فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, October 14, 2007
فطریه :

فطریه داستان جالبی داره . از بچگی یادمه همیشه این موقع که میشد , همه فک و فامیل چُس خور ما میریختن خونه ما برای عرض ارادت به پدر و پدر بزرگم . البته نه اینکه پدر و پدر بزرگم روزه گرفته باشن و اهل نماز و مکه و ... باشن . دلیلشون این بود که فطریه شون رو بندازن گردن ما و از شر دادن فطریه خلاص بشن و این کار تا زمانیکه پدر و مادرم ایران بودن , ادامه داشت و پدرم هر سال مبالغ نسبتن زیادی فطریه میذاشت کنار و خرج موسسات خیریه میکرد بجای دادن به ملاهای گردن کلفت ! مساله پولش نبود ولی نفس این عمل کثیف بود !
بعد از رفتن بابا تا مدتی این نقش رو من بدبخت بازی کردم . البته از اونجایی که من خیلی پایبند به مذهب و اعتقادات دینی بودم , یکی دو بار مخصوصن جلوی کسانیکه به بهانه انداختن فطریه شون به گردن من , چتر بازی کرده بودن و اومده بودم خونه م و تا بعد از غروب آفتاب لنگرشونو نکشیده بودن , مخصوصن صداشون کرده بودم و در حضور خودشون انگشتر یا دستبند و لوازم خونه و خلاصه هر چیزی که لازم داشتم رو خریده بودم و بعد بهشون گفته بودم اینو با فطریه همه فامیل که جمع کرده بودم خریدم چون مستحق تر از خودم کسی رو ندیدم ! چند دفعه که این برنامه رو پیاده کردم , دیگه یک نفر هم محض نمونه سرم خراب نشد تو این روز شیطانی !!!!

پدر و مادر آرتین از دیروز زنگ زده بودن و گفته بودن میخوان بیان منزل ما . با اینکه اتفاق عجیبی نبود اما من از مساله ای وحشت داشتم و اونم هجوم قوم مغول به خونه ما بود ! یعنی به عبارتی خانواده آرتین هر وقت اومده بودن دیدن ما , تنها نیومده بودن و تمام ایل و تبار جمع شده بودن و با اتوبوس و مینی بوس و ... ریخته بودن اینجا ! یکی دو نفر هم نبودن و 60 – 70 نفری میشدن !!!! حالا هم ترسم از این بود که مبادا این اتفاق دوباره تکرار بشه . هر چند مزاحمتی نداشتن و وقتی هم میاومدن , انگار که اومدن پیک نیک ! با خودشون غذاشونم میاوردن و .. ولی با اینهمه اومدن این همه آدم به اینجا اونم برای کسی مثل من که شباهت عجیبی به جین " زن تارزان " داره و از آدم به دوره کمی تا قسمتی , همچین هم خوشایند نیست اونم با یه مشت در و دهاتی جواد !!!!
همیشه میگن وقتی میخواهی فکر کنی مثبت فکر کن چون انرژی منفی شما میگرده و عوامل منفی رو جمع میکنه . در نهایت تمام افکار شما به حقیقت بدل میشن و وای به اینکه اگه بد فکر کرده باشین !!!! از چیزی که میترسیدم سرم اومد و ایل و تبار با هم اومدن . اتوبوس کرایه کرده بودن . 40 نفری میشدن . داشتم سکته میکردم ! قدمشون روی چشم اما فجایعی که به بار میاوردن وحشتناک و کم از حمله مغول نبود !
گروه گروه اومدن تو و سلام و احوالپرسی و تبریک عید و من فقط اینها رو هاج و واج تماشا میکردم . باور کنین بجز 5 – 6 نفر , باقی رو نمیشناختم ! منتظر من هم نشدن که دعوتشون کنم به داخل یا نکنم . خودشون بصورت خود جوش گفتن همین تو باغ میشینیم و هوا هم خوب و خنکه و بچه ها بازی میکنن و .... ! چادر و پارچه روی چمن ها پهن کردن و قابمه های غذا و گاز پیک نیکی ها رو چیدن و یک سری مشغول شستن میوه شدن و مردها کباب سیخ میکردن و پیرمردهاشون خالی میبستن و زنها هم سبزی پاک میکردن و سالاد درست میکردن و کارهای پخت غذا رو راه می انداختن و خر در چمنی شده بود . تنها کسی که اصلن براشون مهم نبود همون من بودم که فراموش شده بودم . وقتی دیدم کسی محلم نمیذاره رفتم توی خونه .
البته بدم نبود و میتونستم از شر اینها خلاص بشم و همین کار رو هم کردم و رفتم و این دیوانه ها رو به حال خودشون گذاشتم . حتا آرتین هم رفته بود پیش اونها و من و مرتیکه توی خونه بودیم . از پشت پنجره نگاه که میکردم بیرون رو ؛ قلبم میخواست از حرکت بایسته ! بچه ها از درخت ها بالا میرفتن و دختر بچه ها گل ها رو مشت مشت میچیدن و بعضی ها سنگ تو استخر می انداختن و گلدونا رو از ریشه در میاوردن و کارایی میکردن که مو به تن آدم سیخ میکرد ! نمیتونستم هم برم چیزی بگم و تازه مگه یکی دو تا بودن و گوش میدادن ؟!؟
ننه باباهاشون هم روی چمن های اسپورت نازنینم آتیش روشن کرده بودن و کباب درست میکردن ! بهتر دیدم این مناظر وحشتناک رو تماشا نکنم و برم خودمو به کاری مشغول کنم تا کمتر حرص بخورم ! مشغول غذا پختن برای خودم و مرتیکه شدم کمی سوپ برای خودم و یه خوراک مکمل هم درست کردم و نشستیم به خوردن , وسطای غذا خوردنمون بود که مادر آرتین و چند تا از زنهای دیگه اومدن سراغم . انگار تازه یادشون افتاده بود که منم وجود دارم !!!
گله داشتن که چرا نیومدی پیش ما و بیا با ما غذا بخور و ... گفتم : شماها اگه خیلی راست میگفتین از همون اول منو میاوردین بین خودتون نه اینکه دو ساعت از اومدنتون گذشته تازه یاد من بیافتین ! یهو میرفتین پارک ملت شماها که براتون فقط نشستن رو زمین و گپ زدن با خودتون مهم بود ؟ حالا هم برین به پیک نیکتون برسین ...
رفتن . نفس راحتی کشیدم و مشغول خوردن غذا شدم . کمی بعد آرتین اومد و گفت : چرا نمیایی پیش ما ؟ مادرم گفت قهر کردی ؟
- چراشو برو از فک و فامیل تاتارت بپرس که تازه بعد از 2 - 3 ساعت یاد من افتادن !
خب تو خودت گذاشتی رفتی !
- جدی ؟ وقتی هر کسی خر خودشو میرونه میخواستی چیکار کنم ؟
خب حالا میگی که چی ؟
- اگه واقعن میخوای کاری کنی برو جلوی اون کور و کچل های فک و فامیلت رو بگیر که همه گل ها و درختهای منو خراب کردن و لطف کن اون آتیش رو هم خاموش کن ! من متر مربعی 500 یورو پول چمن ندادم که روش آتیش روشن کنن !!!!

غذا کوفتم شده بود . صبر کردم مرتیکه غذاش تموم شد و بردمش بالا بخوابونمش . نیم ساعتی نشستم پیشش تا خوابید و منم رفتم اتاقم مشغول خوندن کتاب شدم . صدای جیغ و هوار بچه ها و قهقهه زدن و عربده های گاه و بیگاه ننه باباهاشون خونه رو گرفته بود . همینطوری که کتاب میخوندم کم کم چشمهام سنگین شد و خوابم برد .. از صدای شکستن شیشه از خواب پریدم و رفتم پای پنجره و دیدم زدن یکی از چراغهای محوطه رو شکوندن . چند دفعه خواستم برم بهشون بگم برین بیرون از خونه م , ولی نتونستم خودمو راضی کنم .. تا عصر وضع همین بود . اذان که گفته شد و تموم شد , بلند شدن جل و پلاسشون رو جمع کردن که برن . آرتین اومد گفت : نمیای خدافظی کنی ؟
- یه پیغام دارم برو به پدرت بگو .
چی ؟
- برو بهش بگو خواب ببینه فطریه شونو من بدم . اول اینکه مسلمون نیستم دوم اینکه بودم هم خرج حماقت و خرافات نمیکردم !!!!!!!
ضایع ست آخه ! پس از صبح بیخودی اومدن ؟
- آها ! پس جریان همین بود ؟ از اول هم میخواستن برای همین بیان اینجا ؟؟؟ نری بگی خودم میام میگم !
رفت و چند دقیقه بعد یهو همهمه خوابید . از پشت پرده نگاهشون میکردم . اعصابشون خرد شده بود و با هم درگیر شده بودن . آخر هم با عصبانیت گذاشتن رفتن . بعد از رفتنشون اومدم بیرون و مشغول تماشای خرابکاریهاشون شدم . همه جا پر از پوست تخمه و پوست خربزه و آشغال شده بود . گل ها رو کنده بودن و درختها رو زخمی کرده بودن و حباب های چراغها رو شکسته بودن و هر آشغالی دستشون اومد بود تو استخر ریخته بودن . اون قسمت هم که آتیش روشن کرده بودن , چمن ها کلن سوخته بود و دورش تمام زرد شده بودن . کلی دلم گرفت .. اینه اون فرهنگ ایرانی ما ؟ بخاطر یه فرهنگ وارداتی عربی که ریشه در حماقت و جهل داره , آیا باید فرهنگ و شعور ایرانی خودمونو زیر سوال ببریم و پشت پا به انسانیت بزنیم ؟ همه اینها درست میشد ولی خاطره تلخ و یاد اونها چطور ؟ عید پست فطرت هم اینطوری بر ما برفت ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001