فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, June 13, 2007
مراسم ختم نورانی :

نمیدونم مادرخونده و پدرخونده کذایی آرتین رو یادتون میاد یا نه ؟ برای تلنگر زدن به حافظه تون , قبلن نوشته بودم که :

" سال قبل آرتین از دایه ش یا ناجی بزرگش تعریف میکرد که چقدر فداکار و پاکدامنه و چشمتون روز بد نبینه , بعدن فهمیدیم این خانم فاطیما و قدیس که ادعا میکرد به گردن آرتین حق مادری داره , یه فاحشه خونه رو اداره میکرده زمان شاه و دختر کلفت مادر بزرگ آرتین بوده و الکی الکی شده بوده مثلن فامیل اینها !!!! راز فداکاری بزرگش هم این بود که چون سینه مادر آرتین گرفته بود و آرتین نمیتونسته شیر بخوره این زنه اینقدر سینه هاشو مک میزنه تا سوراخ هاش باز میشه و آرتین نجات پیدا میکنه و سر همین شده بود مادر خونده آرتین !!!!!!!!! شوهرش هم که توی امیریه عرق فروشی داشت اون زمان و مشخص بود چه جور آدمیه .. با 98 سال سن صبح ها ناشتا مشروب سر میکشید و پای بساط منقل و .. "

صبح تلفن زنگ زد . گوشی رو که برداشتم دیدم مادر آرتینه ! تعجب کردم ! آخه باهاش دعوام شده و مثل کارد و پنیریم فعلن و سایه هم رو با RPG میزنیم ! سلام سردی کردم و یهو پقی زد زیر گریه ! ناراحت شدم و پرسیدم چیزی شده ؟ گفت : بیچاره شدیم ! رشاد مرد !!!!! " منظورش همون شوهر دایه آرتین بود " . غش کردم از خنده و گفتم حالا واسه منت کشی باز حرف اون پیر سگ رو پیش کشیدی ؟ گوشی رو کوبیدم و رفتم سراغ کارهام !
جریان مردن این آقای رشاد خیلی باحاله . این دفعه 14 یا 15 بود که ما خبر مرگ این بدبخت رو میشنیدیم و هر زمان هم که آماده میشیدیم بریم مراسم ختمش , یهو زنگ میزدن که نیایین و آقای رشاد زنده شد !!!!! عزرائیل هم ازش چندشش میشد و نمیتونست جونش رو بگیره و نمیدونم چه سری در این کار بود که هر بار وسط راه جونش رو ول میکرد و دست خالی بر میگشت پیش اوسا کریم !!!!!! شده بود حکایت اون داستانه که :

" مادر احمدی نژاد را آل برد و همه گریستند . ولی در نیمه راه رفتن نمی دانم بر آل (ره) چه گذشت که تنها باز گشت و گفت گویمتان که از چه وی را بازنهادم ؟ از بوی تعفنی که دارد . خالویش گفت که ای آل !وی را با خود ببر . آیا لایق همراهی تو نیز نباشد ؟ آل گفت مرا از وی مرض در جان سرایت خواهد کرد . بگفتا سرش رو با چی می شوری ؟ با شامپوگلرنگ ؟ خالو گفت نی برادر . بر خاک طویله تیمم کند به وقت استحمام . در میانمان هیچ گاه رسم ( بچه قرتی ها ) باب نگشادیم به استحمام و نظافت که بد حرامیست میان ما . گویند عبادت باطل کند. آل دستمالی برابر بینی گرفت و رفت تا خود را به نوشاب زمزم بشوید . گویند بزرگی , آل را در خواب دید که همه وقت مویه کنان میان بادیه می رفت شتابان و بسان مجانین و سر بر خاک و سنگ و علف می کوفت و به تضرع خدا را می خواند که بار الها چه کردم به درگاهت که این بوی تعفن از من ازاله نمی نمایی ؟ "

مال بد بیخ ریش صاحبش بود و هر بار از مردن خلاص میشد ! تلفن دوباره زنگ خورد و بازم مادر آرتین بود ! دوباره شروع کرد آبغوره گرفتن که : به خدا این دفعه رشاد جدی مرده !!!!!!
- راست میگی ؟ یعنی گریه کنیم ؟
آره !!!!!!
- باشه , خب بعدش چی ؟
امروز ختم گرفتن براش ساعت 4 بیایین مسجد الغدیر !!!!
تشکر کردم از اینکه خبرمون کرده بود و گوشی رو قطع کردم که مثلن گریه کنم ! گوشی رو که قطع کردم زدم زیر خنده و شروع کردم بشکن زدن و بالانس زدن که آخی !!!!! بالاخره این هیولا مرد !!!!!

ساعت 4 دم مسجد الغدیر بودیم . یه ایل آدم اومده بودن و همه سیاه پوش . سر تا پا سفید زده بودن . روسری سفید و مانتوی سفید و شلوار سفید و کفش سفید و آرایش غلیظی هم کرده بودم , منی که تو عمرم شاید 2 – 3 بار آرایش اینطوری کرده بودم . اینقدر از این مرد بدم می اومد که حد نداشت هنوز یادم نرفته پیرارسال به من گفت زنیکه ج ... و یه بارم خونه مادر آرتین بودیم آقا داشت با من خود ارضایی میکرد !!!! همه رفتن توی مسجد و من موندم بیرون !
- نمیایی تو ؟
نه ! تو که میدونی ! من مسجد که میرم برام اتفاقات وحشتناکی میافته !
- چرا آخه ؟ مگه شیطونی ؟ فامیلا ناراحت میشن !
بگو حالش بد شد موند بیرون ! من کلن با مسجد مشکل دارم !
آرتین هم رفت و منم رفتم تو ماشین نشستم تا مراسم تموم بشه و بیان . یکساعت بعد مردم ریختن بیرون . منم فوری پیاده شدم و الکی قاطیشون شدم یعنی منم بودم ! مراسم ختم جالبی بود ! همه هرهر میخندیدن یک نفر محض نمونه گریه نمیکرد ! آرتین که اومد , چند نفر از فامیل هاش که منو ندیده بودن هم اومدن و شروع کرد منو به اونها معرفی کردن . همه درباره آقای رشاد حرف میزدن :
یکی میگفت : لامصب صبح ها ناشتا اتانول سر میکشید !!!!! یکی میگفت : از بس عرق و تریاک تو رگ زده بود اینهمه عمر کرده بود ! یکی میگفت این پدر سگ به این زودیها هم نمیمرد و گویا اووردوز کرده بود !!!!!! یکی میگفت خوب شد مرد , هر روز چشمش دنبال زنهای مردم بود ! یکی دیگه میگفت : تو منکرات چند تا پرونده داشت از شکایت زنهای محلشون . یکی میگفت مجموع الکلی که تو زندگیش مصرف کرده رو جمع کنی میتونستی شهر تهران رو آتیش بزنی ! خانمی میگفت : جامعه زنان از شرش آسوده شد ! درست همین موقع زنش پیداش شد در حالیکه لباس قرمزی تنش بود و میخندید . به هر کی میرسید میگفت : دیدین آخر این پیر سگ زودتر از من مرد ؟ میخواست حلوای منو بخوره ! کور خوند ... حالا من حلواشو میخورم !!!!! مردم هم غش غش میزدن زیر خنده ...

خلاصه وضعی بود ! تو عمرم یه همچین مجلس ختم باحالی نرفته بودم . اینقدر خندیدم امروز به خاطراتی که از این بدبخت تعریف میکردن که هنوز که هنوزه آرواره هام درد میکنه !!!!!! همه اینها یه طرف اون اتانول خوردن ناشتاش منو کشته :)



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001