فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, August 31, 2007
ماجراهای ذکریای رازی , ( بحث شیرین الکل و نماز ) :

این سلسله مطالب رو مخصوص امت کفار المسلمین مینویسم و دو دستی و با تمام وجود تقدیم ساقی وبلاگستان , خسن آقا میکنم . باشد که آمرزیده شوند . آقا من هی میخوام یه چیزایی رو ننویسم شماها نمیذارین و هی میگین بگو ! باشه ما هم که هلاک رفاقتیم , چشممون کور ! میگیم ! آما , هر چی شد پای شما فلان شده ها :

این فک و فامیل ما توی خل و چلی رو دست ندارن . قبلن هم گفتم که نیمی از اونها مذهبی هستن . نیمی نیمچه مذهبی هستن ! نیمی کافر هستن و نیمی هم صد رحمت به شیطان پرست ها که روی ابلیس رو هم سفید و خط خطی کردن !!!! بین این دسته جات , اون دسته مومن – مذهبی هاشون خیلی باحالن و من میمیرم برای اونها ! چون اینها اعتقادات و دینداریشون بقول معروف همون باید بخوره تو فرق سر رهبر و به درد عمه جاتشون میخوره و بس !
البته یکی از علت های با حال بودنشون اینه که اینها تا نیمه عمرشون اصلن از مذهب و وجدان و شرف و انسانیت چیزی سرشون نمیشد و یه 40 – 50 سالی رو تخته گاز در راه لامذهبی تاختن . بعد که موهاشون سفید شده و جسمشون به روغن سوزی افتاده و مال و اموالی جمع کردن که از دسته پارو هم بالا رفته , یهو خدا رو کشف رمز یا زهرا کردن و فهمیدن که خدایی هم هست و شدن برای ما مذهبی و جا نماز آبکش و کاسه داغتر از آش !!!!!
تا اینجای قضیه چندان عجیب نیست . چون تقریبن 100% مردم ایران وقتی به اواسط عمر میرسن یهو مومن میشن و نماز خوان و روزه بگیر و نذری بده و .. ! ولی یکی از خصوصیات این خانواده گل و بلبل ما اینه که اینها به شکل فجیعی خل وضع تشریف دارن و قوانین اسلام رو مثل حکومت اسلامی رعایت و اجرا میکنن !
مثلن دولت آخوندی ایران رو دیدین ؟ این ملاهای حروم زاده هر دستور و قوانین و شرع و شریعتی که در دین اسلام وجود داشته و داره رو به نفع منافع خودشون تنظیم کردن و هر جا صرف و نفع داشته همه چی رو از دم حلال و گواراتر از آب خوردن اعلام کردن و هر جا ضرر بوده به منافعشون , حرام شده ! مثلن رقص رو چند روز پیش برای جلب جهانگرد آزاد اعلام کردن و گفتن اگر مقصود جلب جهانگرد باشه , حلاله . با این حساب اگه خردادیان هم بیاد ایران و برای جلب جهانگردان قر و قمیش بیاد , آیت الله هم میکننش و دیگه مثل دفعه قبل که داشت به مردادیان تبدیل میشد در هتل اوین , نمیشه !!!! یا مثلن ربای اسلامی یا همون بانکداری اسلامی رو میگن حلاله ! فاحشگی شرعی یا صیغه و عقد و ازدواج موقت هم برای تامین زیر شکم امت اسلام حلاله و همینطوری بگیر برو تا آخرش !!!
حالا این خانواده ما هم هر جا دیدن به نفعشونه و راحته و تو چشم میزنه و براشون کلاس و موقعیت میاره , مذهب رو تحویل گرفتن و هر جا دیدن صرف نداره , بیخیالش شدن و درسته ریدن بهش :

این عموی من هم یکی از اولین این آدمهاست که مذهب رو از در عقبش دریافت کرده و اعتقاداتی داره که در نوع خودش بینظیره ! اول اینکه این آدم برای خودش یه پا ذکریای رازی تشریف داره و البته این لقبیه که من روش گذاشتم به علت علافه فجیع به الکل . قدیم ها , به هفشده سال پیش این آقا هنوز دچار نور ایمان نشده بودن و در مواقع عادی نمیشد کنارش سیگار روشن کرد چون ممکن بود یهو شعله بگیره یا منفجر بشه !!!! آب هم میخورد حالت تهوع بهش دست میداد و میبردنش بیمارستان ! از اون آدمهایی بود که بجای هروئین باید روزانه به خودش چند لیتر اتانول و ابسلوت تزریق میکرد تا بتونه میزون باشه !!!! اینبار اما دوبی که بودیم , با پدیده عجیبی روبرو شدم !!!! آقای ذکربای رازی نماز میخوندن !!!!!
جل الخالق که آدم چه چیزهایی در امت اسلام میبینه ! یکی دو بار که اومد پیشم براش آبجو آوردم تا خنک بشه , طبق عادت همیشگی خودش . ولی گفت دیگه آبجو نمیخورم . تعجب کردم ! گفت که آبجو برای سلامتیش ضرر داره و از طرفی هم چون نماز میخونه , آبجو نمیخوره !!! چند روز بعدش زن عموم رو دیدم و بهش گفتم : میبینم که شوهرت به راه راست هدایت شده ؟ گفت : نه بابا ! جدی نگیر ! شوخی کرده ! گفتم : باور کن ! وقتی اومده بود پیشم بهش آبجو دادم و نخورد و گفت دیگه نمیخورم . گفت : آره ! آبجو نمیخوره در عوض کنیاک و ویسکی میخوره !!!!!!
خلاصه بعد معلوم شد آقا بخاطر اینکه آبجو سردیه و چاق کننده ست , نمیخوره و در عوض ویسکی میخوره که هم عروقش باز بشه و هم برای سلامتیش مفیده !

این گذشت تا اینکه رسیدیم به پارتی ای که تو دوبی داده بودم . بطور عادی بخواهی تو دوبی پارتی بدی نمیشه و یا ورشکست میشی چون مشروب فروشی نیست و آزاد هم بخواهی بخری , کالیبرت گشاد میشه !!!!! علاوه بر پول مشروب باید یک سوم بیشتر هم به آقای دلال بدی و حالا وقتی یه مهمونی باشه که نصفشون ایرانی هستن و با الکل دوش میگیرن و به خودشون تنقیه ش میکنن , اصلن به صرفه نیست که چنین دست و دلبازی ای بکنی !!!! این شد که ما هم به اتفاق شریک عموم دو تایی رفتیم عجمان برای خرید مشروب .

" این کشورهای عربی خیلی باحال هستن . یکی ندونه فکر میکنه اومده تو سرزمین وحی ولی وقتی چم و خم کار رو کشف میکنه , میبینه که نه بابا ! صد رحمت به لس آنجلس !!!! مثلن نمیدونم شما عربستان سعودی رفتین یا نه ؟ این عربستان کشور خیلی باحالیه ! مثلن دو تا شهر خفن داره به اسم مکه و مدینه ! شما در این دو شهر وجودش رو دارین مشروب بخورین یا کار خلاف شرع اسلام انجام بدین ! سرتون رو با شمشیر قطع میکنن یا شلاقتون میزنن و قطع عضو و ... کمترینشه ! دیگه اینکه به دست وهابی ها ترور نشین , شانس آوردین ! اما در همین خراب شده یه شهری هست به اسم جده که کانون فساد عربستان به شمار میاد و پر از زن بی حجاب و مشروبات الکلی و اجناس آمریکایی و ... هست ! یه نکته جالبتر اینکه چون همه چیزش رو آمریکایی ها و در واقع غربی ها ساختن توالت تمام هتل هاش هم رو به سوی کعبه ست !!!!!!!
امارات هم یه چیزی تو همین مایه هاست ! ابوظبی و دوبی و چند شهر دیگه شما کارهای خلاف شرع نمیتونین چندان انجام بدین . ولی در عجمان که یکی از شهرهای امارات هست , شما مظاهر آشکار تمدن غرب رو کاملن میبینین !!!!! به همین ترتیب بگیر برو تو بحرین و قطر و کویت و ... "

خلاصه ماهم رفتیم به این شهر برای خرید مشروب و صندوق عقب ماشین رو تا جایی که جا داشت مشروب پر کردیم و حدود 6500 درهم خرید کردیم ! به عبارتی یک میلیون 650 هزار تومن ناقابل ! که اگه میخواستیم آزاد بگیریم حدود 3 میلیونی میشد . این عموی ما هم تا دستش اومد خورد و فقط دو بطر ویسکی رو آقا برای خودشون برداشتن که یکی رو بخورن و یکی رو هم ببرن خونه تنقیه کنن به خودشون !!! حالا این مهم نیست اما نکته بسیار مهم در رابطه الکل و نمازه !!!!
- اگه شما یک گیلاس مشروب بخورین تا 24 ساعت این الکل در خون شما باقی میمونه . در مدت یکساعت الکل از بازدم شما خارج میشه و بعد از اون در خون شما همچنان موجوده تا به تدریج دفع بشه . یعنی اگه شما یک گیلاس ویسکی بنوشین , تا یکساعت از طریق بازدم میتونن تشخیص بدن شما الکل نوشیدین و تا 24 ساعت بعد هم از طریق آزمایش خون میتونن بفهمن شما الکل مصرف کردین . به همین دلیل در قوانین رانندگی اروپا شما مجاز هستین هر یکساعت فقط یک پاینت آبجو بنوشین و بیش از اون زندان و جریمه داره و یا نباید رانندگی کنین . کبد هم به این علت آسیب میبینه که مجبوره الکل رو که یک ماده معلق و نامحلول و ناخالص در خون هست رو تصفیه کنه و از خون خارج کنه . قسمت بعدی از طریق ادرار و تعریق و دفع از کلیه و مثانه خارج میشه از بدن ! به همین دلیل هم فشاری سنگینی هم به کبد و هم کلیه ها میاد و برای همینه که آدمهای الکلی که بیش از حد الکل مینوشن کبدشون از بین میره و سرطان کبد میگیرن ! اگه الکل چوب یا الکل مشروب تقلبی یا همون متانول بنوشین و مسموم بشین , درمانش اینه که الکل یا اتانول با خلوص 97% درجه مستقیم به رگتون تزریق میکنن تا بین اتانول و متانول جدایی پیش بیاد و از بدن سریع دفع بشه . در واقع ترکیب اینها مثل آب و نفت میمونه تقریبن . البته در چنین حالتی شخص به عرش میرسه چون وقتی به شما الکل خالص تزریق کنن , مستی که هیچ , به هپروت میرین !!!!! نکته بعد اینکه از طریق آزمایش های خاص در پزشکی قانونی تا 40 روز میتونن بفهمن که شما الکل نوشیدین . یعنی اثر الکل در بدن تا 40 روز در سلول ها باقی میمونه بطور نامحسوس !!!!
حالا کار عموم رو ببینین چقدر جالب بود . آقا وقتی عصر اومد پیش ما , رفت اول نمازش رو خوند و بعد هم نشست پای عرق خوری تا بوق سگ ! فرداش هم بیدار شد انگار نه انگار و دوباره نماز و ... ! سوال من اینه که چرا ما مذهب رو بعنوان یک وسیله تحمیلی بهش نگاه میکنیم و رفع تکلیف اجباری و زورکی ؟ انجامش میدیم برای اینکه انگار چاقو زیر گردنمون گذاشتن تا انجامش بدیم ولی دریغ از اینکه از صمیم قلب باشه ! حجاب هم همچنین . توی دوبی من ایرانی های زیادی رو میدیدم که همه مانتو و روسری داشتن و میخواستن بگن ما با حجابیم , ولی باقی قسمت های بدنشون هیچ شباهتی به یک زن محجبه نداشت ! دامن چاکدار پوشیده بودن و تا زیر یه خم شون هم معلوم بود . آستین های مانتو تا یه وجب بالای مچ بود و ناخن های بلند و لاک زده و آرایش غلیظ و ... ! خب آخه شما میخواهین چی رو ثابت کنین ؟ که فقط اسمن مسلمونین ؟ که نماز میخونین ؟ بخوره تو فرق سرتون این دینداری و اسلامتون که بدتر دارین به گند و گه میکشین دین و اعتقادات رو . نمیتونم درک کنم چرا خیلی از مسلمونها میخوان به هر شکلی ثابت کنن که مسلمون هستن ؟ کجای اسلام گفته عرق بخور و بشین نماز بخون ؟ کجای اسلام گفته : روسری سرت کن و زیر شکم و پر و پاچه ت رو بریز بیرون ؟ به نظر من مسلمونهایی از این دست رو باید فقط کشت . چرا وهابی ها و سایر فرقه های دین اسلام چشم دیدن ایرانی ها و مخصوصن شیعه ها رو ندارن ؟ دلیلش فقط همینه !
چون ایرانی ها اصلن مسلمون نیستن . ایرانی ها تنها پیروان دین اسلام هستن که عاشق آمریکایی ها و فرهنگ و تمدن غرب هستن و فرهنگ غرب رو ستایش میکنن و کاملن هم پذیرفتنش . همه زندگیشون کاملن غربیه ولی دم از اسلام میزنن ! ایرانی ها تنها جانورهایی هستن که زنا میکنن , افیون میکشن , گوشت خوک میخورن , عرق میخورن , دزدی و پدر سوختگی میکنن , بی حجاب و بد حجاب هم هستن , اما داعیه مسلمونیشون کون آسمون رو جر واجر میکنه !!!! در ترکیه , پاکستان , افغانستان , کشورهای عربی و کلیه ممالکی که داعیه اسلام دارن یک نمونه مسلمون شبیه به مسلمونهای ایران اگه پیدا کردین منو از وسط نصف کنین !!!!!
زنهاشون محبه کامل هستن ! مردهاشون بطور 100% به دستورات اسلام احترام میذارن و اگه نماز میخونن , لب به مشروب نمیزنن ! بچه هاشون از دم نماز خون هستن و قرآن خون . در طول روز نماز جماعت میرن . برای دینشون جون میدن و اجازه نمیدن کسی اعتقاداتشون رو مسخره کنه ولی ایرانی ها چی ؟
پدره نماز خونه , مادره نیست ! مادره هست , پدره نیست ! بچه ها نماز به تخم و تخمدونهاشونم نیست ! پدره نماز میخونه , به همسرش خیانت میکنه و عرق میخوره و دروغ میگه و هزار کثافت کاری میکنه ! مادره به نوعی دیگه ! بچه ها هر کدوم یه فرقه ! موسیقی و رقصشون به راهه و بعد داعیه مسلمونی دارن . یا جالبتر . میبینی طرف نه عرق میخوره نه نماز میخونه نه روزه نه هیچی ولی بعد ادای ملاها رو در میاره و روزهای عزا میگه موسیقی گوش ندین ! بگو آخه پدر سگ ! تو این وسط چی میگی واسه خودت ؟
پسره رو میبینی نماز میخونه و روزه و فلان و بعد میره دختر بازی و ترتیب دخترها رو میده ! بگی هم میگن : فلانی نماز خونه ! البته تعجبی نداره . ابلیس مجسم و رهبر حکومت شاهنشیخی ایران وقتی امثال خامنه ای و رفسنجانی و احمدی نژآد و قاضی مزلفی و شاش رودی و حداد قاتل و دیگران باشن , چه انتظاری از مردم عادی داریم ؟ اینهایی که آیت الله و حجت الاسلام هستن و اداعای خدایی دارن , اینطوری تو روز روشن جنایت میکنن و اسلام رو به گند میکشن و سیاسی کردن , مردم عادی میخواهین مسلمون واقعی باشن ؟ من یکی چشم دیدن هیچ کدوم از مظاهر مذهبی رو ندارم ولی اقلن اینقدر شرف دارم که برای گول زدن خودم ادای مسلمونها رو در نیارم . گوشت خوک نمیخورم چون از طعمش بدم میاد نه اینکه مسلمون نباشم ! تو ایران مشروب نمیخورم چون آشغالهای ایران پر شده ست , نه اینکه ادای مسلمونها رو در بیارم ! حجاب رو رعایت میکنم چون عرف و قانون ایران اینو میگه نه اینکه مسلمون باشم و همینطور بگیر برو تا آخر ولی شما مسلمونها چطور ؟
نماز میخونین چون لولو سر خرمن دارین و میترسین نیم سوز داغ تو جهنم توی ماتححتون فرو بشه ؟ حجاب دارین برای اینکه تو بهشت تو بغل غلمان ها بخوابین ؟ روزه میگیرین برای اینکه رژیم بگیرین و چاق نشین ؟ مشروب میخورین و دهن آب میکشین و نماز میخونین برای اینکه ماست مالی کرده باشین ؟ یه عمر مال مردم رو میخورین و یه آبم روش , سالی یگبار یه خیابون رو نذری میدین با یک هزارم از سود پولهای مردم و پول شویی شرعی میکنین ؟ تو مناسبتهای خاص ملا میارین براتون روضه بخونه و اشک بریزین که همه بگن عجب مومنی هستین ؟ به زور پول و پارتی میرین مکه و سر در کوچه اعلامیه اندازه تابلوی سازمان ملل میزنین که حاجی شدین تا بیشتر مردم رو بچاپین ؟ بیخود نیست میگن مسلمونها همه چی دارن بجز شرف و انسانیت ...

تکبیر .



........................................................................................

Thursday, August 30, 2007

عشق اول :

نمیدونم چه حکایتیه که هر وقت مناسبتهای مذهبی داریم , من افکار جر واجر و فجیع به سرم راه پیدا میکنه و یا اتفاقات فجیع زیر شکمی برام رخ میده . مثلن کی بود , یکی دو سال پیش شب ضربت خوردن علی , ما همون شب کلنگ حاملگیمون رو زدیم و .. همینطور بگیر برو تا آخر . امروز هم در نیمه شعبان و چوپان داشتم بالاخونه رو تمیز میکردم با کمک آرتین که چشمم افتاد به جعبه خاطراتم و باز کردن این جعبه همان و تعطیل شدن کار همان !
جاتون خالی توش پر بود از نامه های فدایت شوم و هدیه های دوست پسرهای محترم و شاخه های گل خشکیده و عطرها و ادکلن ها و یه چیزایی توش بود که سالها بود فراموششون کرده بودم و خاطراتی برام زنده شد اون سرش نا پیدا ! البته یه یادگاری هایی از توش در می اومد که مو به تن خودم هم سیخ میشد , چه برسه به آرتین که با دیدن فقط 3 – 4 نمونه از اونها از خجالتش بلند شد رفت پی کارش ! مثلن اولین کاندومی که در زندگیم دیدیم و باد کردم " فکر کرده بودم بادکنکه !!! خاطرات و بجا مونده های اولین سکس در زندگیم ! شورت های دوست پسرهام که باهاشون سکس داشتم و عکس های فجیع و همینطوری بگیر برو تا آخر ...
با دیدن این همه یادگاری هم خنده م گرفته بود هم گوشهام سرخ شده بودی جلوی آرتین و هم اینکه یه احساس دلتنگی بهم دست داده بود . مثلن خاطرات اولین عشق و نامه های فدایت شوم رو وقتی مرور میکردم چقدر خندیدم به عقل اون موقع خودم :

- آقا من هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته و عشق و عاشقیم هم همینطور !! اولین عشقی که تو زندگی تجربه کردم خیلی خنده دار بود . اون موقع ها این چت و مت و کوفت و زهرمارها نبود . سال چهارم دبیرستان بودم و امتحان معرفی داشتیم و آخرینش هم بود . بعد از امتحان با دوستام رفته بودیم سینما . تو سینما موقع فیلم دیدن , مرد یا پسری که کنارم نشسته بود یه نامه رو داد دستم و بلند شد و تندی رفت بیرون ! من تو تاریکی حتا صورتش رو هم ندیدم . جریان رو به دوستام گفتم و همه اومدیم بیرون نامه رو خوندیم ! توش کلی از من تعریف کرده بود و قربون صدقه م رفته بود و آخرش هم یه شماره تلفن نوشته بود که اگه افتخار دادم , بهش زنگ بزنم . همه به این نامه خندیدیم و فراموش کردن ولی من نه ! شب از اتاقم به اون شماره زنگ زدم و یه صدای مردونه مخملی جواب داد و گفت بفرمایید ؟ قطع کردم و خوابیدم ! فرداش اون آقا زنگ زد و خلاصه با هم شروع کردیم صحبت کردن و رابطه ما شکل گرفت . خیلی احساس عجیبی بود . دلشوره و دلهره داشتم از اینکه مامانم نیاد تو یه موقع و اینکه اصلن نمیدونستم چی بگم بهش و فقط آره و نه و یه سری حرفهای الکی میزدیم . دفعه بعد هم سر آشپزی صحبت کردیم و پختن قرمه سبزی و دفعه سوم قرار شد همدیگه رو ببینیم ! چشمتون روز بد نبینه . طرف یه پیرمرد مو سفید ژیگولی بود و من وقتی دیدمش فرار کردم و 2 هفته گریه میکردم که با احساساتم بازی شده !!!!!
حالا به این موضوع وقتی نگاه میکنم کلی میخندم و با خودم میگم که آخه دیوونه تو سینما طرف تو رو ندیده چطور میشناخته که بهت نامه هم بده ؟ و نگو طرف اینکاره بوده و این شگردش بوده و به همه لابد از این نامه ها میداده "

- چند تا عکس جالب پیدا کردم که خیلی خنده دار هستن و یادگار دوران جاهل بودن و متال بازیهای ماست . سال 1983 بود و از بین کاست های یکی از خاله هام آلبومی از Scorpions پیدا کرده بودیم و خیلی برای ما عجیب و در عین حال جالب بود . فکر کنین تو اون دوران سیاه که موسیقی حرام بود و کمیته ها پر بودن و نهایت آهنگهایی که میشنیدی هایده و شهره و شهرام شب پره و مرتضی و گوگوش های قدیمی و پینک فلوید و None Stop های اون موقع بودن , شنیدن یه موسیقی راک خشن چقدر میتونست عجیب باشه ! در ادامه کم کم شدیم عاشق اینها و گروههای دیگه رو هم کشف رمز یا زهرا کردیم و خودمون شدیم یه پا متال باز . دوران دبیرستان که دیگه عملن گروه هم تشکیل دادیم و میخوندیم و یه کارایی میکردیم که شماها خوابشم نمیبینین . چند نمونه از عکس ها اینهاست . نخندین , هر دوره زندگی آدم یه جوره و ما هم یه مدل خل بودیم :

- عشق دومم از اولی باحال تر بود . بعد از دیپلم و قبول شدن تو دانشگاه , عاشق استادمون شده بودم که کامپیوتر درس میداد . اینقدر خوش تیپ بود که حد نداشت . هر جوری بود سعی میکردم بهش نزدیک بشم و خودش هم انگار فهمیده بود و هی پا میداد . خلاصه آخر , سر گرفتن چند تا برنامه کامپیوتری با هم رابطه برقرار کردیم . برنامه NC بود . یه بار بهم گفت من چند تا عکس دارم رو فلاپی و اگه دوست داشته باشین براتون بیارم ؟ " اون موقع هنوز سی دی نیومده بود " ما هم که روحمون خبر نداشت که منظور آقا چه عکسیه , قبول کردیم و خلاصه یه روز تو دانشگاه یه بسته فلاپی بهم داد و منم اومدم خونه و گذاشتم تو درایو و چشمتون روز بد نبینه ! یه خانم لخت و عور مثل پریای داریوش پرید تو مانیتور !!!! بعدیش از اونم فجیع تر بود و یه مرد با آلت آخته مثل زلفقار علی ایستاده بود ! بعدیهاش هم که دیگه واویلا ! انواع و اقسام روشهای آمیزش غریبه عجیب !!! حالا نه اینکه ندید بدید باشیم , ولی خیلی یه جوری بود ! اینطوری بود که برای اولین بار این مدلی چشممون به جمال صور قبیهه کامپیوتری باز شد . درسم باهاش رو حذف کردم و دیگه هم ندیدمش ! ولی هنوز هم اون عکس ها رو دارم . بعدن با عکسهای دیگه همه رو روی یه سی دی رایت کردم که تو همین جعبه پیداش کردم و با آرتین نشستیم دیدن و آی میخندیدیم به فیلگورهای سکسی 10 – 15 سال پیش :) که حد نداشت .

- یه تکه پاره شده از وسط تیشرت متالیکا پیدا کردم مال سال 1988 آلبوم And Justic For All که مادر بزرگم آورده بود برام و اینقدر خندیدم سرش . آخه خودش خیلی خاطره بوده . مادر بزرگم داشت می اومد از سوئد و به نوه هاش گفته بود چی براتون بیارم ؟ ما هم که افتاده بودیم تو خط متال , پوستر و فیلم و عکس و تیشرت و پیکآپ سفارش داده بودیم مثل این ندید بدیدها ! باور کنین تو ایران هیچی نبود و حتا سی دی هم پیدا نمیشد و فیلم و یا کاست اینها رو داشتن نشونه خدا بودن بود بخاطر خفقان اون زمان جامعه ایران !!! خلاصه این مادر بزرگ بدبخت ما از همه جا بی خبر میره یکی از فروشگاههای مخصوص فروش اینها و مشغول خرید میشه . باقیشو خودش تعریف میکنه که : جوونهایی که اونجا بودن با دیدن یه پیرزن متال باز کلی ذوق مرگ میشن و این بدبخت رو دست میگیرن و هی می اندازنش هوا و براش هورا میکشن و اومده بود ایران فقط ما رو فحش میداد و نفرین میکرد که یک هفته کمرش درد میکرده ...

- کلی هم کاست پیدا کردم از صدای خودم یا پسر خاله هام که موهای آرتین با شنیدنش سیخ میشد و منو بد نگاه میکرد و آخر طاقت نیاورد و گفت تو واقعن اینا رو خوندی ؟؟؟ خودم بدتر تعجب کرده بودم که عجب صدایی داشتم و چه جیغ هایی میکشیدم ! بقول معروف عجب نفسی و ناز نفسم !!!!!!!!!!!! الان فوقش خیلی جیغ بنفش بکشم , گوش آرتین کر بشه و موهاش وز کنه ... پارسال هم بیاد اون دوران یه نیمچه کنسرتی واسه خودمون دادیم . حالا پسرخاله هام زن دارن و یکی دو تاشون بچه هم دارن و فکر کنین ما خرس گنده ها جمع شده بودیم و جلوی فک و فامیل خاطره دوران متال رو اجرا میکردیم و اینقدر باحال بود ... 2 تاشون بعد از اون جریان به مرز طلاق هم پیش رفتن :)

- دفتر مشق های دبستانم رو هم پیدا کردم . یه دفتر دینی قرآن پیدا کردم که توش پر از نقاشی از عکس پیغمبرا بود . یادم افتاد که خانم معلممون میگفت هر کی عکس هایی که توی کتاب دینی داشتیم میکشید و نقاشی و رنگ میکرد , بهش 20 میدم . منم همه رو داده بودم مامان بیچاره م بکشه و تند و تند 20 میشدم :) . بیچاره تا آخر شب میشست نقاشی پیغمبر امامی میکرد ... رسالة خمینی رو هم پیدا کردم که دوم دبستان دادن بهمون . البته فقط جلدش باقی مونده بود و یادمه پدرم همون روز آتیشش زد !!!!!


- دندونهای عقلم رو هم که 14 سال پیش کشیدم هم اون تو پیدا کردم . این یکی آخرش بود چون هر 4 تا رو با هم کشیدم و بعد که خونه اومدم نشستم کلی ته دیگ و پلو خورش خوردم با همون وضع !!!!! بقول خواهرم : تو انسان نمیشی آخرش !!!!! آخه اولی رو دکتر کشید دیدم هیچی حس نکردم و گفتم بعدی رو هم بکشین ! اونم کشید . بعد گفت یکی از بالا کشیدم یکی از پایین فکین سمت راست . دو هفته دیگه بیا سمت چپی هاتو بکشم . دیدم نه دیگه دلشو دارم نه طاقتشو و گفتم میشه اون 2 تای دیگه رو هم بکشین ؟ از خدا خواسته اونا رو هم کشید ! البته اینقدر آمپول زده بود تو فکم که موهام هم بی حس بود !!!!! خداییش عقل که نداشتیم , این 4 تا رو هم که در آورد مجنون شدیم ...

- یه نوار ویدئو هم توش پیدا کردم که هر چی زور زدم یادم بیاد چی بوده , یادم نیومد ! خلاصه رفتیم پایین و گذاشتمش تو ویدئو ببینم این چه گوشه ای از خاطرات فجیع زندگی منو رو میکنه ! اولش فیلم بروسلی بود و داشت شلنگ تخته می انداخت ! تعحب کردم . من که از این در و دیوانه ها نگاه نمیکردم . اومدم بزنم بره جلو که یهو یه صحنه سکسی اومد وسط و یه آقایی بود که داشت ترتیب یه خانمی رو میداد !!!! 5 دقیقه ای طول کشید و بعد شد فیلم بر باد رفته ! دو دقیقه ای بر باد رفته نشون داد و دوباره یه صحنه فجیع که این دفعه دو تا خانم داشتن ترتیب هم رو میدادن !!!! چشمتون روز بد نبنیه تا آخر این فیلم , هر دو دقیقه یه صحنه از یه فیلمی در می اومد و بعدش یه فیلم سکسی ! یهو یادم افتاد که اون موقع ها , دبیرستان , وقتی از پسر خاله هام فیلم سکسی میگرفتم صحنه هایی که خوشم می اومد رو علامت میزدم و بعد خیلی شیک با قیچی اون قسمت از فیلم رو میبریدم و به یه فیلم دیگه میچسبوندم تا اگه یه وقت کسی پیداش کرد فکر کنه فیلم عادیه !!!! اینقدر خندیدم که حد نداشت ...

- حالا صبر کنین بازم هست . یه جعبه جواهر پیدا کردم که توش پر از سنگ ریزه های براق اکلیلی بود ! کمی فکر کردم که خدایا این دیگه چیه و یادم افتاد که دوم دبیرستان بودم و پسر دایی م بهم یه نارنجک داد و گفت پرت کن تو خیابون . منم هول شدم و اومدم پرت کنم که دستم خورد تو چهارچوب پنجره و تو دستم ترکید ! البته به شکل معجزه آسایی هیچیم نشد فقط نصف موهای سرم کز داده شد و صورتم سیاه شد و دستم هم آبی و نارنجی شد و تا چند ساعت مثل جن زده ها مات و مبهوت بودم !!!

- یه برگه تعهد نامه کلانتری هم پیدا کردم ! هر چی فکر کردم دیدم من در عمرم خلافی مرتکب نشدم که تعهدی داده باشم . یهو یادم افتاد که رفته بودیم خونه خاله م اینا و مادرم اینا رفته بودن بیرون و ما تنها بودیم و پسر خاله های شر من 2 تا نارنجک اندازه تخم مرغ دادن دستم که بنداز تو خیابون . خیابونشونم ماشین رو بود و منم خنگ , انداختم و افتاد کنار یه تاکسی و خوشبختانه نترکید و فقط دود کرد . آقا راننده تاکسیه یهو پیاده شد و شروع کرد عربده کشیدن . سبیل داشت اندازه دم خر ! ما هم از ترس داشتیم میمردیم و خلاصه اینقدر در زد که خسته شد و رفت . گفتیم تموم شد . نگو رفت مامور آورد و بعد زنگ همه همسایه هاشون رو زد و آخر یکی از همسایه های خاله م اینا هم تعهد داد که دیگه کاری نکنن و برگه رو میاندازه تو خونه اینا و پسرخاله هام هم از ترس برگه رو میدن من قایم کنم و ...

- یک شاخه رز خشکیده با زرورقش پیدا کردم . از طریق اینترنت با یه آقایی دوست شده بودم به اسم مظاهری . یه شرکت آی اس پی داشت و کله گنده ای بود برای خودش و خیلی قدیمی ها میشناسنش ! بهم گفت میخوام ازدواج کنم و خوشحال میشم یه روز شما رو شام مهمون کنم . قبول کردم و رفتم . " البته بعدن فهمیدم آقا با هر چی دختر تو چت بوده رابطه داشته " اون زمان چون تعداد یوزرهای اینترنت تو تهران خیلی کم بود , همه سریع شناخته میشدن ! جلسه اول رفتم و دیدم از اون چس دماغ هاست و حالم به هم خورد ازش ! هی کلاس میذاشت و خودش و پولشو به رخ میکشید . اتفاقن از منم خیلی خوشش اومد و گفت اگه میشه یه بار دیگه هم ببینمتون و بعد با خانواده م آشنا بشین . دفعه بعد با کمک دوستم گریم کردم و هر چی لباس پاره و جوادی بود پوشیدم و رفتم سر قرار که تو هتل شرایتون بود و با دیدن من اونجا با اون وضع کم مونده بود سکته کنه و آخر هم فرار کرد ! 3 – 4 سال پیش اتفاقی تو اورکات پیداش کردم و کلی سر این جریان خندیدیم . آمریکاست و ازدواج کرده .

- یه عروسک شکل احمدی نژآد " الاغ " پیدا کردم . مال عشق های ممنوعه م بود . طبق معمول که ایرانی جماعت از هر چیزی استفاده منفی میکنه , با آی دی پسرونه رفتم مخ یه دختر 30 ساله رو زدم . حالا اون موقع 23 سالم بود . چنان دل و قلوه ای میدادیم که نگو . دختره هم فوق لیسانس گرافیک بود از دانشگاه هنرهای معاصر و دیوونه من شده بود و منم هی خالی میبستم براش . آخر اینقدر التماس کرد که همدیگه رو ببینیم تا قبول کردم و رفتم سر قرار . فکر نمیکردم اینقدر جدی گرفته باشه . وقتی دید من دخترم . شوکه شد . یه عروسک داد بهم و بعد هم غش کرد . منم قاطی جمعیت فرار کردم ... نمیدونم حالا چرا عروسک آورده بوده !؟!

- یه کتاب پیدا کردم که اولش نوشته ای از یه دوست بود . یاد ماجرای جالبی افتادم . یکی از هیجان انگیزترین ها . سر کار گذاشتن رئیس شبکه جهان بین صدا و سیما . یه آدم حزب الهی و جبهه رفته و جانباز 25% که خیلی ادعای مذهبی بودن میکرد . اما کار به جایی رسید که اون روی سکه رو لو داد و معلوم شد عرق میخوره و خانم بازی میکنه و ... ! بلایی سرش آوردم که هنوز که هنوزه منو تو یاهو روشن میبینه فحشم میده ! خودمو زده بودم به فقیر بودن و تیریپ کوزتی و ازش دستی اون موقع 150 هزار تومن پول گرفتم . براش شعر نوشتم و همون شعر رو بهش 10 هزار تومن فروختم و ازش اینترنت مجانی گرفتم و خلاصه یه بلاهایی سرش آوردم که تا عمر داره یادش نمیره ... هنوزم منو تو اینترنت روشن میبینه شماره حساب میده و میگه پولمو بریز به حساب وگرنه حلال نمیکنم !!!! " ده – دوازده سال پیش 150 تومن خیلی پول بود "

اینها البته همه نرمال بودن با توجه به سوابق فامیلی ما ! چون به قدرت چوب خدا کل خانواده ما پسر زا بودن و ننه ما فقط شده بود دختر زا و ما بدبختها هم دائم با این پسرهای اراذل و اوباش فامیل ارتباط داشتیم و برای همین روح و روانمون فرمت شد و به شکل فجیعی اغفال شدیم و از راه به در !!! تعجب داره ؟ خلاصه چه دورانی بود ... نیمی از جعبه رو که گشتم پشیمون شدم . بغضم گرفته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه . همه ش خاطره ! بین 18 تا 27 – 28 سالگی آدمها معمولن روزهایی هستن که هرگز تکرار نمیشن و بسیار جذاب و شیرین هستن . مهمترین وقایع زندگی آدمها در این دوران روی میده و خاطرات بسیاری اتفاق می افته . بحران ها و تحولات بزرگ زندگی آدمها در این دوران شکل میگیرن و هرگز هم دیگه تکرار نمیشن . بیشتر آدمها در این سنین هست که عشق و سکس و فراق و سختی و خوشی رو لمس میکنن . بعضی در این سن شخصیت اصلیشون شکل میگیره و بعضی در این سن پایه های زندگیشون کج و یا مستحکم و استوار گذاشته میشه . دوران تحصیل بیشتر آدمها در این زمانه . پایان دبیرستان و وارد شدن به دانشگاه و یا ازدواج کردن و بچه دار شدن . خداحافظی از دوران بی خیالی . وارد دنیای کار شدن و وارد اجتماع شدن . مفید بودن یا انگل اجتماع شدن . خلافکار و بزهکار یا سر براه و انسان . همه و همه در این محدوده سنی شکل میگیره و در بین تمام اینها , عشق اول واقعن چیز دیگه ایه :) هنوز که هنوزه لحظه به لحظه اون روز رو بیاد دارم . با اینکه یک عشق خیالی و پوچ و احمقانه بود ولی زیبایی و لمس کردنش فراموش نشدنیه ... امیدوارم دیگه هرگز در این جعبه رو باز نکنم , البته دلش رو هم ندارم که همه رو از بین ببرم !!!



........................................................................................

Wednesday, August 29, 2007

بنزین صدقه ای :

بانی دین شیطانی اسلام , محمد , اگه این روزها زنده بود و میدید که چه چیزهایی رو دارن به ناف دینش میبندن , 60 تا سکته میزد درجا !!! قدیم ها تصدق و صدقه دادن و خیرات , جنبه مقدسی داشت . سعی میشد معمولن چیزهایی صدقه داده بشه که عموم مردم اونها رو مقدس و خیلی با ارزش میدونن . مخصوصن جنبه معنوی هم داشت !!!! اما این روزها از این اسلام وامونده نخ نمای پوسیده , فقط چیزهایی باقیمونده که لایق خودش و پیروان دیوانه ش هست . مثلن همین بنزین صدقه ای ! امام تایمری یا مرد نامرئی اسلام گویا فردا روز تولدشه و این روزها رو بنام نیمه شعبان نامگذاری کردن و شیعه ها در این روزها میترکونن ! دولت اسلامی ایران هم برای بهره برداری هر چه تمامتر از این روزها , صد لیتر بنزین اختصاص داده به مردم بعنوان بنزین سفر و با یک تیر دو نشون زده . هم امام تایمری رو تو چشم آورده و هم اومده و خواسته وجهه موجه برای احمدی نژاد بسازه که در هر دو مورد طبق معمول ریده :

نمیدونم امروز گذرتون به خیابون ها افتاده بود یا نه ؟ چنان ترافیکی در خیابونها وجود داشت که آدم خیال میکرد یا جنگ شده یا مردم در حال فرار هستن یا نمایشگاه بین المللی براه افتاده و یا اول مهر شده و مو به تن آدم سیخ میشد !!! رفته بودم طرفهای دارآباد نون خرمایی بخرم و با دیدن این وضع ترافیک بیخیال قضیه شدم و برگشتم خونه . داشتم ماشین رو می انداختم تو که زهرا خانم درو باز کرد و اومد بیرون و با دست زد به شیشه ماشین , که یعنی شیشه رو بده پایین . اول صبحی با دیدن این جانور , یقین پیدا کردم تا شب بد میارم و باید کفاره پس بدم !!
- سلام خوب هستین ؟ آقاتون خوبن ؟ بچه ها خوبن ؟ خانواده خوبن ؟ مزاحم که نشدم ؟
داشت هی ور میزد که شیشه رو زدم بره بالا ! خودش فهمید دوباره وراجی کرده و ساکت شد !
- نشسته بودی پشت در کمین منو میکشیدی ؟؟؟
به فاطمه زهرا قسم نه ! اتفاقی اومدم !
- بزنه به کمرت اون فاطی خانمتون ! خب چی میخوای حالا ؟
من ؟ هیچی .. فقط احوالپرسی کردم .
- آها . مرسی , خب خدافظ !!!
صبر کنین .. ببخشیدا ! یه چیزی میخواستم بگم . آقامون گفتن ما بنزین نداریم میشه شما کارت سوختتون رو بدین ما 20 لیتر بزنیم ماه بعد به شما بر میگردونیم !
- به آقاتون بگین من بنزین آزاد میزنم و کارت سوختم صد سال پیش تموم شده !!!
آره ؟ باشه پس ببخشید . خدافظ .

وقتی رفت , باز اون وجدان بی همه چیزم شروع کرد قلقلک اومدن و درد گرفتن ! پیاده شدم و با کلید زدم به درشون . درو باز کرد و مثل مونگولا زل زد بهم .
- به آغاتون بگو یه گالن و شلنگ بیاره از باک ماشین بنزین برداره !
اینو که گفتم پرید ماچ و بوسه و تاپاله چسبوندن ! به زور از خودم جداش کردم و صورتمو با دستمال پاک کردم و رفتم تو ! نکبت ! آدم حس لز بودن بهش دست میده وقتی یه چادری حزب الهی ماچش میکنه ...
چند دقیقه بعد زنگ زدن و درو باز کردم و دوتایی اومدن تو . آرتین هم خونه بود و فرستادمش پیش این مردک تا دوتایی از باک بنزین بکشن ! البته دلیل داشتم . جفتشون آی کیو در حد کک بود و پیش خودم گفتم شاید از مجموع این دوتا یه چیزی در بیاد و فکراشونو که رو هم بذارن بتونن یه کاری رو درست انجام بدن !!!! اون که بخاطر مذهبی بودنش عقلش زائل شده بود و اینم که ژنتیکی اصلن عقل نداشت !!!
زهرا خانم هم اومد تو خونه پیش من . چایی درست کردم و کیک رو هم دادم زنک قاچ کنه و بردیم براشون . دوتایی افتاده بودن تو جون باک ماشین . کار کردنشون خیلی باحال بود . آرتین بنزین رو با شلنگ میکشید و تا میخواست بیاد ول میکرد و کمی بنزین میریخت زمین و قطع میشد ! اون یکی خل مشنگه هم میگفت بده حالا نوبت منه . اونم بنزین میکشید و همین برنامه بود و چیزی در نمی اومد . بعد به این نتیجه رسیدن نکن شلنگ سوراخه و آرتین کبریت رفت آورد تا نشست شلنگ رو پیدا کنه . سرش هوار کشیدم که : پدر سگ مگه میخوای ماشینو منفجر کنی ؟
- بابا مگه ندیدی این لوله کش ها میخوان نشتی گاز رو پیدا کنن از کبریت استفاده میکنن ؟
دیوانه ! اون گازه ! گاز ! میفهمی ؟؟؟؟ این بنزینه !!!! تو باک ماشین آدم کبریت میکنه ؟؟؟
خوب شد به موقع رسیدم وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی می افته ! اون مرتیکه الاغ هم به عقلش نرسیده بود که ماشین منفجر میشه ! این دفعه شوهر زهرا خانم غیرتی شد و گفت : من دیگه تا تهش رو میکشم بیرون ! بعد هم شلنگ رو گذاشت تو دهنش و شروع کرد کشیدن ! اینقدر کشید که همه بنزین ها رفت تو حلقش و فکر کنم یکی دو لیوانی بنزین خورد ! صورتش سرخ شد و چشمهاش وق زد و سرخ شد و شروع کرد سرفه کردن . حالا هم دلم خنک شده هم خنده م گرفته و هم اینکه حرصم در اومده که دو تا مرد عرضه ندارن یه بنزین بکشن بیرون اونوقت این اسلام کوفتی همه جا میشه دو تا زن میشن یک مرد . مشت نمونه خرواره !!!
چند دقیقه ای که سرفه کرد گفت بهتر شدم و خلاصه موفق شدن بنزین رو بکشن و گالن رو پر کنن . موقع رفتن دیدم داره چپکی میره و تعادل نداره و با مغز رفت تو درخت و پخش زمین شد . زهرا خانم دو دستی کوبید تو ملاجش و شیهه کشید که : وای آقامون مردن !
- بر پدر خودت و آغات لعنت ! این چیزی که من میبینم اگه مازوت هم میخورد نمیمرد ! حالا بجای این کولی بازی ها بیا کمک کن ببریمش تیمارستان !!!
دیدم داره بد نگاهم میکنه و فهمیدم اشتباه لپی کردم و گفتم : همون بیمارستان منظورم بود !!! خلاصه به زور بلندش کردیم و انداختیمش تو ماشین و بردیمش بیمارستان ! اونجا معلوم شد آقا مسموم شده و نیم لیتر بنزین از شکمش کشیدن بیرون !!! معده ش رو شستشو دادن و چند تا آمپول بهش زدن و سرم وصل کردن و بعد هم گفتن مرخصی ! خداییش اگه هر کی جای اون بود در جا مرده بود . این مذهبی جماعت جون سگ دارن .

تو راه برگشت به خونه مرتب میگفت : نمازم قضا شد و نگه دارین من کنار خیابون نمازمو بخونم . هی میگفتیم : تو مریضی باید استراحت کنی ! گوش نمیداد که نمیداد . خلاصه آخر نرسیده به تجریش زدم کنار و آقا پیاده شد و با همون آب کثافت جوب حیابون پهلوی مشغول وضو گرفتن شد و بعد هم رفت تو پیاده رو نماز خوند و اومد . دلم میخواست از وسط دو نصفش میکردم ! رسیدیم خونه و آرتین رفت گالن بنزین رو بیاره بده بهشون . چند دقیقه بعد اومد و گالن نصفه رو داد بهش . معلوم شد آقا در گالن رو نبسته و بیشتر بنزین ها پریده تو این چند ساعت !!! منم به روی خودم نیاوردم که حالا بیا بازم بنرین بکش و ... ! رفتن .

اینا همه هیچی و سر ماه میرم 10 لیتر ازش بنزین میگیرم ! خودش هم به جهنم , قبر پدرش ! حیف از اون نیم لیتر بنزینی که کوفت کرده بود و حروم شده بود !!!!!



........................................................................................

Tuesday, August 28, 2007

آقا اصلن پشیمون شدم یهو از ادامه داستان :) . هم اینکه از اینجا به بعد خیلی خصوصی میشه و هم اینکه یکی نظر داده بود که : نزدیکان و خانواده ت هم این جفنگیات رو میخونن و اگه یه وقت بخونن چی میشه ؟!؟ همچین بد هم نمیگفت . در واقع اینجا سری ترین قسمت زندگی منه که فکر نمیکنم تا این لحظه کسی از خانواده من اونو خونده باشه . بجز اینکه اتفاقی 2 – 3 نفرشون خوندن و چون سر در نیاوردن ولش کردن . زندگی همه ما چند بُعد داره ! اما آدم های کمی هستن که میتونن همه ابعاد و تمایلات زندگیشون رو بطور آشکار نشون بدن و اینجا هم محلی برای تخیله اون بعد از خصوصیات آدمهایی مثل منه که نمیتونن در عالم واقع بطور تمام و کمال خودشون باشن و کمی تا قسمتی با دیگران رو در بایستی دارن و نمیتونن خشتک طرف رو در بیارن یا رُک تو روی طرف اعلام انزجار و انتقاد کنن ! البته حس میکنم از وقتی اینجا رو دارم , بعنوان یک دفتر خاطرات مزخرف و دنیای دیوانگی های خودم , سلامت روانی زندگی حقیقیم خیلی بهتر شده و اون فشارهای سخت زندگی که آدم مجبوره تو دلش تلنبار و دفنشون کنه و نمیتونه بیرون بریزه , ایجا ریخته میشه و درون آدم رو سبک میکنه . سنگ صبور آدم برای دل خودش . بر خلاف خیلی از وبلاگ نویس ها من اصلن دنبال مشتری و یا نظر دیگران نیستم چون حس میکنم و در واقع هدفم از اول این بود که اینحا یک مشتری داشته باشه و اونم خودم باشم . اتفاقی دوستانی پیدا کردم و اوایل سعی کردم روابط نزدیکی باهاشون برقرار کنم ولی دیدم فایده نداره و دو وجهی نمیشه رابطه انسانی برقرار کرد و بیخیال شدم . دوستان حال حاضر هم دوری و دوستی بوده که باعث دوام شده و بیشتر از سلام و علیک و چند تا فحش نخودی , نیست . حالا اینکه اینجا عمومی شد و پخش شد و شدیم خار چشم بعضی ها و دودمان اسلام رو دود دادیم و .. . ما نه اهل سیاستیم نه هیچ فرقه و مسلکی . یه روز میبینیم احمدی نژاد مادر ملت رو مورد عنایت قرار میده و خون و رگ ملی ما هم میگیره و ما هم مادرش رو چوب حراج میزنیم . وگرنه بهتر از هر کسی شما میدونین که این دولت چقدر به نفع امثال من کار کرده . این دولت بمب اتم هم بترکونه یا ایران با خاک یکسان هم بشه منافع ما آسیب جات نمیبینه که تازه برای ما بهتر هم میشه ! آما ولی چونکه زیرا , حساب حساب , کاکا برادر ! اینو گفتم که یعنی پشت پرده هیچ منافعی دنبال نمیشه و بیخود ما رو به گروه و فرقه و مسلک و مرامی نچسبونین که ما رو با هی جن و انسی کاری نیست و نبوده و هر چی بوده محض دلتنگی از روزگار و فلاکت مردم و دوست داشتن ایران و شوخی و شیطنت و سفسطه بوده و بس . نه مذهبی هستیم نه نه بی دین مطلق . باقیش هم دیگه بقول معروف منو سنه نه ؟!؟ ما مینویسم و هر کی عشقش میکشه میخونه و نخواد نمیخونه و حال کرد 4 تا فحش میده و ما هم تو دلمون 8 تا میدیم به خوار - مادرش :) . بعد هم برای من سفرهایی جذابیت داره که گروهی برم و توش اتفاقات باحال بیافته یا اینکه خیلی اذیت بشم و ماجرا دار بشه ! وگرنه آدم در طول سال میتونه 100 بار مسافرت تنهایی بره و کارش رو انجام بده و برگرده و حس و حالی هم بهش دست نده . اونهایی که میگن چرا سفرنامه مینویسی , دلیلش اینه و بخش بعدیش آگاهی دادن . دو سال قبل در همین تاریخ اواسط مرداد ماه هم اگه به آرشیو مراجعه کنین دوباره یه سفرنامه دوبی نوشته بودم که اگه اونو بخونین , مخصوصن اونهایی که تا حالا به دوبی سفر نکردن , سفر به دوبی برای شما خاطره انگیز میشه چون وجب به وجب دیدنی ها و مناطق گردشگری دوبی و فروشگاهها و خیلی چیزهای دیگه اونجا رو ذکر کردم و اتفاقن خیلی ها هم ازش استقبال کردن . حالا بین این دو سال من 2 تا پاسپورت تموم کردم ولی هیچ کدوم اونها خاطره یا جذابیت یا آزاری برای من نداشته که بخوام بنویسیم . یا حتا سفرهای دیگه . در واقع این وبلاگ با یک تیر 2 نشون میزنه . یکی آگاهی دادنه یکی هم سبک کردن دل من . همه از شکم ننه شون فیلسوف و عالم به دنیا نمیان . یکی از خصوصیات ما ایرانی ها انتشار مجانی اطلاعاته که فکر میکنم در بین تمام مردم جهان بی نظیر باشه . شما هیچ ملیتی رو پیدا نمیکنین که به سادگی و به رایگان به شما هر چیزی که بلد باشن رو بگن . امتحان کنین در خارج از ایران و چیزی از کسی بپرسین تا به شما ثابت بشه . ولی اینجا کافیه تو یاهو از کسی یه سوال بپرسین . طرف بلد هم نباشه آی دی دوستش رو میده تا مشکلت حل بشه ! اونجا هر کسی فقط تخصصی که داره رو بلده و بیشتر هم نمیگه و اطلاعات بیشتر لازم داشتن , مایه ش پوله !!!
خلاصه اینکه کلی مزخرف گفتم تا بگم دنباله ماجرا رو شاید نوشتم شاید هم نه . ولی این کامنت , منو کمی مردد کرد چون فاش شدن این خراب شده همان و نیم سوز داغ تو ماتحت ما فرو شدن از جانب شخصیت های حقیقی , همان :

دنیای هنرمندان و مخصوصن هنرپیشه ها دنیای جالبیه , زندگی خصوصی اونها از همه جالبتر . گاهی کثافت از سر و کولشون بالا میره و گاهی نجابت و انسانیت . بعضی به معنای واقعی انسان هستن و بعضی حیوونی بیش نیستن . در ایران نمونه های این هنرمندان رو دیدیم . اونهایی که از موقعیت و شهرتشون در این سالها سوء استفاده کردن و اونهایی که با شهرتشون در کارهای انسان دوستانه پیشقدم بودن . اتفاقن وقتی فیلمی از این افراد نگاه میکنیم اغلب تصوری غلط برای ما پیش میاد . مثلن اونی که آدم ناتویی باشه و نقش مثبت بازی کنه , همه میگن چه آدم خوبیه و اونی که آدم خوبی باشه و نقش منفی بازی کنه همه میگن عجب پدر سوخته ست ! و حتا به شکلی دیگه ! یکی رو میبینی در نقش یه آدم مذهبی بازی میکنه و همه میگن عجب آدم مومنیه و نگو طرف آخر لامذهبه و بر عکس ! دنیای خصوصی هنرمندان به همین دلیل جذابیت داره که آدمها رو به اشتباه می اندازه و این به نظرم خیلی بامزه ست !

تو پارتی ای که دوبی داده بودم چند تا از هنرمندای ایرانی یا در واقع بازیگران سینما و تئاتر و تلویزیون معروف هم حضور داشتن و البته من دعوت نکرده بودم . مثلن شریک عموم دعوت بود و یهو میدیدی خاله همسرش شده بود همسر یکی از بازیگرای معروف ایران و خانم هم برداشته بود اینا رو آورده بود سرخود و به همین شکل چند نفر دیگه هم اومده بودن ! آخه ما باید همیشه ثابت کنیم ایرانی هستیم و وقتی به تعداد مهمون دعوت میکنیم میبینی 4 برابر تعدادی که برنامه ریزی کردی سرت خراب میشن !!!!!
البته هیچ کدوم اونقدر معروف و سوپر استار نبودن ولی چهره تابلو و بسیار شناخته شده ای و صد البته موجهی (!) در پیش مردم داشتن !! نکته جالب این بود که این آقایون و خانمها در فیلمها و سریالهایی بازی میکردن و یا بازی کرده بودن که آدم با دیدن اونها پشت سرشون جا نماز می انداخت و نماز میخوند و میگفت : عجب آدمهای مومن و خداشناسی هستن ! ولی وقتی بطور رو در رو و اونهم در محیطی خارج از ایران اونها رو میدیدی , مو به تنت سیخ میشد و میگفتی شما هم بعله ؟؟؟ مثلن یکی از این خانمها رو من همیشه در سریالها با چادر دیده بودم و حالا با چنان ریختی اومده بود که من یکی خجالت میکشیدم اینطوری لباس بپوشم و چنان رقصی میکرد که من انگشت به دهن مونده بودم که این همون هنرپیشه ست ؟؟؟؟؟؟
یا یکی از همین آقایون به همراه همسر و دخترشون که اتفاقن هم خودشون و هم دخترشون جزو بازیگران معروف ایران هستن و در سریال های خیلی معروفی هم بازی کردن , به مهمونی اومده بودن . آقا وقتی دو گیلاس ویسکی رفت بالا , چنان کیفور شد که شروع کرد در فشانی کردن و آبروی نیمی از جامعه هنرمندان ایرانی رو برد و چیزهایی تعریف کرد که موهام وز کرد !!!!!!
هر چی کارگردان و هنرپیشه قبل و بعد از انقلاب بود یه مورد منکراتی بست به نافش . حتا اسم 3 تا هنرپیشه مرد و 6 تا زن رو برد که این خانم ها و آقایون بطور عادی هم ریش انبوهی دارن و چادر از سرشون نمی افته و بعد فهمیدیم اینا وضعشون اونقدر خرابه که ... از خانم بازی و خیانت و تجاوز و سرقت بگیر تا مواد و مشروب و قمار و کلاهبرداری و ... در سابقه اینها وجود داشت ! این قضیه اونقدر جالب بود که نیم ساعتی از وقتم رو به صحبت هاش اختصاص داده بودم چون از قدیم هم گفتن مستی و راستی ! مثلن تعریف میکرد :
- مثلن یکی از کارگردانان خیلی معروف ایران که هم در ایران و هم در دنیا معروفه , دو ماه قبل وضع مالیش بخاطر ساخت یکی از فیلمهاش خراب میشه . هر جا میره کسی بهش پول نمیده و اونم خیلی شیک یه آگهی میده تو روزنامه و اعلام پذیرش بازیگر میده برای فیلم جدیدش برای دو سال آینده . یکسری چرت و پرت هم میده تایپ میکنن بعنوان فرم و از روش چند صد تا کپی میگیره و میذاره کنار خودش . از فردا جلوی دفترش صف میکشن و جوونها میریزن برای تست بازیگری . یکی از شروط این بوده که هر متقاضی مبلغ 6000 تومن پرداخت کنه و فرم رو هم پر کنه و بره و باهاش تماس میگیرن . به همین ترتیب 4 – 5 هزار نفر رو پذیرش میکنه و ضرب در 6000 تومن ببینین چه پولی در آورد . بعد هم رفت ادامه فیلمش رو ساخت و تمام . استدلالش هم این بود که کسی برای 6000 تومن مراجعه نمیکنه و یا شکایت و بکنه هم میگیم 4 نفر رو برداشتیم و تموم .
- یا میگفت وزارت اطلاعات بهتر از هر کسی همه هنرمندا رو میشناسه و بخضی داره مخصوص هنرمندان و هنرپیشه ها که با وزارت ارشاد همکاری میکنه . حتا میدونن هر کدوم چه عادتی دارن و به چی وابسته هستن و خصوصیات اخلاقیشون چیه . مثلن من یه فیلم بازی کردم تو نقش معتاد و همه میگفتن تو عملی هستی و مردم هم از اون به بعد به من میگفتن عملی شدی ؟ یه بار منو ارشاد خواست و گفت ما میدونیم شما معتاد نیستین ولی ازتون خواهش میکنیم پشت صحنه از مشروبات الکلی استفاده نکنین . یعنی اونا هم میدونستن من عرق خورم و معتاد نیستم .

آقا این میگفت و من مرده بودم از خنده . یا مهمون ها هی باهاش عکس میگرفتن و اونم تو مستی اینطوری میکرد به تک تکشون : تو رفتی ایران یه سر برو دفتر داماد من و کاریت نباشه . بگو من تو دوبی فلانی رو دیدم و باقیش حله !!!!! بعضی ها ذوق مرگ میشدن و بعضی میگفتن مگه من میخوام بازیگر بشم ؟ میگفت تو بیا بابا جان کاریت نباشه ... آره قربونش !!!
دخترش هم که تو تهران کلاس رقص داره هم اومد وسط و یه هنرنمایی ای کرد که همه انگشت به دهن مونده بودن . حالا خانم هر چی فیلم بازی کرده یا چادری بوده یا مومن و محجبه تیر !!!!

خلاصه چشممون به جمال هنرمندای گل و بلبل ایران هم باز شد . حالا جالب اینه که تا دیروز همه سرمایه دارها و تاجرها می اومدن دوبی و حالا این آقا با چند نفر دیگه اومدن دوبی و میخوان کلاس تئاتر و آموزش بازیگری راه بندازن . خداوند آخر و عاقبت ما ایرانی ها رو با چاشنی عربی به خیر بگذرونه !!!!



........................................................................................

Monday, August 27, 2007

سفرنامه دوبی ( 9 ) :

صبح وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم هر طوری شده شرشون رو از سرم بکنم . حالا به هر شکل ممکن و حتا به قیمت اینکه خودم هم برگردم باهاشون ایران , اونم با اون تابوت پرنده . راستش دیگه تحملم تموم شده بود و هر روز که میگذشت یک روی سکه اینا رو کشف رمز یا زهرا میکردم و آبرو برام نمونده بود . کافی بود اینا 2 هفته اینجا بمونن و اونوقت توی دوبی بشیم شهره آفاق !!!! به همین دلیل هم موقع صبحانه خوردن بهشون گفتم که یه کار فوری برام پیش اومده و باید برگردم ایران . انتظار داشتم الان بگن پس ما هم میریم لوازممون رو جمع میکنیم و میریم . ولی صداشون در نیومد !!! دوباره گفتم : من باید برم تهران . باباش در اومد که :
- خب برو عزیزجان ! آدم تا جوونه باید کار و فعالیت کنه .
بله درست میگین ولی شما چطور ؟ کجا میمونین ؟
- ما ؟ اینکه سوال نداره . همینجا . تا روزیکه ویزا داریم میمونیم !!!
برق از سرم پرید . یعنی میخواستن تمام 14 روز رو بمونن !!!!! خدا خفه شون کنه . اومدیم دوباره کار رو درست کنیم , ریدیم ! با اینجال از رو نرفتم و پیش خودم گفتم : شده همه دار و ندارم رو خرج کنم شما رو میفرستم ایران , امروز یا فردا !!!! تو همین فکرا بودم که مادر آرتین گفت :
- دختر گلم ! ما رو امروز ببر دی تو دی !!!!!!
دی تو دی ؟ جا قحط بود مگه ؟؟؟؟
- خیلی خوبه . مگه نمیبینی شب خیز همه ش تبلیغش رو میکنه ؟
آره خیلی ... ها ؟ دی تو دی ؟ آره عالیه با یه جای دیگه اشتباه گرفتم . همین الان حاضر بشین ببرمتون !!!!!
از این بهتر نمیشد ! پرتشون میکردم اونجا و میرفتم دنبال اجرای نقشه م ! رفتم بالا بلیط ها رو برداشتم و گذاشتم تو کیفم و سوار شدیم و راه افتادیم . خدا خفه شون کنه . از این سر شهر تا اون سر شهر رو باید میرفتم تا اینا رو میذاشتم اونجا . 45 دقیقه ای راه بود . رسیدیم و پیاده شون کردم و گفتم کار تون تموم شد زنگ بزنین بیام دنبالتون .
از اونجا مستقیم رفتم دفتر هوایپمایی ماهان . یه مرد هندی اومد و الکی گفتم انگلیسی بلد نیستم . رفت یه مرد ایرانی رو آورد . بهش گفتم : من برای امشب یا فردا صبح میخوام بلیط هامون رو اوکی کنم برای تهران . هر چقدر هم پول بخواهین میدم . با تعجب نگاهی بهم انداخت و بلیط ها رو گرفت و از تو کامپیوتر مشغول چک کردن شد . بعد از چند دقیقه گفت : امشب ساعت 12:30 شب پرواز داریم ولی جا نداره و تو درجه یک میتونم بدم . برای فردا صبح یه پرواز داریم ساعت 10 صبح ولی اونم جا نداره متاسفانه . گفتم : من فقط میخوام بریم . هر چقدر بخواهین میدم . فقط مبلغ بگین !!!!! با خنده گفت نفری هزار درهم هم حاضرین ؟ گفتم آره ! بیشترم بخواهین میدم !
- آها ! نکنه شما هم گیر این فامیل های چترباز افتادین ؟
از کجا فهمیدین ؟
- خانم ما هر روز کلی از این برنامه ها اینجا داریم و ایرانی هایی که مقیم اینجا هستن با هزار دوز و کلک فک و فامیلشون رو دک میکنن !!!!
مشکل من فرق داره خیلی فجیعه ! اگه شما اینکارو برای من بکنین من از خجالتتون حسابی در میام !!!!
- نه خانم ما که برای پول این کارها رو نمیکنیم . ولی چشم سعی خودمو میکنم . چند دقیقه صبر کنین !
شروع کرد با کامیپوتر ور رفتن و بعد از یک ربع گفت : درست کردم . بعد هم بلیط ها رو گرفت و روش برچسب زد و داد دستم . داشتم پر در میاوردم . بلند شدم خدافظی کنم که گفت : 4 نفر بودین . 2000 درهم هم اگه ممکنه لطف کنین . البته قابلی نداره ها !!!!!
موقع پول دادن تو دلم فحشش میدادم ! مرتیکه نفهم همچین میگه پول ارزشی نداره و حالا برای هر نفر 500 درهم داشت میگرفت . ایرانیه دیگه تعجب نداره ... به هر حال خوب شد ! پول رو دادم و اومدم بیرون و رفتم شرکت . عصر بود که زنگ زدن بهم و رفتم دنبالشون . چشمتون روز بد نبینه . اینقدر خرید کرده بودن که یه تریلی 18 چرخ هم کم بود برای بارهای اینها !!!!!
- شماها اینهمه خرید کردین فکر اینو کردین چطوری میخوایین با خودتون اینها رو ببرین ؟
با هواپیما !
- نه بابا ؟ فکر کردم با شتر میبرین ! بابا نفری 30 کیلو بیشتر نمیتونین ببرین . شماها نزدیک 500 کیلو بار دارین !!!!!
هر چی بنجل و آشغال های دی تو دی بود رو رفته بودن جمع کرده بودن آورده بودن . حالا مگه جا میشدن تو ماشین . به زور با لگد اینها رو چپونیدم تو ماشین . اینقدر وضع خراب بود که حتا زیر صندلی و کنار پای منم چند تا بسته گذاشته بودن . راه افتادیم به سمت خونه تا اینها رو بذاریم خونه و بعد ببرمشون برای شام . بین راه بهشون گفتم از هواپیمایی زنگ زدن و گفتن ویزاها رو دولت دوبی کنسل کرده و باید فردا دوبی رو ترک کنین !!! هوار باباش بلند شد و سر فحش رو کشید به شیخ زائد و دولت دوبی و ... دیدم اگه همینطوری پیش بره الانه که سکته کنه ! گفتم : البته زنگ زدن و گفتم باقی روزها رو پولش رو بهتون بر میگردونن . اینو که گفتم صداش قطع شد و نیشش باز شد و گفت : از اول میگفتی . این شد یه چیزی . از این عرب ها یه مو هم بکنی غنیمته ! پناه بر خدا !!!! نمیدونم این بدبخت عربها چه هیزم تری به اینها فروختن ؟!؟

" آقا این شیخ زائد رو خیلی ها نمیشناسن . این آدم در ایران دانشگاه شیراز رشته ادبیات فارسی مشغول تحصیل شد . بعد از گرفتن لیسانس رفت دوبی و اونجا رو شروع کرد به ساختن . در طول 10 سال بیابون بی آب و علف دوبی رو تبدیل به قطب اقتصادی خاورمیانه و یکی از زیباترین بنادر خلیج فارس کرد . اونهایی که 20 سال پیش برای ویزای آمریکا میرفتن دوبی یادشونه که چه طویله و چه خرابه ای بود دوبی !!! ثروتهای منطقه رو سرازیر کرد به این بیابون و تمام دنیا شروع به سرمایه گذاری در اونجا کردن . چنان آبادانی ای راه انداخت که حد نداره . هر سال که به دوبی بیایین اونجا رو متفاوت تر میبینین . 24 ساعته دارن میسازن . از تمام جاهای دنیا دارن امکانات مناسبش رو وارد میکنن . از ایران نخل میارن میکارن . چمن های مخصوصی میارن از ایران و پوشش گیاهی عظیمی دارن درست میکنن . اسکی دوبی و بلند ترین برج های جهان و جزیره مصنوعی پالم و صدها بنای منحصر به فرد همه در این کشور و در قلب جهالت و افراطی گرایی مذهبی ساخته شده که حالا بطور کامل دموکراسی در اون رعایت میشه و امنیتش زبانزد کشورهای منطقه ست . تا به امروز گزارشی از قتل نبوده در دوبی . ایرانیانی که امروزه در دوبی ساکن هستن و یا مسافران ایرانی ای که میرن و میان و لذت میبرن از اینجا باید واقعن مدیون این آدم باشن . حتا خطوط هوایی امارات تا سال گذشته جزو بهترین خطوط هوایی جهان شناخته میشد . همین که در 800 کیلومتری مرزهای ایران کشوری آزاد ساخته شده که ایرانیان بدبخت بعد از سالها تونستن طعم آزادی رو در اونجا بچشن و لذت ببرن , خودش خیلیه . شما با کمترین پول و حتا ارزونتر از کشور خودتون میرین دوبی و کیف دنیا رو میکنین و بر میگردین . تفریحاتی که حتا در شمال یا در کیش و قشم هم وجود نداره ! همین که ما الان اینجاییم و سرمایه هامون رو تونستیم حفظ کنیم از شر مادر به خطایی به نام احمدی نژاد و شرکاء تروریستش , مدیون این آدم و کوشش های اونیم . گو اینکه به جیب اونها سودش میره ولی همین که دست ولایت مطلقه فقیه و مزدوران رژیم به این پولها نرسید , خیلیه و روحش شاد . شما ایرانی ها و مخصوصن زنان و دختران ایرانی هر وقت اتوبان شیخ زائد و عکسش رو میبینین ممنون زحمات و درایت مردی باشین که مکانی رو نزدیک کشور شما ساخت تا بعد از سالها بتونین معنی آزادی رو بچشین و تنی به آب بزنین و خریدی بکنین و بی حجاب باشین و مشروبی بخوربین و دیسکویی برین و کنسرتی ببینین و بفهمین زندگی تنها روی 3 بار قمبل کردن و هزار بار عر و گوز مذهبی پخش کردن و مذهب و اسلام نیست . زندگی اون کثافاتی نیست که 28 سال به شما تنقیه کردن و جهانی در خارج از مرزهای کشور ایران وجود داره سرشار از زیبایی هایی که حتا از اون بهش یا فاحشه خونه اسلامی که ملاها بهتون وعده میدن تا همسرانتون در اون دنیا با مردان زنا کنن و مردانتون با حوری ها , زیباتره ... کاری به عرب ها و تفکرات و .. ندارم ولی فکرش رو بکنین که شیخ زائدی نبود و دوبی به این شکل نبود و اونوقت شما کجا بودین و چکار میکردین ؟ آیا کشورهای مزدور و حرومزاده اروپایی و آمریکایی به شما ویزا میدادن ؟ یا مثل سگ تحقیرتون میکردن و دست از پا درازتر از سفارتخانه هاشون بر میگشتین ؟ "

چند کیلومتری به خونه مونده بود که یهو ماشین سرعتش کم شد و پشت سرش فرمون سفت ! نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و برای همین رفتم لاین اول و سرعتم رو کم کردم . کمی بعد دیدم اصلا فرمون نمیچرخه و قفل کرده . به زور ماشین رو نگه داشتم و اومدیم پایین . مکانیکی حضرات گل کرد و شروع کردن معاینه ماشین . بابای آرتین گفت کاپوت رو باز کن ببینم چش شده ؟ آرتین گفت : آقا جون این پیکان نیست موتورش فابریکه و کامپیوتری !!! باباش همچین نگاهش کرد که بیخیال قضیه شد !! برای اینکه روش کم بشه در کاپوت رو باز کردم و رفت سراغ موتور . خودم تا حالا توی موتور رو ندیده بودم و یک تکه بود و همه چیزش توی یه محفظه قرار گرفته بود . چیزی سر در نیاورد و رفت نشست تو ماشین . زنگ زدم به مراکز خدمات که میان ماشین رو میبرن به تعمیرگاه . آدرس گرفت و گفت تا یکساعت دیگه میاییم . اینقدر بار این ماشین بدبخت کرده بودن که اینطوری شده بود . نمیدونم ماشین نو از کمپانی گرفته چرا باید اینطوری منفجر میشد ؟!؟ تو این فاصله گفتم شما اینجا بمونین من با تاکسی برم خونه و اون یکی ماشین رو بیارم . یه تاکسی گرفتم و با برادر آرتین کمک کردیم بارهاشون رو چپوندیم تو تاکسی تا جایی که میشد و رفتیم . راننده بد نگاهمون میکرد و یه چشمش به بارها بود که صندق عقب و صندلی عقب ماشین و حتا بغل من و برادر آرتین چپونده بودیم و تازه مقداریش هم مونده بود تو اون یکی ماشین . وقتی رسیدیم , با کمک برادر آرتین بارها رو خالی کردیم و بردیم تو و سوار اون یکی ماشین شدیم و رفتیم دنبال بقیه . وقتی رسیدیم تازه ماشین مخصوص اومده بود و منتظر من بود . بهش آدرس کمپانی و سوئیچ رو دادم و 250 درهم هم هزینه حمل و نقل و ماشین رو برد . بقیه هم سوار ماشین شدن و رفتیم . دلم خنک شده بود از گرما داشتن میمردن و خیس عرق بودن طوریکه وقتی گفتم شام بریم بیرون , گفتن نمیخواد و بریم بارهامونو ببندیم و یه نون پنیر میخوریم !!!!
از خدا خواسته , رفتم مستقیم به سمت خونه . فقط چند ساعت دیگه مونده بود از شرشون خلاص بشم و بعد دیگه آزادی ... کمی نشستن و بعد هم مشغول بستن بار و بندیل شدن . ترازو آوردم و مشغول وزن کشی شدن . همونطوری که پیش بینی میکردم کلی اضافه بار داشتن . البته اضافه بار اینها یه فرق عجیبی هم داشت . اگه میخواستی پول اضافه بار بدی , چیزهایی که خریده بودن ارزونتر از اضافه بار در می اومد و ارزش نداشت . خلاصه همه رو جا دادن و 120 کیلو کامل شد و باقی رو مادر آرتین گفت : تو ببر پس بده پولشو بگیر بده به فقیر تصدق !!!! گفتم چشم مطمئن باشین !!!!
حالا عمرن اگه میرفتم . نه اینها رو پس میگرفتن و نه ارزش داشت اینهمه وقت بذارم و بنزین حروم کنم برم اون سر شهر این آشغالها رو پس بدم ! دمپایی و مگس کش و لوله بازکن و بوگیر توالت و دمکنی و کهنه گردگیری و پودر لباسشویی و مایع ظرفشویی و یه عالمه لوازم اشپزخونه و بشقاب ملامین و عروسک های بنجل و شمعدون و خلاصه یه چیزایی بود که آدم دیوانه میشد !!!! بامبو ژاپنی هم خریده بودن . هر چی میگفتم بابا تو ایران ارزونتره , میگفتن نه مال اینجا یه چیز دیگه ست ! چی میگفتم به این احمق ها آخه ؟؟؟ خلاصه همه چی رو بستن و نشستن برای شام . براشون خورش کاری درست کرده بود تیکا . مرغ و سیب زمینی و گوجه فرنگی و پودر نارگیل و بادوم هندی و پودر کاری و ماسالا و سیر با برنج . خودم لب نزدم . تا تهش رو خوردن و بعد هم رفتن برای خواب . همه چی اینقدر سریع اتفاق افتاد که باور کردنی نبود .
بعد که خونه ساکت شد , تازه حس کردم چقدر جاشون خالیه . اینم از اون اخلاق احمقانه منه که همیشه وقتی دورم زیادی شلوغه میخوام همه رو دک کنم و وقتی تنها میشم دلم میگیره !!! منم کمی به کارهام رسیدم و رفتم خوابیدم . صبح ساعت 7 بیدار شدم و تند تند چایی دم کردم و تیکا هم بساط صبحانه رو راه انداخت و بیدارشون کردم و شروع کردن با اشتهای تمام خوردن . حالا ما باشیم میگیم میخواییم سوار هواپیما بشیم کم بخوریم . اینا ولی عین خیالشون نبود . برادر آرتین هم داشت عکس هایی که گرفته بود رو تند تند از رو کامپیوتر من رایت میکرد روی سی دی . بهش گفتم پاک نکن برای منم بذار ببینم چی گرفتی . مادرش هم داشت باقی مونده نونها و پنیرهایی که آورده بودن رو جمع میکرد ببره !! پدرش هم در این اوضاع مشغول خوردن عنبه ای بود که براش خریده بودم و هی میگفت آخر من میمیرم و اینو نمیخورم و بذار جونم بره مالم نره !!!! خواهرش هم داشت از عطرهای من تعریف میکرد که منم یه بفرما بزنم و خانم هم برداره . منم که هلاک رفاقت ... فقط بهش گفتم اگه چیزی میخوای بردار . " از فرودگاه که اومدم دیدم نصف لوازم آرایش و عطرهام غیب شدن " تعارف اومد نیومد داره ولی دیگه ملا کردن ... ؟!؟
موقع رفتن یه تاکسی هم گرفتم . برادر و خواهر آرتین رفتن نشستن تو تاکسی با نصف چمدونها و باقی هم تو ماشین من . همین مونده بود پورشه نازنینم به همون بلایی دچار بشه که اون یکی شد !!!!! با اینکه شاسی بلند بود ولی میترسیدم دیگه همه اینها رو با هم سوار کنم چون اون قبلی هم شاسی بلند بود و پوکید وای به این یکی !!!!! راه افتادیم به سمت فرودگاه . این سواد نداشتن و جهل ایرانی ها گاهی اوقات یک نعمت بزرگ برای میزبانهاشون به شمار میاد . این خنگها یکبار هم به بلیط هاشون نگاه نکردن که ببینن چرا روش برچسب خورده . فکر نکردن مگه میشه دولتی ویزا رو لغو کنه و چند مورد دیگه که به نفع من تموم شد همه ش ! میگفتن و میخندیدن و حال میکردن . کمی دیر شده بود و مجبور بودم تند برم . فکر کنم 4 دفعه , دوربین , منو گرفت بخاطر سرعت بالا ولی بازم ارزش داشت حتا 100 دفعه هم میگرفت و 2000 درهم جریمه میدادم !!! ترمینال 2 رو گم کردم و بیشتر اعصابم خرد شده بود . مدام جاده میکشن و آدم گه گیجه میگیره از دست اینها . با کلی زحمت پیداش کردم و رفتم داخل . خوشبختانه اینقدر مسافر بود و جای پارک هم پیدا نمیشد که نمیتونستم توقف کنم , از خدا خواسته . البته ما زودتر از تاکسی رسیده بودیم و از هولم با 200 تا سرعت پرواز میکردم به سمت فرودگاه که مبادا دیر برسیم و اینها رو دستم بمونن و احمدی نژآد بیار باقالی بار کن !
آرتین رو پیاده کردم و خودم رفتم کمی جلوتر و موندم تو ماشین تا اونا هم برسن . بیست دقیقه بعد پیداشون شد و بارها رو پیدا کردن و منم سر و گوشی آب دادم دیدم کسی نمیخواد از پارک بیرون بیاد و فوری پیاده شدم و باهاشون خدافظی و روبوسی کردم و با آرتین برگشتیم . موقع رفتن مادرش کلی تشکر کرد و گفت واسه عید دوباره میاییم پیش شما !!!!!
موهام وز کرد و فقط خوشحال از این بودم که تا اون موقع دوبی نیستم و میرم انگلیس !!! سوار شدیم و راه افتادیم به سمت خونه . جیغ بنفشی کشیدم از خوشحالی و آرتین برق از کله ش پرید و گفت چت شد ؟
- هیچی ! ذوق مرگ شدم از خوشی !!!!!!
ما بیشتر !!!
جفتمون زدیم زیر خنده . ولی خودمونیم دلم براشون کمی تنگ شده بود . تو عمرم هیچ وقت اینقدر نخندیده بودم و همراهش حرص نخورده بودم . به هر حال هر کسی یه مدله دیگه . کاریش نمیشه کرد ! حالا با خیال راحت میتونستم پارتیم رو بدم و دوستام رو دعوت کنم و این چند روز باقی مونده رو حسابی خوش بگذرونیم .

ادامه دارد ...



........................................................................................

Sunday, August 26, 2007

سفرنامه دوبی ( 8 ) :

صبح وقتی بیدار شدم احساس کوفتگی شدیدی میکردم انگار شب تا صبح کتکم زده باشن ! همه ش خوابهای جفنگ دیده بودم . احتمالن بخاطر تاثیری بود که کمال همنشینان در من گذاشته بود ! دوش گرفتم و رفتم پایین . همه جمع بودن و مشغول خوردن صبحانه یا بعبارتی جبران کمبود ویتامینهاشون ! آرتین بدبخت دم ماکرو ایستاده بود و هی نون گرم میکرد میذاشت برای اینها و دو دقیقه نشده نونها غیب میشد و دوباره . نمیدونم بعضی از این ایرانیها با اینکه لاغر هستن و استخونی , اینهمه اشتها رو از کجا میارن و چطور میتونن این حجم از غذا رو بخورن و هیچیشون هم نشه !؟! در عمرم در هیچ کشوری ندیدم آدمها اینقدر پر اشتها و حریص باشن نسبت به غذا که تو ایران هستن !
سلامی کردم و یه لیوان شیر ریختم برای خودم و یه گوشه ایستادم و مشغول خوردن شدم . البته دیگه جا هم نبود برای نشستن من و آقایون و خانمهای مهمون هم حسابی جا خوش کرده بودن !!! صبحانه خوردن که تموم شد , آرتین حسابی عرق کرده بود از بس به اینها سرویس داده بود . تو این فاصله داشتم فکر میکردم که امروز چطور اینها رو دست به سر کنم که یاد استخر افتادم و گفتم :
- امروز دوست دارین شنا کنین ؟ آب استخر تازه ست و الان هم خنکه . شب من می برمتون بیرون ؟
پدر آرتین گفت : لابد تو استخر فسقلی تو ؟ نخیر نیستیم ! راست میگی ببرمون یه استخر خارجی ها !!!!!!!
- پدر جان استخر خارجی ایرانی نداریم . همه یه جوره . اینجا عوضش مادرجون هم میتونن شنا کنن .
عیال من هیچ وقت شنا نمیکنه !!!!!!! اصلن شما ضعیفه ها رو چه به شنا کردن ؟ اگه استخر دیگه هست بریم , نیست که ببرمون یه جای دیدنی !!!!
منو باش فکر کردم میتونم از دستشون خلاص بشم ! نگو بدتر برای خودم چاه کندم . میترسیدم هم ببرمشون کلاب ورزشی ای که خودم عضو هستم و استخر و جیم داره . یهو یاد استخرهای عمومی جمیرا 2 افتادم که برای افراد محلی آزاد بود . فوری گفتم : باشه . پس شما حاضر بشین ببرمتون . دوباره همه سیخ شدن و گفتن ما آماده ایم ! گفتم : خواهش میکنم اول مایو بپوشین و بعد بیایین . پدر جان شما هم شلوار نمیخواد بپوشین مایوتون مثل شلوارک میمونه و فشنگه . یه تیشرت بپوشین و دمپایی هم پا کنین و بریم .
- مگه من بی غیرتم لخت و عور برم بیرون ؟ مایو میپوشم روشم شلوار میپوشم !!!!!
سر درد گرفته بودم از دست اینا . به برادر ارتین کرم ضد آفتاب دادم و گفتم : بمال به تنت مثل اون دفعه نسوزی !
رفتم حاضر بشم که اینا رو بذارم استخر و برم شرکت که برادر آرتین اومد پیشم و گفت : زن داداش ؟ کجاهامو کرم بزنم ؟؟؟؟
یه نگاه به تن و بدنش انداختم و موندم چی بگم ! تنش یکپارچه پر از مو بود درست مثل موکت !!!! مشت مشت هم کرم میمالید , لای اون پشم ها غیب میشدن ! این بود که گفتم : یه کم صورتت رو بمال و دور گوش ها و دیگه دیگه ... هر چی نگاه کردم جای خالی از مو ندیدم و ادامه دادم : همین بسه دیگه ! رفت .
نفس راختی کشیدم و سوئیج و کیف و موبایلم رو برداشتم و رفتم پایین . حاضر بودن . مرتیکه رو هم از تیکا گرفتم که با خودم ببرم شرکت .. و رفتیم . چند دقیقه بعد جلوی یکی از استخرها توقف کردم و پیاده شدیم . یه نگهبان هندی روی صندلی نشسته بود و داشت مجله میخوند منو که دید سرشو انداخت پایین . اما تا همراهام اومدن سیخ شد و ایستاد و جلوشون رو گرفت و شروع کرد سوال و جواب . جوابشو من دادم . یه دفتر گذاشت جلوم و آدرس و شماره تلفن رو خواست . نوشتم . گفت اینجا مال جمیرا 2 هست و شما جمیرا 3 هستین . نمیشه . دیدم اگه قبول نکنه باید برم محل خودمون که کلی هم ایرانی هست و آبرو برام نمیمونه با این در و دهاتی ها . 100 درهم در آوردم و دادم دستش . نیشش باز شد و عدد 3 رو کرد 2 و نشست به مجله خوندن ! حالا بگین مرگ بر استکبار و مرفهین !!!!!
وارد محوطه استخر شدیم و چشمتون روز بد نبینه . چند تا ایرانی تو آب بودن . فوری رومو اونور کردم و عینکمو در آوردم و زدم به چشمم . پدر آرتین چپ چپ نگاهم کرد !!!! بوی دردسر به مشامم میخورد ! مصیبت شروع شد . نمیدونستن چیکار کنن . فوری یکی از حوله ها رو برداشتم و پهن کردم روی چمن ها و ساکشون رو گذاشتم روش . حالا ایرانی ها رو هم که دیدین . تا هم وطن میبینن زل میزنن بهش ! همه هم زل زده بودن به ما . پدره یهو کشید پایین و شروع کرد لخت شدن . جیغ و خنده دخترا توی استخر رفت هوا . پدرش بهش برخورد و هوار کشید : حناق ! به چی میخندین ؟
برق از کله همشون پرید و ساکت شدن . حالا منم از خجالت سرخ شدم و نمیتونم چیزی بگم فقط خودمو فحش میدم چرا اینا رو آوردم اینجا !؟ لخت که شد رفت به سمت استخر که پریدم دستشو گرفتم و گفتم : پدر جان اول باید دوش بگیرین !
- برو خودت دوش بگیر من تمیزم ! پریروز حموم کردم !
پدر جان قانون استخره . قبلش دوش میگیرن بعد میرن تو آب . خواهش میکنم ...
یه نگاه به قیافه مادر مرده من انداخت و گفت باشه . گفتم من نمیتونم بیام مردونه جداست . اونحا برین دوش بگیرین و بیایین . آقا تا ما اینو سر به راه کنیم , برادر آرتین شیرجه زد تو استخر . دو دستی کوبیدم تو ملاجم و زل زدم به آرتین . اونم طبق معمول شروع کرد : من چیکار کنم ؟ به من چه آخه ؟؟؟ خودت آوردیشون ...
خدایا خداوندا من چه گناهی مرتکب شده بودم گیر اینا افتادم . بیخود نیست میگن میخوای یکی رو بشناسی دو روز باهاش برو سفر !!!! هی این بابام گفت اینا لقمه دهن ما نیستن و این آرتین بدرد جوب آب و جرز لای در توالت میخوره ! من گفتم نه و انسانیت و حقوق بشر و برابری و اینا ... اینم نتیجه ش ! دو دستی خاک ریختم سر خودم ! اینا که رفتن تو آب , مادر آرتین و خواهرش هم نشستن روی حوله ها و مشغول تخمه شکوندن . انگار دارن مسابقه شنای المپیک نگاه میکنن . مشغول نصیحت کردن آرتین شدم که مواظب اینا باش و من دارم میرم شرکت و مسیر خونه رو هم که بلدی و مبادا گند بزنین و آبروی منو ببرین و نذار این پسره عکس بگیره و ... اونم مثل گاو ( ع ) هی سر تکون میداد و میگفت : حله ! افتاد ! گرفتم ! خیالت راحت ...
بازم مطمئن نبودم . کمی صبر کردم ببینم اتفاقی نمی افته . چشمتون روز بد نبینه این پدر آرتین شنا میکرد نمیدونم چه شنایی بود ! قورباغه که نبود ! کرال هم نبود پروانه هم نبود به نظر یه چیزی تو مایه های شتر گاو پلنگ بود که هر شنا کردنش نصف آبهای استخر رو پرت میکرد بیرون استخر و رو سر و کله مردم و با هر دست و پا زدن کلی آه و اوه میکرد . اینقدر تو آب شلنگ تخته انداخت که همه زنها و دخترها از آب پریدن بیرون و با عصبانیت در رفتن . پُر رو ترینشون یه مادر و دختر ایرانی بودن که اونم مادره برگشت با حرص به دخترش گفت : یه دور برو تا ته و بیا بریم . جای ما دیگه اینجا نیست . اینجا رو با طویله اشتباه گرفتن . در کمتر از 10 دقیقه کل استخر خالی شد و موندن چند تا عرب سیاه سوخته . خیالم راحتتر شد و رفتم .

تا عصر اتفاق خاصی نیافتاد و یکی دو بار زنگ زدم و همه چی انگار روبراه بود . عصر هم برگشتم خونه و یه آبحو خنک ریختم برای خودم و دوش گرفتم و کمی خستگی در کردم و گفتم آماده بشین بریم بیرون . پدر آرتین در اومد که : دیشب قول دادی میبریمون یه جای خارجی و غذای خارجی میدی . مادره هم گفت : آره مادر جون . مردیم از بس غذای ایرانی خوردیم . ببرمون های داگ (!) بخوریم . خواهرش گفت : بریم میشل استروگاتُف بخوریم !!!!!!!! حالا من خنده م گرفته بود و نه میشد چیزی بگم نه بخندم . یاد یه پاب انگلیسی افتادم که هم غذا داره و هم موسیقی زنده و یه مشت هم لات و لوط و آدمهای عوضی توش جمع میشن و خوراک اینهاست که عربده بکشن و هر کاری دلشون میخواد بکنن و آبرو و خجالت اونجا معنی نداره .
راه افتادیم و طبق معمول یکی دو ساعتی برای وقت گذرونی گردوندمشون و چند جا هم گفتن توقف کن و عکس گرفتن و در آخر رفتیم اونجا . هنوز زود بود و زیاد شلوغ نشده بود . یه دی جی آورده بودن که با سینتی سایزر آهنگ درست میکرد و باقی رو خودش گیتار میزد و میخوند و جالب بود . نشستیم پشت میز و سفارش یکسری استارتر محلی و دیپ دادم براشون . دو نوع سالاد عربی و مزه های مختلف که با نخود و بادمجون و سیر و روغن زیتون و این مزخرفات درست میشد و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه . برای برادر آرتین هم یه آبجوی شیشه ای سفارش دادم که از قبل بهم گفته بود یه مشروب برام بگیر بابام نفهمه . 3 تا کرونا سفارش دادم برای خودم و آرتین و برادرش . مشغول خوردن شدن و تماشا . برادر آرتین یه قلپی خورد و گفت چقدر تلخه ! گفتم خب آبجو تلخه دیگه مگه نوشابه ست ؟ گفت نمیخوام ! یه باکاردی براش گرفتم و خوشش اومد . نصفش رو خورده بود که باباش گفت بده منم بچشم ببینم چیه میخوری تو ؟ به زور از دستش گرفت و یه نفش سر کشید !
این باکاردی ها خیلی باحالن . 5% الکل دارن و اسانس در طعم های مختلف و انگار که داری نوشابه میخوری . طرف هم حالیش نمیشه و 20 تا رو که میخوره , نیم ساعت بعد آب روغن قاطی میکنه !!! یهو میبینی همین مشروب اسباب بازی 5% اندازه دو گیلاس پر ویسکی عمل میکنه .
همشون یکی یه قلپ خوردن و کلی خوششون اومد . حالا من میترسم بگم این نوشابه الکیه که باباش کله منو بکنه که به بچه من مشروب دادی ؟ نه میتونم بگم نخورین ! نتیجه این شد که هر 3 تاشون گفتن ما هم از این میخواییم ! گفتم حالا یکی بخورن که چیزی نمیشه و یکی یک دونه براشون سفارش دادم و یکی پرتقالی و یکی توت فرنگی و یکی هم لیمویی . آقا اینا خوردن و مادر آرتین که سریع شل شد و خوش خوشان و هی میخندید . خواهرش هم از اونور و کم مونده بود بلند بشه و بندری برقصه ! پدره هم کم خوش بحالش نبود و هی دست میزد و سوت میزد و دستمال دور سرش تکون میداد و وضعی بود .
میز روبرو ما چند تا مرد فیلیپنی نشسته بودن و یکیشون هی بابای آرتین رو نگاه میکرد و انگار " گی " بود و باباش آرتین هم که شنگول شده بود هی باهاش دست میداد و چاکرم نوکرم بهش میگفت و اینم هی سیگار و مشروب و غذا بود که تعارف بابای آرتین میکرد و اونم غذاها رو میگرفت و باقی رو میگفت نمیخوام . مرده بودم از خنده . دوباره گیر دادن که از این نوشابه برامون بگیر . بیا درستش کن !!!! دوباره سفارش دادم و آقا اینا خوردن و وضعشون خرابتر شد . اینقدر کم ظرفیت بودن که سریع وا داده بودن . من و آرتین کارمون شده بود مواظب اینا باشیم . باباش دیگه رو پا بند نبود و ایستاده بود رو صندلی و بطری بالای سرش میچرخوند و عربده میکشید برای خواننده ! مادر آرتین هم که ولو شده بود رو میز و هی میخورد و هی میخندید و خواهرش هم که دیگه علنی میرفصید و برادره هم رفته بود کنار یه دختره نشسته بود و داشت لاس میزد و دختره هم محلش نمیذاشت . خواننده هم که دیده بود بابای آرتین چطور با حرارت تشویقش میکنه هی بهش اشاره میکرد و به افتخارش میخوند و موسیقی رو تند تر میکرد و رفته بود تو سبک راک ...
یکساعتی کار اینا همین بود و خوشبختانه وسطش آنتراکت داد و خیالم راحت شد . وگرنه هر 4 تا میرفتن وسط و لخت میشدن سینه میزدن . گفتم گرسنه هستین شام سفارش بدم ؟ گفتن آره . شام سفارش دادم براشون . 2 تا خوراک ماهی برای پدر و مادرش . کباب و فلافل و سیب زمینی و بادمجون سرخ کرده هم برای بقیه و برای خودم هم یه ساندویچ کلاب سفارش دادم . بعد از شام دوباره گفتن از این نوشابه بگیر . الکی گارسون رو صدا زدم و بهش گفتم نوشابه بیاره و بعد گفتم : میگه دیگه نداریم و تموم کردیم بجاش نوشابه میاره . دو بطر نخورده گوز معلق شده بودن وای به اینکه سومی رو میخوردن !!!!
خلاصه تا 12 شب اونجا بودیم و بعد به زور اینا رو بلند کردم و بردم . اینقدر بهشون خوش گذشته بود که میگفتن فردا هم بیارمون !!!!! همینم مونده بود ... گفتم میبرمتون یه جای دیگه بهتر از اینجا . البته این حرف رو زدم چون فکر میکردم گیج و منگن و یادشون میره غافل از اینکه خندق کندم برای خودم بجای چاه !!!!!

ادامه دارد ...



........................................................................................

Saturday, August 25, 2007

سفرنامه دوبی ( 7 ) :

دو روز تمام درگیر مریضی اینها بودیم . باباش یا رو زمین دراز میکشید و لنگاشو به دیوار بصورت سیخ تکیه میداد یا زرت و زرت میگوزید ! خوشبختانه توی این مدت به خیلی از کارهام با خیال راحت رسیدم و اینها هم توی خونه مونده بودن و حال میکردن . البته صحنه های جالبی هم داشتیم . مثلن اینکه پدره به خیال اینکه سردیش کرده , رفته بود چند ساعت تو حیاط نشسته بود توی گرما تا گرمیش کنه !!!!!! اوضاعی داشتیم با اینها .. بدبختانه پدرش خوب شد و برادرش هم از بع بع افتاد و دوباره بدبختی من شروع شد برای گردوندون اینها !!!!
ایندفعه قرار شد صبح ببرمشون بذارم سیتی سنتر یا Mall Of Emirates و عصر بیام دنبالشون و از همون طرف بریم بیرون شام بخوریم . رو حساب مهمون بودن , دوباره 500 درهم پول ناهار دادم به آرتین که گرسنه شدن براشون غذا بگیره و خودم هم رفتم سراغ کارهام . ساعت 2 بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد . آرتین بود . دوباره گله میکرد که اینها 500 درهم رو با هزار دوز و کلک ازش گرفتن و خرید کردن و حالا هم گرسنه هستن !!! داشتم دیوونه میشدم . کلی فحشش دادم و بعد هم راه افتادم رفتم سراغشون . جلوی Carrefour نشسته بودن و ایرانی ها رو رصد میکردن و مادر و پدر آرتین هم دو تا پیرمرد پیرزن مشنگ مثل خودشونو گیر آورده بودن و مخشونو کار گرفته بودن . وقتی رفتم جلو مادر آرتین منو نشون داد و گفت : این عروسمونه و اومدن پیش ما تعطیلات !!!!!
- چی میگین مادر جان ؟ من اومدم پیش شما تعطیلات ؟
چه فرقی میکنه حالا تو هم شلوغش میکنی ؟ برو بذار به کارمون برسیم .
یه نگاه به آرتین انداختم و اونم فوری گفت : من چیکار کنم ؟ به من چه آخه ؟؟؟؟
- برو بمیر ! هر چی میکشم از دست توئه . حالا زودباش اینا رو بلند کن بریم چیزی بخوریم . من کلی کار دارم !!!
خلاصه به زور اینا رو بلند کردیم و رفتیم برای خوردن غذا . ازشون سوال کردم چی میخورن ؟ دوباره همه گه گیجه گرفتن و مثل مونگولا زل زدن به من که یعنی نمیدونیم و هر چی تو بگی !!! یه نگاه به تابلوی رستورانها انداختم تا ببینم چی برای اینا بخرم که خوششون بیاد ! مک دونالد که خندق اینا رو پر نمیکرد . پاپا جونز هم که تازه کوفت کرده بودن ! غذای چینی هم مکافات داشت و باید دو ساعت شرح میدادم ! غذای ژاپنی هم که اصلن حرفشو نزن . یهو چشمم به آرم KFC افتاد و گفتم :
- مرغ سوخاری دوست دارین ؟
همه با سر تایید کردن . بردم نشوندمشون پشت یه میز و رفتم سفارش بدم . خودم هم ناهار نخورده بودم و کمی گرسنه بودم . پنج نفر اونا و یک نفر هم من . حساب کردم گفتم 2 تا سطل 21 تایی بخرم براشون فکر کنم کافی باشه . دیگه راستش از این بزرگتر نداشت !!!! سفارش دادم و چند دقیقه بعد دو تا سطل رو گذاشت جلوم و بردم سر میز . گفتم : خسته نمیشدین یکی از شما پیش من میموند و کمکم میکرد ها !!!!
- چقدر سخت میگیری دختر ! ما که با هم این حرفها رو نداریم بشین بخور یخ میکنه !!!!
سطل ها رو از تو نایلون در آوردم و بسته های نون و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه و سالاد رو چیدم و مشغول شدن . یا خدا !!! در کمتر از ده دقیقه همه رو خوردن . حالا یه چیز جالبتر این بود که تو بشقابهای هیچ کدوم استخون و پوستی نمونده بود . آخر نتونستم طاقت بیارم و گفتم : این استخون مرغها رو کجا ریختین ؟؟؟؟
- خوردیم ! قوت داره .
آها .. حالا پوستش رو دیگه چرا ؟ پر از کلسترول بود !
- اینا خیالات دکتراست . اونم کلی خاصیت داره !!!!
صد رحمت به دایناسور ! من بدبخت فقط بهم یه لنگ مرغ رسیده بود و همه رو اینا بلعیده بودن . پرسیدم سیر شدین ؟ همچین با اکراه و به سختی رضایتشون رو اعلام کردن یعنی سیر نشده بودن !!!!!! به هر حال منم به روی خودم نیاوردم و گفتم : خب بریم دیگه . مادر آرتین گفت : چند دقیقه صبر کن من اینا رو جا سازی کنم ! آقا هر کدومشون دست انداختن و هر چیزی که تو جیب و کیفشون جا میشد رو بر میداشتن و میچپوندن توش . نون های باقی مونده و سس هایی که زیاد اومده بود و حتا بشقاب های مقوایی یکبار مصرف و لیوان و نی نوشابه رو هم برداشتن و تازه پدرش میخواست سطلش رو هم بیاره بعنوان یادگاری که دیگه نذاشتم !!!! موقع رفتن وقتی یکی از کارگرها اومد میز رو تمیز کنه با تعجب ما رو نگاه میکرد . فقط 2 تا سطل روی میز بود ولی ذره ای اضافه و آشغال و ظرف باقی نمونده بود و همه چی به شکل عجیبی غیب شده بود !!!!!! تو دلم گفتم : تعجب نکن . ایرانی هستیم ...

کمی باهاشون همراه شدم تا بعضی قسمت ها رو بگردن . خودم هم میخواستم اسکی دوبی رو ببینم چون از وقتی راه افتاده بود نیومده بودم و میخواستم ببینم چه شکلی شده . رفتیم برای دیدن محوطه اسکی . پدر آرتین چشمش افتاد به یه مغازه که حراج کرده بود و گفت بریم خرید کنیم . گفتم زنونه ست !!! بروی خودش نیاورد و گفت : نه نمیخواد گرونه !!! کمی جلوتر چشم برادر و خواهر آرتین افتاد به Zara و گفتن بریم اینجا خرید . میدونستم خرید اینها یعنی از جیب من . حالا اون بخوره تو سرشون , توی یه همچین مغازه ای با این ریخت و قیافه رفتن فاجعه بود . تمام فروشنده ها فشن بودن و لباسها هم گرون و فشن و نمیدونم به چی اینا میخورد که میخواستن برن تو ؟ رفتیم و شروع کردن دیدن لباسها . جالب بود تازه رو لباسهاش عیب و ایراد هم میذاشتن و خوب شد پسند نکردن وگرنه من بدبخت میشدم !!!!! چند بار خواستم به روشون بیارم که خودتون که پول آوردین , ولی روم نشد ..
اسکی رو دیدیم و برگشتیم . دوباره چشم پدر آرتین افتاد به همون مغازه حراج و گفت بریم بخریم . گفتم زنونه ست ! مردونه نداره ... این دفعه اصلن محل هم نذاشت . تا کارفور باهاشون اومدم و بعد گفتم خب من میرم و غروب میام دنبالتون . همشون گفتن : ما دیگه خسته شدیم و با تو میاییم . گفتم من خونه نمیرم میخوام برم شرکت ! مادرش گفت : چه بهتر . میریم شرکت عروسمونم میبینیم !!!!!! ای خداااااا ... هر چی آیه نازل کردم که نمیشه و شما رو راه نمیدن و ... قبول نکردن و ناچار رفتیم . از عصبانیت داشتم میمردم . کافی بود کارمندا میفهمیدن اینا فک و فامیل آینده من قراره بشن ! میشد واویلا ...
فاصله شرکت تا سیتی سنتر کم بود و 5 دقیقه ای رسیدیم و رفتم توی پارکینگ . پارک کردم و یهو دیدم برادر آرتین پرید بیرون و شروع کرد عکس گرفتن از فراری ای که کنار ما پارک شده بود . خب , پسرها ماشین دوست دارن و طبیعی بود تا اینجاش . یهو دیدم با لگد کوبید تو لاستیکش و صدای دزدگیرش رو در آورد . گفتم : چرا اینطوری کردی ؟؟؟؟
- میخواستم ببینم فراری هم دزدگیر داره یا نه ؟
روانی ! بدو برو الان مامور پارکینگ میاد آبرو ریزی میشه ! به زور دستشو گرفتم و کشون کشون بردم سمت آسانسور پیش بقیه و رفتیم بالا . هر قدم که نزدیک میشدیم قلب من بیشتر میزد . تنها کاری که از دستم بر اومده بود این بود که به منشی گفته بودم کارمندا رو زودتر بفرسته برن . نمیدونم همه رفته بودن یا نه ؟!؟ پنج دقیقه فرصت کمی بود و خدا خدا میکردم همه رفته باشن . برادر آرتین هم زرت و زرت عکس میگرفت و اعصابم با فلاش هاش خرد شده بود . زنگ زدم و درو باز کرد و رفتیم داخل . خوشبختانه بیشتری ها رفته بودن و فقط دو تا از کارمندا بودن . یکی حسابدار و یکی هم مسئول کامپیوتر و منشی !!! فوری همه رو چپوندم تو اتاق خودم و اومدم بیرون و درو بستم . چند دقیقه ای با مسئول جسابداری صحبت کردم و رفت و مسئول کامپیوتر هم دنبالش . موندیم من و منشیم . فرستادمش چایی درست کنه براشون بیاره و خودم هم از اتاق کنفرانس یه جعبه شکلات برداشتم و رفتم تو اتاقم پیش بقیه . برادر آرتین همچنان مشغول بود . به زور نشوندمش و نشستم پشت میزم و زل زدم به اینها .
- مادر آرتین برگشت گفت : چه دم و دستگاهی داره پسرم , بزنم به تخته !!!
- پدرش گفت : فرش و طلا نمیشه فروخت ما هم بیاییم شرکت بزنیم ؟
- برادرش هم در اومد که : زن داداش منم فتوشاپ بلدم ها . برای منم کار داری ؟
خوشبختانه چایی ها رسید و جواب دادن به تعویق افتاد اما هنوز اون حرف ننه آرتین تو دلم بود : دم و دستگاه پسرم !!!! هنوز هیچی نشده ارث و میراث تقسیم کرده ... مشغول چایی ها شدن و شکلات خوردن . داشتم چند تا ایمیل مهم رو جواب میدادم و گوشم هم بفهمی نفهمی به اینا بود . مادرش مثلن یواشکی میگفت : بچه ها شکلات بردارین بذارین جیبتون . خارجیه ! آرتین میگفت : نکن مامان . زشته ... باباش میگفت : زشت نا محرمه ! آدم که از مال زنش نباید خجالت بکشه ! من اینا رو میشنیدم و فقط حرص میخوردم و دندون فروچه میکردم . آخر هم هر کاری کردم نتونستم حواسمو متمرکز کنم و بیخیال شدم و گفتم خونه انجام میدم و بلند شدم و گفتم : کارم تموم شد بریم .
- کجا بریم مادر ؟ ما که هنوز هیچ جا رو ندیدیم ! اقلن همه جا رو نشونمون بده ...
یه نگاه به آرتین انداختم که به دادم میرسه ؟ ولی اون از من بدبخت تر .. همچین نگاهم کرد که دلم براش سوخت . رفتیم همه جا رو به این ندید بدیدها نشون بدم . برادرش هم هی عکس میگرفت آخر سرش داد کشیدم که : بسه دیگه کور شدم ! خواهش میکنم دیگه عکس نگیر !!!!!
باباش در اومد که : به پسر من چیکار داری ؟ داره یادگاری میگیره . بگیر بابا جون .. میبریم به فامیلا نشون میدیم .
دیدنشون که تموم شد اومدیم بیرون و رفتیم به سمت آسانسور . همچنان بازار عکاسی براه بود . تصمیم گرفتم شب که خوابن ترتیب این دوربین رو بدم تا از شرش خلاص بشم !!!! چند دقیقه بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم . مغزم واقعن کار نمیکرد و نمیدونستم اینا رو کجا ببرم . سوال کردم بریم خونه ؟ همه با هم گفتن : نه !!!!! سرعت ماشین رو کم کردم و الکی اینور اونور میرفتیم و اینا هم فقط اطراف رو نگاه میکردن و صداشون در نمی اومد . بی هدف دور خودمون میچرخیدیم و منم خرده کاریهامو میکردم . بنزین زدم . خرید کردم . کارواش رفتیم . برج العرب رو از دور نشونشون دادم و خلاصه اینقدر گشیتیم تا هم هوا تاریک شد و هم اینها گرسنه شدن و موقع شام شد . فکر هیچ رستورانی رو نمیکردم چون با اشتهای اینا واقعن جیبم Error میداد و جوابگو نبود ! یاد رستوران دانیال افتادم که سلف سرویس هست و نفری 46 درهم میگیره و میتونی کل رستوران رو ببلعی !!!!! بهترین انتخاب همین بود . هم ایرانی بودن . هم غذا به حد انفجار موجود بود و هم با این وضع اشتهایی اینا , تنها چیزی که جوابگوشون بود همینجا بود و بس . گفتم : یه رستوران عالی ایرانی اینجا هست بریم اونجا . دادشون در اومد که : ما تو ایران رستوران داریم و بریم یه جای خارجی !!!!! رعشه گرفتم ولی نا امید نشدم و گفتم : اما اینجا فرق داره ها ! هر چقدر بخواهین میتونین بخورین حتا تا صبح . آقا اینو که گفتم پدر آرتین گفت : پس چرا زودتر نگفتی . بریم اما یادت باشه فردا شب میبریمون یه رستوران خارجی !!!!!!!! :(
رگ خوابشونو فهمیدم . غذای زیاد و عمله خفه کن و تیریپ مفتی و کوفتی !!!!! کمی بعد اونجا بودیم . ماشین رو پارک کردم و رفتیم داخل . کمی شلوغ بود و همه از دم ایرانی . فوری عینک آفتابیمو از کیفم در آوردم و زدم چشمم چون بدبختی اینه که دوبی کوچیکه و یکی دو بار که بری بیایی تابلو میشی ! بابای آرتین با طعنه گفت : آفتاب خیلی اذیتت میکنه ؟؟؟؟ گفتم : یه کم چشمام به نور حساس شده ...
یه گارسن ایرانی اومد طرفمون و با لبخندی مضحک از دیدن مشرتی هایی مضحک تر راهنماییمون کرد به سمت یکی از میزها . نشستیم . مادرش گفت : حالا باید چیکار کنیم ؟ هر چی بخواهیم برامون میارن ؟
- نه ! اونجا بشقاب ها رو چیدن بلند میشین میرین بر میدارین و بعد میرین سمت میز غذاها و هر چی دلتون میخواد میریزین و میایین سر میز میخورین .
آره ؟؟؟ چه خوب .. بچه ها بلند بشین بریم .
یهو هر 4 تا بلند شدن و رفتن . من موندم و آرتین . هیچ اشتهایی نداشتم . به آرتین گفتم : اگه تا دو روز دیگه اینا از اینجا نرن من یا تو رو میکشم یا خودمو ! یه کاری میکنی اینا برن . میفهمی ؟؟؟؟
- من چیکار کنم آخه ؟
تو برو بمیر ! من و تو هنوز رسمی ازدواج نکرده اینا رو ما اسم گذاشتن . بعد هم این مادرت رو نمیبینی ؟ شرکت پسرم !!!! قربونم بره ... هنوز هیچی نشده اختیار داری میکنه ! بعد هم جلوی این برادرت رو بگیر اینقدر عکس نگیره اعصاب منو خرد کرد . دوربینشون امشب میگیری میندازی تو مستراح !!!!!!!!
داشتیم صحبت میکردیم که اراذل پیداشون شد ! از دیدن بشقابهاشون مو به تنم سیخ شد ! توی بشقاب هر کدوم یه کپه انواع غذاها پر شده بود طوریکه اگه کمی کج میکردن کل این کوه غذا میریخت . گفتم : چه خبره اینهمه پر کردین ؟؟؟؟
- وقتی آدم فقط میتونه یه بار غذا برداره پس تا میتونیم برمیداریم !
کی گفته یه دفعه ؟ صد دفعه هم برین اشکال نداره . آخه این چه وضعیه ؟!؟
- ای بابا زودتر میگفتی ؟ باشه مهم نیست . میخوریم دوباره پر میکنیم .
مغزم رعد و برق میزد ! باور کنین بشقاب هر کدوم به اندازه غذای 3 نفر آدم پر شده بود اونم هر جور غذایی که بگین و اونجا موجود بود برداشته بودن . اول فکر کردم نمیتونن بخورن ولی در کمال تعجب همه غذاها نابود شد و دوباره بلند شدن . پدر و مادرش تو این سن و سال چقدر سالم بودن که اینهمه غذا رو میتونستن شب هضم کنن . اونوقت من بدبخت یه پیشدستی غذا بیشتر بخورم , تا صبح کفاره پس میدم !!!!!! حالا بگی , میگن تاثیر روغن های کرمونشاهیه !!!!!
سه – چهار دفعه اینا رفتن و اومدن تا اون خندقشون پر شد . مردم هی ما رو نگاه میکردن و با انگشت نشون میدادن و میخندیدن . خیلی خوب شد عینک آفتابی زدم تازه بازم احساس بدی داشتم ! سیر که شدن رفتن سراغ دسرها !!!! نمیدونم چه تعفنی توی معده هاشون راه می افتاد ... خلاصه بعد از اینکه به حد مرگ خوردن , گفتن بریم . پرسیدم : مطمئنین سیر شدین ؟ تعارف نکنین ها !!!!!!
- ببخشیدا ! دیگه مگه ما گاویم ؟؟؟؟؟
تو دلم گفتم : صد رحمت به گاو !!!!!!!!!!!!! صد رحمت به دایناسور !!!!!!! لامصبا یه خروار غذا خورده بودن تازه میگفتن مگه ما گاویم ؟؟؟؟؟
موقع حساب کردن , صندوق دار که در واقع صاحب رستوران هم بود چپ چپ و خیلی بد نگاهم میکرد و خیلی خوشحال بودم عینک آفتابی به چشم دارم !!!! لابد تو دلش میگفت : دیگه ما گفتیم سلف سرویسی و بافِت , نگفتیم که 4 نفر بیاری اندازه 40 نفر بخورن !!!!!
سوار ماشین شدیم و بدون هیچ پرسشی صاف رفتم خونه ! تیکا مرتیکه رو خوابونده بود و من یک روز تمام بجه رو ندیده بودم بخاطر این احمق ها !!!!! لباسهاشون رو عوض کردن و اومدن پایین و تازه تقاضای چایی کردن . تو این فاصله مادر آرتین اومد آشپزخونه و وحشتناک ترین صحنه زندگیم رو نشونم داد . یه کیسه نایلون بزرگ پر از پنیر و سبزی خوردن و کباب و جوجه کباب و نون سنگک و خلاصه هر نوع غذای قابل برداشتی که تونسته بودن از اونجا برداشته بودن و داشت میداد به من بذارم یخچال فردا ناهار بخورن !!!!! من مونده بودم چطوری اینا رو برداشتن که کسی ندیده !!!! شاید هم دیده و اون نگاه های ناجور صندوق دار مال همین بود !؟! گریه م گرفته بود و بغض کرده بودم ...
چایی دادم بهشون و نیم ساعت نشده رفتن کپه مرگشون رو بذارن . با اون شکم پر و خواب ...
با آرتین رفتیم تو حیاط و نشستیم توی آلاچیق که صدامون رو نشنون و شروع کردیم فکر کردن که چطوری از شر اینا خلاص بشیم ! حکایت اره تو کون بود . نه راه پس نه راه پیش . آخر تصمیم گرفتیم که تا دو روز دیگه اگه رفتن که هیچی اگه نرفتن من یه سفر کاری رو بهانه کنم و برم تهران و اینا رو هم همراه خودم ببرم و دوباره برگردم دوبی . بجز این راه دیگه ای به ذهنمون نرسید . روم هم نمیشد بهشون بگم برین !!!!!

شب موقع خواب گل و بلبل بود ! صدای خرناسه های وحشتناک و گوزیدن های ناگهانی , در و دیوارهای خونه رو میلرزوند . نمیدونم کدومشون بود که داشت تخته گاز و یکنواخت خرخر میکرد و اون یکی نوسان داشت و از یواش شروع میکرد و به اوج میرسید تا حد عربده و بعد قطع میشد و انگار از صدای نعره های خودش میترسید و از خواب میپرید و دوباره چند دقیقه بعد همین سیکل ادامه داشت ! نمیتونستم بخوابم و از یه طرف هم غش کرده بودم از خنده و وضعی بود . کتاب هری پاتر رو برداشتم و مشغول خوندش شدم تا خوابم بگیره . ده صفحه ای که خوندم دیگه چشمام باز نمیشد و فقط اونقدر دووم آوردم که چراغ رو خاموش کنم و غش کردم .

ادامه دارد ...



........................................................................................

Friday, August 24, 2007

سفرنامه دوبی ( 6 ) :

آقا این دریا رفتن ما ایرانی هم برای خودش حکایتی داره . البته تو ایران شاید بعضی مسائل عادی باشه ولی در خارج از کشور و در جامعه باز و آزاد , کمی دور از عقل به نظر میرسه !!!! در ایران دیدن زنان در دریا با مانتو و شلوار و روسری و حتا پوشش مستهجن چادر , خب خیلی عادیه ولی دیدن این صحنه ها در کشوری آزاد مضحکه ! وضع ما ایرانی ها اونقدر خرابه که نه رومی رومی هستیم نه زنگی زنگی . زنهای عرب با حجاب , هیچ وقت در محیط های عمومی تن به آب نمیزنن بخاطر مساله حجابشون و در استخرهای اختصاصی یا مکان های حصوصی دریا این کار رو میکنن . به نظر من درستش هم همینه . چون آدم یا باید لخت شنا بکنه یا با لباس شنا نکنه . چون در اونصورت جز خریت و حماقت محض کاری نکرده . اگه غرض و مرض این باشه که آدم تن به آب بده , بهتره بره زیر دوش آب توی وان بشینه و خودشو خیس کنه تا اینکه با لباس شیرجه بره توی آب و دلش خوش باشه که هورا ! شنا کردم !!!!!! باز هم متاسفانه در این زمینه حماقت رو تکمیل کردیم ...
شنا کردن در سواحل دوبی لذت زیادی داره چون هوا گرمه و خیلی میچسبه . مخصوصن بعدش هم 3 تا آبجوی خنک با لایم و نمک بخوری که دیگه عالی میشه . هم انرژی میگیری و هم خنک میشی و هم کلی خاصیت داره ! البته آب همون آب خلیج فارسه ! هوا همون هواست و ساحل و ماسه ها همون ساحله ! اما کثافت سواحل ایران در کنار قوانین احمقانه حجاب زورکی کجا و تمیزی و آزادی سواحل روبروی ایران کجا ؟ جالب اینه که سیل توریست ها از تمام کشورها به سواحل کشورهای عربی سرازیره و هر سال هم بیشتر و بیشتر میشن ولی در کشور ما حتا توریست های داخلی هم هر روز کمتر از قبل میشن و ترجیح میدن پول بیشتر خرج کنن و در عوض برن یه کشوری که آزادی داشته باشن و امنیت ! تاسف آورتر اینکه کشورهای عرب حاشیه خلیج فارس هر کدوم سواحلی بسیار محدود و کوتاه دارن و ایران با سواحل گسترده و عظیم خودش کل خلیج و دریای عمال رو پوشش داده و اگر حکومت فاشیستی امروز ایران نبود , تمام ثروت های باد آورده ای که راهی کشورهای عرب میشه , امروز در کشور ما خرج میشد . چه سواحل شمالی و چه جنوبی که از هر نظر به سواحل روبرو برتری دارن حتا از نظر محیط زیست , جنگلهای مرجانی سواحل ایران بسیار غنی ترن تا سواحل اعراب و افسوس و صد افسوس که ما کجای کاریم و اونها کجای کار ... روزی اگر رژیم ایران تغییر کنه تمام کشورهای عرب حاشیه خلیج فارس به فلاکت می افتن . ببینین اینو کی گفتم !!!

شب به تصور اینکه اینها کلی گشتن و خسته شدن , لابد تا دیر وقت میخوابن , گفتم منم میخوابم تا لنگ ظهر و ظهر هم یه چیزی درست میکنم میدم ببرن یا پول میدم لب دریا میخورن و شبم میرم دنبالشون . با این آرزوهای زیبا خوابیدم ! صبح از ویبره خوردن بدنم بیدار شدم و آرتین رو کنار خودم دیدم ! آقا که همیشه من با آجر و پارچ آب و یخ خرد شده و جوالدوز و لنگه دمپایی بیدارش میکنم , حالا این منو بیدار میکرد . اول خیال کردم خیلی خوابیدم و ظهر شده ! ولی ساعت رو که نگاه کردم برق از سرم پرید ! هفت صبح بود ...
- مگه مریضی منو کله صبح بیدار میکنی ؟؟؟؟
ببخشید ولی مامانم اینا میگن ما حاضریم بریم دریا !!!
کاش غش میکردم و تا آخر شب تو کما فرو میرفتم و از شر اینا راحت میشدم ولی هر چی صبر کردم مغزم جواب نداد . ناچار بلند شدم و رفتم پایین ببینم اینا از جون من چی میخوان ؟ چشمم افتاد بهشون که همه لباس پوشیده و حاضر و آماده نشسته بودن منتظر من و تازه بار و بندیلشونم آماده کرده بودن .
- شماها کجا میخوایین برین سر صبحی ؟
مگه خودت دیشب نگفتی میریم دریا ؟
- من کی گفتم ؟ من تو ذهن خودم داشتم میگفتم !
به هر حال به ما الهام شده بود که امروز میریم دریا و گفتیم حاضر باشیم !!!!!!!!
- آخه الان کسی نمیره دریا . خیلی زوده ..
کجا زوده ؟ از 5 صبح آفتاب در اومده . شماها تنبل شدین . الان لنگ ظهره . آماده بشین بریم دیگه .
تسلیم و زیر لب فحش گویان به سمت توالت راه افتادم ! مغزم قفل کرده بود و Error میداد و نمیدونستم باید چیکار کنم ؟! شاشیدن به صاحت مقدس خمینی کمی فکرم رو باز کرد و گفتم حالا که اینطوره و شماها جنبه ندارین من میدونم و شماها ! تیکا رو بیدار کردم و گفتم چند تا ساندویچ درست کنه و خودمم رفتم یخدون و چند تا نوشابه و یه بطر آب معدنی و لیوان آوردم و چیدم توش و لباس پوشیدم و گفتم بریم ! دم در یهو چشمم افتاد به ریخت و لباسشون و گفتم :
- این ریختی میخوایین بیایین دریا ؟
پس چه ریختی بریم ؟
- ببخشید ولی مگه میخوایین برین مهمونی یا اداره که با کفش و جوراب و پیرهن و شلوار و ... دارین میایین ؟
ایرادش چیه ؟؟؟
- ایرادش اینه که با این ریخت و قیافه راهتون نمیدن و بعد هم از گرما کباب میشین !!!!
آرتین هم به دادم رسید و خلاصه شروع کردن استریپ تیز کردن ! بعد از نیم ساعت من بمیرم تو بمیری , چیزی که ازشون در اومده بود این بود :
پدر آرتین شلوارک آرتین رو پوشیده بود که چون قدش کوتاه بود براش مثل شلوار برمودا شده بود ! با همه زحمتی که کشیدیم تونستیم پیرهن مردونه آستین بلند رو به آستین کوتاه کاهش بدیم ! جوراب رو هم در نیاورد و بجاش دمپایی پاش کرد ! مادرش از اونم بدتر . مانتوش رو در آوردیم و بجاش کفتیم یه پیراهن بلند بپوشه ! نداشت و مجبور شدم مال خودمو بهش بدم که چون قدم بلند بود براش مثل لباس زنهای عرب شده بود و زمین رو جارو میزد . بازم از اون مانتوی کثافت بهتر بود !! روسری و جوراب رو هم در نیاورد ! خواهر آرتین هم از ترس باباش فقط به تیشرت گل و گشاد و شلوار و روسری اکتفا کرد و فقط آرتین و برادرش بودن که مایو پوشیدن و تیشرت و دمپایی مثل انسان !!! رفتیم . همگی سوار شدن و راه افتادیم به سمت دریا . اول تصمیم داشتم ببرمشون سمت ساحل برج العرب که یه جای با کلاس و قشنگه ولی با کاری که باهام کردن بردمشون پارک جمیرا تا حال بیان !!!

" دوبی دو روز در هفته تعطیلی داره . جمعه و شنبه و البته بعضی شرکت ها هم روزهای یکشنبه تعطیل میکنن . در دوبی کارگران زیادی مشغول به کار هستن و چون پر از پروژه های ساختمونی هست و بصورت کنتراتی و 24 ساعته کار میکنن , جمعیت کارگران بیشتر از تمام سکنه هست . کارگران فقط یک روز تعطیلن و اونم جمعه ست . روزهای جمعه که تعطیل هستن میریزن توی خیابونها و مکانهای تفریحی . کنار خیابونها راه میرن دسته دسته یا کنار خیابون میشینن یا میرن دریا و خلاصه عمله بازار دوبی جمعه هاست . بیشتر اروپایی ها و توریست ها و سکنه هم که اینو میدونن , روزهای جمعه توی مراکز خرید و تفریحی پیداشون نمیشه و بجاش میزارن و شنبه ها میرن . البته فرقی که بین عمله های ایران و دوبی هست اینه که عمله های دوبی کبریت بی خطر هستن و جرات ندارن دست از پا خطا کنن یا کاری با توریست ها و مردم داشته باشن و فقط تماشا میکنن و دید میزنن ولی در ایران مردم عمله ها رو که میبینن رم میکنن و تغییر مسیر میدن مخصوصن که عمله جماعت در ایران ارادت فجیعی نسبت به زیر شکم زنان و دختران دارن و تا به امروز تعداد زیادی از اونها رو مورد عنایت ویژه قرار دادن !!!! روزهای جمعه اگه سری به دریا بزنین تعداد کمی زن و دختر میبینین که اون بدبخت ها یا از وضع دوبی بی خبرن و یا گره گوری هستن و یا طبق معمول ایرانی هستن . لخت شدن و شنا در روزهای جمعه مثل این میمونه که چند صد نفر با نگاه بهت تجاوز کنن "

پارک جمیرا تو منطقه جمیرا واقع شده و یه منطقه محافظت شده ست . البته بر خلاف اسمش که تو محله جمیراست که جزو یکی از محلات اعیان نشین دوبی به حساب میاد , چندان جذابیتی نداره . یه پارک معمولی که رو به ساحل ایجاد شده اما مرتب کنترل میشه . صحبت پیش اومد و گفتم دم در باید ورودیه بدم و پدر آرتین گفت چقدره ؟ وقتی گفتم 60 درهم ورودیه به ازای هر نفر ده درهم , عربده کشید : ماشینو نگه دار ! زود باش نگه دار . با وحشت زدم رو ترمز و کنار خیابون نگه داشتم و گفتم : چی شده ؟؟؟
- نفری ده درهم بدیم بریم دریا ؟
آره پس چی ؟ اینجا خدمات خوب میدن در مقابل پول میگیرن !
- الان درستش میکنم ! بچه ها پیاده بشین . آرتین تو هم برو پایین .
همه رو پیاده کرد و مادر آرتین رو هم برد پشت و خوابوند کف ماشین و روش یه پارچه انداخت و گفت بریم . با تعجب نگاهش میکردم و هنوز نفهمیده بودم چی تو سرش میگذره ! پرسیدم :
- چرا این بیچاره ها رو پیاده کردین ؟
کاریت نباشه برو تو باقیش درست میشه !
- رفتم دم ایست نگهبانی و 20 درهم دادم و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم . پیاده که شدم یهو دیدم آرتین و برادر و خواهرش از روی نرده ها دارن میان بالا و پریدن تو . خشک شدم ... پس نقشه ش این بود برای پول ندادن !!! وقتی رسیدن به ما شروع کردم دعوا کردن و هر چی دهنم اومد بارشون کردم که چرا آبرو ریزی میکنن و 60 درهم پولی نبود که بخاطرش این کارها رو بکنین و ... پدره خیلی خونسرد گفت : ما پول مفت به عرب ها نمیدیم ... انگار شلنگ آب سرد ریختن روم ... یخدون غذاها رو برداشتیم و راه افتادیم به سمت ساحل تا همه جا رو نشونشون بدم . یه عمله بازاری بود که دومی نداشت . بقول عموم هر چی " داشاق ایچی " بودن جمع شده بودن توی ساحل . بین راه متوجه شدم جیب برادر آرتین قلمبه شده ! بهش گفتم چی آوردی ؟
- هیس ! به بابام نگی ؟ دوربین آوردم عکس بگیرم !
نکنی ها !!!! عکس گرفتن ممنوعه . پلیس میگیرت .
- برو بابا کجای کاری . ما اینکاره ایم . همچین عکس میگیرم روح طرف خبردار نشه !
خداااااا ! من با این احمق ها چیکار میکردم ؟ تابلوی عکسبرداری و فیلم برداری ممنوع رو نشونش دادم و گفتم : ببین نمیشه ! اگه دوربین رو به من ندی به پدرت میگم !
- خیلی بی معرفتی ! باشه بگو .. پس آرتین خالی میبست تو خیلی باحالی ؟
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم ! دیوانه ! پدر آرتین هم زل زده بود به زنهای نیمه لخت و زنش هم هر از گاهی هی سقلمه بهش میزد و نگاهش رو میدزدید . خوب شد امروز اومدیم و شنبه میاومدیم اینا چه گندی بالا میاوردن !!؟ دستشویی ها و بستنی فروشی و رستوران و حمام ها رو نشونشون دادم و بعد هم رفتیم تو ساحل و 5 تا تخت کرایه کردم براشون با سایه بون و آوردن نصب کردن و رفتن . قیافه هاشون دیدنی بود . پدر و برادر آرتین که تخمهاشون چسبیده بود زیر گلوشون با دیدن زنها و مادرش هم هی آه و ناله میکرد که چرا اومدیم اینجا و آقاشون از راه به در میشه و خواهر آرتین هم ذوق مرگ بود و هی میگفت بریم شنا کنیم . هوا به شدت گرم و شرجی بود و همه خیس عرق شده بودن و دلم خنک شده بود . بلند شدم و گفتم : خب من دیگه باید برم . خوش بگذره . پدر آرتین گفت : کجا ؟ ما رو ول کردی تو دهن شیر ؟
- آرتین پیشتونه دیگه . با من چیکار دارین ؟
این پسره عرضه نداره دماغشو بالا بکشه . یا خودت میمونی پیش ما یا ما هم با تو میاییم !
- بابا به من چیکار دارین ؟؟؟؟؟؟ این ساحل . همه چیزم نشونتون دادم . دیگه مشکل چیه ؟
مشکل اینه که ما غریبیم اینجا پس اقلن چند ساعتی پیش ما باش بعد برو !
- به خدا کار دارم . فقط میتونم یکساعت بمونم نه بیشتر ...
همون خوبه تا ما آشنا بشیم با اینجا !!!!
نشستم و نمیدونستم چیکار کنم . آخر به آرتین گفتم : چیه زل زدی به من ؟ برین شنا کنین دیگه ! همگی بلند شدن برن که پدره گفت : فقط مردا میرن . بقیه میمونن اینجا !!! رفتن ... دلم برای خواهر آرتین سوخت . مرتیکه الاغ . یهو یاد آفتاب افتادم و کرم ضد آفتاب و این خنگولا که همینطوری رفتن شنا . مطمئن بودم که جزغاله میشن و تا دو روز بع بع میکنن از آفتاب سوختگی !!!! به مادر آرتین گفتم : ما میریم بستنی بخریم و بیاییم . دست خواهرش رو گرفتم و رفتیم یه قسمت دیگه ساحل و گفتم برو شنا کن من مواظبم بابات نیاد .
- نمیشه ! بابام چشم مار داره میبینه !
احمق ! میگم من اینجام دیدم داره میاد بهت میگم بیایی بیرون !
- فهمید تو جوابشو میدی ها !
باشه . حالا لخت شو .
- لخت بشم ؟ خودت لحت بشو !!!!!
مگه میخوای با لباس بری تو آب ؟
- پس میخواستی جلوی این همه مرد لخت بشم ؟
آها .. خب ببین من یه نظر بهتری دارم . بریم پیش مادرت بهتره . من حس میکنم پدرت همین اطراف باشه .

برگشتیم و نشستم پهلوی این دیوانه ها . هر چی صبر کردم دیدم اینا بیا نیستن . یکساعتی گذشته بود . تعجب کرده بودم تو این آفتاب و این گرما سگ هم برشته میشه و اینا چطور طاقت آورده بودن رو نمیدونم ؟!؟ همین موقع بود که پیداشون شد . پدرش و برادر آرتین حسابی سوخته بودن و تنشون قرمز بود و آرتین هم کم و بیش .. آفتاب سوختگی معمولن چند ساعت طول میکشه تا اثر کنه و هنوز زود بود . کلی کیفور بودن و شیهه میزدن و از آب تعریف میکردن . تو دلم میخندیدم و میگفتم صبر کنین چند ساعت دیگه حالتونو میپرسم . یهو نگاهم افتاد به تنشون که سفیدک زده بود . گفتم : دوش نگرفتین ؟
- دوش ؟ واسه چی ؟ آب دریا تمیزه دیگه !
آب خیلی شوره تنتون پر از نمکه میسوزین ها !!!!
- ما پوستمون کلفته سوسول نیستیم ! شما ضعیفه ها به فکر خودتون باشین !!!!!
آرتین که میدونه من چقدر از این القاب منزل و ضعیفه و .. بدم میاد شروع کرد باز ادا در آوردن که یعنی بخاطر من بیخیال !!!! چند تا ساندویچ تست ساده که تیکا درست کرده بود رو در آوردم و دادم بهشون تا ته دلشون رو بگیره و بعد هم بلند شدم برم که مادر آرتین گفت : به همین زودی ؟ ما که هنوز جایی رو یاد نگرفتیم . یه کم دیگه هم بمون بعد برو . عجب گیری کرده بودم . خوب بود زود اومده بودیم و هنوز وقت داشتم . دوباره نشستم . پدر آرتین و آرتین رفتن کمی قدم بزنن تو پارک . برادر آرتین هم دوربینشون در آورد و شروع کرد عکس گرفتن از زنهای بدبخت . گفتم : نگیر زشته ! خوشت میاد یکی هم از شماها بگیره ؟ ببینن دوربینت رو میگیرن و خودت رو هم زندانی میکنن ها ! مادرش برگشت گفت : اوووو ! چه واسه ما با اخلاق شده . تو برو لباس پوشیدن خودتو درست کن که لخت و پتی میای جلوی حاج آقا !!!!

" توضیح اینکه تمام عکس هایی که میذارم گلچینی از شکارهای برادر آرتینه که توی کامپیوتر من جا مونده بودن و با دیدن اونها مو به تنم سیخ شد . 1200 تا عکس از در و دیوار و پرنده و چرنده و آدمیزاد و ... "

دیگه جوش آوردم و بلند شدم و راهمو کشیدم و رفتم . سوار ماشین شدم و رفتم شرکت . نه موبایل داشتن نه پول و فکر کنم چند ساعتی زیر آفتاب گرسنه و تشنه موندن کمی مغزشون رو باز میکرد !!!! تا ظهر شرکت بودم و دو تا جلسه داشتیم با شرکت پوما و BMW که هر دو هم افتضاح بود . اولی رو حسابی گند زدم . با نماینده شرکت پوما جلسه داشتیم و منم کفش آدیداس پوشیده بودم و طرف تا منو دید اخمهاش رفت تو هم و بلند شد که بره بیرون . این احمق ها از بس صبح اعصابمو خراب کرده بودن که همه چی یادم رفته بود . رفتم بیرون و از منشی یه جفت دمپایی گرفتم و برگشتم سر جلسه ! تا آخر جلسه نماینده پوما فقط چپ چپ منو نگاه میکرد و شرط میبندم اگه میتونستن کله م رو میکند . قرارداد رو بالاخره با هر بدبختی بود بستیم و تموم شد !!! با شرکت BMW به جایی نرسیدیم چون از دفتر تهران فکس دادن که دولت ورود اتومبیل رو فعلن متوقف کرده و پلاک نمیکنه و باید گازسوز باشن یا کم مصرف . جلسه به هم خورد !!!! بر پدر احمدی نژاد مادر فلان لعنت .
ساعت حدود 4 بود و بلند شدم برم دنبال این اراذل . اصلن روز خوبی نبود و حسابی دمغ بودم . داخل محوطه شدم و ماشین رو پارک کردم و رفتم دنبالشون . تو ذهنم تجسم میکردم که الان همشون سیاه مثل زغال اخته شدن و از تشنگی و گرسنگی به حال مرگ افتادن ! رفتم جایی که بودن و دیدم هیچکس نیست و تخت هاشونم نیست . نگران شدم . یعنی براشون چه اتفاقی افتاده بود ؟ رفتم سکیوریتی و سوال کردم و گفتن هیچ موردی اتفاق نیافتاده . خیالم کمی راحت شد و گفتم حتمن اومدن بیرون یا شاید تو پارک باشن . دوره افتادم همه جا رو گشتن ولی نبودن که نبودن . دست از پا درازتر برگشتم تو ماشین و خیابونهای اطراف رو گشتم ولی نبودن . رفتم خونه . داخل که شدم صدای همشون می اومد . تعجب کردم . اینا که پولی نداشتن و چطوری اومده بودن خونه . رفتم توی هال و دیدم نشستن دارن چایی میخورن و پدر آرتین هم رو زمین چمباتمه زده و آه و ناله میکنه . مادرش تا چشمش به من افتاد هوار کشید که :
- حالا ما رو ول میکنی میری ؟ بشکنه این دست که نمک نداره !
پدرش ار اونو گفت : حالا منو نفرین میکنی ؟ بیا .. دلت خنک شد ؟ از دل درد دارم میمیرم ...
آرتین اینا چی میگن ؟؟؟؟
- هیچی بیا بریم بالا تا بهت بگم .
رفتیم بالا و معلوم شد که این حروم زاده ها با خودشون کلی دلار آورده بودن و رو نمیکردن و وقتی دیدن من رفتم , یکی دو ساعتی میمونن و بعد هم تاکسی میگیرن و میان خونه . وقتی هم میرسن میشینن یه من خربزه و میوه های دیگه ای که خریده بودم براشون رو میخورن و چون بعضی هاشون رو نباید خام میخوردن و با هم قاطی شده بودن , کله پا شده بودن .
کارد میزدی خونم در نمی اومد . منو باش دلم برای چه آدمایی سوخته بود ! با خودشون پول آورده بودن اونوقت حتا خریدهاشونم پای من حساب میکردن و یه چیزی هم طلبکار بودن . خیلی ناراحت بودم . کم کم داشت به جایی میرسید که بندازمشون بیرون و قید فامیل و مهمون نوازی رو بزنم . با همه اینها رفتم پایین و چایی نبات درست کردم دادم پدره بخوره . برادر آرتین هم یواش یواش تنش شروع کرده بود به سوختن و آخ و ناله ش در اومده بود . خلاصه تا آخر شب خونه ما شد یه بیمارستان تمام عیار و 3 تاشون مثل سوسک بایگون خورده چپ شدن !!!! پدره از بس خربزه خورده بود که گوز پیچ شده بود و جلوی ما نشسته بود و هی زرت و زرت میگوزید و از اونور هم تنش میسوخت . برادرش هم تنش قرمز شده بود و بع بع میکرد !!!! خواهرش هم نمیدونم پریود بود یا چی که دراز کش افتاده بود و مادره هم برای خالی نبودن عریضه خودشو زده بود به موش مردگی و مریضی . من بدبخت هم شده بودم فلورانس نایتینگل و تا 2 صبح پرستاری اینا رو میکردم ! هر چی که به ذهنم میرسید تو حلق اینا میکردم تا شاید بهتر بشن . برای خواهرش زنجبیل دم کردم و به زور ریختم تو حلقش ! به مادرش دوغ دادم . نمیدونستم چه مرگشه و گفتم منم برای خالی نبودن عریضه یه چیزی بدم بخوره و جالب این بود که هر چی میدادم میخورد . حکایت مفت باشه کوفت باشه ... پدره هم قرص هایی رو که از ایران آورده بود به ترتیب میخورد هر نیم ساعت و قرص هاش رو عوض میکرد . هی میگفتم آخه چرا اینقدر الکی قرص های جور واجور میخورین ؟ میگفت این اثر نکرد و اون یکی رو میخورم شاید اون اثر کنه !!!!! تیکا هم با حرص تن برادرش رو روغن سوختگی میمالید و مخصوصن هم فشارش میداد و جیغ و هوار و اشکش رو در آورده بود و هی لبخند میزد و با درد کشیدنش ذوق مرگ میشد . تیمارستان خوبی شده بود . آرتین با مرتیکه شنا میکردن و من مونده بودم گرفتار اینا .
حالم بد شده بود از بس پدره میگوزید جلوی ما . نمیدونم شکمش نفخ کرده بود یا طوفان توش پیچیده بود که خالی هم نمیشد و هی قُرقُرقُر شکمش صدا میکرد و پشت سرش زااااارت به شکل فجیعی میگوزید و حتا از منم خجالت نمیکشید مرتیکه بیشعور ! کم مونده بود بالا بیارم و آخر هم ول کردم رفتم پیش آرتین و مرتیکه .

ادامه دارد ...



........................................................................................

Thursday, August 23, 2007

سفرنامه دوبی ( 5 ) :

همیشه این پکی مکی ها رو مسخره میکردم و اینا رو گاگول می دونستم ولی اینبار بهم ثابت شد بعضی از ایرانی ها از همین عمله جوادای هندی – پاکستانی هم وضعشون خرابتره . البته بعضی ها معتقدن دلیل این خصوصیات اخلاقی بعضی از ایرانی ها بخاطر حکومته ولی من میگم خیلی از ما ایرانی ها نه بخاطر سیستم نظام و عقب موندگی ایران از جهان , که بخاطر تعصبات کور و غرور احمقانه مثلن ملی خودمونه که اینطوری شدیم . حتا زمانی هم که به ما راه رو نشون میدن باز هم نمیخواهیم قبول کنیم و میخواهیم تو همون مسیر ابلهانه سابق باقی بمونیم و اینه دلیل اصلی عقب موندگی مردم و کشور ایران و در درجه دوم اسلام !!!
رفتم شرکت و کمی در مورد کارها صحبت کردیم و چند تا از پرونده ها رو گرفتم تا شب مطالعه کنم و از اونور هم رفتم کمی خرید کردم و بردم گذاشتم خونه و زنگ زدم به آرتین ببینم در چه حالی هستن . اولش گرم مشغول شروع کرد احوالپرسی شد و بعدش یهو صداشو آورد پایین و گفت :
- شیوا اینا همه پولا رو خرید کردن الانم گرسنه هستن . به دادم برس وگرنه منو خام خام میخورن !
پدر سگ مگه هزار درهم ندادم بهت برای خریدشون ؟ چی خریدن که همه ش تموم شد ؟؟؟
- این حرفها رو ول کن فقط زودتر خودتو برسون .. زیاد نمیتونم صحبت کنم !
عجب گیری کرده بودم ! مرتیکه رو سپردم به تیکا و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت اونها تا ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم ! پیدا کردنشون ساده بود . درست دم در نشسته بودن چشم انتظار من در حالیکه تو دستهاشون پر از کیسه های خرید بود ! مادرش تا منو دید شروع کرد قربون صدقه رفتن که :
- این پسر بی عرضه م یه آب نداد به ما و هلاک شدیم از تشنگی . الهی قربونت برم بیا یه چیزی برامون بخر که داریم از پا می افتیم !
تو دلم گفتم آخه چیزی هم براش گذاشتین که براتون چیزی بخره کوفت کنین ؟ گفتم اول خریدهاتونو بذارین پشت ماشین و بعد بریم چیزی بخوریم . بارهاشونو گذاشتم پشت ماشین و رفتیم داخل تا ناهار براشون بگیرم . حالا مشکل بزرگ اینجا بود که این ابله ها هیچی در مورد غذاها نمیدونستن ! پدرش میگفت بریم دیزی بخوریم ! مادرش میگفت کله پاچه بخوریم تا شب ببندمون ! صد رحمت به خواهر و برادرش که باز میگفتن پیتزا بخوریم !!!!
دم هر رستورانی می ایستادیم کارم شده بود دو ساعت شرح دادن منوی غذاهای اون رستوران ! هر چی هم میگفتم فلان غذا بیشتر به ذائقه شما شبیهه , گوش نمیدادن و خلاصه بعد از 2 ساعت چرخیدن رضایت دادن به پیتزا یا بقول باباش : کش لقمه !!!!! البته سر اونم مشکل داشتیم و دو ساعت داشتم حالیشون میکردم هر پیتزا چه چیزهایی داره و طعمش چطوریه ؟ آخر سر 2 تا میکس انتخاب شد . میزی انتخاب کردم و نشوندمشون و رفتم سفارش پیتزا بدم . حساب کردم دیدم اینا با این اشتهاشون باید یه چیزی بخورن که عمله خفه کن باشه و اقلن تا شب دووم بیاره تو خندقشون ! دو تا پیتزای بزرگ سفارش دادم با سالاد و سیب زمینی و یه نوشابه دو لیتری و اومدم نشستم پیششون .

" غذا در دوبی به نسبت سایر کالاها قیمت پایینی داره و تنوع بسیار خوبی . شما در دوبی از نظر غذایی دچار مشکل نمیشین چون هم ذائقه شرقی و هم غربی در اونجا هست و اغلب خوراک ها شناخته شده هستن برای ما ایرانی ها . از غذاهای چینی گرفته تا غربی و لبنانی و ایتالیایی و عربی و حتا غذاهای ایرانی در اونجا پیدا میشه . غذاهای لبنانی و غربی بیشتر با سلیقه با ما ایرانی ها جوره . مثل پیتزا و همبرگر و مرغ سوخاری و هات داگ و یا ساندویچ های آماده پنیر و تخم مرغ و کالباس که با انواع مخلفات و سبزیجات پر شده . آش رشته هم در اینجا فروخته میشه . غذاهای عربی بیشتر سرخ کرده و خیلی تند هستن و ایرانیها اغلب کباب هاشون رو میپسندن . غذاهای لبنانی اما خیلی خوشمزه تره و ترکیبی از غذاهای عربی و مدیترانه ای هستن . نرخ یک پیتزای بزرگ در دوبی به اندازه پیتزا خانواده های ایران 40 درهم بیشتر نیست . مثل مثلن پیتزا هات ! این پیتزا رو تو مسکو میخوری به پول خودمون 38 هزار تومن . توی انگلیس میخوری 35 هزار تومن و اینجا هست فقط 39 درهم و در ایران هم 8 تا 10 هزار تومن !!! ساندویچ های آماده بیشتر بین توریست های ایرانی طرفدار داره چون هم عمله خفه کن هستن و هم ارزون قیمت و هم سالم . از 6 تا 9 درهم قیمت دارن و اندازه نصف یک نون باگت رو دارن و پر از مخلفات . نوشابه هم با قیمت مناسب 2 درهم فروش میره . البته طبق معمول مثل اروپا در دو مدل با یخ و بصورت قوطی ای عرضه میشه . اونهایی که نوشابه ها رو با یخ میگیرن سرشون کلاه میره چون نیمی از حجم واقعی نوشابه رو یخ اشغال میکنه و در ضمن کیفیت نوشابه قوطی ای رو نداره . همیشه بهتره بگین بهتون " کن " بدن نه توی لیوان و این حق انتخاب رو دارین !!! در دوبی خبری از گوشت خوک نیس ولی با اینهمه چون منوی غذاها غربی هست به اصطلاحاتی از گوشت خوک بر میخورین که در موقع سرو با گوشت گاو یا گوسفند معادل سازی میشن . غذاهای دوبی کیفیت خیلی بالایی دارن و آخر هر شب تمام غذاهای باقی مونده دور ریخته میشه . جدیدن مخحلی رو درست کردن که غذاها رو اونجا میذارن و ساعت 1 تا 2 نیمه شب کارگرهای هندی و پاکستانی میان و این غذاها رو میبرن . قبلن همه دور ریخته میشد . با همه اینها باز هم کیفت غذاها به پای اروپا و مخصوصن آمریکا نمیرسه "

بیست دقیقه بعد رفتم و پیتزاها رو تحویل گرفتم و گذاشتم جلوشون . با ولع عجیبی حمله کردن بهشون . طرز خوردنشون هم جالب بود . هر کدوم به یک سبکی میخوردن ! پدرش هر قاچ پیتزا رو لوله میکرد و مثل ساندوچ میخورد ! مادرش با دست بر میداشت و گاز میزد . خواهر و برادرش اول اومدن کلاس بذارن و با کارد و چنگال میخوردن ولی بعد که دیدن همه دل و روده ش ولو میشه بیخیال کلاس شدن و با چنگ و دندون افتادن تو جونش ! در کمتر از ده دقیقه 2 تا پیتزای بزرگ محو و نابود شد ! نوبت سالاد رسید و حالا باید شرح میدادم این سالاد کلم هست . میترسیدم اسمش رو بگم که از بابای آرتین کتک بخورم " کُلسلو یا بقول آرتین کُسلو " !!!!!! البته آرتین نامردی نکرد و این واژه قبیهه رو به زبون آوردن و یه چشم غره حسابی نوش جان کرد . خواهرش سرخ و سفید شد و برادرش هم زد زیر خنده و پدره دوباره یکی خوابوند زیر گوشش !!!!!! نتیجه اینکه سالاد رو کسی لب نزد .
سیب زمینی و نوشابه ها هم نابود شدن و من فقط مونده بودم اینا چطوری اینهمه غذا رو خوردن ؟!؟ پیتزا هات چیزی تو مایه های نون بربری میمونه که روش رو مخلفات پیتزا پر کرده باشی و حالا وقتی این همه خمیر با 2 لیتر و نیم نوشابه قاطی بشه , چیز عجیبی در میاد !!!!
بلند شدیم و رفتیم چند جای دیگه رو نشونشون بدم که چشم پدر آرتین افتاد به بستی فروشی و به آرتین گفت : بچه ! بپر چند تا بستی واسه ما بگیر جیگرمون حال بیاد !!!!
نمیدونم کجای این منار جنبون به بچه شباهت داره ؟ پیشدستی کردم و گفتم همه مهمون من . اصلن نه تعارفی نه هیچی , دنبالم اومدن . بستنی انتخاب کردن حکایت غریبی داشت . آدم به یه مشت دهاتی نمیدونه چطور باید " طعم و مزه " رو بفهمونه ! طرف رنگ رو میبینه ولی نمیفهمه طعمش چیه ! بدتر اینکه میوه هایی هم که باهاش اون مزه درست شدن رو نخورده باشه دیگه میشه فاجعه ! پدره اول از همه گفت من انتخاب میکنم ! دست گذاشت رو رنگ نارنجی و پرسید چه مزه ای هست ؟ گفتم این منگو هست . شرط میبندم تو عمرش نشنیده بود اسمشو با اینهمه با اعتماد به نفس عجیبی بدون اینکه بیشتر سوال کنه گفت : همین خوبه ! همشو از این بگو بده به من !
- همشو ؟؟؟ کلن 2 تا بیشتر نمیشه انتخاب کنین !
من 5 تا میخوام !
گفتم یه لیوانی بده و 5 قاشق براش گذاشت و داد بهش . مادرش اومد و شروع کردم بهش شرح دادن . حالا پشت سرمون هم یه قطار آدم ایستاده و این اروپایی ها هم که دیدین . همه خونسرد و بی احساس و ده روز هم بایستی بهت حرف نمیزنن و اعتراض نمیکنن . مادره هم فوری گفت : منم مثل آقامون 5 تا منگول (!) میخوام !!!!! اینم خوب شد و 5 تا هم به این دادیم . اون دو تای دیگه اما افتضاح . از هر رنگی یکی انتخاب کردن و نیم کلیو هر کدوم بستنی گرفتن ! حالا تصور کنین من 120 درهم پول ناهار اینا رو داده بودم و پول بستی اینا شد حدود 300 درهم !!!!!! خدا خفه شون کنه ! من خودم به زور دو تاشو میتونم بخورم و اینا نمیدونم چطوری اینهمه بستنی رو ده دقیقه ای خوردن ! بعد پدره گیر داد که این چیزی که خوردم میوه ش چیه و به ما نشون بده ! البته استدلالش این بود که جوونی هاش دیده و حالا یادش رفته ! " هموم مساله غیرت و تعصب گندیده ایرانی "
رفتیم قسمت میوه فروشی هاش تا به اینا منگو یا همون عنبه رو نشون بدم !!!!! کاش قلم پام میشکست و این کار رو نمیکردم . چشم اینها که افتاد به میوه های جدیدی که ندیده بودن مصیبت من شروع شد . مثلن هندونه زرد دیدن و کلید که بخر بچشیم ! آواکادو گرفتم ! 4 نوع خربزه درختی گرفتم ! لایم گرفتم ! آناناس گرفتم ! توت فرنگی و بلوبری و ... هر چی میگفتم بابا اینا که ایرانم هست , میگفتن نه مال اینجا رو باید مزه ش رو بچشیم و اینا خارجیه !!! مادره چشمش افتاد به سبزی ها و دادش رفت هوا که چقدر تر و تازه هستن و بخریم شب نون پنیر سبزی بخوریم !!!! سرتونو درد نیارم یه 230 درهمی هم برای اینا میوه خریدیم و اومدم بیرون . هوا تاریک شده بود و گفتم برگردیم خونه و من کمی کار دارم . خوشبختانه رضایت دادن !
سوار شدن به ماشین مصیبت بود . جا نمیشدن . از بس که خورده بودن و وروم کرده
بودن . خریدهاشونم قوز بالا قوز . آخر نوبتی نشستن و بارها رو گرفتن تو بغلشون و به زور و با لگد جا شدن . فکرشو بکنین ماشین شاسی بلند پشتش رفته بود پایین و من میترسیدم ماشین از هم بپاشه و آروم میرفتم . برای همین یکساعت طول کشید تا برسیم به خونه و بازم طبق معمول با پنجره های باز !!!!

" هوای دوبی به نسبت هوای کیش خیلی بهتره اما هوای خوبی نداره . یعنی هوا تمیز نیست . بطور عادی غبار محلی همیشه دیده میشه و بوی دود اتومبیل ها و کامیون ها مخصوصن در شب خیلی زیاده . تقریبن نمیشه هیچ وقت پنجره ماشین رو باز کرد . امسال جالبه که گرمای هوا کم شده ولی عامل اصلی همون رطوبت بالاست . بطور میانگین امسال هوا 35 تا 36 درجه نوسان داشت اما 70% هم رطوبت داشت و همین آزاردهنده میشد . مخصوصن زمانهایی که باد نمیاد و هوا راکد میشه , بدتره . با اینهمه بازم مزیت هوای دوبی به تهران نبود دوده هست . شما خاک و غبار دارین اما دوده نه ! یا گاهی اوقات طوفان شن راه می افته . ولی توی تهران هر جایی که باشین خونه سیاه میشه . پای برهنه راه رفتن روی فرش و موکت هم پاتونو سیاه میکنه یا موقع گردگیری کردن دستمال سیاه میشه ولی اینجا نه و فقط خاک میشینه روی همه چیز "

خونه که رسیدیم , خریدهاشون رو خالی کردن و منم ماشین رو پارک کردم و رفتم تو . مادره کشف حجاب کرد و گفت یه پارچه بیار بنداز زمین میخوام سبزی پاک کنم ! گفتم ندارم و چند ورق روزنامه دادم بهش ! با حرص گرفت و نشست مثل این کلفت ها سبزی پاک کردن . هر چی دستش اومده بود خریده بود حتا شوید و چند مدل کاهوی ایتالیایی که چون شبیه ریحون بنفش بود برداشته بود ! نمیدونم سبزی خوردنم آخه شوید داره ؟؟؟؟ پدرش هم نشسته بود و تلویزیون میدید اونم BBC . میخواستم بگم آخه تو فارسی رو هم با بدبختی حرف میزنی حالا چیه داری اخبار انگلیسی میبینی ؟!؟ والا ... تیکا هم مرتیکه رو برده بود استخر و داشتن شنا میکردن و خواهر و برادرش هم با خریدهاشون مشغول بازرسی بودن . منم حوصله م سر رفت و رفتم مایومو پوشیدم برم شنا . از جلوی پدر آرتین داشتم رد میشدم که تا چشمش به من افتاد هوارش رفت آسمون و دستشو گذاشت جلوی چشمش و شروع کرد تف و نفرین کردن ! مادرش هم اومد ببینه چی شده تا منو با مایو دید جیغ اونم رفت هوا و من بدبخت هم هاج و واج اینا رو نگاه میکردم که چه گناهی مرتکب شدم ؟ خلاصه معلوم شد من صور قبیهه هستم و نباید اینطوری جلوشون میرفتم و آقا و خانم حاجی هستن !!!!!!!! محل نذاشتم و رفتم تو حیاط . اینجا شبها بیشتر شنا میچسبه تا روزها و اینقدر روز هوا گرمه که آدم قلبش تو آب میگیره و یا باید خنک کننده روشن کنی یا از خیر شنا بگذری ...
یکساعتی با مرتیکه و تیکا تو استخر بودم و بعد اومدیم بیرون و از در پشتی رفتیم بالا تا حاج آقا ایمانشون به فاک نره . دوش گرفتیم و اومدیم پایین . کار پاک کردن و شستن سبزی ها تموم شده بود و همشون نشسته بودن داشتن نون پنیر سبزی میخوردن . البته چیزی تو مایه های چریدن بود !!!!! فکر کنین نزدیک 5 کیلو سبزی جلوشون بود و مشت مشت سبزی بر میذاشتن و میچپوندن تو حلقشون . تیکا با وحشت اینها رو نگاه میکرد و چسبیده بود به من . مرتیکه هم بغض کرده بود و آرتین هم ناخن هاشو میجوید . چریدنشون که تموم شد هوس چایی کردن . بیخود نیست ایرانی ها اینقدر وضع مزاجیشون خرابه و 100% گوزو تشریف دارن و 80% هم دچار حالتهای شبیه به کلیت عصبی و ورم روده و زخم معده و ... ! رفتم براشون مازوت (!) دم کنم . بعد از خوردن هم بلند شدن رفتن اتاقشون برای خوابیدن . عجب روزی بود . نفس راحتی کشیدم و یه فنجون قوه برای خودم ریختم و پرونده ها رو آوردم گذاشتم جلوم تا ببینم اوضاع چطوره . یکساعتی باهاشون سر و کله زدم و بعد هم رفتم تو رختخواب . مدام فکر میکردم فردا چه بلایی سر اینا بیارم که کلن نبینمشون . یهو یاد دریا افتادم و پیش خودم گفتم فردا میبرمشون دریا ولشون میکنم و شب میام دنبالشون . هم رستوران هست هم دستشویی و هم تخت برای استراحت و میتونن یه روز کامل رو حسابی اونجا علاف باشن . صبح هم لابد دیر بیدار میشن و کمتر میبینمشون .

ادامه دارد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001