فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, September 17, 2007
ماجرای حلیم افطاری :

دیروز ظهر آرتین زنگ زد و گفت من عصر کمی دیر میام خونه ! تعجب کردم ! هم ماه رمضون بود و این نمیتونست ناهار درست و حسابی بخوره و فقط 3 تا ساندویچ براش گذاشته بودم و از طرفی هم عصرها مثل این نخورده ها می اومد خونه و اگه غذاش 5 دقیقه دیر میشد , چشماش سیاهی میرفت و پخش زمین میشد ! این بود که گفتم : ها ؟ جریان چیه ؟ کجا چتربازی ؟
- نه به خدا !!!! من و این حرفها ؟؟؟؟
پس چی ؟ باز کجا شکم چرونیه تو پات شل شده ؟
- چیزه ... همین .. بچه های شرکت گفتن عصری این بغل یه حلیم فروشی هست , بخریم افطار بخوریم !
پدر سگ روزه که نیستی ؟
- من غلط بکنم ! تو که میدونی من اگه بخوام هم نمیتونم روزه بگیرم !!!!!!!
" بیچاره راست میگفت . این اگر هم میخواست نمیتونست روزه بگیره از بس که شکمو و دله هست و دهنش باید یک بند بجنبه تازه من بهش رژیم میدم وگرنه منم میخورد "
به هر حال من ترازو به دست دم در منتظرت می ایستم . همون دم در که رسیدی وزنت میکنم وای به حالت یک کیلو بالا رفته باشی !!!!!!! یک هفته بهت ناهار نمیدم و شام خوردن منو تماشا میکنی !!
- شیوا ! تو رو جون احمدی نژاد اذیت نکن یه امروز رو بذار حال کنیم با این حلیم !
همین گه گفتم ! تازه اون شکم خیکتو آب کردم . ببینم کسی که صدامو نمیشنوه ؟
- نه ! بگو !
اگه یک گرم چاق بشی یکماه تحریم سکسی ت میکنم ! برو با شیشه نوشابه حال کن !!!!!

آقا این مردها رو بهشون رو بدی میخوان بشن مثل این آخوندا ! هیکل و تناسب اندام حالیشون نیست ! مثل الاغ میمونن . هر چی جلوشون بذاری میخورن , تا بر نداری از جلوشون دست از خوردن نمیکشن !!!!!! آما ولی چونکه زیرا ... میگن چه میخواستیم چی شد , عصر دوستم اومد پیشم و ما هم گرم صحبت و غافل شدیم از این آرتین . موقعی هم که اومد , چون دوستم پیشم بود دیگه ضایع میشد ترازو بردارم و دم در وزنش کنم ! " به مرگ احمدی نژآد 4 ماه تمام با همین روش اینو من آدم کردم و هیکلش شده بود مثل این مانکن های فشن , سکسی , کلی باحاش حال میکردم " این اومد و سلامی کرد و رفت اتاق خودش . ما هم گفتیم لابد اندازه خورده . موقع شام هم هر چی بهش اشاره کردم پاشو برو و نخور , دیدم نخیر ! نشست و قشنگ 2 بشقاب هم غذا خورد و رفت . دوستم که رفت منم مشغول نامه نگاری و کتاب خوندن شبانه و قصه خوندن برای مرتیکه و ... شدم و زمان از دستم در رفت و به خودم اومدم دیدم آقا کپه مرگشو گذاشته و خوابه . گفتیم فردا ترتیبتو میدیم و امشب جستی آرتینک !!!!!!!
چشمتون روز بد نبینه . نصف شب بود و خواب بودم . تو خواب و بیداری حس میکردم تو یه صحنه جنگ هستم و صداهای ناله و فریاد مردم و کشته ها و زخمی ها به گوشم میخوره . نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ؟ ذهنتون علت صداها رو میدونه ولی خودتون بطور درونی میدونین قضیه یه چیز دیگه ست . این بود که یهو از خواب با صورت عرق کرده پریدم و دیدیم واویلا ! آرتین تخته گاز خرخر و عرعر و بع بع و ... وسطا هم گوز و .... شکمش هم ورم کرده مثل خیک ! گفتم : کار کاره این حلیم کذاییه !!!!! شیش من خورده و دم کرده تو معده ش و داره مثل تراکتور خرناسه میکشه ! گفتم فردا یه بلایی سرت میارم غذا خوردن فراموشت بشه !!!! ساعت رو روی 6 صبح گذاشتم و خوابیدم .
صبح , از زنگ ساعت بیدار شدم . مطمئن بودم اگه ناقوس بیگ بن هم به صدا در می اومد آرتین بیدار نمیشد ! با خیال راحت رفتم پایین توی آشپزخونه و بساط ساندویچ رو راه انداختم و 5 تا ساندویچ گنده براش درست کردم و گذاشتم کنار . بعد رفتم از جعبه کمکهای اولیه یه بسته قرص بیزاکودیل " مسهل خیلی قوی " برداشتم و آوردم و هر ده تاشو در آوردم و انداختم تو این هاون کوچیک های دستی و همه رو کوبیدم و پودر کردم و سس گوجه رو در آوردم کمی ریختم توی کاسه و پودر رو هم ریختم توش و قشنگ هم زدم و کمی مایونز و خردل هم اضافه کردم و باهاش یه حالی به همه ساندویچ ها دادم . کارم که تموم شد ساندویچ ها رو لای کیسه فریزری گذاشتم و گذاشتم تو ظرف ناهار آرتین و اومدم بالا و با مشت و لگد و دمپایی مثل هر روز آقا رو بیدار کردم و فرستادم پایین و خودم تخت خوابیدم .
عادت غذایی آرتین رو میدونستم . صبح که میره سر کار , اول از همه نگاه میکنه ببینه چی داره . غذای معمولی داشته باشه , چیزاییش که به دست میاد رو ناخنک میزنه و باقی رو میذاره ناهار . ساندویچ باشه , به تعداد نگاه میکنه و اگه زیاد باشه , یکی دو تا رو صبح میخوره و باقی رو ناهار . میدونستم حالا که 5 تا تُست براش گذاشتم , همون اول بسم الله 2 تاشو ضربه فنی میکنه و همون براش کافیه !!!!
ساعت 9 صبح از زنگ تلفن بیدار شدم . آرتین بودم . میگفت که غذای دیشب که درست کرده بودم مسموم بوده و اسهال شده !!!!!!! گفتم آره منم یه کم شکمم شل شده ! ولی مهم نیست خوب میشه . وقتی دید منم اینطوری شدم قضیه رو جدی نگرفت و خدافظی کرد و قطع کرد . ظهر دوباره تماس گرفت و گفت :
- شیوا ! حالت خوبه ؟
آره خیلی خوبم . تو خوبی ؟
- نه اصلن خوب نیستم ! ناهار رو که خوردم بدترم شدم .
نه بابا ؟ خب حالا میگی من چیکار کنم ؟
- هیچی ! گفتم حالتو بپرسم .
گفتم که خوبم . دیگه ؟
- هیچی دیگه من برم یه سر دستشویی ... دوباره گرفت ...
نزدیکای عصر بود که دوباره زنگ زد و از لحن حرف زدنش معلوم بود وضعش خرابه ! میگفت : من دارم میام خونه و حالم یه کم بده !
آره بیا که یه شام خوشمزه برات درست کردم .
- اصلن حرفشم نزن . هیچی نمیخورم !
تو رو خدا بخور . من ناراحت میشم نخوری !
- اصرار میکنی باشه ولی خیلی کم میخورم .
ای کوفت بخوری پدر سگ ! مگه نمیگی دارم میمیرم ؟
- آخه اصرار میکنی ! نمیخوام دلتو بشکونم .
بمیر ! اینقدر برینی تا جونت از کونت در بیاد !!!!!!
یا تعداد قرص ها کم بود یا این آدمیزاد نبود ! ولی مطمئن بودم 10 تا قرص دل و روده فیل رو هم در میاره چه برسه به آدمیزاد !؟ وقتی اومد خونه یکی دو بار هم رفت دستشویی و بعدش خوب شد ! تعجب کردم و بهش گفتم : ببینم تو همه ساندویچ ها رو خوردی ؟
- راستشو بگم ؟
آره !
- نه ! دوستام ریختن سرم به من فقط یکی رسید .
فقط یکی ؟
- نه خب .. یکی هم صبح خورده بودم !
پس دو تا ؟
- آره دو تا .
حالا دوستات حالشون چطور بود ؟
- خوب بودن فقط نمیدونم چرا امروزه همشون نوبتی مرخصی گرفتن و زود رفتن خونه !!!!!
لابد کار داشتن دیگه . خب من امروز مهمون دارم و تو چی ؟ شام نمیخوری ! فقط سالاد یا میوه میتونی بخوری . اگه شام بخوری , یه کاری میکنم که دودولت زنگ بزنه !!!!! افتاد حالا ؟؟؟؟؟؟؟
اینه ! اگه همین روشهای کوفتمان هم نباشه معلوم نیست این احمق ها رو چطور میشه آدم کرد . حالا بازم بگین گفتمان بهتر از کوفتمان آمد پدید ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001