فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Tuesday, March 27, 2007
ایران :

ایرانم . خیلی احمقانه ست و خنده دار ! انگار سالها نبودم . همه چی غریب و متفاوته بر عکس تصوری که داشتم و فکر میکردم تفاوت ها رو احساس نمیکنم ... شاید بخاطر اینکه وقتی هواپیما روی باند توقف کرد , همه زنها از کیفشون روسری در آوردن و سرشون کردن و تازه اینجا بود که یادم افتاد ابزار " توسری " رو فراموش کردم . خانم کنار دستیم به شال آرتین اشاره کرد و گفت : الان ایران شال مد شده و شال شوهرتو سرت کن !!!! بعد که دید مثل گاگولا دارم نگاهش میکنم خودش برش داشت و سرم کرد و موهامو چپوند زیرش و گفت خوب شد !!!! با ورود به ایران اولین بند اسارت رو تجربه کردم و اینکه متوجه باشم من حالا جنس دست دوم هستم و حق و حقوقم در ایران , وطنم , نصف یک مرد هست و ارزش چندانی از نظر قانون ندارم ... فکر کنم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه غلطی کردم اومدم :

تفاوتها رو نه در داخل ایران که وقتی سوار هواپیما میشی به مقصد ایران میتونی بفهمی . دیگه از اون احترام و پذیرایی و لبخند و روی خوش نشون دادن مهموندارهای هواپیما خبری نیست و انگار اونا هم میدونن ما ایرانی ها آدم (!) نیستیم و برامون تره هم خرد نمیکنن !!! کلن انگار داری میری به یک دنیای دیگه ! مهموندارها بد اخلاق و اخمو و بی توجه و هواپیما هم از نظر ظاهری کوچکتر و به نظر اوراق تر میاد !!! درجه یک که این باشه و این احساس بهت دست بده وای به باقی جاها . واقعن چرا ما ایرانی ها باید اینقدر تو دنیا وجهه بدی داشته باشیم ؟ زمانی مگه تو دنیا زبونزد همه جهان نبودیم ؟ چی به روزمون اومده حالا ؟؟؟ آدم افسوس میخوره ...
از تونل پرواز به سمت داخل فرودگاه که راه افتادیم کلی ذوق داشتم و دلم میخواست زودتر برم بیرون و برسم خونه . مدام مسافرهای ایرانی رو نگاه میکردم و کلی خوشحال بودم و از اینکه فارسی با هم حرف میزنن لذت میبردم ولی تمام این ذوق و شوق زیاد طول نکشید ... موقع چک پاسپورت زن چادری و بد اخلاق متصدی بهم گفت رفتی اونور هوایی شدی روسری یادت رفته ؟ دلم میخواست یه جواب حسابی بهش میدادم ولی چه اهمیتی داشت ؟ همون که عقده حقارت تو قلبش ته نشین شده برای هفت پشتش کافیه !!!
بعد از گرفتن چمدون ها , موقع خروج جلومون رو گرفتن و مردک ریشو با قیافه ای که کم از قاتل ها نداشت با عصبانیت سوال کرد تو چمدونها چی دارین ؟ پاسخ هیچی کافی بود که دورمون پر از مامور لباس شخصی بشه انگار که تروریست گرفتن و کل چمدون ها رو بگردن !! دنبال چی بودن نمیدونم . بعدن معلوم شد دستگاهشون یک عالمه لوازم برقی و سیم نشون داده و تصور کردن چه خبره ! شارژر مسواک و دوربین و کامپیوتر و لپ تاپ و کلی چیزهای دیگه باعث شده بود این احمق ها تصور کنن بمب داریم میبریم !!! نه چمدون ها رو مرتب کردن و نه عذر خواهی کردن و با کلی منت گفتن : وقت نداشتیم بیشتر بگردیم وگرنه فکر نکنین پاک پاک هستین !!!!
چه میدونم شاید من زیادی بد عادت شدم و این رفتارهای عادی (!) ایرانی ها برام عجیب میاد ؟!؟ فکر کنم ایراد از منه . تو سالن انتظار تمام فک و فامیل آرتین جمع شده بودن و ما رو که دیدن حمله کردن طرفمون !!! رنگم پرید و هنوز تو شوک بودم و هر کی بهم میرسید منو بغل میکرد و میبوسید و خدا میدونه که چهره های 90% اونها رو اولین بار بود میدیدم و آدم خیال میکرد مثل مراسم دیدار احمدی نژاد از شهرستانها که میرن بدرقه کننده و تشویق کننده مزدور استخدام میکنن , خانواده آرتین هم رفته بودن از خیابون چند تا گره گوری رو بهشون پول داده بودن تا بیان استقبال ما . بیشتر از نیم ساعت توی فرودگاه بودیم و هی سوال میپرسیدن که چه خبر و چیکار کردین و ... ! انگار باید گزارش کل سفر رو همین جا به اینها میدادیم تا رضایت بدن ... بعد که سرشون داد کشیدم , دوزاریشون افتاد و رفتیم به سمت پارکینگ و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه . اصلن حس خوبی نداشتم . هوا ابری بود و نم نم بارون میاومد و هوا دلگیر بود . شهر هم سوت و کور و خلوت و بیشتر تو ذوقم خورده بود و بغضم گرفته بود ! باز یه آشنا از خانواده خودم بود خوب میشد ولی دیگه کسی از اقوام درجه یک ما ایران نمونده و همه گذاشتن از این خراب شده رفتن .. دو ساعت بعد منزل پدر و مادر آرتین بودیم و توی پذیرایی نشسته بودیم و هنوزم گیج بودم و مثل این منگا حال خودمو نمیفهمیدم . حرکت بدنم هم که شده بود اسلوموشن و دیدن داشت !!!!
خیلی بده آدم غریب باشه تو کشور خودش . دلم میخواست اقلن برم خونه خودم و آخر هم بلند شدم و گفتم من میخوام برم خونه . هر چی اصرار کردن قبول نکردم و به زور یه آژانس برام گرفتن و من و مرتیکه رفتیم . آرتین میخواست بیاد و گفتم میخوام تنها باشم و اونم از خدا خواسته , موند پیش مادر پدرش . چهل دقیقه بعد دم خونه بودم . همه چی همونطوری بود که بود و فقط کمی به نظرم دور می اومد ... بعضی از درختها شکوفه زده بودن ولی در کل هنوز رد زمستون رو میشد دید . بارون تند شده بود . پول ایرانی نداشتم به راننده بدم و اصلن حواسم نبود که پول بگیرم از مادر پدر آرتین . زنگ زدم که از خاله مادرم پول بگیرم . هر چی زنگ زدم کسی درو باز نکرد و فکر کردم شاید رفتن مهمونی و خودم کلید انداختم و درو باز کردم . به راننده گفتم صبر کنه الان پولشو میارم و رفتیم داخل .
خونه انگار متروکه بود ... کف باغ پر از شاخ و برگ بود و حتا قسمت پیاده رو هم شاخ و برگ پوشونده بود و انگار سالها بود کسی اینجا نیومده بود ! تعجب کردم و رفتم به سمت ساختمون . وسط راه چشمم افتاد به استخر که تهش پر بود از برگ و آب بارون و لجن و رنگهای پوسته شده !!! نگران و عصبانی کلید انداختم و درو باز کردم و داخل ساختمون شدم . سوت و کور ... پارچه هایی که رو مبلها و تابلو ها کشیده بودم دست نخورده بود . فرش ها هم لوله شده و پارچه پیچ شده کنار دیوار . منو باش فکر میکردم خاله مادرم اومده اینجا ... چند تا سوراخ سنبه رو که همیشه پول میچپوندم رو گشتم تا پول آژانس رو پیدا کنم ولی خبری از پول نبود و آخر رفتم دم در و یه اسکناس 100 دلاری دادم به راننده و گفتم من تازه اومدم و هیچ پولی ندارم و این دستتون امانت باشه و فردا تشریف بیارین و پولتونو بدم . بازم به مرام جنوب شهری ها و 100 دلاری رو پس داد و گفت : قابلی نداره و فردا میام . شماره موبالمو دادم که قبلش زنگ بزنه که خونه باشم و رفت ...
رفتم خونه و گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم به خاله مادرم . تلفن قطع بود !!! حتمن بابا یادش رفته بود پولش رو پرداخت کنه و مخابرات قطع کرده بود . با موبایل زنگ زدم و کسی گوشی رو بر نداشت . به آشناهای دیگه زنگ زدم و معلوم شد چند ماه قبل با شوهرش رفتن آمریکا دیدن پسرش و اصلن نیومدن اینجا .. در و پنجره ها رو باز کردم تا هوای خونه عوض بشه و پرده ها رو کشیدم و کلی خاک ریخت رو سرم . خوبه تو این مدت در باز نشده بود و این همه خاک نشسته بود . اقلن یکهفته طول میکشه تا بدم خونه رو تمیز کنن و اسبابها ها رو بچینن . کمد لباسهام بطور وحشتناکی بوی نفتالین میداد و لباسها هم بوی نفتالین گرفته بود . لباسهامو عوض کردم و اتاق خواب و آشپزخونه رو تمیز کردم و زنگ زدم به آرتین که عصر داره میاد از پدر و مادرش پول بگیره و فردا خرد میکنیم و بهشون بر میگردونیم .
رفتم توی باغ کمی قدم زدم . همه چی همونطوری بود و فقط درب و داغون شده بود و انگار طوفان اومده بود . لونه سگ ها خالی بود . لاک پشت ها طبق معمول بودن و توی خواب زمستونی . حوض هم تهش پر از آب بارون و برگ خشکیده بود . تک و توک بعضی از درختها جوونه زده بودن و درختهای سیب و گیلاس به شکوفه نشسته بودن . چشمم افتاد به پنجره خونه زهرا خانم اینا که چراغشون روشن بود . دلم برای این زنیکه حزب الهی هم تنگ شده بود ... به سرم زد برم زنگشو بزنم و باهاش صحبت کنم ولی وقتی یاد فضولی هاش افتادم منصرف شدم . کافی بود منو ببینه و دو ساعت بازجویی پس بدم !
عصر که آرتین اومد رفتیم خرید کردیم . حجاب و روسری مساله ای که هنوز باهاش کلی مشکل دارم و موقع بیرون رفتن از خونه بدون روسری تا نصف کوچه رو رفتم که آرتین دو زاریش افتاد و بدو بدو برگشتیم تو ... ! کمی نون و پنیر و تخم مرغ و میوه و ماست و کالباس و خیارشو و گوجه فرنگی خریدیم تا شام یه غذای سرپایی بخوریم و کم کم خرید کنیم و یخچال فریزر رو پر کنیم . خوشبختانه ماهواره به راه بود و باد و بارون تنظیمش رو خراب نکرده و فقط بعضی از کانال ها فرکانسش عوض شده . سقف هم سالمه و خبری از نم و رطوبت نیست و همه چی روبراهه بجز اینکه من خودم وضع روحیم افتضاحه !!! نمیدونم چرا همه اون ذوق و شوق یهو خاموش شده تو وجودم ... اونجا که بودم هی میگفتم ایران و حالا که اومدم ایران , دو دستی میزنم تو سرم ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001