فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, March 31, 2006
تهران گردی برای تمام فصول ( دربند – پارک ساعی ) :

اول از همه یک عذر خواهی بدهکارم بخاطر خنگی یک نفر (!) که بهش سپردم عکس ها رو آپ لود کنه و فراموش کرد و صبح مجبور شدم خودم اینکار رو بکنم . مورد بعدی هم اینکه بخاطر محدودیت فضا نمی تونم سایز عکسها رو بزرگ قرار بدم و فضای کمی در اختیار دارم که اون رو هم یکی از دوستان لطف کردن و بهم دادن . همینطور ممنونم از نظرات و تشویق های شما . اونهایی هم که سوال کرده بودن دوربینم چیه , دورینم یه دوربین آماتوری معمولی هست Nikon Coolpix P3 که خیلی ازش راضی هستم هم کوچیک و سبکه و هم 22 وضعیت مختلف برای عکس گرفتن داره و هشت مگا پیکسل هم هست و از همه مهمتر اینکه لرزش گیر هم داره و عکسهاتون موقع زلزله 10 ریشتری هم خراب نمیشه حتا پارکینسون هم که داشته باشین :) و از همه مهمتر اینکه کار کردن باهاش خیلی ساده ست . فحش هایی هم که دادین به جد و آباد خودتون و شوهر ننه و مادر والده گرامیتون حواله با پست اکسپرس :) " مادر احمدی نژاد فراموش نشه البته " . دیگه بعد از این همه مدت ما که با هم تعارف نداریم . والا ...

امروز هوا موش و گربه بازی در میاورد . هی ابری میشد هی آفتابی . منم زد به سرم دوباره برم خیابون گردی . همه جا عید دیدنی رفته بودیم و همه هم اومده بودن و این چند روز باقی مونده هم مال خودم بود و نمیخواستم با خونه نشینی خرابش کنم . رفتم سراغ آرتین گشاد که باهام بیاد . گفت خسته م و خوصله ندارم . منم دیدم نه حوصله واکس زدن تخم های آقا رو دارم و نه اینکه از این منت کشی ها و قرطی بازیها خوشم میاد که باعث میشه مردها پر رو بشن و فکر کنن کسی هستن !!! خودم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون . موقع رفتن وقتی سوال کردن کجا میری و جواب دادم : دربند , باز دوباره این دیوانه ها افتادن به پام که نرو و خطرناکه و بارون میاد و می افتی و میمیری و ... از همه بدتر آرتین بود که داشت خودشو جر میداد و میگفت تو آخر با این دیوونه بازیهات یه کاری میکنی که این بچه سقط بشه و نسل منو منقرض میکنی !!!!! منم چقدر احساسات نشون دادم , سوار ماشین شدم و راه افتادم رفتم . خیابون ها از دیروز خلوت تر بود . مستقیم رفتم تا میدون تجریش . ده دقیقه ای رسیدم و این سابقه نداشت . بعد هم پیچیدم به سمت خیابون دربند :

- اینجا میدان تجریش , ابتدای خیابون دربند هست که یه سرش میره به سمت کاخ سعدآباد و سمت دیگه میره مستقیم به میدون دربند . یکی از معدود روزهایی هست که خلوته و ترافیک نداره . تازه من ساعت 9 صبح اومدم بیرون و دیر کردم .

- این خیابون دربند هست که مستقیم میره میرسه به میدان دربند . هنوز بافت قدیم خودش رو داره و آپارتمانهایی هم که ساختن خوشبختانه 3 طبقه بیشتر نیست و احتمالن معمار فکر چشم اندازهای طبیعی رو کرده و بلند تر نساخته .

- اینجا ابتدای دربند هست که به سمت چپ اگه برین میرسین به یکی از درهای کاخ سعدآباد و به سمت راست میرسه به میدان دربند .

- اینجا رو به سمت میدان دربند هست و مسیل دربند که در وسط قرار گرفته و حسابی پر آب بود بخاطر بارندگی هایی که شده . میبینین که خیابون خیلی خلوته . متاسفانه در هر جایی حکومت باید حروم زادگی خودش رو ثابت کنه و میبینین که حتا در این محل زیبا هم عکس های دو شیطان مجسم یعنی خمینی و خامنه ای رو آویزون کردن و ریدن به محیط زیبای دربند . اضافه کنم حسینیه یا فاحشه خانه دربند هم در همین نقطه قرار گرفته !

- اینهم یک نمای دیگه از کوه که زیبایی خاصی داره .

اینهم میدان دربند . اون مجسمه برنزی کذایی ای که در وسط میبینین , مثلن میدان دربنده . میبینن که هر چی بالاتر میریم شلوغ تر میشه . خیلی ها برای بار اوله میان اینجا و شهرستانی های زیادی بودن که با ماشین تصمیم داشتن کوهنوردی کنن و تا نوک قله برن البته کمی جلوتر با فحش خوار – مادر مغازه دارها پذیرایی میشدن و بر میگشتن !!!!! میبینن که با ماشین دارن میرن به سمت بالا ! خداوند عقلی بده به اینها . بوی کلاچ سوخته این دیوانگان هم هوای کوه رو حسابی عطر آگین کرده بود !

- اینهم یک نمای دیگه از ابتدای مسیر کوهپیمایی دربند .

- اینهم مسیل دربند که مملو از آشغال و فضولات دستشویی هاست و تمامش تقصیر رستورانهایی هست که در طول مسیر ساخته شدن و هم بافت زیبای کوه رو به هم ریختن و هم باعث آلودگی محیط و آب شدن . به هر حال باید همه جوره ثابت کنیم که ایرانی هستیم !!!! تنها چیزی که از این آب خروشان به مردم حال میداد همون صدای آب بود و بس وگرنه هیچکس رغبت نمیکرد حتا نگاهی بندازه به اون پایین .

- اینهم یک نمای دیگه از مسیل دربند . در اواسط سال اگه به اینجا بیایین یک آب باریکه از وسط اینجا عبور میکنه و از جریان خروشان آب دیگه خبری نیست . یادش بخیر قدیم ها آب با فشار و سر و صدای زیاد عبور میکرد و آدم از بالا که نگاه میکرد وحشت میکرد پایین رو ببینه !

- اینهم تنها رستوران زیبایی که در این مسیر واقع شده و در کنارش هم یک آبشار قرار گرفته .

- اینهم تصویر آبشار نه چندان زیبا !!!!!

- اینهم ادامه مسیر به سمت کوه هست . میبینین که در اطراف , رستورانها قرار دارن و کوه هم در کنار راه باریک . مسیر هم کاملن خلوته و از عجایبه !

- خلوت بودن مسیر لطف خاصی داده بود به راهپیمایی . چیزی که خیلی خنده دار بود دیدن بعضی از زنها با چادر بود و یا کفش های پاشنه بلند و یا جورابهای توری و نازک با صندل یا دمپایی !!!!! واقعن ما ایرانیها کی میخواهیم یاد بگیریم که هر وسیله و هر چیزی جاش کجاست ؟! با لباس مهمونی میریم کوه نوردی ... من با پوتین های مخصوص کوهنوردی خودم بازم میترسیدم از بعضی قسمتها رد بشم , فقط مونده بودم این زنها چطوری میخوان با پاشنه های 5 سانتی از این صخره ها بالا برن , لابد دست غیب آغا امام تایمر الزمان میخواست اونها رو یاری کنه !!!!!!!؟

- اینم یک نما از ارتفاع بالا . مسیر هر چقدر به سمت بالا میرفت , بیشتر خلوت میشد . انگار همه اومده بودم برای شکم چرونی و تا جایی که رستورانها واقع شده بود فقط می اومدن . حیف نیست زیبایی کوه و طبیعت رو آدم حروم یک بشقاب برنج و 2 تا سیخ کباب بکنه و بعد هم با شکم ورم کرده و آروغ های پیازی , سنگین و خمار خواب بیاد پایین ؟

- اینجا که رسیدم چنان بارون تندی گرفت که در عرض چند دقیقه تمام زیر پام آب جمع شد و نه میشد عکس گرفت و نه جلو رفت . مسیر لغزنده شده بود و از ترس اینکه بخورم زمین و نسل آرتین رو منقرض کنم , مجبور شدم برگردم ... البته فکر کنم نیم ساعتی به سمت بالا راه رفته بودم .

- اینهم نمایی از برگشت در ابتدای مسیر .

در این بین تنها چیزی که آدم رو ناراحت میکرد رفتار بعضی از مردم بود . ترقه در کردن در محیط کوه که پر از زن و بچه ست و همه اومدن از محیط ساکت و آروم طبیعت لذت ببرن , یکی از احمقانه ترین کارها بود که هر از گاهی کسی نارنجکی , ترقه ای می انداخت زیر پات . هم خطر ترسیدن و لیز خوردن هست و هم ریزش کوه و نمیدونم چرا ماموران پلیس بجای گیر دادن به دختر و پسرهایی که اومدن در کنار هم از محیط کوهستان لذت ببرن , جلوی این آدمهای بیشعور رو نمیگیرن ؟!؟ اینهم از برکات انقلابه لابد ... موضع بعدی این بود که تا بالای مسیر جلوی رستورانها و مغازه ها پر بود از لواشک و آلوچه و زغال اخته و حله حوله هایی که با رنگ , اونها رو خوش نما کرده بودن و چقدر از دخترها میخریدن و میخوردن . کسی که کوه میره باید خرما و موز بخوره و یا مغز آجیل های خام مثل گردو و کشمش و فندق و بادام که انرژی بگیره نه اینکه مشتی آشغال بریزه توی شکمش که هم ضعف میاره و هم هزار جور گند کثافت توی خودش داره . اصلن هیچ نظارتی روی فروش مواد غذایی این رستورانها صورت میگیره ؟ باقالی فروش هایی که باقالی های از قبل پخته خودشون رو توی سطل های سیاه و کثیف پلاستیکی خالی میکردن رو سینی و برای پوشوندن کثافت روی اونها , روشونو پر از گلپر و فلفل میکردن و رنگ و لعاب میدادن . حیف نیست محیط زیبا و بکر و طبیعی کوهستان رو با ساختمانهای قناص و زشت اینطور خراب کنیم ؟ خیلی ها رو میدیدم که توانایی این رو نداشتن که تا بالای مسیر رو برن ولی میگفتن که این ساختمونها همه جای کوه رو پوشونده و اگه تا بالا نری فایده نداره و انگار جایی نرفتی و چیزی دیده نمیشه ! ای کاش میشد همه اینها رو خراب کنن و مسیر پاک و تمیزی رو برای همه مردم فراهم کنن . امروز که این عکس ها رو میگیرم , شاید فردا همین مسیر ها هم دیگه وجود نداشته باشه و تا بالای کوه رو بپوشونه و اینها همه خاطره ای باشه برای ما ... دلم نمیخواد وقتی که از این خراب شده میرم , همه خاطراتم رو دفن کنم و برم اونور آب حسرت بکشم که کی میشه بر گردم ؟ دیدن همین عکس ها برام میتونه دلگرم کننده باشه . یکی از دردناکترین قسمتها این بود که وسط راه خوردم زمین و ده دقیقه ای حالم به هم خورده بود و شانس آوردم خونریزی نکردم و ما دو تا (!) سالم هستیم !!!! این انقلاب انگار حس کمک کردن به زنها رو در مردها کشته ! موقع پایین اومدن یک قسمت بود که برام خیلی سخت بود بیام پایین . رو به مردی که پایین تر ایستاده بود , دستمو دراز کردم و گفتم میشه کمکم کنین بیام پایین ؟ حتا حاضر نشد دستمو بگیره و کمکم کنه و همین شد که بخاطر خیس و لیز بودن زمین سُر خوردم و افتادم و تازه آقا اومده کمکم . دلم میخواست کله ش رو بکنم ! از اونجا رفتم به سمت پارک ساعی :

- اینجا میدون ونک هست . سمت راست تصویر یک چرخ و فلک دیده میشه که همون فان فار سابق هست که 5 سال پیش دوباره راه اندازی شد ولی با پرت شدن یک بچه از اون بالا و کشته شدنش , درش تخته شد و بطور کلی تعطیل شد . بچه که بودم 2 دفعه سوار این چرخ و فلک شدم و هر بار تا وقتی که پیاده بشیم از وحشت سکته میکردم . اون دکلی هم که در سمت راست تصویر میبینین , آنتن موبایل هست و نشون از گسترش تکنولوژی در ایران داره که در تمام دنیا موبایل ها ماهواره ای شدن و ما در ایران هنوز بصورت آنتن های زمینی داریم کار میکنیم !!!

- اینجا خیابان پهلوی هست به سمت پارک ساعی . میبینین که دو طرف خیابون اثری از درختها باقی نمونده و فقط در جلوی محدوده پارک ساعی درختها هنوز حفظ شدن و بعد از پارک هم چند در میون درختها قطع شدن .

پارک ساعی در سال 1324 توسط مهندس ساعی درختکاری شد . اون زمان هنوز این قسمت از تهران آباد نشده بود و تنها جاده پهلوی ساخته شده بود . در سال 1341 بود که با گسترش شهرنشینی به این سمت و مخصوصن قنات یوسف آباد , این فضای سبز در اختیار شهرداری قرار گرفت و به نام موسس اون یعنی مهندس ساعی , پارک ساعی نامیده شد . مساحت این پارک 120082 متر هست .

- اینهم یک نما از قسمت پایین پارک ساعی که بصورت پله پله ساخته شده . در اون قسمت پایین چند قفس قرار دادن و توی اونها یک مشت حیوون مریض مثل گنجشک و خرگوش و بوقلمون و خروس و کبوتر ریختن و مشتی جواد هم با دیدن اینها ذوق مرگ میشن . کلن اون قسمت پارک ساعی جواد بازاره و بهتره آدم کلاهش هم اونطرف می افته نره برداره !!!! پر از زنهای چادری و عمله .

- اینجا چند پله بالاتر از قسمت قبلی هست و سرو های در دو طرف قرار دارن و فضای مردمیش بطور کلی با قسمت پایین فرق میکنه !

- اینهم میدانگاه اصلی پارک هست رو به سمت خیابان پارک یا وزراء .

- اینهم یک قسمت دیگه پارک که قدیم ها بدمینتون بازی میکردیم اینجا .

- اینهم درب شمالی پارک رو به خیابان وزرا .

- اینهم یک پانوراما از قسمت شمالی پارک .



........................................................................................

Thursday, March 30, 2006

تهران گردی برای تمام فصول ( 1 ) :

امروز از اون روزهای مزخرفی بود که آدم دل و دماغ هیچ کاری رو نداره . هوا ابری و گرفته و تاریک بود و بارون شرشر میبارید . از صبح چند بار رفتم پای پنجره تا شاید هوا صاف بشه یا بارون بند بیاد , ولی انگار نه انگار . آسمون قسم خورده بود که یک بند بباره . خلاصه نزدیکی های ساعت 11 بود که بالاخره بارون کم شد و بند اومد . مرتیکه هنوز خواب بود و خواهرم هم توی اتاقش داشت کار میکرد . رفتم سراغ آرتین و گفتم حاضر شو که بارون بند اومده و بریم بگردیم . اونم از خدا خواسته انگار منتظر بود که تا بهش گفتم فوری از جا پرید و حاضر شد و رفتیم . دوربینم رو هم آورده بودم . معمولن عادت دارم هر جایی برای دیدن یا گشتن میریم دوربین هم میارم و عکس میگیرم . هنوز هیچ مقصدی رو برای رفتن در نظر نداشتیم و بی هدف میرفتیم تا رسیدیم به میدون تجریش و بعد هم خیابون پهلوی و پارک وی و همینطور به پایین . اما اینهم حوصله م رو جا نیاورد . موقع برگشتن یهو به سرم زد که طول مسیر رو عکس بگیرم . هم بعنوان یادگاری برای خودم و هم برای اونهایی که چند سالی میشه تهران رو ندیدن و دیدن این منظره ها براشون کلی خاطره رو زنده میکنه . این شد که از همون اول تا دم خونه رو مشغول عکاسی شدم . اگه این برنامه مورد توجه قرار بگیره , ادامه ش میدم . نظرتونو حتمن بگین :

- اینجا ابتدای اتوبان پارک وی بالاتر از پل گیشا هست . همونطور که میبینین اتوبان رو پهن کردن و کمربندی و پلهای زیادی درست شده برای کاهش بار ترافیک که باز هم کفایت نمیکنه . این پهنا تا تقاطع اوین ادامه داره و بعد از اون اتوبان به همون شکل سابق هست .

- اینجا بیمارستان فرح یا میلاد فعلی هست با برج کذایی میلاد یا دودول آغا امام زمان .

- این هم لونا پارک یا شهر بازی فعلی که زمانی از رونقی خاص برخوردار بود و خاطره ها داشتیم از اولین مکان تفریحی تهران … یادش بخیر . چرخ و فلک های از رده خارج و زنگ زده گواه توجه مسئولین به بچه ها ست .

- اینجا تقاطع خیابون پهلوی – بزرگراه ونک هست یا همون خیابون فرشته که یه پل هم روش ساختن . از مسیر جنوب به شمال اگه بیایین سمت راستتون میشه محمودیه و فروشگاه معروف کوروش محمودیه که به لقا الله پرتابش کردن . سمت راست تصویر قبلن یه مشروب فروشی بود . امروز از معدود روزهایی هست که این خیابون رو با این حجم ماشین زیارت میکنین . چون در باقی روزهای سال اینجا کیپ تا کیپ ترافیک وجود داره .

- این تصویر هم ابتدای خیابان پهلوی , تقاطع فرشته به سمت تجریش هست . سمت راست قبلن کلوب آمریکایی ها قرار داشت . اگه دقت کنید دور درختها پارچه های قرمز رنگی بستن . فکر نکنین برای قشنگیه . بلکه نماد حسین دیوانه ست و عاشورا . سمت راست تصویر هم یک صندوق صدقه مثل قارچ سمی سبز شده ! این قسمت از خیابون پهلوی تا تجریش تنها قسمتی هست که درختها یک اندازه و دست نخورده باقی موندن . از این مسیر به سمت جنوب , درختها اکثرن یا قطع شدن و یا خشک شدن و شهرداری اونها رو کنده . به همین دلیل این قسمت هنوز بکر و شبیه سالهای قبل و رونق جاده پهلوی باقی مونده . نگاهی هم به ماشین ها بندازین میبینین که ظاهر شهر در حال تحول و مدرن شدنه و ماشینها اغلب مدل بالا هستن و تک و توک پیکانهای قراضه دیده میشن .

- اینجا میدان تجریشه که با بافت گذشته ش تفاوت داره . علتش هم سیل تجریش بود که باعث شد تمام این منطقه تخریب بشه و چقدر از مردم کشته شدن و در زیر گل و لای دفن شدن بخاطر بی توجهی شهردار اون زمان و پهن نکردن مسیل ها . در سمت راست تصویر امامزاده صالح لعنت الله قرار داره با چنارهای چند صد ساله ش .

- اینجا خیابون شهرداری هست به سمت میدان 6 بهمن و دزاشیب و نیاوران . اسم جدید میدون 6 بهمن شده میدان کذایی قدس که خیابون شریعتی یا همون کوروش بهش وصل میشه !

- اینجا هم خیابون دزاشیب هست . هنوز بافت قدیمش رو حفظ کرده و کمتر آپارتمانی به چشم میخوره و منازل همچنان ویلایی هستن .

- اینجا هم ورودی به جهنم هست یا جماران ! لانه فساد خمینی و ایل و تبار فاسدش ! اون بیسیم ها هم متعلق به اداره آگاهی هست .

- اینجا خیابان نیاورانه . نیاوران در گذشته دهی بوده بنام گُرده وی . نیزار وسیعی هم در کنار این ده بود که فتحعلی شاه اون نیزار رو تخریب میکنه و باغی درست میکنه به اسم نی آوران . بعدها در زمان ناصرالدین شاه عمارت صاحبقرانیه رو میسازن و بعدها هم کوشک احمد شاهی و در زمان پهلوی هم اسمش رو میذارن نیاوران .

اینم خونه سابق گوگوش یا فائقه آتشین هست که هنوز به همون شکل باقی مونده . هر وقت اینجا رو میبینم یاد جشن تولد به یاد ماندنی فرح می افتم که گوگوش ترانه بانوی ما رو براش توی کاخ نیاوران خوند …

- اینهم منظریه هست به سمت پارک جمشیدیه . اون وسط هم مسیل جمشیدیه هست .

- اینم ارتفاعات کُلک چال هست که یکی از نفس گیر ترین تصاویرش رو امروز شکار کردم . هوای مه گرفته و نم نم ریز بارون که طراوت خاصی رو ایجاد کرده بود ..

- اینم پارک زیبای جمشیدیه . یکی از زیباترین پارکهای تهران که به قیمت حق کشی های زیادی ایجاد شده . برادر هاشمی رسمن جانی باغ خانمی بنام فرزین رو به قیمت 90 میلیون میخره به بهانه گسترش پارک جمشیدیه و بعد اون زمین رو به قیمت یک میلیارد و 90 میلیون تومان میفروشه !

و اینک نم نم بارون و خانه …

اونهایی که میپرسن چرا من همیشه شاد هستم و متعجبن , دلیلش اینه که زندگی رو برای خودم آسون میگیرم و از هیچ , برای خودم همه چیز میسازم . همین یک دور گشتن امروز باعث شد کلی روحیه م عوض بشه و از بی حوصلگی در بیام . پس شما هم سعی کنین از هیچ های زندگی برای خودتون بهترین ها رو بسازین و از زندگی لذت ببرین .



........................................................................................

Wednesday, March 29, 2006

نوروز در جهنم :

نمیدونم تا حالا به مجالسی رفتین که خر تو خر باشه ؟ یعنی یک عده آدمهایی اونجا دعوت باشن که از نظر فرهنگی و عقیدتی تومنی هفشده میلیارد با هم متفاوت باشن . دیدین چقدر مجلس جالب میشه :

امروز بارون خیلی نازی میبارید . هوا هم خیلی لطیف بود و منم رفته بودم توی باغ و زیر بارون قدم میزدم و حسابی خیس شده بودم . درست مثل توله سگ پشمالوی بارون زده که موهاش ریخته باشه جلوی چشمهاش , منم همچین تیپی به هم زده بودم . معمولن توی تهران چنین هوایی کمتر گیر آدم میاد و باید ازش حسابی استفاده کرد . تو حال خودم بودم که آرتین با چتر بدو بدو خودشو بهم رسوند و گوشی تلفن رو داد دستم و گفت : پدرته !!!! گوشی رو گرفتم و مشغول صحبت کردن شدم :
- آب دستته بذار زمین که چند تا از فامیل های دورم از تبریز اومدن اینجا و تا 5 دقیقه دیگه میرسیم خونه شما !
کیا ؟ کدوم فامیلها ؟ اینجا چرا ؟
- جریانش مفصله ! فقط بجنب که دارن میان دیدن تو . بچه بودی عکست رو دیدن و میخوان ببینن چه شکلی شدی . خداحافظ ...
گوشی رو گذاشت و موندم تو خماری و داشتم حرفهاشو هضم میکردم که صدای زنگ در از جاپروندم و بدو بدو رفتم تو خونه و هوار کشیدم سر همه که زود باشین خونه رو جمع کنین مهمون اومد ! منم رفتم پای آیفون و با دیدن مهمونها رنگم پرید . هفشده نفر مرد و زن چادری بودن بعلاوه پدرم . درو باز کردم و تازه یادم افتاد لباسهام خیس آبه . ولی دیگه فرصت نبود لباسهامو عوض کنم و رفتم آشپزخونه و یه دستمال برداشتم و دست و پاها و سر و صورتمو خودمو خشک کردم و اومدم دم در به استقبالشون . نرسیده به در صدای یا الله گفتنشون بلند شد ... انگار که میخوان برن مستراح ! یه لبخند زورکی رو لبم نشوندم و تعارفشون کردم بیان تو . از اون ترکهای خفن آکبند بودن که از ناف ده کوره های اردبیل بلند شده بودن اومده بودن تهران . همه از دم زبون اصلی بودن و فارسی رو به زور حرف میزدن و کانال هاشون مدام قاطی میکرد و فارسی – ترکی میشد ! هر چی قیافه هاشونو سبک سنگین میکردم تو مغزم و هی سلول های خاکستری مغزم رو میچلوندم تا خاطره ای , چیزی از اینها یادم بیاد , هیچی به خاطرم نمی اومد و اطلاعاتی موجود نبود ! زنها یکی یکی اومدن و روبوسی ای کردیم و ماشاالله گویان رفتن تو . همه اومدن و بابا که بهم رسید یهو چشمهاش گرد شد و با تعجب گفت :
- چرا خیسی ؟ شنا میکردی ؟
نخیر داشتم زیر بارون قدم میزدم . بابا اینا کین ؟ چرا من ندیدمشون ؟
- به مرگ مادر احمدی نژاد منم نمیدونم کی هستن فقط میدونم یکی از فامیل های دور پدر بزرگ مادرم بودن .
عجب ! چقدر فامیل های نزدیکی هستن . حالا اینا منو از کجا یادشونه ؟
- اینم نمیدونم ! حالا میذاری بریم تو ؟
همه نشستن و منم رفتم چایی بیارم . چایی کم بود و مجبور شدم چند تا لیپتون باز کنم و توی تمام لیوان هایی که چایی ریخته بودم یه چایی پاکتی هم بندازم و بعد هم کیسه چایی ها رو بچلونم توی لیوان تا تمام جوهر و تلخی و رنگ لیپتون ها خارج بشه و بشه چایی ترکی ! سینی حاوی قیر مذاب رو برداشتم و بردم براشون . داشتم چایی تعارف میکردم که زنگ زدن . آرتین رفت پای آیفون و گفت : فیروز خان اینا اومدن !!!!!
همینو کم داشتیم ! این فیروز خان به زنهای چادری آلرژی داره و دشمن قسم خورده اونهاست . از این میترسیدم که الان یه حرکتی یا حرفی بزنه و خون و خونریزی ای به پا بشه و بیا درستش کن . تند تند چایی ها رو دادم و رفتم دم در به استقبال مهمونهای ناخوانده ! اول خاله مادرم با سگش , جینگول , اومد تو و بعد از روبوسی گفت :
- یه کتاب نهج البلاغه برات آوردم که شبها بخونی و ببینی چه آرامشی بهت میده !
مرسی چرا زحمت کشیدین ؟!
- شیوا حرفهای این زنو گوش نده ! نهج الملاقه اگه کارگشا بود که نویسنده ش راهی تیمارستان نمیشد ! بشین 4 تا فیلم سکسی ببین دنیات آباد بشه !!!!!!
آها بله . چشم . مرسی از پیشنهادتون !!!!!!
اومدن داخل و رفتیم به اتاق پذیرایی . فیروز خان تا چشمش به مهمونها افتاد , 4 تا شوید روی سرش وز کرد و چشمهاش تا به تا شد . مردهاشون اومدن باهاش دست بدن و دست دراز کردن ولی فیروز خان دست نداد باهاشون و بلند گفت : من با شما جانور ها دست نمیدم برای سلامتیم ضرر داره ! موج منفی میده بهم !!!!!!!
داشتم دق میکردم ! مردها هم یه نگاهی به هم انداختن و نشستن . درست همین موقع فیرون خان از جیب کتش یه بطری در آورد و گذاشت روی میز و گفت :
- شیوا بیا این آب زمزم رو بگیر که از چشمه کوثر پر کردم 4 تا گیلاس هم بیار تا مشغول عبادت بشیم ! یکی از مهمونها رو کرد به فیروز خان و گفت :
- شما عجب چهره نورانی ای دارید . من همان اول چه شوما ر دیدم با خودم گفتم شما عجب روحانی عظیم الشانی هستین . ماشاالله ...
خوشم میاد که قیافه شناسی . بیا که الان همچین میسازمت که تا دروازه های بهشت تخته گاز بری . یه گیلاس از این آب زمزم بزنی تو رگ همه مسائلت حله !
- هاااا. گربان شوما . ایلد ما چه گسمت نبود برویم زیارت . شوما حالا زیارت چردی ؟ ما هم میخوریم دیگر ...
هر چی از دور ادا و اشاره میکردم به فیروز خان که بیخیال بشو و ... , گوش نمیداد و هی سر به سر این بدبختها میذاشت . خلاصه یخدون و چند تا گیلاس براشون آوردم و آرتین مشغول یخ ریختن توی گیلاس ها شد و فیروز خان هم مشغول پر کردن . یکی از مهمونها با دیدن رنگ سرخ شراب گفت :
- پوآآآه ... عجب آب زمزمی . همه میگفتن این آب سیفیته , آما انگار گیرمیزه .
کجای کاری برادر ؟ صبر کن یه جرعه بخوری اونوقت دیگه تا آخر عمرت لب به آب نمیزنی فقط اگه تلخ بود یا گلوتو سوزوند باید تحمل کنی !!!! از امام کاذب نقل شده هر چقدر آب زمزم تند تر و تلخ تر باشه , به همون اندازه شخص آمرزیده تر میشه ! بعد هم گیلاس رو داد دستش و گفت : یه ضرب برو بالا . اون بدبخت هم گیلاس رو گرفت و یه ضرب همه ش رو خورد و یهو رنگ صورتش عوض شد و شروع کرد سرفه کردن .
- چیزی نیست . اولشه . عادت میکنی . خب این فصل اول بود . بذار منم فصل دوم رو شروع کنم تا بریم فصل های بعدی و سوادمون بیشتر بشه .
تعجب کرده بودم که این احمق ها چرا نفهمیدن دارن مشروب میخورن و همینطوری پشت سر هم فیروزخان گیلاسها رو پر میکرد و میداد به خورد اینها . آقا نیم ساعت بعد همه اینها با خوردن شراب چند ساله دبش مست شده بودن و لپهاشون گل انداخته بود و هی میگفتن و میخندیدن و رو پا بند نبودن . آرتین هم بدو رفت و CD بد جور عرق خوری که از جلال همتی و جواد یصاری و عباس قادری و آغاسی و ضیاء و عهدیه ست رو گذاشت توی ضبط و دوباره اومد پیش بقیه . خاله مادرم هم داشت با زنهاشون بحث های خفن مذهبی میکرد و از جن و پری میگفت و روز قیامت و اونها هم با چشمهای گشاد بهش زل زده بودن و محو صحبتهاش بودن . جینگول هم هر چند دقیقه میرفت سراغ یکی از اینها و سرشو میکرد زیر چادر یا بین پاهای مردها و هی بو میکشید و اونها هم هی این بدبخت رو لگد میزدن و از خودشون دورش میکردن . کمی که گذشت , یکی از زنها بلند شد و گفت وقت نماز ظهره و بریم نماز بخونیم . همگی بلند شدن و رفتن دم دستشویی وضو بگیرن . حالا آرتین و پدرم و فیروزخان دارن اینطرف عرق میخورن و مردهای اونها هم تو هپروت رفتن و هی چرت و پرت میگن و زنهاشونم پشت سر اینها دارن آماده میشن برای نماز خوندن . از کیفشون سجاده و مهر در آوردن و یکیشون ازم پرسید : این گیبله شوما کدام طرفه ؟
" یاد جریان سینوس کسینوس افتادم : یه ترکی بعد از یه عمر نماز خوندن میفهمه کمی متمايل با قبله نماز ميخونده . میره سراغ آخوند مسجدشون و آخونده بهش میگه : نگران نباش فرزندم ! ثواب این نمازها ضرب در كسينوس آلفا ميشه " .
حالا اگه گفتین كسينوس 90 درجه چند مي شه ؟ میشه صفر !!!!!!!!
منم یه نگاه به کوه انداختم و بهشون گفتم قبله اینطرفه ! یعنی 180 درجه اونطرف تر از قبله ! فوری سجاده ها رو چرخوندن به سمت شمال و مشغول خوندن نماز شدن . وای مرده بودم از خنده . تصور کنین یه عده دارن رو به شمال نماز میخونن و پشت سر اونها هم یک عده دارن شراب میخورن و یه سگ هم داره مدام از سر و کول اونها بالا میره و ...
..
..
مهمونها که رفتن تا یکساعت فقط داشتیم میخندیدیم . بیخود نیست که از قدیم گفتن : آنها که دین دارند عقل ندارند و آنها که عقل دارند دین ندارند .

تکبیر.



........................................................................................

Tuesday, March 28, 2006

نوروز کفار :

امروز نوبت خاله مادرم بود که بریم دیدنش . همون پیرزن خر پول مذهبی و خل و چل که نمیدونه پولهاشو چطور خرج کنه و مشت مشت میده به ملاها و آخوندها و ازاذل و اوباش مسلمون .
اما بر عکس این زن , یه شوهر داره از اون عرق خور های تیر و عاشق سینه چاک اسلام و مسلمین و هر وقت چشمش به من می افته ویار عرقیات بهشتی میکنه . حالا جالب اینه که خاله مادرم یه آدم شدیدن معتقده و خیلی به اصول مذهبی و خدا و قیامت و ... پایبنده و همیشه سر این مسائل با شوهرش درگیری داره ! خاله خودم هم دست کمی از اون نداره و هم شوهرش و هم پسرهاش که پسر خاله های آنتیک من باشن هم تنه شون به پدرشون خورده و توی عیش و نوش و خوشگذرونی دست کمی از شوهر ننه گرامیشون ندارن و حالا تصور کنین چنین خانواده گل و بلبلی چه معجون شلم شوربایی رو تشکیل میده :

امروز اول رفتیم منزل خاله م تا از اونجا با هم بریم منزل خاله مادرم اینا . به محض اینکه وارد خونه شون شدم , هنوز کونم با مبل تماس نگرفته , شوهر خاله م چند تا جوکی رو که یاد گرفته بود ردیف کرد :
شیوا جون بیا بشین که چند تا جوک جدید یاد گرفتم برات بگم اسلام خونت بره بالا ! میدونی جشنواره فیلم قم چه فیلم هایی رو نمایش داده ؟
- نه ! چه فیلمهایی ؟
آخوندی با کفش های کتانی - عبا قرمزی - عمامه ای برای دو نفر - من بچه شیخ 15 سال دارم -
صیغه شدگان - منتظری مردی برای تمام فصول و ....
پسر خاله م از اونور گفت : جشنواره قزوینو پس نشنیدی : اسپارتاکون - متهم , کمیسر میکند ... که خاله م دمپایی رو در آورد و شروع کرد :
- خاک تو سر بی حیات کنن , باز چشمتون افتاد به این دختره شروع کردین ؟ گمشین برین تو اتاقتون ...
اومدم جو رو عوض کنم و گفتم : اینا قدیمی شدن ! حالا بذارین من یه جوک براتون بگم :
- به یه آخونده میگن کون گشادتر از شما کسی هم هست ؟ میگه آره ! اونهایی که به ما میگن التماس دعا !!!!!
برو بابا اینو منم شنیده بودم بیا من یکی دیگه برات بگم :
- ترکه پشت شیشه مغازش میزنه امام با نوشابه ! بهش میگن این چیه زدی ؟ میگه از شما که بهتره میگین خدا با ماست !!!!!
آرتین که جو گرفته بودش یهو گفت : حالا من یه جوک میگم که هیچکس نشنیده باشه ! آرتین که کلن آدم کم حرفیه و زیاد وراجی نمیکنه , حالا جای تعجب داشت که میخواست جوک بگه . ما هم گفتیم لابد اینم راه افتاده و کلی کیف کردیم و همه گوشهامونو تیز کردیم تا ببینیم چی میگه :
از یه خارجیه میپرسن : چرا همه تو ایران با هم خواهر و برادرن ؟ بهش میگن : چون سال 57 یه نفر مادر همه رو ترتیب داد ...
شوهر خاله م که کم آورده بود جلوش غیرتی شد و گفت : کجای کاری ؟ بیا پس اینو گوش بده :
- ستاد نماز جمعه قزوین اعلام میکنه برای هر چه باشکوهتر برگزار شدن نماز جمعه , این هفته نماز با 20 رکوع و 30 سجده برگزار میشه !!!!
حلاصه چنان شب جوکی راه انداخته بودیم که آخر هوار خاله م رفت هوا و داد زد سر هممون که بس کنین !!!!! همه ساکت شدیم و مشغول حرفهای عادی ! درست همین موقع پسر خاله کوچیکم پیداش شد و تا نشست کنارم شروع کرد :
- شیوا یه شراب درجه یک گرفتم حرف نداره ! پایه ای ؟
تا بیام جواب بدم خاله م یکی محکم کوبید تو سرش و اونم از اتاق پذیرایی انداخت بیرون ! کمی حرف زدیم و از فک و فامیل گفتیم و تا دستمون اومد غیبت کردیم پشت سر همه و تا اینکه خاله م گفت دیر میشه و بلند بشیم بریم خونه پوری و فیروز خان ! رفتن و حاضر شدن و همگی به اتفاق هم راه افتادیم به سمت منزل اونها .

همگی نشسته بودیم توی پذیرایی و خاله مادرم هم بالای مجلس نشسته بود و سگ کذاییش , جینگول , رو تو بغلش گرفته بود و هی نوازش میکرد . شوهرش بالا بود و داشت لباس میپوشید و منتظر اومدنش بودیم . چند دقیقه بعد جناب فیروز خان هم تشریف آوردن و بعد از روبروسی با همه و تبریک سال نو همون اول بسم الله رو کرد به ما و گفت :
- آقا ما چند وقت پیش رفتیم مکه به سلامتی و حاجی شدیم !
اینو که گفت چشمهای همه مون چپ شد و با تعجب نگاهش کردیم ! ادامه داد :
آره خلاصه ما همه مناسک حج رو انجام دادیم و نوبت رسید به سنگ زدن به شیطون !!! خلاصه یه مشت سنگ برداشتیم و بهش سنگ زدیم و دیدیم خیلی حال داد ! خم شدیم و یه مشت دیگه هم سنگ جمع کردیم و همه رو کوبیدیم تو ملاج این شیطون پدر سوخته ! باز سنگ ها تموم شد و دیدیم عجب صفایی داره و دوباره سنگ جمع کردیم و ایندفعه اولی رو که زدیم بهش یهو شیطون به حرف اومد و گفت :
- تو دیگه چرا نامرد ؟ تو که از خودمونی نالوطی !!!!!!!!

مرده بودیم از خنده ! نگو ما رو دست انداخته بود . آخه خیلی عجیب بود که این جانور توی کافر بودن دست شوهر خاله م رو هم از پشت بسته بود و تعجبمون هم برای این بود که این آدم چطوری رفته حج !!!!!!! بعد هم بلند شد رفت بیرون تا سوغاتی های ما رو از حج (!) بیاره . چند دقیقه بعد اومد و یه بطری کادو پیچ شده رو داد دست شوهر خاله م و گفت :
- بیا رفیق شفیق . برات یه شیشه آب زمزم از مکه پر کردم آوردم . یه گیلاس ازش بخوری تخته گاز میری تا بهشت !!!!!!!
چیزی که میگفت آب زمزم , در واقع یه بطر ویسکی درجه یک بود که بعنوان عیدی داد به شوهر خاله م و بعد هم رفت چند تا گیلاس آورد و در عرض چند دقیقه بساط عرق خوری رو جور کرد و همه افتادن به خوردن و الکی الکی باعث شد شام هم بمونیم . ما هم رفتیم آشزخونه و چند بسته جوجه کباب در آوردیم از فریزر و تو ماکرو یخشو آب کردیم و سیخ کشیدیم و دادیم دست پسرها و بردن تو حیاط درست کردن . اولین سری که درست شد , از پسر خاله هام گرفتم و بردم براشون و شوهر خاله م هم فوری یه گیلاس پر کرد و داد دستم که بخور و مستفیض شو و شوهر خاله مادرم هم دستمو گرفت و نشوند رو مبل که بیا اختلاط کنیم و .. کور از خدا چی میخواد ؟ گفتم فقط یکم میخورم و الان میرم و این الان رفتن اونقدر طول کشید که خاله م نگران شد و اومد ببینه کجا گیر کردم !!!!! مست و خراب با لپ های گل انداخته نشسته بودم با این خل و چل ها میگفتیم و میخندیدیم و چرت و پرت میگفتیم ... دمپایی رو در آورد و اول یه حالی به پسرهاش داد و بعد هم چند تا لیچار آبدار به شوهرش گفت و دستمو گرفت و به زور بلندم کرد و برد بیرون تو حیاط کنار خودش و شروع کرد نصیحت کردن :
- صد بار گفتم با این اراذل قاطی نشو نا سلامتی تو زنی تو رو چه به این لات و لوت ها ؟ بشین بجای این آشغال خوردن ها چایی بخور , شیر نسکافه بخور , عرق بیدمشک بخور ! مفاتیح بخون سوادت بالا بره و ...
- من که نخواستم خودشون اصرار کردن منم گفتم دلشون نشکنه و قبول کردم !!!!!
برو خودتو سیا کن دیگه من که تو رو میشناسم ! تو خودتم تنت میخاره و خوشت میاد . از اون بچه تو شکمت خجالت بکش !!!
خلاصه هی گفت و گفت تا وجدانم شروع کرد به درد گرفتن !!!! خاله مادرم هم شروع کرد که :
- شبها قبل از خواب دعا بخون و بیاد خدا باش و ازش غافل نشو و قرآن بخون و نماز بخون و ... ! اونم چه کسی !
..
..
الان که دارم اینا رو مینویسم کلی اسلام خونم بالا رفته و مومن شدم و احساس پیغمبری میکنم , البته پیغمبر اکرم !!!! فکر میکنم دلیلش بخاطر الکلیه که توی خونم وجود داره و نور ایمانمو مشعشع کرده . حس میکنم اولین پیغمبر زن باشم و راز این رو که در گذشته پیغمبرها زن نمیشدن رو هم فهمیدم و دلیلش این بوده که چون تمام امامان و پیغمبرها رو دستگیر و شکنجه کردن و بعد هم سرشونو زیر آب کردن , خدا عقلش میرسید که اگه پیغمبر زن میفرستاد چه کارای بی ناموسی ای نبود که باهاش بکنن و مثلا اگر مسیح زن بود خدا میدونه به چه شکل فجیعی به صلیب کشیده میشد و اصلن شاید صلیبی در کار نبود و احتمالن صلیب رو بهش تنقیه میکردن !!!!!!! و یا همین حسن و حسین و علی اگه امام زن بودن و میشدن اقدس و بتول و سکینه , معلوم نبود ابن ملجم بجای اینکه با شمشیر علی رو از وسط قارچ (!) کنه , شاید یهو هوس میکرد یه بلای دیگه ای سرش بیاره و توی کوچه پس کوچه ای ترتیبش رو بده و یا حسین رو تو کربلا بجای سر بردین یه کارای بد بد فجیع باهاش میکردن و اونوقت مسلمونهای جاکش بجای سینه زدن و زنجیر زنی , دودولشونو میبریدن و یا چوب تو ماتحتشون فرو میکردن و از این کارا ! و یا فکر کنین همین رهبر خودمون , امام چهاردهم شیعیان و رئیس حکومت شاهنشیخی , اگه زن بود همه مردم ایران چون خیلی بهش علاقه دارن ممکن بود باهاش خود ارضایی کنن !!!!! بعد هم فکر میکنین اگه پیغمبرها زن بودن حرفشون خریدار داشت ؟ همینطوری که اینها مرد هستن , بودن کسی به تخمش هم حسابشون نمیکنه و نمیکردن و این بدبختها مجبور بودن کلی معجزه و جادو و جنبل و اجی مجی و لاترجی بکار ببرن تا کسی حرفشونو بخونه , وای به اینکه زن بودن و تا میگفتن خدا رو بپرستین همه فلانشونو در میآوردن و میذاشتن کف دستش !!!!!!! و در اینصورت تاریخ عوض میشد و نه عاشورایی بود و نه شهادتی و نه هیچی . پس عید دیدنی امروز باعث شد که 5 فصل اسلام شناسی یاد بگیرم به ازای 5 گیلاس ویسکی و بفهمم چرا خداوند مردسالار بود و پیغمبر زن خلق نکرده .

تکبیر.



........................................................................................

Monday, March 27, 2006

روابط و ضوابط نوروزی :

امروز یه سر رفتم محل کارم . مدتیه تقاضای باز خرید شدن دادم بخاطر رفتن از ایران و برای همین میخوام خودمو باز خرید کنم و هر چی که میتونم از این دولت خدمتگزار و مهر ورز بکنم , و ببرم . بقول معروف یک مو هم از خرس بکنی غنیمته و پیشنهاد می کنم تا جایی که میتونید و توان دارید از این دولت بگیرید و بزدید که ثواب داره و آمرزیده میشید . پول نفتی که باید بین مردم پخش بشه , در جیب تروریست های عرب و فلسطینی ها و عراقی ها میره و هزار و یک کثافت کاری باهاش میکنن ! خواهرم توی یکی از شهرهای کانادا زندگی میکنه که تازگیها نفت پیدا شده و شهردار اونجا هر ماه مازاد درآمد نفت رو که حدود 2300 دلار کانادایی میشه رو بین اهالی داره تقسیم میکنه . اونوقت حساب کنید ما چند میلیارد دلار مازاد درآمد نفت داریم و داشتیم که حالا غیب شده ؟!؟
بگذریم ... همین امروز رفتن به سر کار باعث شد اتفاق فجیعی برام پیش بیاد . هر چند که این اتفاقات جزو اتفاقات قانونی , عرفی و طبیعی محیط های اداری و کاری در ایران هست :

امروز همه مهربون شده بودن !!! اصلن انگار شهر عوض شده بود و زیر و رو شده بود . صبح طبق معمول رفتم سراغ بقال سر کوچه تا ازش حله حوله بخرم . مثل همیشه چیپس و دوغ و ماست چکیده موسیر و یه بسته صد گرمی خرما و خامه . داشتم پول اینها رو میدادم که پیرمرد بقال رو کرد بهم و گفت :
- شیر نمیخوای برای بچه ت ؟
شیر ؟ نه دیروز گرفتم .
- حالا بازم ببر . ارزونه ها !!!!
مگه شیر ارزون شده ؟
- نه . شیر بدون سوبسیده . هر چند تا میخوای ببر !!!!
تازه دوزاریم افتاد جریان از چه قراره ! شیرهای بدون سوبسید 150 تومنی رو که صبح ها باید 2 ساعت صف بایستی تا نفری یک دونه با منت بهت بدن , بخاطر تعطیلات و رفتن مردم به مسافرت رو دست بقالها باد کرده و دارن اینطوری از خود گذشتگی میکنن !

پولشو دادم و اومدم بیرون و راه افتادم به سمت خیابون اصلی . خیابون تقریبن خلوت بود . دومین تاکسی برام نگه داشت و سوار شدم . بجز من مسافر دیگه ای نبود . راننده به زور ازم تبریک عید رو گرفت و شروع کرد وراجی کردن . در طول مسیر هم کسی رو سوار نکرد و گفت : شما اولین مسافر من هستین و دشت اولمه و کسی رو سوار نمیکنم مبادا برکتش بره ! ما هم از خدا خواسته کلی ذوق مرگ شدیم که آخ جون , سریع میرسیم اداره !!!!! وقتی که رسیدم و پیاده شدم , کیفمو باز کردم و یه اسکناس 500 تومنی دادم به راننده . چپ چپ نگاهم کرد و اسکناس رو بهم برگردوند و گفت : قابلی نداره ولی میشه 2000 تومن !!!!!
- دو هزار تومن ؟؟؟ مگه آژانسه ؟
خانم در بست آوردمت !
- میخواستی نیاری . مگه من گفتم دربست سوارم کنی ؟
حالا که آوردم !
500 تومنی رو از پنجره پرت کردم تو ماشینش و راهمو کشیدم و رفتم ! مرتیکه پدر سوخته ! بیخود نبود کسی رو سوار نمیکرد و خیال میکرد پپه گیر آورده !

- وارد اداره شدم و نگهبانی و مسئول گشتن کیف و بازرسی بدنی هم امروز همینطوری الکی یه دستی به تنم کشید و زود فرستادم بالا ! برخلاف همیشه که تا توی شورت و در کون آدم و سوراخ سنبه های بدنت رو هم میگشت و تا مطمئن نمیشد , ولت نمیکرد !

- دم در حاج آغا حراستی تر و تمیز بر خلاف همیشه که تا سایه منو میدید تخم هاش میچسبید ته حلقش و به عارضه شاشبند شدن و بواسیر دچار میشد یا زیر میز سنگر میگرفت تا مبادا دین و ایمانش منقرض بشه , امروز کلی تحویلم گرفت و از جاش بلند شد و حال و احوال کرد و تبریک عید گفت و هر چی هم تیکه بار خودش و اسلام و رهبر عنتر فرزانه و رئیس جمهور سگ زاده ش کردم , فقط لبخند زد و تازه ذوق مرگ هم شده بود و مثل خر کیف میکرد ! تو دلم گفتم احتمالن شب عیدی با تانکی , تریلی ای , کامیونی چیزی تصادف کرده و ضربه مغزی شده !!!! کارتمو کشیدم و رفتم بالا .

- منشیم برام یه شاخه گل پلاسیده آورده بود و معلوم بود از باغچه یه بدبختی یا گلهای بوگندویی که شهرداری توی معابر میکار کنده ! حموم هم رفته بود و از اون قیافه گند و کثافت کبره بسته همیشگی خبری نبود و مثل این دهاتی ها لپ گلی شده بود !!! کسی که تنش اینقدر بو میداد که میزش رو 2 متر اونطرف تر کشیده بودم تا دچار مسمومیت شیمیایی نشم !
- میبینم که متحول شدی . تیپ میزنی !!! نمیگی دختر تهرانی ها بهت تجاوز میکنن ؟
اختیار دارین خانم ... جسارته !
- عاشق شدی ؟
نه خانم ... جسارته !
- پس این شاخه گل برای کیه ؟
گفتیم عید و بهاره یه شاخه گل بیاریم برای شما !
- آها صحیح .. تو که راست میگی ولی به هر حال مرسی !!!!
گل رو گرفتم و گذاشتم رو میزم و مشغول کارم شدم . چند دقیقه بعد نوبت آبدارچی بود که بیاد تو اتاق :

وقتی چایی آورد بر خلاف همیشه که چایی جوشیده میآورد یا پهن دم کرده و آبزیپو و تفاله چایی های یکماه قبل , چای خوش طعم و تازه دم خارجی آورده بود اونم توی لیوان تمیز و شفاف نه لیوانهای جرم گرفته و کبره بسته و خیلی با عزت و احترام لیوان چایی رو گذاشت رو میز و بجای قند هم نقل تخم گشنیز گذاشت برام و با دولا راست شدن رفت از اتاق بیرون !!!! داشتم دیوونه میشدم . یا من عقلمو از دست داده بودم و همه چیز رو معکوس میدیدم یا اینها یه بلایی سرشون اومده بود !

- موقع ناهار مسئول غذا توی بشقابم 2 تا سیخ جوجه کباب خالی کرد که همشون گوشت خالص بودن بجای اینکه مثل همیشه استخون و بال مرغ های سوخته رو بریزه برام و تازه پدر جدش رو هم ازم طلبکار باشه !!!! تازه یواشکی یه دونه می ماس هم بهم داد که با ناهارم بخورم !!!!!

- بعد از ناهار داشتم میرفتم به اتاقم که چشمم افتاد به زنیکه پتی یاره انجمن اسلامی ! اون که همیشه وقتی منو میدید انگار جرثومه فساد و مظهر جلفی و بی ناموسی رو دیده , ایش و پوفش در میرفت و ایراد میگرفت از سر تا پام تا مبادا اسلام به خطر بیفته , اینبار انگار که پیغمبر مونث و حضرت اکرم (!) و یکی از حوری های موعود رو توی بهشت زیارت کرده , نیشش تا پس سرش باز شد انگار که اکس ترکونده باشه !!! سلام و تبریکی گفتم و وحشت زده رفتم تو اتاقم !

ساعت 3 بود که آماده شدم برم خونه که اول از همه آبدارچی اومد و یه چایی دیگه برام آورد و ایندفعه دیگه از اتاق بیرون نرفت و هی ور زد و ور زد و غیر مستقیم فهموند که عیدی بده و اینا ... ! کیفمو باز کردم و 5 تومن دادم بهش . نه تعارفی نه هیچی , گرفت و چپوند تو جیبش و تشکری کرد و رفت ! بلند شدم رفتم سمت در که درو باز کنم یهو دیدم منشی م پرید و درو برام باز کرد و عید رو تبریک گفت !
- چیه نکنه تو هم عیدی میخوای ؟
با اجازتون !
- قربونم بری ! رو که نیست ! بتن قزوینه !
از کیفم 5 تومن هم شمردم و دادم بهش و رفتم ! داشتم از پله ها پایین میرفتم که رو در رو با زنیکه انجمن اسلامی در اومدم و طوری ایستاد جلوم که نتونم رد بشم و شروع کرد چرت و پرت گفتن . فهمیدم اینم عیدی میخواد . یه دو هزار تومنی در آوردم و دادم بهش و شرش رو کم کرد ! دم خروجی چشمم افتاد به مسئول غذا که داشت می اومد طرفم . فوری پریدم توی توالت تا بیاد و بره . چند دقیقه بعد اومدم بیرون و کارتمو کشیدم و داشتم میرفتم که یهو حاج آغا حراستی پشت سرم عربده کشید :
- هاااا ! کجا داری میری بدون خداحافظی ؟
اوا ترسیدم ! دارم میرم خونه !
- دشت ما را بده که میگن دست شما خوبه .
دشت شما ؟ عیدی ؟
- آره . همان .
یه دو هزاری هم با حرص دادم به این و اومدم بیرون . کمی بعد تاکسی گرفتم به سمت خونه . نزدیکی های خونه کیفمو باز کردم تا پول در بیارم که دیدم هیچی پول ندارم ! خلاصه مجبور شدم به راننده بگم منو تا در خونه ببره تا پولشو بدم و 2500 تومن هم اینطوری پیاده شدم !!!!
..
..
حالا جرات داری به این اراذل و اوباش عیدی " باج " ندی ؟ از فردا حراستی دم در برات گزارش رد میکنه که رعایت موازین اسلامی و اخلاقی رو نمیکنی ! مسئول بازرسی بمب و اورنیوم تو کیف ت میذاره و برات پاپوش درست میکنه ! آبدارچی توی چاییت مرگ موش میریزه و چیز خورت میکنه ! منشیت سرش با فلانش بازی میکنه و کارهاتو به هم میریزه و دو برابر کار درست میکنه ! مسئول غذا , بدترین قسمت های غذا رو میده به خوردت و برنج های خشکیده و استخون و آشغال ها رو میده به خوردت ! حالا میخوای به کی شکایت کنی وقتی همه اینها دستشون تو یه کاسه ست ؟ اینجاست که متوجه میشی که کسی مثل احمدی نژاد که مثلن رئیس دولت آخوندی در ایرانه , یه عمله مفلوک و چلغوز بیش نیست و این اطرافیان و به ظاهر زیر دستان این آدم هستن که دارن این مملکت رو اداره میکنن و همگی در زیر ظاهر خوش تیپ این جرثومه پلیدی قایم شدن . در کشور ما اگر باج به کسی داده نشه و سبیل کسی چرب نشه , کاری پیش نمیره و این یک اصل حیاتی در کشور ما ست و تصور میکنم بنیانگذارانش قجرها بودن که حتا بابای امیر کبیر رو هم سوزوندن !!!



........................................................................................

Sunday, March 26, 2006

روز پنجم عید :

صبح توی بغل آرتین لخت و عور مثل پریای بی ناموس داریوش در خواب ناز بودم که صدای زنگ منو از بهشت سانفرانسیسکو به رختخواب پرتاب کرد . چشمهامو به زور باز کردم و نگاهی به ساعت کنار پاتختی انداختم . ساعت 8 صبح بود . بلند شدم و ربدوشامبرمو پوشیدم و تلو تلو خوران رفتم ببینم کیه ! رفتم پای آیفون و روشنش کردم و چشمم افتاد به زهرا خانم همسایه حزب اللهی بغلیم و شوهر پشمناکش ! آرزو کردم در اون لحظه کاش دستم یه اسلحه بود و نفری یه تیر تو ماتحت جفتشون خالی میکردم :
- مگه صد دفعه نگفتم قبل از اومدن زنگ بزنین . بعد هم مگه اینجا مسجده که صبح زود اومدین پیک نیک ؟؟؟؟؟
اوا ببخشیدا . ولی اومدیم عید دیدنی !!!!!
اینو که گفت اینقدر عصبانی شدم که گوشی آیفون رو محکم کوبیدم روش ولی نمیدونم چطور شد که دستم خورد به شاسی در باز کن و در باز شد . از توی دوربین دیدم دوتایی اومدن تو !!!!! داشتم دیوونه میشدم . تصور کنین دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودیم و بعد هم تا نزدیک 6 صبح رفته بودیم سانفرانسیسکو و هی لاس میزدیم و شراب میخوردیم و حرف میزدیم و کلن من فقط شاید یکساعت و نیم خوابیده بودم و گیج و منگ خواب با تن و بدن کثیف و موهای ژولیده , اونوقت این دوتا سنده یه کاره اومده بودن عید دیدنی !!!!!
چاره ای نبود و دیگه اومده بودن تو . رفتم دم در و منتظر شدم تا بیان . اومدن و کفش ها رو کندن و زنیکه اومد باهام روبوسی کنه که از بس گیج بودم , لبهاشو ماچ کردم . به زور خودشو ازم جدا کرد و با تعجب نگاهم کرد . شوهرش هم که نگاهش فقط به گلهای قالی بود و سرشو حتا بالا نمی آورد . دعوتشون کردم به اتاق پذیرایی و رفتم آشپزخونه و از یخچال یه بطری آب معدنی در آوردم و سرمو گرفتم توی ظرفشویی و بطری رو خالی کردم روی سرم تا خوابم بپره . بعد هم موهامو با دستمال خشک کردم و آب رو گذاشتم جوش بیاد و کمی میوه از یخچال در آوردم و چیدم توی ظرف و بردم براشون . پیش دستی آوردم و کارد و چنگال و نمکدون و شیرینی و اومدم نشستم پیششون . سرم بدجوری درد میکرد . کمی الکی حرف زدیم و آسمون ریسمون داشتیم به هم میبافتیم که یهو زهرا خانم یه متر پرید هوا و جیغ زد . نگاه کردم دیدم آرتین تلو تلو خوران داره میاد در حالیکه یه حوله رو گرفته جلوی دودول مبارکه ش ! معلوم بود منگ خوابه . رسید به ما و خیلی شیک از جلوی مهمون ها رد شد در حالیکه کونش هم معلوم بود و رفت دستشویی ! خوابم پرید و کلی ذوق مرگ شدم از این حرکت . شوهر زهرا خانم هم با حرص داشت خیار رو متلاشی میکرد بجای پوست کندن و دق و دلیش رو سر اون بدبخت خالی میکرد !!! چند ثانیه بعد صدای گوز و شرشر شاش کردن آرتین و آه کشیدن هاش رفت هوا . برای اینکه نخندم بلند شدم رفتم چایی دم کنم . تو آشپزخونه که رسیدم دستمال گرفتم جلوی دهنم و غش غش شروع کردم به خندیدن . چایی رو دم کردم و دوباره برگشتم پیششون و پامو انداختم روی هم . همین باعث شد که تا بالای زانو و قسمتی از رون م از زیر ربدوشامبر بیافته بیرون و شوهره هم تا این صحنه فجیع رو دید , زد دستشو برید !!! یاد قرآن افتادم و داستان پورنوی یوسف و زلیخا که وقتی یوسف مازوخیسم همجنس باز وارد جمع زنان میشه و زنها داشتن هویج (!) پوست میکندن , با دیدن چهره زیبای یوسف از خود بیخود میشن و دستشون رو میبرن !!!! بدو بدو بلند شدم رفتم سر جعبه کمک های اولیه و یه شیشه از دارویی که خودم درست کردم و مخصوص خونریزی هست آوردم . این دارو رو از خاکستر پوست کدو حلوایی با مخلوط پودر شده سنگ یُد و الکل و آب مقطر درست میکنم و حتا روی رگ بریده شده هم یک قطره ش رو بچکونید بلافاصله خونریزی رو قطع میکنه و محل زخم رو خشک میکنه ! اما در عوض چنان درد و سوزش وحشتناکی ایجاد میکنه که آرزو میکنین دستتون قطع بشه ولی خون بیاد ! کمی به پنبه از این محلول مالیدم و گذاشتم روی محل بریدگی . هوارش رفت آسمون و شروع کرد بالا پایین پریدن . یهو دیدم زنش غش کرد ! حالا بیا اینو درست کن !!!! پنبه رو دادم دست مرده و رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب پر کردم آوردم و خالی کردم رو صورت زنه . یهو پرید و با وحشت زل زد بهم . تمام دق و دلیمو یه جا جمع کردم و محکم کوبیدم تو صورتش و گفتم :
- چی شد ؟ غش کردی ؟
شوهرم مرد ؟
- نه بابا از این شانس ها نداری !
خون ... خونریزی داشت ..
- چیه از خون میترسی ؟ جهودی ؟؟؟
من ؟ نه ! من نمیترسم . یهو ضعف کردم .
- آره تو که راست میگی .... یه شیرینی برداشتم و چپوندم تو حلقش تا حالش جا بیاد و رفتم چایی ریختم و آوردم براشون . داشتم بهشون تعارف میکردم که انگار زیادی خم شدم که یهو سینه م از چاک وسط ربدوشامبر افتاد بیرون و منم هول کرده و اومدم درستش کنم که سینی چایی رو انداختم رو پای زنه و هوارش رفت آسمون و تمام پاهاش سوخت !!!! شده بود بیمارستان . خواهرم هم که از سر و صدای ما بیدار شده بود اومد پایین ببینه چه خبره اونم با چه وضعی !!!! فقط یه تیشرت کوتاه پوشیده بود بعنوان لباس خواب که کمی بالاتر از ناف ش بود با یه شورت سفید . شوهره یهو دیدم ولو شد روی مبل و شروع کرد ویبره زدن و دهنش کف کرد و چشمهاش شروع کرد چرخیدن ! خواهرم رفت سراغ زهرا خانم و شلوارشو در آورد تا ببینه چه بلایی سرش اومد و منم رفتم سراغ مرده تا ببینم چه مرگش شد ! آرتین هم اومد در حالیکه حوله رو بسته بود جلوی خودش به سبک بومی های آفریقایی و مرده رو رو زمین خوابوندیم و دهنشو پاک کردیم و زیر پاشو آوردیم بالا و کمی بهش آب دادیم تا حالش جا اومد .
آقا خلاصه کنم , نیم ساعت بعد هر دوی اینها ناقص و باند پیچی شده از خونه ما رفتن بیرون در حالیکه ما 3 تا فقط یکریز داشتیم میخندیدیم و دل درد گرفته بودیم . بعد از رفتنشون دوباره برگشتیم توی رختخواب و تا ساعت 2 خواب بودیم . ناهار هم زنگ زدم برامون آوردن و خوردیم و دوباره رفتیم یه چرتی بزنیم .

و اما , توی فامیل های مادرم فسیل زیاد داریم . یکی از اینها که یه پیرمرد 102 ساله ست و مثل یه جوون 80 ساله به نظر میاد , سرهنگ باز نشسته ارتش شاهنشاهی ایران و شکارچی کهنه کاریه که توی بامزه بودن و خل و چلی دومی نداره . تصور کنین یه نظامی با قد 160 سانتی متر و وزن 38 کیلو , لاف شکار و چریک بودن و کوماندو بودن و ... هم بزنه ! این جانور کسی نیست جز آقای استوار که میشه شوهر عمه مادرم :

عصر خاله م زنگ زد و گفت که میخواهیم بریم دیدن آقای استوار و بزرگ فامیله و باید اول از اون شروع کنیم . جر و بحت های منم فایده نداشت که شوهر ها حساب نیستن چون غریبه هستن و ... آخر تسلیم شدم و با آرتین شال و کلاه کردیم و رفتیم منزل خاله م تا از اونجا بریم منزل اونها . در واقع یک تیر و دو نشون بود و هم دیدن خاله م میرفتیم و هم آقای شکارچی !!!! مرتیکه رو گذاشتم پیش خواهرم و رفتیم .
یکی از دوستان شوهر خاله م پیششون بود . قیافه ش شباهت عجیبی به ملاهای طالبان داشت . قد بلند و چهارشونه و شال سبز به کمر و ریش بلند . اتفاقن حدسم هم درست بود و طرف سید بود ! اما چه سیدی !!!!!! شوهر خاله م بلند شد رفت و 4 تا آبجوی خنک آورد و ریخت برامون و نفری یک کاسه هم پسته و بادوم هندی گذاشت جلومون . آقای سید لیوان آبجو رو هول دادن جلوش و گفت :
- عزیز برادر ! آبجو هم شد نوشیدنی ؟ بلند شو برو برای من یه کم آب بیار !!!!
شوهر خاله م هم بلند شد رفت تا براش آب بیاره . منم هی تو دلم فحشش میدادم که مرتیکه گوساله برای ما داره کلاس میذاره و آب میخواد ! چند دقیقه بعد شوهر خاله م با یه لیوان پر از آب پیداش شد و لیوان رو گذاشت جلوی آقای سید و نشست . کمی صحبت کردیم و یهو سید دست انداخت و لیوان رو برداشت و رو به همه کرد و گفت :
بسم الله الرحمان الرحیم ... ما هم برویم زیارت ...
لیوان رو یک جرعه سر کشید !!!! چند دقیقه ای گذشت و دوباره لیوان رو داد به شوهر خاله م که براش آب بیاره . خلاصه 3 دفعه ای تکرار شد و دفعه آخری وقتی صورت آقای سید رو نگاه میکردم میدیدم دونه های درشت عرق روی پیشونی ش نشسته و صورتش سرخ شده و شنگول میزنه !!!!!! به بهانه دستشویی بلند شد و رفت بیرون . رو کردم به شوهر خاله م و گفتم :
- این چرا هی آب میخوره ؟؟؟؟
کجای کاری بشر ؟ این آب نیست ! آب مقطره . این اگه آب بخوره سکته میکنه میمیره ! تو رگهای این سید فقط آب مقطر جریان داره !
تو یه موقعیت وقتی که کسی حواسش نبود لیوان آقای سید رو برداشتم و بو کشیدم و چشمتون روز بد نبینه ! بوی تند عرق کشمش میداد !!!!! تازه فهمیدم که عبارت آب مقطر چی بود . خلاصه آقای سید اومد از توالت و شاد و شنگول با رنگ و روی باز و رفت روی منبر و گفت :
- عرض شود که ما اصلیتمون مازندرانیه و اهل روستای شیرگاه هستیم . اونجا هم از زمان پدران ما یه امام زاده ای بوده که بالای کوه ساخته بودن . این امامزاده هر وقت که بارون میاومد خاک های زیرش شسته میشد و میاومد پایین دره و اهالی هم یکسال طول میکشید این امامزاده رو دوباره جمع کنن و بیارن بالا . البته بنده تحقیق کردم و متوجه شدم که در کف دره چند صد سال پیش به یک دختری , البته شرمنده از خانمها , از عقب و جلو تجاوز میشه و در اثر فشار وارده اون دختر خانم میمیرن و همونجا چالش میکنن . از همون وقت هم بوده که هر وقت بارون میگرفته این امامزاده میافتاده پایین درست در محلی که اون زن دفن شده و اینطور که مسلمه این امامزاده هر از گاهی که علمش راست میشه و به اهتزاز در میاد , میره پایین تا خلاصه .. آره !!!!!!
غش کرده بودیم از دستش . توی این یکساعت اینقدر چرت و پرت گفت و رید به اسلام و مسلمین و هر چی زن پتی یاره چادریه که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت . اینم از سید جماعت . بعد از رفتنش , همگی بلند شدیم و راه افتادیم به سمت منزل آقای استوار کذایی ! وقتی رسیدیم , عمه مادرم درو باز کرد . با اینکه حدود 82 سال سن داره ولی اصلن بیشتر از 60 سال بهش نمیاد ! سلام و احوالپرسی و تبریکات عید و رفتیم داخل و دعوتمون کرد و نشستیم . این عمه مادرم استاد شیرینی پیزی هست و تمام شیرینی های سنتی ایرانی رو درست میکنه و کارش محشره . از بچگی هم ما بچه ها هر وقت عید ها میرفتیم خونه اینها , بیشتر به عشق شیرینی های خوشمزه اون بود تا دیدنشون و اسمش رو هم گذاشته بودیم پیرزن هانسل و گرتل ! چند دقیقه بعد با همون شیرینی های خونگی خودش شروع کرد ازمون پذیرایی کردن . هنوزم عالی بود دستپختش . گفتیم آقای استوار چرا تشریف نمیارن ؟ عمه خانم گفتن داره کلکسیونش رو تمیز میکنه و الان میاد . ده دقیقه ای بودیم که آقای استوار وارد شدن :
یه رُبدوشامبر زرشکی پوشیده بود و به کمرش هم یه شمشیر مرصع طلایی بسته بود و دمپایی های جلو بسته هم پاش کرده بود و با کمر سیخ و عصا قورت داده اومد و نشست . حالا بگیم باز جوون بود و رشید و قد بلند , این ژست گرفتن هاش توجیه داشت ولی این قد یک متر و نیمی و بدن ماکارونی مانندش , آدمو میکشت از خنده . نشست و کمی صحبت کردیم و بعد هم از کلکسیونش سوال کردیم که چی جمع میکنه و ... ؟! . گفت بریم دیدن کلکسیونش و فقط هم خانمها بیان و مردها حق ندارن بیان !
ما هم از خدا خواسته بلند شدیم دنبالش راه افتادیم بریم ببینیم این کلکسیونی که ازش حرف میزنه چیه ؟!؟ تو ذهنم تمبر یا سکه یا مهر یا کتاب های خطی و خلاصه چیزهایی از این دست رو داشتم به تصور می کردم . وارد اتاق که شدیم چشمتون روز بد نبینه ! تصور همه چیزو میکردم الا این چیزها رو !!!!!!!! اتاق پر بود از اسلحه و انگار که وارد اسلحه خونه شده باشی ! انواع تفنگ ها و کلت و بمب دستی و ککتل مولوتف و نارنجک و مین و تیر بار و چاقو های جنگی و سرنیزه و گلوله توپ و حتا آر پی جی و قمقمه و کیسه خواب و کلاه سربازها و شمشیر و ...
دهنمون از تعجب باز مونده بود که اینها چیه و از کجا آورده شون !!!! توی همه این مدت هیچ وقت نمیدونستم یک همچین چیزهایی داره . رفت جلوی کلکسیون کذایی و دستشو زد به شمشیرش و شروع کرد سخنرانی کردن که آره ! اینها غنیمت جنگیه و همه رو زمان شاهنشاه از تمام پادگانهای تهران بلند کرده بعنوان یادگاری و اینکه حق خودش بوده و توی این همه سال خدمت به رضا شاه کبیر ( ره ) و محمد رضا شاه ( ره ) حقش رو کم دادن و اینم اینطوری تلافی کرده و از خجالت رژیم شاهنشاهی در اومده . من فقط مونده بودم این چطوری اینها رو کش رفته و آورده خونه که کسی متوجه نشده . مخصوصن اون تیر بارش منو کشته بود که اندازه قد خودش طول داشت یا مین و گلوله توپ و نوارهای فشنگ و ... ! فکر کنم اگه جنگ میشد این میتونست یک لشکر مکانیزه رو با این مهمات تجهیز کنه !!! از قدیم یادمه مادرم همیشه میگفت این آقای استوار عقلش پاره آجر بر میداره ولی دیگه نمیدونستم تا این حد تعطیله !!!!
خلاصه اومدیم پایین و ده دقیقه بعد هم خداحافظی کردیم و رفتیم . اینم از جریان امروز :) .



........................................................................................

Saturday, March 25, 2006

روز چهارم نوروز :

توی نوروز , ما رسوم احمقانه زیاد داریم که نمیدونم از کجا قاطی فرهنگ ایرانی ما شدن ؟ احتمالن اینهم دستاورد عرب های سوسمار خور باید باشه ! برای نمونه توی عید رسمه که همیشه کوچکترها میرن به دیدن بزرگترها و اگه کوچکتر به دیدن بزرگتر نره , محاله که بزرگتر بیاد دیدن کوچکتر . حالا فرقی هم نمیکنه که کی باشه ! دوستت باشه یا پدرت باشه یا فامیل هات باشن یا هر کی ! مهم اینه که اول تو بری دیدنشون تا اونها بیان دیدنت !!!!! نمی دونم دید و بازدید عید چرا به سن محدود شده !؟ شاید برگرفته از رسوم قبیله ای عرب ها باشه . از اون بدتر اینکه همین دید و بازدیدها جنسیتی هم هست . یعنی فک و فامیل میشینن حساب میکنن که بزرگترین مرد فامیل کیه تا اول برن دیدن اون . ولی اگه یه زن , بزرگ فامیل باشه , کسی آدم حسابش نمیکنه و جالب اینه که شوهرش رو مثل اسب دندوناش رو می شمارن و تعیین سن میکنن و اگه بزرگتر از خودشون بود به دیدنش میرن وگرنه که بیخیال قضیه میشن و اینقدر صبر میکنن تا تو بری دیدنشون :

من و یکی از خواهرهام دو قولو هستیم . فاصله سنی ما هم دو دقیقه هست و من 2 دقیقه از اون بزرگترم . اما همین 2 دقیقه هر سال عید باعث میشه که ما سایه همدیگه رو با تیر بزنیم و دعوامون بشه که صد البته همه اینها زیر سر شوهر جاکش اونه که چون بزرگتر از منه , میگه که من اول باید برم دیدن خواهرم . منم که این مسائل برام بی ارزشه و مهم نیست ولی سر لجبازی با همین مردک بُز , نمیرم اونجا و اینقدر صبر میکنم تا خواهرم جوش میاره و قلاده ش رو میگیره و میارش خونه من !!!!!
روز یکم نوروز به خواهرم تلفن کردم برای تبریک سال نو و بعد از چند دقیقه بهم گفت : راستی آرتین چند سالشه ؟
- چیه ؟ باز شوهرت کرمش گرفته ؟
نه ... حالا همینطوری ...
- برو خودتو سیاه کن من خودم زغال فروشم به اون ایکبیری هم بگو من بالاخره یه روز بابای تو رو جلوی چشمهات میسوزونم و گوشی رو قطع کردم .
خلاصه این گذشت تا امروز صبح , که خواهرم زنگ زد و گفت : ما داریم میاییم خونه شما عید دیدنی . فوری یه ستاد فوق العاده ترتیب دادم و خواهرم و آرتین رو بسیج کردم که خونه رو جمع و جور کنن و خودم هم مشغول گردگیری شدم و خونه رو مرتب کردیم و مقداری میوه از انبار آوردیم و شستیم و خشک کردیم و توی ظرف چیدیم و چایی دم کردم و ظرف های آجیل خوری رو پر کردیم و شیرینی چیدیم توی ظرف و آماده تا تشریف بیارن ! نیم ساعت بعد سر و کله شون پیدا شد . خواهرم و شوهرش و 2 تا توله هاش ! حالا سال تا سال بچه هاش نمیان اینجا ولی چون میدونن عیدی بهشون داده میشه , اومده بودن ! شوهره رفته بود یه گوشه کز کرده بود و الکی با کراوات طلایی جوادش ور میرفت و هی لوله ش میکرد و ولش میکرد و سرش پایین بود . معلوم بود که خواهرم با چوب و چماق آورده ش اینجا ! کلن نمیدونم این چه حکایتیه که ما خواهرها ژنتیکی از شوهرهای همدیگه نفرت داریم و چشم دیدنشون رو نداریم . منکه از قدیم کینه فجیعی از شوهر خواهرم دارم و در هر موقعیتی که پیش میاد یه بلایی سرش میارم . خواهر کوچکترم هم چشم دیدن آرتین رو نداره و هر کاری که از دستش بر بیاد برای چزوندنش میکنه ! خلاصه گل و بلبله ...
کمی که گذشت آرتین رفت پیش شوهرش نشست و مشغول گپ زدن شدن و ما هم دور هم جمع شدیم و مشغول صحبت . کمی بعد خواهر زاده هام اومدن طرفم و شروع کردن نازم رو کشیدن و هی خاله جون خاله جون کردن که یعنی عیدی بده !!!! خلاصه بلند شدم رفتم اتاقم و از دسته های دو هزار تومنی نوئی که برای عیدی دادن گرفته بودم نفری 50 تومن شمردم و گذاشتم توی پاکت و صداشون کردم و ماچشون کردم و عیدی هاشونو دادم و اومدم پایین و نشستم پیش خواهرهام . کمی بعد دوباره دیدم سر و کله شون پیدا شد و ایندفعه با اخم .
- چی شده ؟ چرا ناراحتین ؟
هیچی !
- یعنی چی هیچی ؟ چی شده خب ؟ بچه هات چرا اینطوری شدن یهو ؟
لابد بهشون عیدی کم دادی !!!!! گدا بازی هم حدی داره دیگه !
- گدا بازی ؟ به بچه 7 ساله و 5 ساله مگه چقدر عیدی میدن که گدا بازی در آوردم ؟ تازه مگه اینا پول شمردن هم بلدن ؟
پس چی ! باباشون یادشون داده که هر جا میرن بشمرن و بفهمن چقدر بهشون عیدی میدن !
- آها صحیح ! .... بعد هم صدا م رو بالا بردم تا باباش بشنوه و گفتم : کاش بابا جونشون بجای پول شمردن , به بچه هاش کمی ادب و تربیت یاد میداد !
اینو که گفتم آرتین غش کرد از خنده و شوهر خواهرم هم چپ چپ نگاهش کرد و یهو بلند شد و به خواهرم گفت : بریم !!! اینجا دیگه جای من نیست ! خواهرم هم بلند شد و دنبالش راه افتاد و رفتن . وقتی که رفتن هر 3 تا غش کردیم از خنده . فوری موبایلمو آوردم و یه SMS برای خواهرم دادم و توش نوشتم :
- شوهرتو سر راه ببر بذار توی موزه که یه وقت طالبان ندزدنش ! مواظب هم باش فرار مغز ها نکنه به افغانستان !!!!

حالا اینها به کنار , پارسال همین شوهر پوفیوز خواهرم به مرتیکه یه اسکناس 100 تومنی عیدی داده بود . اون بیچاره که از پول چیزی سر در نمیاره و کلی ذوق مرگ شده بود ولی کلی بهم بر خورد که 100 تومن بهش عیدی داده و اونوقت از من انتظار داره نفری 100 تومن به توله هاش عیدی بدم !!!! بعد از رفتنشون رفتم توی اینترنت و سایت خُسن آقا دامن اضافه تو , رو با کردم تا ببینم غذای جدید چی توش گذاشته و چشمم افتاد به یه غذای ترکی ! مار از پونه بدش میاد در لونه ش هم سبز میشه ! ما هر چی از این ترکها و ژنتیک معیوب مون در حال گریز هستیم , اما ول کن قضیه نیست !!!! رفتم گوشه صفحه رو گشتم و از توی لیستش یه غذایی که غیر ترکی باشه رو انتخاب کردم و دستوراتش رو نوشتم و رفتم برای ناهار درست کنم . خداوند به این بنده مومن و پرهیزگار یک ویلای 4 نبش با 4 تا حوری پتی یاره گشاد و 2 تا قلمان اُبنه ای بسیجی در بهشت شداد اعطا بنما . آمین یا رب الجاکشین .
کلم پلو درست کردم . وقتی ناهار آماده شد و میز رو چیدم رفتم از انبار هم یه بطر شراب ناب محمدی آوردم و بطری رو زیر شیر آب شستم تا گرد و خاکش گرفته بشه و بعد خشکش کردم و آوردم سر میز و و بقیه رو صدا کردم و نشستم و مشغول خوردن شدیم . وسط غذا خوردن بودیم که زنگ زدن . به همدیگه نگاه کردیم و با نگاه از هم سوال میکردیم که کیه ؟ کسی قرار نبود بیاد ! آرتین رفت ببینه کیه ! چند ثانیه بعد یهو فریاد کشید و بدو بدو اومد و گفت :
- شیوا انقلاب شده ! مردم میخوان بیان ما رو اعدام کنن و خونه ت رو مصادره کنن !
خل شدی باز ؟ فیوزت پرید ؟
- به مرگ امام خامنه ای راست میگم . پشت در یک عالمه آدم جمع شده همه هم چادری و ریش و پشمی !!!!
فکر کردم شوخیش گرفته و بلند شدم و تهدید کنان رفتم ببینم چی میگه ! آیفون رو روشن کردم و چشمتون روز بد نبینه ! پشت در پر از جمعیت بود و 20 تایی زن و دختر چادری و دو برابر اونها هم مردها و توله هاشون !!!! دوربین رو زوم کردم رو صورتشهاشون تا ببینم اینها کی هستن و یهو رنگم پرید ! فامیل های بابام بودن که اومده بودن . خواهرم هم اومد پیشم و گفت : چی شده ؟ کیه ؟
- فامیلای بابا اومدن اینجا !
درو باز نکنی ها ! بدبخت میشیم !
- باز نکنم که از دیوار میان تو ! مگه پارسال یادت نیست درو باز نکردیم و اینها فکر کردن ما رو کشتن و از دیوار اومدن تو در حالیکه به 110 و اورژانس و متوفیات بهشت زهرا و آتش نشانی و تخلیه چاه زنگ زده بودن و تمام شهر رو ریختن سرمون و آبرومون رفت ؟!
راست میگی ها پس زودباش باز کن !
با ترس و لرز و الکی پرسیدم کیه ؟
- دیدم بزرگ فاکیل که کسی نبود جز حاجی اِشَک ESHA'K " به ترکی یعنی خر و در معنی یعنی حاجی خره , لقبی که پدر بزرگم بهش داده " اومد پای آیفون و گفت : سلام علیکم ما هستیم .
شما ؟
- حاجی مشمع چی !!!!!!!
بله . خوش اومدین . بفرمایین داخل .
درو باز کردم و تازه یاد لباس تنم افتادم که از بیکینی یه کمی سنگین تر بود ! بدو رفتم بالا تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و موهامو برس کشیدم و الکی چند تا گیره هم زدم تا موهام ولو نشه و 2 تا پیس عطر و اومدم پایین . خوشبختانه لوازم پذیرایی از صبح آماده بود و مشکلی نداشتیم از این بابت و خواهرم رو فرستادم چایی درست کنه و آرتین هم ظرف میوه رو پر کرد و آجیل ها رو اضافه کرد و میز غذا رو جمع کرد . چند دقیقه ای گذشت و یهو صدای جیغ و هوار و عربده از بیرون به گوش رسید . آرتین گفت : فیدل و احمدی نژاد باز بودن یا بسته ؟
- نمیدونم ! کدومتون غذاشون رو بردین دادین ؟
خواهرت !!!!
بدو بدو پریدم بیرون تا خون به راه نیافتاده . نزدیک در با صحنه ای روبرو شدم که از خنده غش کردم . زنها یه دایره تشکیل داده بودن و مردها هم دورشون حلقه زده بودن و فیدل و احمدی نژآد هم هی بهشون پارس میکردن و تا میخواستن نزدیک بشن یه لنگه کفش شوت میشد به سمتشون و رگبار فحش های آبدار ترکی بود که به این سگهای بدبخت میدادن . شده بود مثل حمله گرگها به گله گاومیش ها با این تفاوت که اینها یه گله خر بودن یا بهتر بگم یه طولیه خر !!!!!! رفتم و قلاده سگها رو گرفتم و الکی ازشون عذر خواهی کردم و دعوتشون کردم بیان . پچ پچ ترکی شروع شد و مردها هم کفش هاشون رو برداشتن و پوشیدن و راه افتادیم به سمت خونه . رفتم و سگها رو انداختم توی لونه شون و رفتم بالا . تصور کنین نزدیک 30- 40 نفر آدم اومده بودن عید دیدنی من بدبخت . وقتی اومدم تو دیدم مبل ها رو کشیدن کنار و همگی نشستن روی زمین مثل مسجد . آرتین پشت در ایستاده بود و شوک زده بود و هی سرک میکشید به اتاق و سرشو میدزدید و آه میکشید ! خواهرم هم هی ابروهاشو دونه دونه میکند و حرص میخورد !!! مرتیکه هم تفنگ اسباب بازیشو برداشته بود و رفته بود زیر میز سنگر گرفته بود .
- آرتین با زنها دست نمیدی ها . مردها رو هم باید ببوسی و مبادا فقط دست بدی باهاشون !
شیوا اینا چرا اینطورین ؟ اونوقت فامیل های منو مچل میکردی ؟ تو که نور بالا میزنی !
- حرف زیادی موقوف ! فقط مواظب باش به زنها دست ندی و نگاهشونم نکنی اصلن هم نخندی و خیلی جدی باشی وگرنه یهو دیدی سرتو همین جا بریدن !!!!!
مگه اینها از گروه القائده هستن ؟
- یه چیزی اونطرف تر . برو تو سپاه قدس و حماس و زرقاوی و این حرفها !!!!
رفتیم تو و یهو جمعیت بلند شدن و ایستادن . انگار که رهبر انقلاب رفته باشه نماز جمعه . تازه فهمیدم که چرا هر کره خری به اسم آخوند وقتی میره پشت تریبون نماز جمعه , احساس میکنه ایران ارث باباشه و مردم ایران هم گوسفند هاش هستن ! والا من که 40 نفر آدم جلوی پام بلند شدن وقتی اینقدر احساس غرور کردم , رهبر که چند هزار الاغ یهو جلوش می ایستن و شعار میدن و عربده میکشن و خودشونو جر میدن , باید هم فکر کنه که خدای آسمونهاست !!!!!!
زنها اومدن جلو و شروع کردن ماچ و بوسه . این زنهای ترک یه عادتی دارن اونم اینه که گوشه لبها رو میبوسن و حالا اگه نتونی درست تنظیم کنی لبتو قشنگ میبوسن و بیشترشون هم که کور تشریف دارن و خلاصه باید پیه لزبین بودن رو به تنت بمالی ! بعد از اینکه 20 دفعه ای به اینها لب دادم و حالم به هم خورد و آرتین هم 30 نفری رو ماچ کرد و حسابی احساس GAY بودن بهش دست داد , نشستیم و زل زدیم به همدیگه ! مصیبت عظما اینه که نمیدونی چه حرفی باید بزنی یا اینکه اصلن چطوری سر حرف رو باز کنی . اینها هم مدام لبخند میزنن و هی میگن .. بله ... خوب هستین چه (!) . ... یه ده دقیقه ای فقط همدیگه رو نگاه کردیم و بعد هم بلند شدم رفتم چایی بیارم و آرتین هم رفت میوه و آجیل بیاره . خواهرم همچنان مشغول کندن ابرو و موهای سرش و پوست لبهاش بود و حسابی قاطی کرده بود .
- تو دیگه چته ؟ نمیخواد بیایی جلو . همین جا بمون فقط بیا کمک کن چایی بریزم برای اینها .
راست میگی ؟ نیام ؟
- آره نیا . هلاک کردی خودتو !!!! نیا !
مشغول چایی ریختن شدیم . خوبه طبق معمول خنگیش به کمکش اومده بود و توی کتری چایی درست کرده بود اونم مرکب و سیاه و غلیظ و ترک پسند . فکر کنم نیم کیلویی چایی ریخته بود توی کتری . فقط همین یکبار کدبانو بودنش (!) به کمکم اومد وگرنه به این قوم تاتار نمیدونم چطوری باید چایی میدادم ! آدم هم که نیستن توی استکان چایی بخورن و حتمن باید توی لیوان بهشون چایی بدی که به اصطلاح میگن چایی ترکی ! خلاصه چایی ها رو ریختم و اولین سینی رو بردم و پخش کردم و برگشتم و دومین سینی و سومی و چهارمی تا به همه دادم و تموم شد . باور کنین لیوان کم آورده بودم و توی لیوان های آبجو خوری و گیلاس های شراب و لیوان شربت خوری چایی میریختیم !!!!!!! خوشبختانه آرتین اینجا خیلی بدرد خورد و رفته بود وسط و داشت بحث سیاسی میکرد و اونها هم که شرط میبندم هیچی سرشون نمیشد مات صحبتهاش بودن و هی می خوردن و با دهنهای پر بهش گوش میکردن انگار که سینما رفتن یا پای منبر یه آخوند جاکش توی مسجد و مراسم عزا داری نشستن !!!!! رفتم پیش زنها و یکمی آسمون و ریسمون بافتیم و چرت و پرت های بی ربط گفتیم تا اینکه ظرف میوه و آجیل و شیرینی ها به کل خالی شد . بزرگشون یا همون آقای حاجی , بلند شد و گفت : یا الله ... خب دیگر رفع زحمت میکنیم . سال نو خوبی داشته باشید .
این که بلند شد یهو همه بلند شدن و هجوم آوردن به سمت در و کفش ها رو پوشیدن و خداحافظی و تمام !!!!! خاک تو سرا انگار اومده بودن کمبود ویتامینهاشون رو جبران کنن ! آجیل عید و تمام شیرینی هام نابود شد در عرض نیم ساعت ! حالا اینها به کنار , ترسم از این بود همسایه ها اینها رو میدیدن و خیال میکردن یکی مرده که اینها اومدن خونه ما مجلس ختم ! زنها که همه سیاه پوش بودن و مردها هم همه کت و شلوار سرمه ای و مشکی و قهوه ای ! حالا جالب اینه که توی مراسم عزا هم لباسشون همینه !!!!

تا 2 – 3 ساعتی توی بهت و حیرت بودیم تا کم کم به خودمون اومدیم و خونه رو جمع کردیم و جارو برقی کشیدیم و مبل ها رو مرتب کردیم و ظرف ها رو شستیم و دوباره همه چیز مثل اولش شد . عصر هم شراب بردم توی آلاچیق و نشستیم بیرون . CD آهنگهای بدون کلام بیژن مرتضوی رو هم گذاشته بودم و هر کدوم مشغول کاری بودیم . خواهرم داشت تحقیق هاش رو یادداشت میکرد . منم داشتم کتاب میخوندم و آرتین هم رفته بود تو هپروت و با موسیقی خود ارضایی میکرد و مرتیکه هم ماشین هاشو چیده بود روی چمن ها و داشت بازی میکرد . فیدل و احمدی نژاد هم نشسته بودن کنار هم و لم داده بودن و داشتن چرت میزدن . تازه تازه داشتیم از آرامش استفاده میکردیم که دوباره زنگ زدن ! بلند شدم رفتم پای آیفون و چشمم افتاد به همسایه بغلیم , زهرا خانم و شوهر پشمناکش ! کم بود جن و پری یکی هم از دیوار پرید !!!!!!
- کیه ؟
سلام خوبین ؟ سال نو مبارک . آغاتون خوبن ؟ بچه خوبن ؟ خواهر ...
- بسه بسه ! چیه ؟ چی میخوای ؟
اومدیم عید دیدنی !
- ما خونه نیستیم ! فردا بیایین .
اوا ! نیستین ؟
- نه ! نیستیم ! فردا بیایین قبلش هم لطفن تلفن کنین !!!!!!!!
نمیدونم مردم ما کی میخوان فرهنگ استفاده از تلفن رو پیدا کنن ! آیفون رو خاموش کردم و با خیال راحت برگشتم پیش بقیه ...



........................................................................................

Friday, March 24, 2006

روز سوم عید :

دیشب به دوستم زنگ زده بودم برای تبریک سال نو و اونم کلی اصرار که فردا حتمن ناهار باید بیایین پیش ما ! منم از خدا خواسته الکی یه کم چُسی اومدم و هی گفتم نه و اینا ... و آخر قبول کردم . آخه ما ایرانیها به هر کاری هم که رضایت داشته باشیم تعارف رو باید بکنیم و انگار هیچ کارمون بدون تعارف راه نمی افته ! خلاصه صبح کمی زودتر بیدار شدیم و بعد از صبحانه آماده شدیم و راه افتادیم . این دوستم آبادانیه و از اون عربهای اصیل خوزستانی هستن و بخاطر شغل پدرش که ارتشیه اومدن تهران . اهوازی ها مردم خیلی خونگرم و مهمون نوازی هستن و یک دنیا صفا دارن و بقول معروف حسابی اهل دلن اما کمی بفهمی نفهمی مغزشون پاره آجر بر میداره و روی بعضی چیزها مثل ترکها کلید میکنن و بی خیال قضیه هم نمیشن ! تا دلت هم بخواد عشقی‌ان و اهل دل و کون گشاد و خدای لاف زدن و خالی بستن . رو همین حساب با توجه به شناختی که از اینها داشتم , توی راه برای اینکه مغز آرتین رو آماده کنم با صحنه های فجیع احتمالی ای که ممکنه باهاش روبرو بشه , شروع کردم مقدمه چینی کردن تا ذهنش رو آماده اون فضا کنم . آخه این آرتین بدبخت هم زن ذلیله , هم زیادی پاستوریزه ست و هم یکمی بفهمی نفهمی خنگه که البته ژنتیکیه و مردها همه خنگن و این تازگی نداره . بر عکسش منم که ژنتیکم خلاف و آنارشیسته :

- اونجا که میریم هر چی دادن بهت باید بگیری . مبادا رد کنی ها !!!! وگرنه بهشون بر میخوره ! اینها جزو رسوم محلیشونه که نباید دستشون رو رد کرد !
آخه بابا یه وقت اومدیم و زهر دادن بهم . باید قبول کنم ؟
- نترس جون دوست ! از این خبرها نیست و کلی خوش میگذره . فقط چیزی آوردن که دوست هم نداشتی باید برداری و بخوری !!!!!
چشم ! ما که گردنمون همیشه کجه !!!
- آفرین . خب دیگه اینکه باید مواظب باشی صدمه نبینی !
صدمه ؟ چرا ؟ مگه اونجا میدون جنگه ؟
- نه . کلن منظورمه . آخه پدر دوستم یکمی بفهمی نفهمی اخلاقش یه جوریه . خب ارتشی ها کلن اینطورین دیگه .
آها ... آره میدونم . اینکه مشکلی نیست .
خلاصه همینطوری می رفتیم و صحبت میکردیم تا اینکه رسیدیم و ماشین رو جلوی خونه پارک کردیم و پیاده شدیم . کراوات آرتین رو مرتب کردم و موهاشم رو هم یه دستی کشیدم و مرتیکه رو هم صاف و صوف کردم و زنگ زدیم ! کمی بعد صدای لخ لخ دمپایی از پشت در حیاط بگوش رسید و درو باز کردن . دوستم بود . پریدیم بغل هم و همدیگه رو ماچ کردیم و بعد از تبریک و احوال پرسی , آرتین رو بهش معرفی کردم و رفتیم داخل . طبق معمول توی حیاط تخت انداخته بودن و همه اهل منزل روی تخت ها نشسته بودن . پدرش دشداشه سفیدی پوشیده بود و تا چشمش به ما افتاد , از رو تخت بلند شد و اومد جلو و بلند بلند شروع کرد حال و احوال کردن !!!! اول به من سلام کرد و باهام دست داد که دست دادن همان و تا شدن بدنم از زور درد و جیغ کشیدن همان . دستهاش مثل انبر دست میموند و چنان کت و پهن و گوشتی بود که دستم توی دستش گم شد و تازه خوبه فشار نداد و اگه فشار میداد فکر کنم تمام استخونهای دستم خرد میشد !!!!! مادرش کلی باهاش دعوا کرد که چرا دستمو فشار داده . اونم که انگار یه چیز عجیب دیده , با تعجب سرشو خاروند و آخر هم فکر کنم نفهمید چیکار کرده ! بعد با آرتین دست داد و بغلش کرد و یهو دیدم آرتین از زمین کنده شد و رفت بالا و تالاپ افتاد پایین و پخش زمین شد و شروع کرد دستشو مالیدن . فکر کنم زیادی دستشو چلونده بود ! مرتیکه هم که خاطره خوبی از پدر دوستم نداشت , خودشو محکم به من چسبونده بود و چپ چپ داشت نگاهش میکرد ! پدرش تا اومد جلو که مرتیکه رو از بغلم بگیره و ماچ کنه , یهو پقی زد زیر گریه ... ! مادرش و مادر بزرگش هم اومدن و با همه احوالپرسی کردیم و رفتیم نشستیم روی تخت .
باباش قیافه خیلی باحالی داره . پوست سبزه و صورت تپل با دماغ پهن که شبیه بومی های استرالیایی میمونه و موهای کم پشت و فر با ریشی انبوه و فرفری . تقریبن چیزی تو مایه های تروریست های القائده !!!! چشمهای نافذ و صدای بم و کلفت و دندونهای سفید و یکدست و دستهای پت و پهنش و قد دو متریش هم ظاهرش رو فجیع تر کرده و در اصل میشه گفت موجودی بین انسان و گوریله !!!!!
باباش یه نگاهش به ما بود و یه نگاهش به مرتیکه و هی عور و ادا و شکلک براش در می آورد . اداهایی که من با دیدن قیافه ش زهره م آب میشد چه برسه به بچه بیچاره و آخر سر هم اتفاقی که نباید بیافته افتاد و دوباره مرتیکه زد زیر گریه ! مادر دوستم هم اومد بغلش کرد و با خودش برد و چند تا حله حوله چپوند تو حلقش و ساکتش کرد . چایی آوردن و خارک و قلیون . آرتین استکان چایی رو برداشت و اومد سر بکشه که در گوشش گفتم :
- یهو سر نکش ! آروم آروم بخور !
چرا ؟ مگه عرقه ؟
- چیزه .. یه کم تلخه !!!!
منو دست کم گرفتی ها !!! و بعد هم استکانش رو رفت بالا . یک قلوپ خوردن همان و صورتش جمع شدن همان ! این تجربه برای من پیش اومده بود و میدونستم چایی هاشون مثل مازوت میمونه و سیاه و تلخه مثل زهر مار و اصلن آب جوش نمیریزن و چایی رو غلیظ و خالص میخورن !!!!!
چند تایی سرفه کرد و الکی نیشش رو باز کرد که یعنی هیچ اتفاقی نیافتاده و یه مشت قند ریخت توی دهنش . ولی من میدونستم که تا ته کونش داره جمع میشه ! مادر بزرگش به دوستم گفت برو 2 تا قلیون چاق کن بیار . اونم بلند شد و رفت سراغ زغال و آتیش گردون و مشغول شد . مرتیکه هم نشسته بود با تعجب به چرخش زغال ها نگاه میکرد و زیر چشمی هم پدره رو زیر نظر داشت ! اونم هر چند دقیقه با لبهای شتریش براش سوت بلبلی میزد و ادا در میاورد ! چند دقیقه بعد 2 تا قلیون چاق شده جلوی ما بود و داشت چشمک میزد . آرتین بدبخت که اهل دود و دم نیست , نمیخواست قلیون بکشه ولی یاد آوری کردم که اگه نکشی ناراحت میشن و فقط وقتی میکشی دودشو تا ته نده پایین و زود بده بیرون و 2 تا پک بزن و یذار جاش !!!!
پدره آرتین رو گرفت و کشید طرف خودش و مثلن بهش عزت و احترام گذاشت و نی قلیون رو چپوند تو حلقش و گفت : بکش حال بیایی . اونم یه پک زد . قشنگ دیدم اشک تو چشمهاش حلقه زد و پشت سرش هم زد زیر سرفه و کم مونده بود خفه بشه ! اینها بر خلاف تهرانی ها که سوسول هستن و تنباکوی اسانس دار شبیه بو گیر توالت رو مصرف میکنن , تنباکوی اصل میریزن که سنگین و قویه و آدمو نعشه میکنه !
آب آوردن و کمی آب خورد و نفسش جا اومد . باباش با دیدن قیافه فلک زده آرتین رو پا بند نمیشد و هرهر می خندید و تنوره میکشید ! چنان نعره میکشید از خنده که مرتیکه دوباره زد زیر گریه !!!!! گریه کردن همان و زل زدن باباش به مرتیکه با تعجب همان !!! با اون قد دومتری و هیکل 150 کیلویی و شکم قلمبه و پوست سیاه سوخته اش واقعا آدم ازش وحشت میکرد !!!!! خنده هاش جوری بود که گوشم زنگ میزد و رعشه به اندامم میافتاد . زنش در گوشش چیزی گفت و صداش قطع شد و دوباره زل زد به ما ! احساس حماقت میکردم یه جورایی ! رفتم پیش دوستم و مادرش و مشغول حرف زدن شدیم و آرتین هم پاشو انداخت رو هم و یه ژست فیلسوفانه گرفت و شروع کرد طبق معمول که توی جمع های خانوادگی حرفهای قلمبه سلمبه سیاسی میزنه , برای پدرش هم چسی اومدن و سخنرانی کردن . نیم ساعتی حرف میزد ولی شرط میبندم پدره حتا نمیدونست رئیس جمهور ما کیه و حالا داشت به حرفهای آرتین با تعجب گوش میکرد . چند دقیقه بعد یهو زد زیر خنده و محکم کوبد با کف دستش تو کمر آرتین و گفت :
- هاااا این خیلی باحاله ...
ضربه ای که به شوخی به آرتین زد , باعث شد از روی تخت پرت بشه و پخش زمین شد . دوباره ریختیم سر آرتین و جمع و جورش کردیم و یه لیوان آب ریختیم تو حلقش تا حالش جا بیاد . مرتیکه هم دوباره با دیدن چنین صحنه ای زد زیر گریه و مثل ابر بهاری شروع کرد اشک ریختن ! آرتینو ول کردیم و رفتیم سراغ اون . باباش هم فقط یک بند میخندید و تنوره میکشید !!! خلاصه تا ظهر وضع همین بود . یا یه بلایی سر آرتین می اومد یا مرتیکه میزد زیر گریه . منم دلم مثل سر و سرکه میجوشید از اینکه آخر این آرتین امروز یه جاش ناقص میشه یا ضربه مغزی میشه یا دست و پاش کنده میشه و در میره . باباش دیگه اشکهاش سرازیر شده بود از بس خندیده بود و چنان عربده میکشید که چند تا از همسایه ها اومده بودن دم پنجره ببینن چه خبر شده ! داشتن مقدمات ناهار رو آماده میکردن که گفتم یه جوک بگم کمی جو عوض بشه ولی ای کاش اینکارو نکرده بودم . گفتم :
- خوزستانیه هي ميگوزيده ، بعدش يه ليوان آب ميخورده . ازش ميپرسن : چرا هي بعد از گوزيدن آب ميخوري ؟ ميگه : ولک ، اگه آب نخورم كه گرد و خاک ميشه !
این جوک رو که گفتم باباش چنان شپلق کوبید تو پشتم که پخش زمین شدم و غش کردم . چشمهامو که باز کردم دیدم همشون با وحشت بالای سرم نشستن و دارن نگاهم میکنن . مادرش آب قند آورد و به زور چند قاشق ریخت تو دهنم و کمی که حالم جا اومد بلندم کردن و نشستم . تا نیم ساعتی کمرم صاف نمیشد و چشمهام تا به تا شده بود و نمیدونستم کجام !!!

ناهار هواری پلو درست کرده بودن و قلیه ماهی و دال عدس و ترشی تمبر و فلفل و میگو ! هواری پلو چیزی شبیه استامبولی خودمونه ولی با میگوی ریز شده و فلفل قرمز و گوجه فرنگی و گشنیز و لوبیا چشم بلبلی و برنج درست میشه ! کنارش هم ماهی حلوای سرخ کرده گذاشته بودن ! قلیه ماهی هم که مثل قرمه سبزی ماست فقط خوشمزه تر و بجای گوشت , توش ماهی داره و بجای آب نارنج و لیمو عمانی توش تمبر هندی میریزن . دال عدس هم یک نوع خوراک مثل عدسی خودمونه که با عدس قرمز و سیر داغ فراوون و گشنیز و کاری و فلفل قرمز درست میکنن ! اسمشو گذاشتم خوراک ققنوس . چون کافیه یک قاشق از اینو بخوری و مثل اژدها از دهنت آتیش بزنه بیرون ! میگو پفکی هم داشتن که میگوها رو توی آرد و زرده تخم مرغ و زعفرون زده بود و توی روغن سرخ کرده بود و اینقدر خوشمزه بود که مرتیکه که از ماهی و میگو بدش میاد فقط میگو داشت میخورد ! ترشی فلفلش هم که نگم بهتره . انگار ماگما گذاشتی توی دهنت !!!!!!!
آرتین اینجا رو خوب طاقت آورد چون عاشق غذاهای تنده و مدتی توی هند بوده و تند تند غذا میخورد و پدرش هم هی حال میکرد . نمیدونم چرا شهرستانیها وقتی که تهرانی ها خونه شون دعوتن و غذا زیاد میخورن اینقدر ذوق مرگ میشن ؟!؟ بعد از ناهار باز هم چایی آوردن که واقعا لازم بود برای هضم این همه غذایی که خورده بودیم و پشت سرش بازم قلیون ! پدرش بعد از قلیون رفت از توی خونه نی انبونش رو آورد و شروع کرد باد کردن و بعد هم برامون آهنگ زدن . اینقدر قشنگ میزد که آدم کیف میکرد .

عصر موقع خداحافظی مادرش برامون کلی از اون میگوها گذاشت و پدرش هم یه خوشه خارک و یه بسته تنباکو بهمون داد !!!!!! الان که دارم مینویسم حس میکنم اندازه یکسال قلیون کشیدم و دیگه تا چند سالی ویار قلیون و کلن دخانیات به سرم نمیزنه !!!! خلاصه جاتون خالی واقعن خوش گذشت و اینقدر گفتیم و خندیدیم که هنوزم دل و ورده هام درد میکنه ! حالا فردا ببینیم کجا میریم و چیکار میکنیم ...



........................................................................................

Thursday, March 23, 2006

روز دوم عید :

امروز صبح بعد از صبحانه آرتین گفت بریم خونه عمه ش که حق مادری به گردنش داره و چند سالی پیش اون زندگی میکرده برای درس خوندن , عید دیدنی . دلم میخواست این اسطوره فداکاری رو ببینم و خیلی خوشحال بودم از اینکه چنین شخص منور الفکر و قدیسه ای (!) در خانواده آرتین وجود داره , فقط کمی تعجب کرده بودم و با خودم میگفتم پس چرا این همه وقته که به خانواده اینها وارد شدم , چرا هیچوقت اسمی از این عمه خانم به میون نیومده و من تا حالا اسمی ازش نشنیدم پیش پدر و مادر آرتین و خانواده ش ؟!؟ گفتم لابد از این زنهای مومن و تارک دنیاست که تو خودشه و با کسی کاری نداره و عبادت میکنه و سرش با خودش گرمه ... ! رفتم تا مرتیکه رو حاضر کنم که آرتین گفت :
- ببین شیوا ... فکر بد نکنی ها یه وقت ! ولی میگم اگه بچه رو نیاری اونجا فکر کنم بهتر باشه !!!!!
چرا ؟ مگه چه ایرادی داری ؟
- خب .. چیزه ... خونه عمه م برای بچه مناسبت نیست و ... بی خیال دیگه بچه رو نیار !!!
تعجب کردم که چرا یه همچین حرفی رو زد ! چون من همه جا مرتیکه رو میبرم تا همه چی ببینه و یاد بگیره مخصوصن که از بچگی جایی نبوده و همیشه تک و تنها بود و دلم میخواد آدم اجتماعی بار بیاد و از گذشته ش فاصله بگیره . به هر حال گفتم لابد عمه ش از بچه خوشش نمیاد و برای همین از خیرش گذشتم که یه وقت ناراحت نشه عمه خانم محترم ! مرتیکه رو موقع رفتن گذاشتم پیش بابا و رفتیم .

هر چی میرفتیم بیشتر به سمت پایین شهر میرفتیم . پیش خودم داشتم چهره نورانی این پیرزن فداکار رو مجسم میکردم که الان با یه پیر زال فرزانه روبرو میشم با چهره ای خندان و مهربون و کلی معلومات و دروس زندگی و هی میگفتم ببین چقدر از مادیات فاصله گرفته که رفته محلات پایین شهر رو برای زندگی انتخاب کرده . مرکز شهر رو هم رد کردیم و بالاخره توی یکی از کوچه پس کوچه های قدیمی تهران توقف کرد . پیاده شدیم . ظاهر کوچه چنگی به دل نمیزد و نشان از مذهبی بودن بافت محل داشت . پارچه ها و پرچم های سیاه عزا داری حسین آغا از در و دیوار منازل و مغازه ها افراشته بود و انگار که طاعون به اون محل اومده , همه جا سیاه پوش بود . تا پیاده شدیم چند تا سر از پنجره خونه ها در اومد و ما رو زیر نظر گرفتن . آب دهنمو قورت دادم و دست آرتین رو محکم تو دست گرفتم . رفتیم نزدیک یه خونه 3 طبقه نسبتن قدیمی و زنگ زدیم . دو دقیقه ای صبر کردیم ولی کسی درو باز نکرد .
- نکنه نیستن ؟ کاش تلفن کرده بودیم ؟
نه هستن لابد نشنیدن .
- پس بذار دوباره زنگ بزنیم .... و دستمو گذاشتم روی زنگ و فشار دادم !
چیکار میکنی نزن ... هنوز این حرف از دهن آرتین در نیومده بود که یه پیرزن از طبقه بالا سرشو آورد بیرون و عربده کشید :
- چته ؟؟؟؟؟ کره خر ؟ چقدر زنگ میزنی ؟ خودت کری بی ناموس . پوفیوز . مادر ق ... !!!!
منم عمه جان . آرتین .
- اوا تویی ننه ؟ واستا کلید بندازم بیا بالا !
کلید رو برامون انداخت و درو باز کردیم و رفتیم بالا . تو راه پله بهش گفتم : ببینم این عمه فداکار توئه ؟ چقدر عصبانی بود ؟
- آره خیلی زن مهربون و خوش اخلاقیه (!) . حالا دیدیش میفهمی !
رنگ تمام دیوارهای راه پله پوسته کرده بود و ریخته بود زمین و منظره خونه های جنگ زده رو داشت . بالاخره بعد از کلی پله بالا رفتن و عرق کردن رسیدیم و داخل شدیم . عمه ش یه پیرزن لاغر و خمیده بود با صورتی ترسناک . فوری منو پرتاب کرد به دوران کودکی و کتاب هانسل و گرتل و اون پیرزنه که بچه ها رو میخورد و وقتی مادرم داستانشو برای ما میخوند من تا صبح از ترس خوابم نمیبرد و فکر میکردم الان پیرزنه میاد تو اتاقم و منو میبره و میخوره !!!! تا آرتین رو دید پرید بغلش کرد و بعد هم با من ماچ و بوسه کرد و داخل شدیم . مبل نداشتن و نشستیم روی زمین . کمی جلوترمون یه رختخواب پهن بود و پیرمردی خوابیده بود کنار پنجره تراس , زیر آفتاب . عمه ش رفت سمت پیرمرد و یهو با لگد محکم کوبید تو کمرش و سرش عربده کشید :
- رشاد ! بیدار شو تنه لش مهمون اومده .
ساعت حالا 11:30 بود و پیرمرده هنوز خواب . اون ضربه ای که تو کمر پیرمرده زد من گفتم کمرش از وسط شکست و مهره های کمرش 4 دور چرخید و برعکس شد ! اما پیرمرده ککشم نگزید و به زور بلند شد و سیخ نشست و زل زد به ما . ظاهرش شباهت عجیبی به فسیل انسانهای نئاندرتال مومیایی شده داشت و من همینطوری با یه آزمایش کربن سطحی , 120 سال رو تخمین زدم از ظاهرش !!!!!! بعد از 15 دقیقه انگار تازه مغزش پردازش کرد اطلاعات رو که یهو گفت :
- تو آرتین بودی نه ؟ همون که بچه بودی پشت انباری جلق میزدی ؟
یه نگاه به آرتین انداختم و با خنده در گوشش گفتم :
- ببینم این چی میگه ؟
ها ؟ چیزه .. هیچی منو با برادرم اشتباه گرفته !
- آها . صحیح ! حالا بعدن سر این موضوع با هم صحبت میکنیم !!!!!
اون زنه کیه ؟ ج ... آوردی ؟
موهام یهو وز کرد از شنیدن این لقب با مسمایی که بهم داد و چپ چپ به آرتین نگاه کردم !
- ببین شیوا ناراحت نشی ها یه وقت ؟ این اختلال حواس داره . چرت و پرت زیاد میگه ؟
جاکش ! خودت پیر و خرفتی . من صد تای تو جوونو حریفم . حالا بیا که یه چیز خوب گرفتم . بعد هم دست انداخت و شیشه سرنیزه ای " شیشه مخصوص نگهداری آب لیمو و آبغوره " رو که بالای رختخوابش بود برداشت و گذاشت جلوش و 2 تا هم لیوان برداشت و از مایع داخل اون سرنیزه که رنگ آب بود , پر کرد و گذاشت جلوی آرتین . اول فکر کردم لابد عرقیات سنتی باشه و برای سلامتیش صبح ها ناشتا میخوره و برای همین اینقدر عمر کرده . اما وقتی لیوان رو برداشت و یه به سلامتی گفت و یه ضرب رفت بالا , کمی مشکوک شدم .
- آرتین این چیه ؟
عرق سگی !
- مشروب ؟؟؟؟؟؟
آره . ببین اینجا یه چیزایی میبینی که نباید تعجب کنی دیگه !
درست همین موقع عمه ش اومد با یه سینی چایی و گذاشت جلومون و بعد هم رفت شیرینی آورد و نشست کنارمون . من اما یه نگاهم به پیرمرده بود که داشت دومین لیوانش رو پر میکرد و یه نگاهم به پیرزنه که عین خیالش نبود ! اون شیشه سر نیزه حداقل 4 لیتر گنجایش داشت و من مونده بودم این پیری چطوری میخواد اینهمه عرق رو بخوره ؟!؟ یاد فیلم کندو افتادم که توی اون بهروز وثوقی میره به تمام میخونه ها و عرق میخوره و کتک میخوره و دست آخر هم زنده میمونه !! حالا اینکه میگم لیوان , لیوان آب خوری بود نه شات مخصوص عرق !!!! تا حالا این مدلی ندیده بودم که یه پیرمرد صبح ناشتا عرق سگی رو اونم توی لیوان سر بکشه !!!!!! جلل الخالق . عمه ش هم دست کمی از اون نداشت . دست منو گرفت و شروع کرد صحبت کردن که :
- من حکم مادر این بچه رو دارم . مادرش که اینو زاییده بود پستوناش شیر نمیداد و سولاخاش (!) بسته بود و از درد داشت جر میخورد . منم رفتم پستوناشو هی میک (!) زدم شیرشو کشیدم تا سولاخاش باز شد و تونست شیر بخوره !!!!
آها بله ... چه فداکاری بزرگی .
- آره دخترم . اون زمونا زنا این چیا حالیشون نبود . فقط لنگاشونو وا میکردن ک ... میدادن و بچه می انداختن . دوا دکترم نبود . مردا هم بی غیرت نبودن ناموسای زناشون براشون حرمت داشت .
ناموس های زناشون ؟ مگه زنها چند تا ناموس دارن ؟
- دو تا ! یکی عقب یکی جلو !!!!!!
یهو شوهر عمه ش عربده کشید : آره یکی کونشون یکی هم ک ... شون !!!!!! هاهاها
رنگم پرید بود ! تازه فهمیدم چرا آرتین گفت بچه رو نیارم !!!! کمی که گذشت یهو پیرزنه دست انداخت سینه م رو گرفت و گفت : پستونات کوچیکه . بیچاره بچه م حالش نمیاد !!!! یکم دنبه گوسفند بخر سیخ بکش کباب کن بخور پستونات ور بیاد !
- بله . چشم . حتمن !!!!
خلاصه کنم توی اون نیم ساعتی که ما اونجا بودیم این زن و شوهر مدام ذکر خیرشون زیر شکم و پایین تنه بود و منم هی شرشر عرق شرم میریختم و مدام سرخ و سفید میشدم مثل چراغ چشمک زن . تازه مرده بعد از اینکه 2 – 3 تا لیوان (!) عرق خورد بلند شد لق زنان رفت منقل هم آورد و شروع کرد تریاک کشیدن . بوی گند تریاک پر شد تو خونه و حالم داشت به هم میخورد و آرتین بلند شد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیروم . تو فاصله کفش پوشیدن و رفتنمون پیرمرده شروع کرده بود رکیک ترین فحش های خوار – مادر رو به خامنه ای و احمدی نژاد و آخوندها دادن . ما هم که داشتیم میرفتیم گفت صبر کنین و لباس پوشید و با ما اومد بیرون !
- آرتین این کجا رفت ؟ با این وضعش الان یه بلایی سرش میاد ها !
داره میره سخنرانی کنه !
- این میمیره ها ؟ لول که هست . مست هم که هست ! یه چیزیش میشه ها !
نترس بابا این 98 سالشه و از من و تو هم سالم تره .
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . سر کوچه شون که رسیدیم دیدم پیرمرده 2 تا دختر رو نگه داشته و داره فحش خوار مادر میده جلوی اونها به نظام و آخوندها و اونها هم هرهر دارن بهش میخندن ! از این ترسیدم الان ما رو ببینه و گیر بده بهمون و آبرومون بره . به آرتین گفتم زود باش برو تا ما رو ندیده !!!!!!!

حالم بد شده بود . کلی به خودم امیدوار شدم با فامیلهای آنتیک پدرم . باز اقلن اون بدبختها هر چقدر اُمُل و گره گوری بودن , اما عرق خور و تریاکی و زن باز و بد دهن نبودن و میشد یه جوری اون لهجه ترکی و چادری بودنشون رو توجیه و تحمل کرد !!!!!!! منو باش پیش خودم داشتم فاطیما رو تجسم میکردم که آرتین رو از بچگی شیر داده و رو سرش نگه داشته و ... ! سر راه به بابا زنگ زدم و گفت : مرتیکه ناهار خورده و خوابیده . ما هم رفتیم چلوکبابی نایب ناهار بخوریم . آرتین گفت نفری یک پرس بگیریم با یه برنج اضافه برای تو .
- برای من یا برای خودت ؟ من یه پرس رو هم نمیتونم بخورم !
خب حالا نتونستی من میخورم !
- پس لطف کن از خودت مایه بذار شیکمو !!!!
گارسن که اومد سر میز سفارش بگیره , وقتی با چنین سفارشی روبرو شد چشم هاش گرد شد و گفت :
- ببخشید فضولی میکنم ولی غذای اینجا زیاده و شما کاملن سیر میشین ! حالا میل شماست هر چی امر بفرمایید من در خدمتم !
آقا همون 2 پرس سلطانی بیارین .
نوشت و مخلفات رو هم انتخاب کردیم و رفت . غذا رو که آوردن , پیش خودم گفتم کاش یک پرس سفارش داده بودیم . کباب های 50 سانتی و برنج توی دیس !!!! ای بر پدرشون لعنت ! نه به اینکه بعضی جاها میری و باید 2 دفعه سفارش بدی از بس غذاشون کمه نه به اینجا که هر پرس ش به اندازه 2 نفره !!!! من که فقط تونستم یک سوم برنجمو بخورم و یکی از کبابها رو هم خالی و باقی زیاد اومد ! آرتین همه غذاشو خورد و داشت منفجر میشد . اگه ولش میکردم باقی غذای منم خورده بود ! غذا که تموم شد و صورتحساب رو آوردن رقم خوشگل 15 هزار تومن توی بشقاب میدرخشید ! فقط مخلفاتش شده بود شش هزار تومن ! نمیدونم دوغ و زیتون پرورده و ماست موسیر و ترشی مگه چیه که 6 تومن آدم باید پول اینها رو بده ؟!؟
اومدیم خونه و یکساعتی خوابیدیم و عصر هم رفتیم خونه عموی آرتین . توی راه آرتین بهم گفت :
- اگه زن عموم بهت عیدی داد ازش هیچی نگیر ولی اگه عموم بهت داد دو دستی ازش بگیر !
چرا ؟ مگه چه فرقی میکنه ؟؟؟
- کشتی منو ! بابا اینها حساب داره ! اگه از زن عموم پول بگیری بدبخت میشی و تا آخر سال ورشکسته میشی ! ولی اگه از عموم پول بگیری دستش برکت داره !!!!
آدم چه چیزها که نمیشونه ! من به این خرافات اعتقاد ندارم ولی نمیدونم چرا بعضی ها اصرار دارن که این چیزها حقیقت داره . به هر حال بهش قول دادم که به حرفش گوش میکنم . وقتی رسیدیم , زنگ زدیم و رفتیم داخل . با دیدنشون تازه فهمیدم چرا آرتین چنین عقیده ای داره ! عموش چهره خیلی مهربون و دوست داشتنی ای داشت ولی بر عکس زن عموش چهره خبیث و مشکوکی داشت و به شدت نفرت انگیز بود و بدجنسی و شرارت از سر و روش میبارید . طوریکه موقع ماچ و بوسه کردن با من در گوشم گفت : خیلی احساس خوشگلی نکن , پیر شدی عجوزه میشی !!!!!
این حرفش اینقدر برام سنگین بود که تمام لبخند و اعتماد به نفسم رو خشک کرد ! کمی بعد زن عموش رفت از اتاق بیرون و چند دقیقه بعد اومد پیشمون و چند تا هزاری گرفت جلوم و گفت عیدی شما . توی رو موندم و دستمو دراز کردم بگیرم که هم آرتین و هم عموش هوار کشیدن سرم که نگیری !!!!! وحشت کردم و دستمو پس کشیدم ! عموش هم سر زنش عربده کشید و پولها رو ازش گرفت و خودش داد بهمون . نیم ساعتی بودیم و بعد اومدیم خونه .
این عجیب ترین عید دیدنی ای بود که رفته بودم و هنوز هم دارم به این فکر میکنم که چه سری تو این کار نهفته !؟! به هر حال الان 5 تا هزار تومنی جلوم هست و نمیدونم آیا باعث ورشکستگی من میشن یا پولدار شدنم ؟!؟



........................................................................................

Wednesday, March 22, 2006

اولین روز عید :

اول بسم الله یه حالی به برادران مسلمون بدیم که دیگه برای ما دور بر ندارن ! آقا جان اون کتابی که روی سفره هفت سین هست کتاب حافظ دست نویس یادگار پدر بزرگمه که اونم از پدرش به ارث برده , نه قرآن . نمیدونم از کجا شما نوابغ پی بردین که این کتاب قرآنه !!!!!!؟ نکنه حکایت کافر همه را به کیش خود پندارده ؟ میشه راز این علم غیب رو به منم یاد بدین ؟مطمئن باشین دعا میکنم اون دنیا یه حوری گیرتون بیاد !

دیشب تا دم صبح ما هی خوردیم و رقصیدیم و چرت و پرت گفتیم و جوک تعریف میکردیم برای هم . ساعت نزدیکای 4 صبح بود که مست و خراب رفتیم توی رختخواب و غش کردیم . آرتین برام یه سرویس طلا خریده بود درست همونهایی که دوست داشتم . خواهرم هم برام یه دستبند خیلی قشنگ برام گرفته بود . برای مرتیکه هم هر کدوم یه چیزی خریده بودیم . من 2 تا عروسک و آرتین یه ماشین کنترلی و خواهرم هم یه تفنگ اسباب بازی . من بیچاره هم نفری یه تراول صد تومنی بعنوان عیدی دادم به آرتین و خواهرم با ساعت و شورت هایی که قبلن براشون خریده بودم !!!!!

صبح ساعت نزدیک 9 بود که از خواب بیدار شدم و رفتم پای پنجره و پرده ها رو زدم کنار . آفتاب درخشانی همه جا رو پر کرده بود . پنجره رو باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم . هوا سرد و مطبوع بود و حسابی حالمو جا آورد و گرمی تنمو سبک کرد . آرتین همچنان مثل جنازه افتاده بود روی تخت و دهنش باز بود و خس خس میکرد !
- آرتین ؟ بیدار شو ظهر شد ! آرتین بیدار شو ! آرتین . آرررررررررررتین !!!!!!!!!!
بله ؟ ها ؟ چی شد ؟ باز کجا داره میسوزه ؟
- کون رهبر داره میسوزه ! بلند شو ظهر شد میخوایم بریم عید دیدنی !
عید دیدنی ؟ بابا صبح زود کی میره عید دیدنی ؟
- نزدیک ظهره ! زودباش بلند شو یه دوش بگیر حاضر شو که دیر میشه ! منم میرم صبحانه رو آماده کنم تا 150 میشمرم پایین نباشی خشتکتو در میارم !!!!!!!
از پله ها داشتم میرفتم پایین و صدای ناله های آرتین به گوشم میرسید که داشت غر میزد ! نیم ساعت بعد هر دو آماده بودیم . آرتین کت و شلواری رو که تازه براش خریده بودم تنش کرده بود و با ادکلن هم دوش گرفته بود و یه کراوات تی تیش مامانی هم بسته بود . منم یه پیرهن نازک تن نمای ماکسی که همه جاش چاک داشت پوشیده بودم . مانتومو تنم کردم و از در رفتیم بیرون . زنگ خونه زهرا خانم , همسایه بغلیم رو زدم . شوهرش آیفون رو برداشت و پرسید کیه ؟
- سلام . سال نو مبارک . همسایه بغلی هستیم اومدیم عید دیدنی .
چی ؟ آها .. بله بفرمایید .
درو زد و وارد شدیم . این دفعه دومی بود که من به خونه اینها میرفتم . هیچ چیز این خونه عوض نشده بود . انگار تمام مبلمان و فرش و دکورها رو با چسب چسبونده بودن ! این در حالیه که من هر ماه مدل خونه رو کلن عوض میکنم و اصلن نمیتونم تحمل کنم خونه م همیشه یک شکل چیده شده باشه !!! شوهرش اومد استقبالمون . ریختش منو کشته بود : پیژامه راه راه گل و گشاد که توش 6 من ریده باشن , با پیرهن مردونه چروک خردلی که دکمه یقه ش رو تا بیخ بسته بود و ریشش هم گیر کرده بود لاش و نصف پیرهنش هم از پیژامه ش زده بود بیرون ! راهنمایی مون کرد به اتاق پذیرایی . نشستیم . رفت بیرون و چند دقیقه بعد زنش اومد . چشم های پف کرده و جورابهای لنگه پا و صورت نشسته و موهاش هم از زیر چادر زده بود بیرون و کاملن مشخص بود جفتشون خواب بودن یا در حال سانفرانسیسکو ! کلی ذوق مرگ شذم از این غافلگیری . شوهرش هم چند دقیقه بعد به ما ملحق شد با شلواری چروک که زیپ شلوارش باز بود و مشخص بود با عجله لباس پوشیده و قسمتی از پیژامه ش هم از پاچه شلوارش زده بود بیرون .
بعد از تبریکات سال نو , شروع کردیم به صحبت کردن . زهرا هم رفت برامون چایی بیاره . تا اون رفت بلند شدم و مانتو و روسریمو در آوردم و گذاشتم رو مبل کنار دستم و پاهامو روی هم انداختم و یه ژست حشرناک سکسی برای شوهرش گرفتم . داشت با آرتین حرف میزد که وسط صحبت هاشون چشمش که به من افتاد , شروع کرد تپق زدن و آخر هم سرخ شد و به بهانه ای بلند شد رفت بیرون ! پشت سرش زنش اومد با سینی چایی . اول سینی رو گرفت جلوی من . فنجون رو برداشتم و یه لبخند شیطانی حواله ش دادم . بعد رفت سراغ آرتین . اونم که زن ذلیله , فنجون رو برداشت و با همون ادا و اطوارهای اوا خواهرانه ش براش یه قمیشی اومد و گفت : مرسی فدات بشم .
اینو که گفت زنک چنان هول شد که کم مونده بود باقی فنجون ها رو چپه کنه !! دوباره سر و کله شوهرش پیدا شد و ایندفعه رفت چسبید کنار آرتین که جلوی من نباشه و اندام برهنه م رو زیارت نکنه ! رو کردم به زهرا خانم و پرسیدم :
- شما مگه عید رو جشن نمیگیرین ؟
نه آخه امسال اربعین آقا امام حسینه . خوبیت نداره .
- آها ... پسر خاله تون بودن حسین آقا ؟
بله ؟؟؟
- هیچی . گفتم شما مگه ایرانی نیستین ؟ پس چرا به سنت ها عمل نمیکنین ؟
آقای خامنه ای فرمودن امسال نباید عید داشت . معصیت داره !!!!
دلم میخواست کله جفتشونو بکوبم به طاق ! خلاصه مخصوصن یکساعتی نشستیم پیششون و حسابی از خجالتشون در اومدیم و بعد هم بلند شدیم و اومدیم خونه . خواهرم داشت به مرتیکه صبحانه میداد و مرتیکه هم طبق معمول داشت سخنرانی میکرد و تا ما رو دید پرید از بغل خواهرم پایین تا از صبحانه خوردن در بره . فوری بغلش کردم و ماچش کردم و نشوندمش روی کابینت و باقی صبحانه ش رو به زور دادم به خوردش و بعد آوردمش پایین . بعد هم نشستیم برنامه ریزی کنیم که کجاها بریم عید دیدنی . آرتین گفت :
- اول بریم خونه بابا اینا عید دیدنی !
خواهرم هم که چشم دیدن آرتین رو نداره و باهاش لجه , فوری گفت :
- قربونم بری ! چرا اول بریم خونه بابا اینای تو ؟ اول بریم خونه بابای ما !!!!!
ها ؟ خب باشه هر چی شیوا بگه ...
- من میگم اول بریم خونه بابا که هم نزدیکه و یه کوچه پایین تره و بعد از اونجا هم بریم خونه پدرت اینا . خوبه ؟
باشه . چشم ! هر چی شما بفرمایین .

یکساعت بعد در خونه بابا بودیم . درو باز کردن و رفتیم داخل . حیاط قدیمی و باغچه های پر از گل منو به دوران کودکی برد . یاس های زرد با گل های خوش بو . شکوفه های سیب و گیلاس که درخت ها رو سپید پوش کرده بود . چمن های کچلی پای درختها , بچه که بودیم مشت مشت اونها رو میکندیم و بوی چمن مستمون میکرد . گل های زرد و کوچکی که روی چمن ها سبز شده بود و با خواهرهام سر چیدن اونها دعوا میکردیم . حوض پر از ماهی های قرمز که صبحها قبل از مدرسه رفتن کلی براشون شعر میخوندم . بوته های گل سرخی که مادرم از انگلیس سفارش داده بود بیارن و عطرشون آدم رو مست میکرد و هر کدوم به درشتی یک توپ بود , حالا هم پر از گل بودن . استخر رنگ و رو رفته ای که توی اون تابستونها شنا میکردیم و چقدر شاد بودیم ... انگار با بزرگ شدن بچه ها و رفتن ما از این خونه , شادی و طراوت هم از خونه پر کشیده .. خانم گل که یه زمان جوون و سر حال بود و حالا پیر و شکسته شده بود , بالای پله های دم در ورودی ایستاده بود و منتظرمون بود . من و خواهرم پریدیم بغلش کردیم و کلی ماچش کردیم . از دیدنمون خیلی خوشحال شده بود . مرتیکه هم مثل فشنگ رفت تو , سراغ پدرم . همگی با هم رفتیم داخل . اون یکی خواهرم هم با شوهر ایکبیریش و بچه های تخسش زودتر از ما اومده بودن . بعد از سلام و احوالپرسی با همه , نشستیم و مشغول صحبت شدیم . پدرم طبق معمول نشسته بود بالای مجلس و کلی هم ژست گرفته بود و مرتیکه رو هم تو بغش گرفته بود و احساس میکرد شاهنشاه آریامهره . خیلی جالبه که با اینکه مرتیکه نوه واقعیش نیست , اما خیلی خوب با هم رابطه برقرار کردن و این نشون میده که بحث خون و تنی بودن و این حرفها , مزخرفی بیش نیست و همه چیز در ذات و گوهر انسانی نهفته ست !!!!! نیم ساعت بعد بلند شد رفت و با یه جعبه اومد و شروع کرد عیدی های ما رو دادن . طبق معمول هر سال یک سکه پنج پهلوی به ما و ربع پهلوی به بچه ها . یکساعتی اونجا بودیم و بعد هم بلند شدیم رفتیم خونه پدر و مادر آرتین .
خواهرم موند پیش بابا و با ما نیومد و من و آرتین و مرتیکه رفتیم . وقتی رسیدیم جای سوزن انداختن نبود تو خونه شون . همه فک و فامیل ریخته بودن خونه اینها . عمه ها و عمو هاش و فک و فامیل و ... ما هم که رفتیم دیگه جا برای نشستن نبود . بعد از تبریکات معمول , پدرش رفت روی یه صندلی ایستاد و ژست فیلسوفانه ای گرفت و بعد هم شروع کرد از حافظ شعر خوندن . اینقدر از این اداهای ادیبانه بدم میاد که حد نداره . نیم ساعتی مخمون رو خورد تا آخر رضایت داد و از منبر اومد پایین . یکساعت بعد سفره انداختن و ناهار رو آوردن . حالا مگه جا میشدیم ؟ یکسری غذا میکشیدن و ایستاده میخوردن و بعضی ها روی زمین و بعضی ها هم روی مبل و صندلی ها . کلی کلافه بودم از این شلوغی . خلاصه تا ساعت 5:30 اونجا بودیم و بعد هم خداحافظی کردیم و رفتیم . موقع رفتن هم پدر آرتین خودکشی انتحاری کرد و نفری 5000 تومن بهمون عیدی داد .
برگشتنی چشمم افتاد به بستنی منصور و دهنم آب افتاد . آرتین رو فرستادم برام نیم کیلو بستنی میوه ای بگیره . برای مرتیکه هم یه بستنی میوه ای قیفی گرفت و خودش هم یه بستنی نونی . دیگه آخرای بستنی زبون و حلقم قندیل بسته بود و مثل بید میلرزیدم و باقی رو دادم به آرتین بخوره !

خلاصه اینم از جریان امروز . فردا خونه خاله م باید برم و چند جای دیگه و کلی سوژه دارم .



........................................................................................

Tuesday, March 21, 2006

نوروز مبارک :

نو بهار است بر آن کوش تا خوش دل باشی ...




آغاز سال 2565 شاهنشاهی مصادف با 1385 خورشیدی رو به همگی تبریک میگم و برای همه سالی پر امید با لبی خندان و جیبهایی پر از پول و تنی سلامت و زندگی ای با موفقیت آرزو میکنم . اگه پسرین , دوست دختر سکسی و حشری گیرتون بیاد و اگه دخترین , یه Fucker Man درست و حسابی به تورتون بخوره و صبح تا شب ترتیبتون رو بده . اگه بی پول هستین , پولدار بشین و اگه پولدار هستین , اوسا کریم بیشترش کنه ! همچنین امیدوارم سال جدید سال نابودی آخوندیسم و انقراض و زوال اسلام باشه به حق شست تن (!) . خداوند ریشه هر چی سپاهی , بسیجی , چادری , ملا و آخوند , جوجه طلبه و مسلمونه , خشک کنه و نسلشون رو از روی زمین برداره !
آمین یا رب الجاکشین .

خب , بالاخره نمردیم و رفتیم تو سال جدید . سال 1384 سال چندان خوبی نبود برای ما . در این سال اتفاقات ناخوشایندی گریبان مردم ما رو گرفت . روی کار اومدن دولت فاشیست اسلامی , احمدی نژاد یکی از مهمترین این اتفاقات بود . امیدوارم قیمه قیمه شدنش رو به چشم ببینم !
- مساله هسته ای ایران هم یکی از مهمترین ها بود که در این سال به اوج خودش رسید .
- ائتلاف جهانی بر ضد سیاست های تروریستی و ضد بشری حکومت ایران و مخصوصن رد هالوکاست هم یکی از مهمترین ها در سال قبل بود .
- آزادی اکبر گنجی اما , یکی از بهترین خبرهایی بود که در سال قبل شنیدیم .
- سقوط مرگبار هواپیما C – 130 و کشته شدن جمعی از هموطنانمون حادثه تلخی بود در سال گذشته .
- بمب گذاری در اهواز و اعدام 2 جوان بی گناه .
- حمله به کاروان رئیس جمهور خوشتیپ مک کوئین .
- محکوم شدن ایران در سازمان انرژی اتمی .
- اختصاص بودجه برای بر اندازی رژیم ایران توسط آمریکا .

- درگذشت هنرمندان گرانقدر کشورمون مثل منوچهر نوذری , نعمت الله آغاسی , مصطفا اسکویی , مرتضا ممیز , اکبر دودکار , فریدون ناصری , فریدون گله و ... هم از اتفاقات تلخی بود که پشت سر گذاشتیم و جالب اینجاست که بیشتر این افراد به دلیل سکته قلبی فوت کردن !!!!
- حمله وحشیانه و ضد بشری رژیم به تجمع زنان هم یکی از مهمترین اتفاقات در اواخر سال قبل بود .
- در هم شکستن اعتراض کارکنان شرکت واحد اتوبوسرانی تهران که فقط معترض حقوق خودشون بودن هم از جمله حوادث تلخ سال گذشته بود و ...

خیلی زیاده . اونقدر که ذهنم یاری نمیکنه . اما فراموش نکنیم که هنوز هم بلایا و حوادث سالهای قبل ترمیم نشدن و همچنان مشکلات به جای خود باقیه . مثل فاجعه بم که هنوز هم بعد از 2 سال مردم بم آواره هستن . فجایع ضد انسانی که هنوز در کشورمون وجود داره . به هر حال امیدوارم سالی که پیش رو داریم , سال خوبی باشه . هر چند سالی که نکوست از بهارش پیداست . درست روز اول نوروز مصادف شده با تصمیم گیری شورای امنیت برای برنامه های جاه طلبانه احمدی نژاد . بجز اون امسال سال احمدی نژآد یا سال سگه و شده قوز بالا قوز . کسی دوست نداره در آغاز سال نو آیه یاس بخونه ولی چه کنم که همه چیز دلالت بر بدتر شدن اوضاع داره . پس فقط میتونم یک آرزو کنم و اونم آرزوی صبر و قدرت تحمل برای مردم ایرانه .

تکبیر .



........................................................................................

Monday, March 20, 2006

شمارش معکوس نوروز :

کمتر از 24 ساعت دیگه به استقبال نوروز و بهار و سال جدید میریم . هیچ احساس خاصی ندارم . باز زمانیکه بچه بودم , عیدها برام پر از شور و نشاط بود . مسافرت میرفتیم و تو عالم بچگی کلی خوش میگذشت بهم ولی حالا هیچی به هیچی ! انگار همه خوشی های آدم با بزرگ شدن پر میشکن و میرن . مردم هم چندان شور و شوقی ندارن مثل سالهای قبل . اونقدری که سالهای گذشته مغازه ها و خیابونها شلوغ بود , امسال از این خبرها نیست . جالبه که خیلی از مردم اگر خریدی هم میکنن , بیشتر برای سیر کردن شکم خودشونه و خریدهای عادی و روزانه ست تا برای مهمون بازی و این قرطی بازیها ! امسال کلی برنامه برای خودم چیدم . اما از اونجایی که آدم همیشه هر نقشه ای میکشه برعکسش پیش میاد , فکر میکنم همه نقشه هام چپکی در بیاد :

- برنامه زیارتی برای خودم گذاشتم و میخوام از چند تا از امامزاده ها و مناطق مذهبی زیارت کنم و گناهانم بخشیده بشه و توبه کنم . به همین منظور برای آخرین بار میخوام برم کاخ نیاوران و سعدآباد رو ببینم . موزه تاریخ طبیعی دارآباد هم مرتیکه دوست داره جک و جونورهاش رو ببینه . چند تایی از پارک های معروف تهران رو هم میخوام برم ببینم و از همه این جاها عکس بگیرم و بعنوان یادگاری با خودم ببرم .

- کلی هم برنامه دارم برای رفتن خونه دوست و آشنا . روز اول عید هم میخوام خراب بشم خونه همین زهرا خانوم پتی یاره , همسایه حزب اللهیم . چون روز اول نوروز هم زمان شده با یکی از روزهای مستهجن مسلمونها یعنی اربعین و مسلمونها روز اول نوروز رو عید ندارن , به همین دلیل باید عید رو به خونه اینها بُرد و تو عمل انجام شده گذاشتشون و رو همین حساب خیلی دوست دارم کله صبح بریم خونه اینها خراب بشیم ! البته مطمئن باشین اگه اربعین نبود صد سال هم پامو خونه این جرثومه های فساد نمیذاشتم !!!!!!!

- بعد هم کلی عید دیدنی خونه فک و فامیل و دوست و آشناها . امسال فک و فامیل های آنتیک آرتین هم به لیست عتیقه ها اضافه شده و خداوند ما را مورد عنایت مخصوص قرار داده !!!! خیلی فامیل های ترک و گره گوری بابام کم بودن , حالا باید بریم سراغ جن و پری ها و اراذل و اوباش خانواده این آقا !!!! فکر میکنم کلی سوژه داشته باشم امسال .

- برای سیزده بدر یا بقول قدیمی ها سینزده بدر , هم تصمیم دارم ابروهای همین زهرا خانوم رو گره بزنم بجای سبزه , از بس که پُر پُشته ! حالا خوبه شوهر کرده و ابروهاش اینه . زمان دختر بودنش فکر میکنم ابروهاش یه چیزی تو مایه های فرچه واکس بود !!!!!!! بر عکسش این چادری ها هر جاشون پشمناک باشه پر و پاچه هاشون مو نداره چون مردهای حزب اللهی همه از دم فتیشیسم هستن و تو کار پر و پاچه و رو همین حساب هم از پاچه بُز خوششون نمیاد !!!!

- امروز آخرین خریدهامو کردم و تموم شد . 2 تا ماهی قرمز فسقلی خریدم شد 400 تومن ! هر چند تو ایران خیلی گرونه اما همین ماهی ها رو خارج از کشور زیر 5 دلار بهت نمیدن و 400 تومن مفته ! یه زمان این مادر مرده ها رو میخریدیم 5 تومن ! آدم بره به کی بگه ؟ حالا جالبه بدونین که فروشنده های این ماهی ها از آب , ریال میگیرن . میدونین چرا ؟ چون شما فقط کافیه 2 جفت از این ماهی های قرمز رو توی یک استخر بندازین اول فصل بهار . آبش هم کثیف و سبز باشه هم چه بهتر . سال بعد همین موقع ها شما نزدیک 5 تا 10 هزار ماهی ریز قرمز رنگ دارین و اگه دست به اینها نزنین سال بعدش شما یک میلیون ماهی قرمز دارین !!! مفت و مجانی . حالا هر کدوم رو دونه ای 200 تومن بفروشین رقم خیلی خوشگلی در میاد !!!! البته تا من 2 تا ماهی انتخاب کنم نصف موهای سر ماهی فروشه ریخت . چون تخصصی کار میکردم و هر کدوم رو که انتخاب میکردم , می انداختم توی لیوان یکبار مصرف تلقی و خوب چک میکردم و اگه مشکوک بود می انداختم توی لگن . آخریها طرف میخواست ترتیبمو بده از بس حرصش داده بودم و 28 دفعه برای من ماهی گرفته بود !!!!

- گل سُنبل هم خریدم . خوشبختانه سنبل های هلندی رو از پارسال آوردن به ایران و هم زیبایی دارن و هم دووم خیلی خوبی . اگه یکی از اینها رو خریدین , از پیازش مراقبت کنین و وقتی بوته خشک شد پیاز رو از خاک در بیارین و تو یه جای خشک و تاریک و خنک بذارین برای سال آینده . یه جایی مثل انباری . سال دیگه بهمن ماه این پیاز رو میکارین و یه گل قشنگ براتون سبز میشه اونم مجانی . اینکه میگم مجانی برای اینه که یه گلدون فسقلی از این گلهای 5000 تومنه !!!!!

- نزدیک خونه یه خانم ارمنی هست که هر سال سبزه و تخم مرغ رنگی درست میکنه و میفروشه . محلی ها میرن در خونه ش و ازش خرید میکنن . بهش میگیم مادام . منم امسال حال و حوصله سبزه گذاشتن نداشتم و رو همین حساب دست به دامن این خانم شدم و یه سبزه خیلی خوشگل و عالی بهم داد . 4 تا هم تخم مرغ رنگی ازش خریدم . یادش بخیر پارسال با خاله م مسابقه سبزه سبز کردن گذاشته بودیم و میخواستیم ببینیم مال کی بهتر و پُر پُشت تر میشه . منم که ژنتیکم کج و معوجه و از بچگی حفه باز بودم و جنسم شیشه خرده و براده آهن داشت , گرفته بودم پای سبزه های خودم کود شیمیایی داده بودم و نزدیکی های سیزده بدر سنبله زده بود و داشت گندم میداد . کارد به خاله م میزدی خونش در نمی اومد از حسودی ! البته وقتی جریان رو فهمید 2 ماه باهام قهر بود !!!!!

- پیدا کردن یک سر سیر سالم برای سفره هفت سین کار شاقیه ! سیرهایی که هست همه یا پوستهاش سیاهه یا کچلی سبز شده یا ناقصی داره . این سبزی فروش های پدر سوخته هم سیرهای درست و حسابی رو توی بسته های نایلونی کردن و هر 5 تاشو میدن 1000 تومن !!!! تک هم نمیدن و مجبوری 5 تا رو با هم بخری . رفته بودم سراغ سبزی فروش محل و مخشو کار گرفته بودم تا یک دونه از اون سیرهای سالمشو بده به من . ولی هر ترفند زنانه ای بکار میبردم فایده نداشت و آقا نم پس نمیداد و انگار خاجه تشریف داشت !! تا اینکه یه فکر بکر به ذهنم رسید و گفتم : حالا که یه سیر به من نمیدی منم میرم همه میوه عیدمو از اون یکی میوه فروشی میخرم !!!!!!! اینو که گفتم یکم تو ذهنش سبک و سنگین کرد و بعد دست انداخت و بسته سیرها رو آورد پایین و بازش کرد و یه سر سیر داد بهم و حتا پولشم نگرفت ! به این میگن سیاست – ترکی - زنانه !!!! حالا اگه یه مرد رو بفرستی بره سیر برات بخره , میره هر 5 تاشو میخره و تازه کلی هم برات سخنرانی میکنه درباره فواید سیر تا حماقتشو موجه جلوه بده !!!!!!

- سیب تنها میوه ای هست که ازش متنفرم ! نمیدونم چرا هیچوقت هوس سیب نمیکنم ! شاید به این دلیل باشه که حوای بی ناموس هوس سیب کرد و آدم رو اغفال کرد تا سیب رو براش بکنه ؟!؟ حالا سیب گلاب یا سیب های سفت و آبدار دماوندی یه چیزی ولی در کل اونها رو هم هیجوقت طرفشون نمیرم . امسال هم هر چی زور زدم تا سیب بخرم , دلم نیومد که الکی پول بدم و 10 روز بعد بندازمشون دور . این شد که رفتم 4 تا سیب مصنوعی خریدم که تا ابد هفت سینمو زینت بده . البته هر یک دونه این سیب های مصنوعی به قیمت یک صندوق سیب درجه یک بود : 4000 تومن !!!!!!

- یه آهنگ تانگو که خیلی دوستش داشتم رو بالاخره از اینترنت گرفتم . اسمش هست : Por Una Cabeza البته این آهنگ رو توی فیلم Scent Of a Woman شنیده بودم و اینقدر لذت برده بودم که حد نداشت مخصوصن که آل پاچینو با این آهنگ داشت با دختری میرقصید و اینقدر رقصشون قشنگ بود و با ریتم آهنگ هماهنگی داشت که 10 دفعه این یک تکه رو نگاه کردم . بعد از کلی گشتن بالاخره پیداش کردم و حالا گذاشتمش کنار تا زمان سال تحویل با این آهنگ یک رقص حسابی بکنیم . البته در خنگی مردها شکی نیست و آخرین باری که با این آرتین رقصیدم کم مونده بود سرم بشکنه چون آقا موقع چرخش من , چنان دستمو تاب داد و بعد هم ولم کرد که پخش زمین شدم و کم مونده بود سرم بخوره به لبه مبل و به لقا الله پرتاب بشم !!!!!!! رو همین حساب از دیشب تا حالا شصتاد باری باهاش تمرین کردم که روز اول عیدی بلایی سرم نیاد !!!!!!

- بازی DOOM3 رو هم امروز خریدم برای ایام الله نوروز تا با آرتین دو تایی یه دوئل حسابی بکنیم . کلن چون من همیشه از بچگی کمبود آدرنالین داشتم , هر چیزی که خطرناک بود و امکان هم آغوشی با برادر عزرائیل رو برام پیش میآورد رو ازش استقبال میکردم . مثل فرو کردن سنجاق سر توی پریز برق و بالا رفتن از نردبون و پله ها رو 3 تا یکی پریدن و ... . امروز هم رفتم آبی کامپیوتر و 2 ساعت پوستشونو کندم تا آخر این بازی رو انتخاب کردم . بدبختی اینجا بود که من هیچ تجربه ای در زمینه بازی های کامپیوتری ندارم ولی عاشقشون هم هستم و از اون بدتر اینکه زن هستم و طرف تا منو میبینه خیال میکنه یا باید بهم شطرنج بده یا اون بازی مشنگ ها , Never hood که شخصیتش آدم های خمیری هستن . تازه وقتی بهشون میگم یه بازی اکشن میخوام بهم پیشنهاد میکنن که ماشین بازی بگیرم !!! نمیدونم چرا مردها تصور میکنن زنها پپه تشریف دارن ؟ گفتم بازی ای میخوام که از Quake و Half Life و Fear وحشتناکتر باشه . فکر کنم عبارت اپیلاسیون بهترین چیزی باشه که بعد از گفتن این حرفم در مورد فروشنده های آبی کامپیوتر صدق میکنه . خلاصه صد تا بازی رو بهم معرفی کردن و هی سوال و جواب و ... تا آخر اینو انتخاب کردم . حالا دوباره ما برنامه داریم و شبها که بیکار میشیم میریم کتابخونه و بصورت شبکه DOOM بازی میکنیم . راستی اینم بگم که فیلمش رو هم ساختن و درست از روی همین بازی هست !

- هوس کرده بودم آکواریوم پیراناهامو آبشو عوض کنم . 2 سالی میشد که آبشونو عوض نکرده بودم . اینطور مواقع آدم عاقل چیکار میکنه ؟ دست به تنبون مردها میشه . آرتین رو صدا کردم و تصمیم خودمو بهش گفتم . اونم که یکبار یکی از این ماهی ها چنان گازش گرفته بود که 2 هفته دستش عفونت کرده بود , شروع کرد التماس کردن و آیه نازل کردن که بیخیال بشو و ... اینقدر گفت تا از خیرش گذشتم . البته آدم جلوی مردها کوتاه بیاد که نمیشه و در عوض ازش امتیاز گرفتم و قرار شده غذای ماهی هامو اون آماده کنه . نیم کیلو میگو و 200 گرم برگ اسفناج و یک کیلو دل گوسفند به همراه پودر ژلاتین و پودر سیر و سبوس گندم و لارو کرم رو باید پاک کنه و بشوره و چرخ کنه و بسته بندی کنه و بذاره فریزر چون من از این کار به شدت چندشم میشه و بوی خیلی بدی میده .

- عصری رفتیم شیرینی بخریم . من عاشق شیرینی نخودچیم و از بچگی من و خواهرم مهمونها که میرفتیم ترتیب نخودچی ها رو میدادیم . رفتیم یکی از قنادی های نزدیک خونه برای خرید . قدیم ها شیرینی نخودچی ها ریز بود و تازگی ها اینها رو درشت قالب میزنن و روش رو مغز پسته میدن و کلی چسان فسان ... ! داشتم قیمت میکردم که فروشنده یکی رو جلوم گرفت و گفت امتحان کنم . منم که میمیرم برای شیرینی , یکی برداشتم و گذاشتم دهنم ! تا بهش گاز زدم و مزه ش رفت توی حلقم , حالم بد شد ! یه چیزی بود بین نون برنجی و شیرینی نخودچی و تازه سفت هم بود و نرم نبود . حالم به هم خورد . طرف با اعتماد به نفس پرسید چند جعبه میبرین ؟ منم فوری گفتم هیچی !!!! خیلی بدمزه ست ! اینکه اصلن شیرینی نخودچی نیست !!!
- خانم بهترین شیرینیه .
پس نگه دارین برای خودتون . آرتین ؟ بریم ..
رفتیم به یه قنادی دیگه . اونجا هم همین وضع بود . شکلشو میدیدی کیف میکردی اما وقتی میخوردی حالت به هم میخورد . چند جای دیگه هم رفتیم تا آخر یه شیرینی نخودچی اصیل (!) پیدا کردم و 3 تا جعبه خریدم که البته 2 تاش مال خودمه و یکیش برای مهمونها !!! ویار و این حرفها دیگه ... :)

- صبح رفتم پستخونه تا برای مادرم چیزهایی رو که خواسته بود پست کنم . توی صف ایستاده بودم تا نوبتم بشه و چشمم افتاد به تابلوی ورود ممنوعی که روی دیوار چسبونده بودن و روی اون هم کلی مطالب نوشته بود . تیترش ممنوعات پستی بود و اقلامی که پست کردن اونها به خارج از کشور ممنوعه . تو رو خدا ببینین چقدر این جمهوری اسهالی احمقه :
- فرستادن مواد رادیو اکتیو !
- فرستادن مواد منفجره !
- فرستادن آلات قمار شامل پاسور و قاپ و ...
- پوست حیوانات حرام گوشت مثل گربه و سگ و خرس و ...
- فرستادن مجلاتی با عکس های مبتذل .
- فرستادن دست نوشته های نابینایان !
حالا یکی نیست بگه : آخه بدبخت های ضایع ! اونجا که پر از مجلات سکسی مثل Play Boy هست و پاسور هم مثل پشکل و آخوند ریخته , آخه مگه آدم مریضه زیره به کرمان ببره ؟؟؟؟ یا مثلن مواد منفجره یا رادیوآکتیو رو کدوم آدم عاقلی پست میکنه ؟ یا پوست سگ و گربه و ...

- برگشتنی از پست رفتم عیدی بخرم . این عید ما ایرانی ها هم شباهت زیادی به کریسمس داره از یه جهاتی مثل هدیه دادن در روز اول عید . کار مشکل اینه که طبق سلیقه هر کسی یک چیزی بخواهی بخری ! اول برای پدرم میخواستم چیزی بخرم . هر چی فکر کردم هیچی به عقلم نرسید . از طرفی هم مامان تهدید کرده که برای بابات هیچی نمیخری چون چیز نگه دار نیست و خودم براش یه چیزی میگیرم و اومد اینجا بهش میدم ! آخر به این نتیجه رسیدم براش یه ادکلن بگیرم که استفاده هم میکنه و از دست خالی بودن بهتره . رفتم به یکی از این مغازه های عطر فروشی و گفتم یه ادکلن برای مرد 60 ساله میخوام . پسر جوونی که قیافه ش شباهت عجیبی به یتی داشت رفت و هفشده تایی ادکلن آورد و چید جلوم . هر کدوم رو که بو میکردم بوی گند میداد ! یا بوی شیرین یا بوی خنک یا بوی عطرهای شابدل عظیمی یا بوی آخوند !
- آقا اینها بوشون جلفه ! سنگین تر میخوام !
خانم اینها الان رو بورس هستن ! جلف چیه !!!!!!
- اینا برای جغله هایی مثل تو خوبن نه برای بابای 60 ساله من !
اینو که گفتم کلی بهش بر خورد و رفت و چند تا عطر دیگه آورد . آزارو و دانهیل و پاکوروبان و ... ! دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار .
- اینها که عطر های عهد بوقه !!!!!!!
خب چیکار کنم خانم ؟ همینا رو داریم !
اومدم بیرون و از مغازه لوازم تحریر فروشی براش یه خودکار پارکر خریدم . بعد رفتم برای خواهرم بگیرم . سلیقه ش رو میدونستم و مستقیم رفتم به مغازه ای که لباس زیرهامو ازش میگیرم و 5 تا شورت لامبادایی براش گرفتم از اینایی که مثل نخ میمونه ! حالا نوبت مرتیکه بود . اونم آسون بود و رفتم براش 2 تا عروسک گرفتم . نمیدونم پسرها دوران کودکی خودشونو یادشون میاد که چه اوا خواهرهایی هستن ؟؟؟؟ تمام پسر بچه ها عاشق عروسک و لباس های زنونه و لوازم آرایش هستن و من در عجبم که چه سری در این علاقه متمایل به GAY بودن نهفته !!!!!! خلاصه نوبت آرتین شد . یادم افتاد که ساعتش خیلی ضایع ست و رفتم میرداماد نمایندگی Swatch و بعد از کلی گشتن بالاخره یه ساعت انتخاب کردم و براش خریدم .

الان دیگه رو پا بند نیستم از خستگی ! فقط میخوام بخوابم . ببینیم فردا زنده میمونیم و وارد سال جدید میشیم ؟



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001