فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Tuesday, May 03, 2005
خواستگار پاستوریزه من :

من تو زندگیم همه جور خواستگار داشتم اما اینکه خواستگارم پاستوریزه باشه , این یک قلم رو تا خالا تجربه نکرده بودم . البته جریان خواستگارهام بر میگرده به هفشده سال قبل و بعد هم که تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم بطور کامل همه رو ریختم توی مستراح و یه سیفون هم روش تا امروز :

استخر نزدیک خونه که میرم بعضی از خانمهای همسایه هم میان و گاهی بیشتر از اونکه شنا کنیم , با هم صحبت میکنیم . بعضی وقتها هم دوره میذاریم خونه همدیگه . هر چند از دوره های زنونه حالم به هم میخوره , اما چون از خیلی جهات با هم اشتراکات زیادی داریم , با هم جوریم و صحبت ها هم در زمینه های تهوع آور خاله زنگی دور نمیزنه و بیشتر بحث های روزه تا مسائل خانوادگی .
اما این وسط یکی دو تا هم وصله ناجور یا نخود آش بینمون هستن که خودشونو به زور چپوندن تو جمع ما از جمله همین همسایه حزب اللهی بغلیم و همسایه روبروییم که من نمیشناختمش و یکروز تو استخر بهم گفت من همسایتونم ها !!!! گفتم به جا نمیارم . گفت شما مگه خونتون فلان جا نیست و این شکلیه و خلاصه سیر تا پیاز زندگیمو گفت و شاخ در آورده بودم که این اطلاعات رو از کجا بلده !
خلاصه این دوره ها رو داشتیم تا امروز که رسمن ازم توی استخر خواستگاری شد :

داشتم شنا میکردم که همین خانم کلانتر محله اومد طرفم و گفت :
- میخواستم اگه اجازه بدین برای یه امر خیر امشب مزاحمتون بشیم !!!!!
امر خیر رو که گفت فهمیدم قضیه چیه و گفتم :
- ببخشید ! اما من قصد ازدواج ندارم .
حالا شما اجازه بدین ما خدمتتون برسیم بعدن هر تصمیمی که خواستین بگیرین !
خلاصه از من انکار و ازاون اصرار و چند تا از خانم ها هم اومدن داخل بحث و شوخی شوخی رضایت منو گرفتن که این خانم به اتفاق برادر زاده و خانواده ش بیان خواستگاری من !!!!!
ظهر که رفتم خونه زنگ زدم به خاله م و جریان رو بهش گفتم ! اونم زنگ زد به خاله مادرم که اوضاع اینطوریه و چیکار کنیم ؟ اونم گفت : اصلن نگران نباشین و من و فیروز خان " شوهرش " میاییم اونجا و همه چیزو درست میکنیم .

حالا یه وقت فکر نکین که من قصد ازدواج داشتم یا اینکه کلی خاطرخواه و عاشق ماتحت چاک و کشته مرده تو فامیل دارم که از اینکه بخوام ازدواج کنم ذوق مرگ شدن و میخوان بیان برام مادری کنن , این خبرها نبود و جریان از این قرار بود که چون من کمی تا قسمتی تمایلات لزبینی دارم و از طرفی با هیچ مردی آبم تو یه جوب نمیره و اگه مردی بهم چیزی بگه یه بلایی سرش میارم و بعد هم بقول خاله م خیلی بی حیا و بی ادب و بی چاک و دهنم (!) , این بود که اینها میخواستن بیان تا این پسره رو نجات بدن . وگرنه کسی دلش برای من یکی نسوخته بود !!!!!!!!

- خواهرم همون اول بسم الله زنگ زد و گفت : رو من حساب نکنین و من کلی کار دارم بعد هم من شیوا رو میشناسم و شوهر بکن نیست !
- به پدرم زنگ زدن و تا اسم خواستگار اومد گفت من همین الان یادم افتاد یه قراری دارم و اصلن رو من حساب نکنین " بدبخت چند هزار مورد سابقه کتک کاری من با خواستگارها یا نامزدهام رو یادش بوده که چقدر پول دیه و خسارت مالی و زیر میزی و باج داده به شکات و کلانتری ها و مامورها " .
- به مادرم زنگ زدن تا نظر اونو بپرسن که تا اسم خواستگار رو شنید , چند بار الو الو گفت , یعنی خط صدا نمیده و گوشی رو قطع کرد !!!! بیچاره تمام سرویس های چای خوریش تو سر و کله خواستگارهام خرد شده بود بدست من و چقدر جوش منو زده بود .... "

خلاصه هر کسی از فک و فامیل رو که بهش زنگ زدن , یا باد فتق گرفتن یا بواسیرشون عود کرد یا بیضه هاشون ترکید و همه چهار نعل فرار کردن و آخر هم خاله م موند و خاله مادرم !!!! آخر هم گفتیم که خاله مادرم و شوهرش این آقای خواستگار رو یه جوری توجیه کنن تا بیخیال قضیه بشه و قضیه به خوبی و خوشی بگذره و منصرف بشه ! احتیاج به چیز خاصی نبود . میوه که داشتم . بساط چایی هم 5 دقیقه و خونه هم که جمع و جور و مرتب و فقط خودم و مرتیکه رفتیم حموم و یه گربه شویی کردیم و یه لباس معمولی پوشیدم درست همونطوری که خودم دوست دارم , چاکدار و نازک و کمی هم کوتاه و منتظر اومدن فامیل های کذاییم شدم .
ساعت 6 بود که همه اومدن و ساعت 7 هم قرار اومدن مهمونها بود . تو اون یکساعت هم بحث ما این بود که من خونسردیمو حفظ کنم و یهو قاطی نکنم و بذارم بزرگترها خودشون همه چیزو مرتب کنن حتا اگه داماد یا خانواده ش پافشاری کردن من بازم جوش نیارم و آب روغن قاطی نکنم تا کار به خشونت (!) نکشه !!!!!
" آخه من نسبت به اصرار بیجا آلرژی دارم و تا حالا کلی زیر سیگاری کریستال و بشقاب و سینی و استکان و ... تو کله خواستگارهای سمجم خرد کردم "

خلاصه ساعت 7 بود که خواستگارها پیداشون شد . همون پای آیفون از خنده پس افتادم ! نمیدونم چرا همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی !!!! داماد و خانواده ش از اون حزب اللهی های درجه یک و چادری و مثبت بودن و حالا اومده بودن سراغ من ! اونم من !!!!!!!!!!! لات آسمون جل و ابلیس مجسم ...
خاله م یه لیوان آب پاشید تو صورتم تا خنده م رو بخورم و خودمو جمع و جور کنم ! بعد هم رفتیم دم در به استقبال مهمون ها . از همون دم در بوی عطر گل محمدیشون خونه رو برداشت . منم که به بوی گلاب آلرژی دارم و عطسه م میگیره , داشتم میمردم و رفتم فوری یه آنتی هیستامین خوردم تا بتونم مثل آدم بشینم !!!!!!! صحنه رو تجسم کنید که خانواده من همه بی حجاب و 3 تیغه و سانتی مانتال و تنها مردمون هم از اون عرق خور های تیر و فامیل اینها همه از دم چادری و یه چشمی رو گرفته و ریش و پشمی و تسبیح به دست و نور ایمانشون هم نور بالا میزنه و چشمهاشون گلهای قالی رو میشمره !!!!!
بالاخره فیروز خان , شوهر خاله مادرم , سکوت رو شکست و شروع کرد به معارفه . اونها هم خودشونو معرفی کردن و بعد هم این فیروز خان طبق عادت خودش که بحث های داغ سیاسی و ضد رژیمی میکنه , شروع کرد هر چی دری وری بود بار حکومت و دولت و رهبر بی ناموس و آخوندا کردن ! حالا اونها هم هی سرخ و سفید میشدن و هی لبشونو میگزیدن و حرص میخوردن تا آخر زنش یه سقلمه بهش زد و در گوشش چیزی گفت تا ساکت شد . بعد من رفتم چایی بیارم . وقتی رفتم آشپزخونه گوشه پیرهنم گیر کرد به کابینت و اندازه 2 وجب از کنار شکافت . نمیشد هم برم عوضش کنم و گفتم یه جوری جمع و جور میشینم ! فنجون ها رو پر کردم و سینی رو برداشتم و اومدم تو سالن پذیرایی . جلوی هر کی که چایی میگرفتم یه نگاه با لبخند به من می انداخت و یهو چشمهاش 4 تا میشد . چرخیدم تا رسیدم به آقای داماد که اونم به همین ترتیب ، با این تفاوت که دستهاش ویبره میزد و نصف چایی ها رو ریخت توی سینی و نعلبکی !!!!! بعد اومدم به خانواده خودم چایی تعارف کنم که خاله مادرم یواشکی در گوشم گفت :
- این چه لباسیه پوشیدی دختر همه جات که معلومه !!!!!!!!!
یه نگاه به لباسم انداختم و خشکم زد ! پاره شدن پیرهنم باعث شده بود وقتی خم میشم پایین تنه م کاملن مشخص بشه و همین بود اینها چشماشون 4 تا میشد !!!!!! سینی رو از همون وسط راه برگردوندم و رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم . حالا من که تو عمرم از هیچ بنی بشری خجالت نکشیده بودم , نمیدونم چی شده بود که صورتم مثل لبو سرخ شده بود و عرق کرده بودم !!!!!!!!
خلاصه چایی رو خوردن و حرفها رسمی شد و فیروز خان در اومد که :
- ما قبلن هم گفته بودیم که این شیوا خانم قصد ازدواج ندارن و بیشتر رو اصرار این خانم " اشاره به همسایه م " قبول کردیم . البته دلایل زیادی هم هست و اونم اینه که این شیوا خانم ما کمی تا قسمتی مشکل دارن با خودشون !!!! زنش با آرنج محکم کوبید تو پهلوش و ادامه داد :
- البته منظور فیروز خان اینه که شیوا جان تو زندگی مشکل دارن و فرصت ازدواج پیش نیومده تا حالا براشون .
خاله م هم از اونور ادامه داد که :
- آره این خواهر زاده من یه پارچه جواهره و از هر انگشتش یه هنر میریزه و .....
منم این وسط هاج و واج اینها رو نگاه میکردم که بر خلاف توافقمون داشتن منو دستی دستی شوهر میدادن و اون احمق ها هم همینطوری آب از لب و لوچه شون سرازیر بود که از محاسن من میشنیدن ! منتظر شدم و سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم تا آخر قرار شد که ما بریم تو یه اتاق و با هم صحبت کنیم .
بلند شدیم و رفتیم و مرتیکه هم نشسته بود بغل خاله م و اونم هی میوه میچپوند تو حلقش تا سرش گرم باشه و دنبال من راه نیافته و کلی از قبل به این بیچاره گفته بودن به من بگه خاله و مامان نگه تا مهمونها برن !!!!!
بجای اتاق بردمش توی باغ و شروع کردیم قدم زدن و صحبت کردن . طرف از این یول ها بود که انگار تو عمرش جز با خوار – مادرش , با هیچ زنی معاشرت نکرده . مدام نیشش باز بود و چشمهاش پایین و هی سرخ و سفید میشد . رفتیم سمت آلاچیق و نشستیم و شروع کردم سنگهامو باهاش وا بکنم و گفتم :

" میگن آدم موقع ازدواج باید صادق و رک باشه و همه سنگهاش رو وا بکنه تا بعد مشکلی پیش نیاد و منم میخوام باهاتون خیلی صریح حرف بزنم و شما رو از اشتباه در بیارم البته تقصیر فامیل شماست که اصرار به این وصلت داشتن و منو نمیشناختن . راستش من از مردها چندان خوشم نمیاد و لزبین هستم . " بیچاره حتا واژه لزبین هم به گوشش نا آشنا بود و نفهمید چی میگم " , من هیچ اعتقادات مذهبی ای ندارم و نه اهل نمازم و نه اهل خدا و پیغمبر و هیچی و تا دستم هم میاد به ناف اینها فحش خوار – مادر میبندم . یه خالقی رو تو قلب خودم میپرستم و دوستش دارم و همین برای من کافیه . بعد هم من از دوران دبیرستان سکس رو تجربه کردم و اعتقاد به عشق آزاد داشتم و رابطه جنسی برام خیلی عادیه و طبیعتن من باکره و دختر نیستم و فکر نکنین آفتاب مهتاب ندیده ام . اهل سیگار و مشروب هم هستم و هر وقت دچار یاس فلسفی میشم لبی تر میکنم . یکبار هم ازدواج موقت کردم ولی شوهرمو چنان کتک زدم که 2 هفته بیمارستان بستری شد و دلیلشم این بود که به من گفت خوشم نمیاد جلوی مردها بی حجاب راه میری . بعد از اونم تصمیم گرفتم دیگه ازدواج نکنم . بعد هم من خیلی بی ادبم و اصلن پایبند آداب و رسوم و این چیزها نیستم . دیگه اینکه از من انتظار رفتار خانم های مودب و سنگین رو نباید داشته باشین که کلفتی کنم و هی کور و کچل پس بندازم و آشپزی کنم و خرید برم و بشینم ور دل مادر شوهرم و قصه کلثوم ننه برای هم تعریف کنیم یا گوز و چس شوهرامونو برای هم تعریف کنیم و هرهر بخندیم . از حجاب هم متنفرم و دوست دارم بی حجاب باشم تو خونه و تا حد امکان هم دوست دارم لباس هام نازک و کوتاه باشه . خیلی هم دیر ارضا میشم و قبل از ازدواج حتمن باید یه تست جنسی ازتون بگیرم و ...
درست همین موقع مرتیکه بدو بدو اومد پیشم و گفت : مامان جیش دارم !!!!!!!!!
آها یادم رفت اینم بگم که این پسر منه و به فرزندی قبولش کردم چون عاشق بچه هام ولی چون نمیتونم ازدواج کنم و مشکل دارم نمیتونستم خودمو از لذت مادر شدن هم محروم کنم و هر جا هم برم پسرم با منه !!!!!!!!

میتونم قیافه آقای داماد رو اینطور تصویر کنم براتون که انگار روی یه آفتابه پلاستیگی یه پارچ آب جوش ریخته باشی !!!!!!!!! فقط اونقدر توان داشت که بیاد و به خانواده ش بگه بریم !!!! فکر کنم تا چند سالی قید ازدواج رو بزنه یا بطور دائم از ازدواج کردن منصرف میشه و خودشو مقطوع النسل میکنه !!!!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001