فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Thursday, March 29, 2007
امروز رفتیم خرید کردیم . داشتم سکته میکردم !! قیمت های خوشگل میوه و شیرینی و گوشت و مرغ رو که میدیدم مغزم سوت میکشید . درسته پولش مهم نیست ولی زور داره آدم واسه یه خیار 800 تومن پول بده !!!!!!!! این چه مملکتیه من نمیدونم ؟ رئیس جمهور مشنگش که احمدی نژاد باشه و بگه گرون شدن گوجه فرنگی کار دشمنان خارجیه و گرون شدن گوشت و مرغ رو بگه با ایشالا ماشالا درست میشه , باید انتظار چی رو داشت ؟ چهار کیلو خیار و 2 تا صندوق پرتقال و 3 کیلو موز و 5 کیلو سیب نزدیک 100 هزار تومن شد ! هر کی ندونه خیال میکنه کشاورزها میلیونر هستن ولی حقیقت تلخ اینه که کارگر و کشاورز جماعت بدبخت همین محصولات رو دقیقن نصف کمتر به دلال و واسطه میفروشه و اونها هستن که قیمت ها رو بالا میبرن . سیب زمینی و پیاز کیلویی 600 تومن ! تخم مرغ شونه ای 3200 تومن ! واقعن به کجا میریم ؟؟؟؟
میوه ها رو گذاشتیم خونه و رفتیم تواضع آجیل بگیریم . چشمتون روز بد نبینه ! آجیل مخلوط 18 هزار تومن ! پسته 12 هزار تومن ! بادوم هندی 20 هزار تومن !!! داشتم دق میکردم ! آخر هم منصرف شدم و گفتم مهمون ها کوفت بخورن و بذار همین عربهای مفت خور بیان و از این دزدای سر گردنه بخرن . آرتین زنگ زد به باباش و اونم گفت من از بازار میخرم و براتون میارم !!
ماشین رو سر راه بردیم تعمیرگاه تا سرویس کنه ! چند ماه خوابیده بود و یه جورایی نامیزون راه میرفت . طرف الکی روغن عوض کرد و آب باطری ریخت و چند تا انگولک دیگه کرد و 60 هزار تومن گرفت !! نمیدونم مردم ایران به دلار حقوق میگیرن یا به ریال که قیمت ها همه به دلار داره محاسبه میشه ؟؟؟؟
بعد از تعمیرگاه رفتیم تجریش تا کمی سبزی برای فریزر بگیرم که این مدت که اینجا هستیم بتونم خودم غذا درست کنم و همه ش از بیرون نشه . خانمی که سبزی پاک میکرد و همیشه ازش خرید میکردم نبود . یه پسر بچه سرشو از پنجره آورد بیرون و گفت مُرده !!! اینم شانس ما ! اومدم برم که در باز شد و یه زن جوون سلام کرد و گفت برین 2 تا کوچه بالاتر و یه مغازه میوه فروشی هست که سبزی پاک کرده و خرد شده داره . تشکر کردم و رفتیم . یه مغازه میوه فروشی دو دهنه بود که یک طرفش میوه میفروخت و یک طرف هم سبزی . جعبه های پلاستیکی بزرگی رو گذاشته بود کنار هم و توی هر کدوم یک نوع سبزی , پاک کرده و شسته شده ! 3 کیلو سبزی پلو گرفتم و یک کیلو سبزی قرمه . خودش همه رو سوا کرد و ریخت توی یه سبد بعنوان پیمانه و بعد هم ریخت تو دستگاه سبزی خرد کنی و یک دقیقه ای خرد کرد و ریخت تو نایلون و داد دستم ! مفت !! هر کیلو 2500 تومن !!!!! روح مادر بزرگم تو قبر لرزید که همیشه سر ما هوار میزد : بشینین سبزی پاک کردن یاد بگیرین و اینقدر پول مفت ندین به این دزدا ! گیریم پدرتون پولدار نبود اونوقت چیکار میکردین ؟؟؟ ما هم که هی مسخره ش میکردیم و بهش میگفتیم از این کلفت بازیها بدمون میاد ... حالا فکر کنم با این ترتیب اگه پیش بره باید خودم آستین بالا بزنم !!!!!
برای خرید شیرینی دنبال قنادی میگشتم که موبایلم زنگ خورد و پدر آرتین بود . گفت شیرینی هم نخرین و من میخرم میارم . کلی تشکر و تعارف که نه و زحمت و اینا ... حالا تو دلم از خدا خواسته ... و قرار شد شیرینی و آجیل ها رو عصر برامون بیاره .
تقریبن تمام پولی که از پدر آرتین گرفته بودیم تموم شده بود و باید پولشونو پس میدادیم و از طرفی هم شیرینی و آجیل و خریدهای خودم هم مونده بود و بانک هم تعطیل شده بود و باید دست به دامن پوند های نازنین میشدم و شاید پوند 1830 تومنی از پس گرونی بر بیاد !!!!! زنگ زدم به صرافی آشنای بابا . نبود و پیغام گذاشتم و قطع کردم . دو دقیقه نشد بهم زنگ زدن و همون آقا بود و کلی زبون ریختن و تبریکات سال نو و تشریف بیارین و از این حرفها !!! خوبه .. مردم ایران پای پول که میاد وسط خیلی مهربون و ناز میشن . رفتیم و هزار پوند فروختم ولی 1812 تومن ازم برداشت ! همه رو هم اسکناس 5 هزار تومنی بهمون داد !! مسخره تر از این نمیشد . دو میلیون تومن پول توی یه جعبه اندازه جعبه کفش جا گرفت ! قربون تورم و ارزش پول ایران برم ...

ناهار بیرون خوردیم و برگشتیم خونه . یادم افتاد باید میرفتم پارک و چند تا کارگر میاوردم باغ رو تمیز کنن ولی بقول معروف دیگه حسش نبود !!! چیزهایی که خریده بودیم رو جابجا کردیم و من و آرتین هم رفتیم افتادیم تو جون اتاق مرتیکه و حسابی تمیزش کردیم . ساعت نزدیک 5 بود که زنگ زدن . آرتین گفت بابامه و من برم دم در کمکش و درو باز نکن که خودش همه رو نیاره تو . رفت و یه ده دقیقه بعد دیدم صدای همهمه میاد و انگار که یه عالمه آدم بیرون باشن و دارن با هم حرف میزنن . فکر کردم اشتباه میکنم و از آشپزخونه به بیرون سرک کشیدم و دیدم واویلا !!!! یه عالمه آدم دارن میان طرف خونه و بدو بدو رفتم دم در ببینم چه خبر شده و دیدم به به ! تمام فک و فامیل و جد و آباد آرتین همراه پدرش اومدن ... از تعجب خشک شده بودم که رسیدن به من و هر کدوم یه تاپاله ای چسبوندن و بی تعارف رفتن تو و آرتین هم کلی ذوق کرده بود و شیرینی ها و آجیل ها رو با چند نفر دیگه آوردن تو و بهم گفت : فامیل هام اومدن عید دیدنی !!!!
- نمیتونستن خبر بدن ؟؟
ما رسم نداریم واسه کار خیر خبر بدیم !
- پس خودتونم بفرمایین از مهموناتون پذیرایی کنین !
پذیرایی لازم نیست خودشون از خودشون پذیرایی میکنن ما خیلی خاکی هستیم !!!
دیگه اشکم داشت در می اومد . فکر میکنم اقلن 40 – 50 نفری میشدن ! زنها خودشون رفته بودن یک طرف و مردها هم یه طرف دیگه و زنونه مردونه کرده بودن سالن پذیرایی رو ! همه که نشستن سکوت برقرار شد و زل زدن به ما ! حالا من بجز 5 نفرشون , هیچ کدوم رو نمیشناختم و پدر آرتین بلند شد و دونه دونه شروع کرد معرفی کردن مهمون های مرد . کارش که تموم شد مادرش بلند شد و زنها و دخترها رو معرفی کرد . صد رحمت به فامیل های ترک بابام !!!!!!!!
معارفه که تموم شد با لکنت گفتم : ببخشید که بی خبر اومدین (!) و نمیتونم ازتون خوب پذیرایی کنم !!!!!!! تا این حرف از دهنم در اومد همه یکصدا شیهه کشیدن که نه بابا راحت باشین و ما خودمون از خودمون پذیرایی میکنیم و آقا یهو دیدم زنها بلند شدن رفتن سمت آجیل ها و شیرینی ها و کیسه ها رو میگرفتن جلوی بقیه و هر کی یه مشت آجیل بر میداشت و جعبه های شیرینی رو باز کردن و به هم تعارف کردن و خلاصه در عرض چند دقیقه نصف بیشتر شیرینی ها و آجیل ها غیب شد ! آرتین گفت : بیایین میوه هم بردارین فقط نشسته ست ! زنها حمله کردن تو آشپزخونه و شروع کردن میوه شستن و خودشون خشک کردن و چیدن و پیش دستی برداشتن و آوردن و خوردن ! من فقط یه گوشه نشسته بودم و داشتم به اینا نگاه میکردم و زبونم بند اومده بود ! خوردن و جبران کردن کمبود ویتامین هاشون که تموم شد آرتین بچه ها رو صدا کرد و گفت : بیایین از خاله جون عیدی بگیرین !!!!!
موهام سیخ شد و یهو دورم شد پر از بچه که زل زده بودن بهم و ننه باباهاشون هم بدتر از اینا !!!! فقط آرزو کردم این مهمونها زودتر برن و من و آرتین دو دقیقه تنها بشیم ... یه لبخند مصنوعی تحویلشون دادم و رفتم بالا و دو تا دسته اسکناس آوردم و شروع کردم عیدی دادن . تعدادشون رو که نمیدونستم و به هر کدوم 10 تا اسکناس 5 هزار تومنی دادم . وسطا پولا تموم شد و دوباره رفتم بالا و پول آوردم ! آقا ما هی عیدی به اینا میدادیم و بچه هایی که بزرگتر بودن پولها رو میشمردن و میپریدن بالا و داد میزدن : چقدر زیاد عیدی داد !!!!! ننه باباهاشونم از اونطرف با چشم و چال گرد شده منو نگاه میکردن ! عیدی دادن که تموم شد و بچه ها رفتن , آرتین برگشت گفت :
- شیوا دستش خیلی خوبه و اگه ازش پول بگیرین تا آخر سال پول کم نمیارین و برکت داره !!!!
آقا این حرف تموم نشده تمام فامیلش جمع شدن دور من که عیدی بده ! فقط میتونم بگم تو اون لحظه وحشت کرده بودم و دستهام میلرزید و تو عمرم یه همچین آدمهایی فجیعی ندیده بودم ! خلاصه نفری یه اسکناس 5 هزار تومنی تا نشده هم دادم به خرس گنده ها و رفتن نشستن سر جاشون . مادر آرتین اومد کنارم نشست و شروع کرد قربون صدقه رفتن که :
- عروس گلمی !!!! پسرمو سر بلند کردی !!! بهت افتخار میکنم !!
فقط دلم میخواست تو اون لحظه یه تبر دستم داشتم و خودش و پسرشو از وسط نصف میکردم ! کمی بعد آرتین بلند شد و گفت : خب پاشین بریم بالا که کلی کار داریم !!!! با حرص و تقریبن با داد به آرتین گفتم : یعنی چی بریم بالا ؟ چیکار دارین ؟؟؟
- هیچی عزیزم ! میخواییم خونه رو تمیز کنیم و تو بشین پایین و ما میریم بالا !
دیگه دلم میخواست گریه کنم .. اصلن کاری بجز این نمیتونستم بکنم و اشکم تا اومد در بیاد مادر و خواهرای آرتین و زنها و دخترهای دیگه دستمو گرفتن و کشون کشون رفتیم آشپزخونه و تا به خودم بیام یه ظرف پر از پیاز دادن دستم که پوست بکن و خودشونم مشغول پاک کردن گوشتها و شستن برنج و غذا درست کردن شدن ! فرصت خوبی بود ! هی پیاز پوست میکندم و شرشر اشک میریختم و گریه میکردم ! مادر آرتین وقتی دید شرشر اشک میریزم اومد گفت : آخی .. بمیرم برات ... چه میدونستم پیازاش اینقدر تنده ؟ اشکال نداره اشک چشم آدمو پاک میکنه ! پوست بکن برات خوبه !!!!! کاش دیواری چیزی نزدیکم بود که سرمو میکوبیدم بهش ..

2 ساعت بعد !!
کل خونه تمیز و مثل دسته گل شده بود ! حتا دیوارها رو هم شسته بودن و پرده ها رو تو وان با پا لگد کرده بودن و همچین تمیز شده بود که برق میزد !! اقلن 25 نفری میشدن عمله های محترم !!!! پدر آرتین اومد و پرسید غذا کی حاضر میشه ؟ مادرش گفت یکساعت دیگه ! پدره عربده کشید : مردا .. بریم باغو تمیز کنیم تا شام حاضر بشه !!!!!! لشکر مردا ریختن بیرون . دیگه اینقدر گریه کرده بودم اشکم در نمی اومد و حالا من و 2 تا خواهرای آرتین داشتیم سالاد درست میکردیم و اصلن وقت نبود که به چیزای دیگه فکر کنم از بس که اینا ور میزدن و سرمو خورده بودن ! داشتم دیوانه میشدم !!!! یکساعت نشده مردها برگشتن و پدر آرتین دستمو گرفت و برد بیرون تا همه جا رو نشونم بده ! انصافن دستشون درد نکنه کل باغ رو تمیز کرده بودن و یه برگ هم رو زمین نبود ! استخر هم تمیز و شسته شده بود و حتا پوسته های رنگش رو هم تراشیده بودن . تازه برادر آرتین گفت اگه شب نبود رنگ هم میزدیم و چند روز دیگه میاییم برای نقاشی !!!!! ماشین رو هم شسته بودن و همه جا رو آب پاشی کرده بودن . از همشون کلی تشکر کردم و رفتیم تو تا شام رو بچینیم . میز ناهار خوری کفاف این همه آدم رو نمیداد . تو فکر بودم چیکار کنیم که دیدم مردها سر میز و صندلی ها و گرفتن و همه رو کشیدن کنار و آرتین هم رفت چند تا ملافه آورد و پهن کردن زمین و شروع کردن چیدن بشقاب ها و کشیدن غذاها . سفره که چیده شد همه ریختن سر سفره و دِ بخوره و من فقط ایستاده بودم اینا رو با وحشت نگاه میکردم ! مادر آرتین دستمو کشید و گفت بشین بخور که الان تموم میشه ! حالا من تو عمرم زمین نشستم غذا بخورم و زانوهام هم درد میکنه , هر چی میگشتم دنبال بهانه که یه جوری بلند بشم نمیشد که نمیشد ! رو دو زانو میشستم پام درد میگرفت ! چهار زانو میشستم , دامنم کوتاه بود و یه دستم وسط بود و یه دستم به غذا خوردن و آخر غذا کوفتم شد و گفتم سیر شدم و برم چایی بذارم !!!! از خدا خواسته , تازه گفتن پر رنگ دم کن !!!!!!
چند دقیقه بعد آرتین اومد که ببینه کاری دارم یا نه ؟ بهش گفتم : من بلایی سر تو میارم که تا عمر داری یادت نره ! امشب هم با فامیل هات میری خونشون میخوابی چون امشب پیش من باشی میکشمت !!!!!
باز قاطی کردی که ؟ بد کردم همه رو دعوت کردم خونه رو تمیز کنن ؟؟؟؟
- پدر سگ ! اینا مهمونن یا عمله ؟
بابا ما عادت داریم .. همیشه عید که میشه اینطوری میریم خونه همدیگه خونه تکونی !
- به هر حال من تو رو میکشم اگه امشب اینجا باشی ! برو هتل یا چه میدونم تو پارکی جوب آبی چیزی بخواب ولی جلوی چشم من ظاهر نشو !!!!
خلاصه کنم ! 3 نوبت چایی خوردن و بعد هم چند تاشون هفشده دهنی آواز خوندن و آهنگ گذاشتن و رقصیدن و تا 10 شب نشستن و بعد هم بلند شدن و رفتن !! ظرفها رو هم شستن و خونه رو جارو برقی کشیدن و همشون ما رو دعوت کردن که حتمن باید یه شام یا ناهار بریم خونه تک تکشون ! وقتی رفتن , آرتین هم ساکشو بست و رفت خونه دوستش ! از سر درد داشتم میمردم و تو عمرم یکجا اینهمه مهمون نداشتم ! تنها چیزی که به فکرم رسید اینه که آرتین رو ببرم خونه فامیل های بابام عید دیدنی تا بلایی سرش بیارن که دیگه از این کارا با من نکنه ...

در حاشیه :
- هر جا امروز رفتیم خرید کنیم موقع برگشتن ازمون عیدی هم میخواستن و هی میگفتن خانم عیدی ما یادتون نره !!!
- آجیل هایی که پدر آرتین برامون آورده بود درسته کمی ریز بودن ولی طعم و مزه ش صد برابر بهتر از آشغال های تواضع بود !
- درسته خانواده سنتی و مردسالاری مسخره ست و همیشه ازش در رفتم و مادرم هم همیشه سعی کرد ما رو از فامیل های پدرم دور نگه داره ولی حالا میبینم که همچین بد هم نیست !!!! من عادت به این چیزا ندارم و ندیدم ولی منسجم بودن انگار خیلی مزایا داره و بهتر از فک و فامیل های چس دماغ مادرم هستم که فکر میکنن از کون ماموت افتادن و فیس و افاده ازشون فواران میکنه و چنان سانتی مانتالی رفتار میکنن که آدم استفراغش میگیره !!
- موقع خونه تکونی یادم افتاد شورتهام از دستگیره در اتاقم آویزونه و عادت دارم بعد از شستن از دستگیره در آویزون میکنم تا خشک بشه ! بدو بدو رفتم بالا تا جمعشون کنم و دیدم دو تا از پسرها شورتای منو دستشون گرفتن و هی به هم نشون میدن و هرهر میخندن ! بهتر دیدم راهی که اومدمو برگردم تا آبروم بیشتر نره !
- امروز حدود 800 هزار تومن فقط عیدی دادم به این اراذل ! خداوند به فریاد من برسه تا 13 بدر !!!!! فکر کنم با این وضعیت باید شورتمم چوب حراج بزنم تا بتونم عیدی بدم ...

و حرف آخر اینکه شاهنامه آخرش خوشه ! منتظر باشین ببینین چه بلایی سر آرتین میارم ... بزودی !



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001