فرياد بي صدا |
Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18 |
Monday, May 14, 2007
● حکایت یک روز طوفانی :
وقتی انگلیس بودم یه روز هوا طوفانی شد طوریکه در 100 سال گذشته بی سابقه بود و 15 نفر کشته شدن و سقف کلاس مدرسه ای از بیخ کنده شد و چند صد هزار پوند خسارت به بار اومد . شدت باد طوری بود که باد به شدت زوزه میکشید و حتا پرواز هواپیماها مختل شده بود !!! اون باد اگه تهران می اومد نیمی از جمعیت تهران رو باد میبرد !!!!! امروز عصر , هوا از صبح نیمه ابری بود . عصر که شد هوا کاملن ابری شد و وزش باد شروع شد . باد تندی نبود . یک تند باد خیلی معمولی که هر از گاهی شدت میگرفت و بعد فروکش میکرد . قدرتش در حدی بود که بتونه شعله یک شمع رو خاموش کنه . اما همین باد باعث شد یه درخت سقوط بکنه و چقدر خسارت به بار اومد و هوای تهران رو غبار فرا گرفت و ... خدا میدونه چقدر هم آدم زخمی شدن یا کشته !!!! عصر بود و داشتم گوجه فرنگی هایی رو که کاشته بودم رو با بند به پایه میبستم . مرتیکه هی مثل فنر بالا و پایین میپرید و غر میزد که بریم پارک من دوچرخه سواری کنم ! آرتین هم نشسته بود روی تاب و تخم هاشو باد میزد و هندونه کوفت میکرد ! - اعصابمو خرد کردی پدر سگ ! نپر اینقدر هوا ! حوصله م سر رفت ! بریم پارک ! قرقره ای که دم دستم بود رو پرت کردم سمت آرتین و از شانس خوبم صاف خورد تو ملاجش !!! برق از ماتحتش پرید و بلند شد گفت : چیه ؟ چرا میزنی ؟؟؟؟ من که همه خونه رو جارو کشیدم ! - برو لباس بپوش بچه رو ببر پارک ! به جون بابام کمرم راست نمیشه ! از صبح تا همین یکساعت پیش کل خونه رو جارو کشیدم ! دارم میمیرم . رحم کن !!!! بیچاره راست میگفت ! یه کمی زیادی کار کرده بود طوریکه جارو برقی هم سوخت !!!!!! رو کردم به مردتیکه و گفتم : هوا خرابه با ماشین میریم تجریش برات بستنی میخرم و یه سر هم میریم پیش بابا بزرگ و بعد میاییم خونه ! خوبه ؟ لب و لوچه ش مثل شتر کج و معوج شد با اینهمه رفت لباس بپوشه ! منم پنجره های گلخونه رو بستنم و دستکش هامو در آوردم و رفتم حاضر بشم . آرتین همچنان ولو بود و مشغول جبران کمبود ویتامین هاش ! از کنارش که رد میشدم چشمم افتاد به ظرف هندونه که تقریبن هیچی ازش نمونده بود ! - ای کوفت بخوری ! ای ساطور بخوره تو شکمت ! بدبخت نخورده ! به فکر ما نیستی , به فکر اون خندقت باش که 5 کیلو هندونه رو ریختی توش ! میمیری امشب !!!!! نترس شیوا جون ! مامانم میگه من شترم ! هیچیم نمیشه ! - خوبه برای اولین بار ننت یه حرف درست و حسابی زد !! حالا پاشو برو تو . روی میز رو هم جمع کن الان طوفان میشه . ده دقیقه بعد با مرتیکه سوار ماشین شده بودیم و راه افتادیم . بارون گرفته بود و باد تندی میوزید طوریکه هر از گاهی خیابون رو غبار و گرد و خاک میگرفت . مردم بیچاره با این وضعیت توی خیابون بودن و نمیدونستن چیکار کنن . بعضی به راهشون ادامه میدادن بعضی توی گوشه و کنار دیوارها پناه گرفته بودن . کمی جلوتر چشمم افتاد به یه زن چادری که برای ماشین ها دست تکون میداد و کسی هم سوارش نمیکرد . داشتم توی مغزم تجزیه تحلیل میکردم که فرمون رو بگیرم روش و بترسومنم یا کمی جلوتر توقف کنم و تا میاد سوار بشه گاز بدم برم و حالشو بگیرم یا پنجره رو بدم پایین و فحشش بدم ؛ که درست مقابلش ماشین جلوییم توقف کرد و منم ناخودآگاه ترمز کردم ! زنک انگار منتظر بود , طوری در ماشین رو باز کرد و خودشو انداخت تو که انگار کوماندوئه !!! برق از چشمهام پرید و سرش هوار کشیدم : - پتی یاره ! به چه حقی سوار شدی ؟؟؟؟؟ مگه خودتون نایستادین من سوار بشم ؟ - من غلط کنم تو زنیکه حزب الهی بدترکیب رو سوار کنم ! زود باش پیاده شو ماشینم نجس شد ! خانم درست حرف بزن این چه طرز حرف زدنه ؟ - الان حالیت میکنم دنیا دست کیه ! ماشینو خاتموش کرد و پیاده شدم و در عقب رو باز کردم و اومدم بندازمش پایین که باد زد و چشمهام پر از گرد و خاک شد ! خاطره طوفان طبس ... داشتم چشمهامو میمالیدم که گفت : چشمهاتو باز کن فوت کنم . این مدلیشو ندیده بودیم که خاک با فوت از چشم در بیاد ولی عجبا که در اومد و راحت شدم ! مونده بودم تو رو که چیکار کنم و آخر از خیرش گذشتم و سوار شدم و راه افتادیم . ازش پرسیدم : تا کجا میرین ؟ - تا هر جا که شما برین ! من اصلن میخوام برم قبرستون ! تو هم میایی ؟ - الهی خیر ببینی . نمیدونی چقدر دلم میخواست برم بهشت زهرا ! لابد اول هفته برای غافلگیری ارواح ! نه ؟؟؟؟ بارون شدیدی گرفته بود و انگار آفتابه گرفته بود رو سرمون . با اینهمه مگه تو مغز بچه ها میتونی فرو کنی بیخیال گردش بشو ؟ دم بستنی فروشی پیاده شدم و رفتم یه بستنی گرفتم و بدو بدو اومدم ! البته نصف بستی رو آب برد . زنک وقتی چشمش افتاد به بستنی دست انداخت و از دستم قاپید و گفت : - آخ دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدین ! پدر سگ ! مگه برای تو خریدم ؟ مال بچه بود . - بچه براش بستنی خوب نیست ! سردیش میکنه ! میچاد ! بتوچه آخه ؟ تو برو واسه بچه خودت بستنی نخر !!! - اصلن نمیخوام بگیر ! حالا که بستنی رو تا نصف کردی تو حلقت میگی نمیخوام ؟ خودت کوفت کن ! در ماشین رو محکم بستم و رفتم یه بستنی دیگه خریدم و اومدم . کم کم داشتم به اون مرزی میرسیدم که جنایت کنم و خون این زنیکه رو بریزم ! یهو یاد بابا افتادم و تو دلم گفتم الان میبرمت یه جایی که از زنده بودنت پشیمون بشی ! رو کردم به زنک و گفتم : - من سر راه یه سر میخوام به بابام بزنم . شما هم میایی ؟ آره .. بریم !!! چند دقیقه بعد دم خونه بابا بودیم . زنگ زدم و گفتم درو بزنه که با ماشین بریم تو و خیس نشیم ! در که باز شد رفتیم داخل . بابا ایستاده بود بالای پله های عمارت و چنان ژستی گرفته بود که انگار اعلیحضرت همایونی در وجودش حلول کرده !!! پیاده شدم و پشت سرم هم زنیکه چادری پیاده شد و بابا رو میگی , برق از کله ش پرید و تمام اون ژست به هم ریخت و هوار کشید : - این جرثومه فساد تو خونه من چیکار میکنه ؟؟؟؟؟؟؟ این ؟ هیچی اومده زیارت شما ! - گل آقا !!!!!!!!! تفنگ دولول منو بیار ... زنک با کمی ترس بهم گفت : تفنگ برای چی میخواد ؟ - واسه کشتن تو ! شوخی میکنین ؟ - چند دقیقه صبر کنی معنی شوخی رو بهتر میفهمی !!!! البته از شما چه پنهان من خودم تا جالا ندیده بودم بابا به تهدیدهاش عمل کنه ! تا حالا شصت دفعه قرار بود آرتین رو شکار کنه و سوراخ سوراخ و تیر بارونش کنه ولی این اتفاق نیافتاده بود . گفتم بذار یه بار مانعش نشم و ببینم واقعن میگه تیراندازی میکنه یا بلف میزنه ؟ تفنگ رو که آورد معطل نکرد و گرفت طرف زنه و شلیک کرد ! موهام سیخ شد !!! اصلن باورم نمیشد اینکارو بکنه . البته شانس آورده که چشمهاش باباقوری بود وگرنه زنه الان به لقا الله پرتاب شده بود !!! بدو بدو از پله ها رفتم بالا تا جلوی شلیک بعدیش رو بگیرم . تفنگ رو ازش گرفتم و نگاهی انداختم به زنه ! نشسته بود رو زمین و ضعف کرده بود ! رفتم طرفش و شلنگ آب رو برداشتم و آب رو باز کردم و گرفتم روش !!!! جیغش رفت هوا و بلند شد و فرار کرد طرف در و هی جیغ میزد که منو کشتن و ... ! مرده بودم از خنده ! فکر کنم دیگه تو عمرش سوار هیچ ماشینی نشه حتا اگه راننده ش آخوند و پدر روحانی باشه !!! نتیجه مفت باشه کوفت باشه همین میشه دیگه ... نوشته شده در ساعت 1:05 AM توسط No One
........................................................................................
|
سایت ها My Community سايت هاي خبري
دوستان Design By Shiva © 2001 |