سوار کنیم گناه دارن صواب داره !
- پوری باز حقوق بشریت گل کرد ؟
فیروز یه بار دیگه رو حرف من حرف بزنی سبیلاتو کز میدم تو شومینه !
+ خاله ولشون کن خودشون الان ماشین پیدا میکنن . من دیرم شده ... بذارین زودتر برسیم خونه !
اگه سوارشون نکنی , دیگه من با تو کاری ندارم . همینجا پیاده میشم !
جلوشون ترمز کردم . چند دقیقه ای ما رو برانداز کردن و بعد با کلی تعجب سوار شدن ! سوار ماشین 3 تومنی شدن واقعن هم تعجب داره !!!!!!!! خدا خفه کنه این پیرزن ها رو . زنه یه چشمی رو گرفته بود و روسری و مقنعه و چادر رو 3 لایه رو هم سرش کرده بود و مانتو و ژاکت و چادر و .. هم از زیر . مرده هم از اون فرق راستی ها و بوی گند گلاب میداد و یه تسبیح به دست و یه ردیف انگشتر عقیق تو انگشتهاش و هوار میزد از اون خزب الهی های تیره . فیروز خان شق , با کف دست کوبید تو فرق سر کچلش و گفت : زن یه روز از دست تو خودمو میکشم !!!!
- خفه شو فیروز جان لطفن . نذار اون روی سگم بالا بیاد عزیزم !!!!!!
هاهاها ... جوکن این زن و شوهر ... خاله شروع کرد با اینا سر صحبت رو باز کردن . مرده هم کم نمیذاشت و تا دستش می اومد از اختلاف طبقاتی جامعه و طاغوت و استکبار و مرفهین بی درد و .. صحبت میکرد و غیر مستقیم منظورش به ما بود . وسط های حرفهاش یهو برگشت به فیروزخان گفت : حاج آقا شما کجا میشینین ؟
فیروزخان یه تیک زد و صورتش کبود شد و برگشت عقب که 4 تا فحش خوار مادر به مرده بگه چرا بهش حاجی گفته , که خاله مادرم گفت : این پیرمرد اختلال حواس داره ولش کن از من بپرس پسرم ! ما هم مثل شما خاکی هستیم و طرفهای طرفهای .. شیوا جون کجا میشینیم ؟
" میدونستم میخواست مثلن خودشو هم ردیف اونا نشون بده که شرمنده نشن و دنبال اسم محله های پایین شهر بود ولی چیزی بلد نبود و دست به دامن من شده بود "
+ ما ؟؟؟ چیزه ... صادقیه !
یهو مرده گفت : اوووو . پس بالا شهر نشین هستین . ما طرفای میدون کشتارگاه میشینیم !
خوب شد نگفتم نیاوران , وگرنه میگفت شماها تو بهشت و پیش خدا میشینین و کار به بالای شهر هم نمیرسید !!!!! خلاصه نزدیک میدون پیاده شون کردیم و راه افتادیم . داشتم از خنده میترکیدم . عجب موجوداتی تو تهران زندگی میکنن . به صادقیه میگه بالا شهر !!!!!!!

خلاصه اینم از جمعه ما و زیارت نامه ما ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001