فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, April 30, 2005
هنجار شکنی :

ما آدمها دو زندگی داریم :
زندگي واقعي یا هموني که در خودمون نگه داشتيم و دیگران ما رو با اون نمی شناسن و ديگري اونيکه براي اينکه ديگران قبولمون کنند و ما رو با اون هویت می شناسن داريم زندگي مي کنيم و در واقع دیگران رو گول میزنیم و ظاهر فریبی میکنیم و نشون میدیم که ما هم فقط مثل اونها زندگي مي کنيم ، اما واقعا مثل اونها نيستيم و از درون روحمون زجر میکشه ! من و شما و خیلی های دیگه همینطوری زندگی میکنیم . ما زندگی میکنیم برای بازی با زندگی نه برای دل خودمون . آدمهای شجاع کمی در اجتماع هستن که برای خودشون زندگی میکنن ... من میتونم یک لزبین باشم اما باید در اجتماع نشون بدم که یک زن عادی هستم ! تو میتونی یک گی باشی اما نشون بدی یک مرد عادی هستی , میتونی یک دزد باشی اما نشون میدی که یک آدم امانت دار هستی . میتونی نشون بدی تو یک فرد مذهبی هستی در صورتیکه تو یک شیطان مجسمی . میتونی نشون بدی تو یک فرد پاک نیتی در صورتیکه یک انسان کثیف و هوس بازی و .... بگیر برو تا آخر !!!!!!! آیا ما برای خودمون زندگی میکنیم یا برای دیگران ؟دوست دارم بعضی وقتها برای خودم باشم و کارهایی کنم که در واقعیت زندگیم نمی تونم انجامشون بدم ولی وقتی که تنهام دوست دارم اون دقایق فقط و فقط مال خودم باشه و خیال کنم هیچ کسی وجود نداره , کسی منو نمیشناسه و آبرو و کلاس و این حرفها هم مشتی مزخرف بیش نیست . از همه کس و همه جا کنده بشم و تو یه عالم دیگه سیر کنم . دلم میخواد چنین رویای بزرگی همیشه برام اتفاق میافتاد ولی وقتی که با واقعیت پیوند میخورم میبینم عملن این خیالات در زندگی واقعیم هیچ جایی ندارن و اگر مواقعی هم رخ میدن فقط از روی تفریح و ارضای حس شیطنتم بوده و بس وگرنه هنجارها و قوانین این اجتماع لعنتی اونقدر قوی هستن که اجازه نمیدن من و یا کسانی مثل من خودمون باشیم و به میل خودمون زندگی کنیم :

مرتیکه رو صبح بردم گذاشتم پیش خاله م که سر پیری هوس بچه داره و با حسرت به دو تا پسر لندهورش نگاه میکنه و آرزو میکنه یه دختر 14 ساله بود و تند تند کور و کچل پس می انداخت و باربی بازی میکرد . هر از گاهی میگه وقتی خسته هستی بچه رو بیار پیشم . مرتیکه هم عاشق خالمه چون هی تو حلقش قاقالی لی هایی که من نمیدم بهش میچپونه و هر بار یه اسباب بازی براش میخره و ذوق مرگش میکنه .

حال و حوصله رانندگی نداشتم و آژانس گرفتم و گذاشتمش پیش خاله م و زدم بیرون . پیاده راه افتادم تو خیابون . هوا خنک شده این چند روز و همه جا ساکت و آروم و یک جمعه خوب ... حوصله خونه رو نداشتم و فقط دلم میخواست مال خودم باشم . گاهی باد تندی میوزید و انگار اونهم بازیش گرفته بود باهام و کلی گرد و خاک رو مثل سيخ فرو میکرد تو چشمام . بعد از مدتی از پياده گز کردن خسته شدم و ایستادم کنار خيابون تا مسافر کشی یا تاکسی ای چيزی بياد و سوار بشم و از اين خل بازی فراريم بده . چند تایی ماشین اومد و نگه داشت ولی مسیرم بهشون نمیخورد . هوس کردم سوار ماشین یه پسر جوون بشم ! از اون اداهایی که دخترها در میارن و اتو میزنن و احساس غرور میکنن !!!!! شاید هم ادای اون دخترها و زنهایی که روزیشون از این راه میگذره . روسریمو به بهانه مرتب کردن کمی عقب تر کشیدم و موهامو بیشتر معلوم کردم و یک قدم به سمت خیابون پیشروی کردم ... چند ثانیه بیشتر انتظارم طول نکشید و چندتايی ماشين به نزديکیم که رسیدن سرعتشون کم شد و چراغهاشون روشن و صدای بوقشون خیابون رو برداشت ! گهگاه هم صدای بوق های لطيف و عجیب و غریبی به گوش ميرسید ، به نرمی صدای دروغينی که توی گوشِت ميگه : آهای ... دوسِت دارم !
همون فرآيند هميشگی ، درست مثل مردای هيزی که تو پياده رو از دور نشونت می کنن و هر چی نزديکتر ميشن ، چندشت بيشتر ميشه و درسته با چشمهاشون قورتت میدن . تو همین فکرها بودم که صدای يکي از راننده ها منو از خیالات بیرون آورد .... از پنجره ماشينش داد زد :
- به خاطر کفشای قرمزت ازت کرايه نمی گيرم .. سوار میشی ؟
فکرشو بکن ؟ به همين سادگی ! به خاطر همين کفشای راحتی قرمز رنگ که يکی از دوستام برام از کیش سوغاتی آورده و من عجیب دوستشون دارم , میتونم سوار یه ماشین بشم ، اونم مجانی !!!!!!!!
نگاهی به قیافه راننده که سوار یه سمند نقره ای بود میاندازم ... چندشم میشه ! به میمون صد تا سور زده و بی شباهت به استاد اسدی مادر مرده , دیوید بکام خوش تیپ ایران (!) نیست ! یهو خنده م میگیره و پسرک کلی بهش بر میخوره و پاشو تا ته میذاره رو گاز و دور میشه !

یه پیکان جوادی جلوم میایسته . از این جوادای باحاله که خیال میکنه سوار یه ماشین آخرین سیستم شده و صد جور جک و جونور از ماشینش آویزن کرده . صدا میکنه :
- آبجی تا هر جا که عشقت میکشه میرسونمت ...
ازش خوشم میاد و سوار میشم و کنارش میشینم . با غرور به ماشینهای دیگه ای که پشت سرش صف کشیدن و در انتظارن تا منو از چنگ رغبا در بیارن نگاه میکنه و محکم میکوبه تو سر دنده و ماشین از جا کنده میشه ! ماشینش شبیه ویترین سمساریه . از آینه ماشین یه گوریل بامزه آویزون کرده که بی شباهت به رهبر نیست . و پشتش هم یه بوگیر مستراح با عطر کاج آویزونه که فضای ماشین رو مثلن خوشبو کرده ! روی داشبوردش از بس روغن مالیده که نگاهت هم سُر میخوره ! کلی آرم و یا علی و I love You و عشق و نفس و ... هم گوشه و کنار داشبورد چسبونده . یه نوار کاست بر میداره و با ژست میذاره تو ضبط انگار که داره یه سی دی Mp3 میذاره .
- بیا ای دختر بیا .. بیا پیش من بیا .. سبز رو دختر بیا .. بیا جون من بیا ..
هر چی فکر میکنم خواننده رو نمیشناسم ! میپرسم :
- این کیه ؟
داوود بهبودی سلطان پاپ ایران !!!!!!!!!!!
- آها .. بله !!! حالا میشه عوضش کنی ؟
با دلخوری برش میداره و یه نوار دیگه میذاره ! این از اونم بدتره ! Modern Talking !!!!! حالم بد شده و احساس خوبی ندارم . داریم همینطوری میریم بدون هدف . سر حرف رو باز میکنه ولی جوابی نمیدم و آخر میگم نگه دار پیاده میشم ! وسط اتوبان همتیم ... اصرار میکنه بریم ناهار بخوریم ولی توجه نمیکنم و میرم کتار اتوبان . کمی نگاهم میکنه و یه تف درشت میاندازه کف اسفالت و گاز میده و میره .
از خونه خیلی دور شدم . چشمم به یه پل هوایی میافته و ازش میرم بالا . ماشینها از زیر پام با سرعت رد میشن . یهو هوس میکنم يه تُف گُنده بندازم کف خيابون . همین کارم میکنم و درست میافته رو شیشه یه ماشین !!!!! اما به راهش ادامه میده و میره ... حالا دوست دارم پاهامو به عرض شونه هام باز کنم و از اون بالا بشاشم رو سر همه این ماشینا و مثل توله سگ یه اعلام موجودیت درست و حسابی بکنم !!!! اما نه این دیگه خیلی کثافت کاری میشه ! بعد هوس میکنم یه جیغ بلند بکشم . همین کارم میکنم . به نظر خودم صدام خیلی بلند بود و گوشم سوت میکشه . ولی صدام تو هیاهوی ماشینهای اتوبان انگار به گوش هیچکس نرسیده ! شاید هم رسیده و مردم گفتن این روانی دیگه کیه ؟
دوباره از پله های پل میام پایین و لب اتوبان میایستم ! یاد ظاهرم میافتم . به نظرم خیلی احمقانه میاد ! یه شلوار جین رنگ و رو رفته کوتاه که دمپاش ریش ریش شده با کفشهای لوبوتین قرمز و مانتوی سفید و روسری آبی ! مثل مداد رنگی شدم !!!! خجالت میکشم و عینک آفتابیمو میزنم به چشمم تا کمتر خجالت بکشم ! یه ماشین با 2 تا مسافر از دور سرعتشو کم میکنه و جلوم میایسته و بدون گفتن مسیر سوار میشم . راننده قبل از راه افتادن میپرسه : کجا میری خانم ؟
- تا هر جا که میرین .... راه میافته !
سوار يه پيکان مسافرکِش سفيد هستم که رو داشبوردش يه تيکه پارچه پشمالو انداخته که سگش شرف داره به ریش و پشم رهبر و يه بوگير با بوی توت فرنگی هم از آينه ش آويزونه ، حتمن بوگیر توالت مُد شده که همه آویزون میکنن !!!! کنارم يه زن و مرد جوون نشستن و دستهای همدیگه رو هی میچلونن و با هم حال میکنن و در گوشی پچ پچ می کنن و میخندن ! زن که کنارم نشسته هی ميره اونور تو بغل مرد و مرد هم بیشتر میاد طرفش و هی به من فشار میارن . تن زن خیلی گرمه و نشون میده خیلی تحریک شده . حسودیم میشه به خوشیشون !!! راستی چه حال باشکوهی ! عشق بازی توی تاکسی و حشری شدن در ملا عام ... بیچاره اسلام که چقدر در خطره !!!!
راننده زن و مرد رو سه راه ضرابخونه پیاده میکنه و بهم میگه : دور میزنم .. ! میگم تجریش میخوام برم دربست میبری ؟ کرایه تا اینجا رو 200 حساب میکنه و تا تجریش رو هم به شرط مسافر سوار کردن 1000 تومن . قبول میکنم و راه میافته . دو تا پسر جوون سوار میشن و کنارم میشینن . پسری که کنارمه خودشو مخصوصن بهم میچسبونه . من برخلاف همیشه که فوری اعتراض میکنم , اینبار محل نمیذارم و آروم میشینم تا باحام حال کنه . اونم با هر تکون و پیچ و تاب ماشین بیشتر میاد به طرفم . ولی بازم چیزی نمیگم . انگار برای خودش هم عجیبه که بر میگرده و به صورتم نگاه میکنه . منم فقط بهش یه لبخند میزنم ... در گوش دوستش چیزی میگه ! لابد میگه این زنه انگار میخاره و اینکاره ست !!!!! دیگه نمیدونه منم دارم حالمو می کنم ... نمیشه ؟
نزدیک یخچال چشمم میافته به ساندویچ هایدا و به راننده میگم پیاده میشم ! اعتراض میکنه که تا تجریش رو باهاش طی کردم ... لابد فکر کرده کرایه ش رو نصف میدم .. هزاری رو میدم دستش و پیاده میشم ! میرم اونطرف خیابون و داخل صف ساندویچی . 5 دقیقه بعد بهم میرسه و یه ساندویچ کالباس گنده با یه لیوان نوشابه میگیرم و میایستم همونجا تو مغازه کنار دختر و پسرهای دیگه مشغول خوردن میشم . چقدر کیف داره که یکروز کلاس و همه چیزو بندازی دور و به ریش ملت بخندی و خودت باشی و خودت . بعضی ها زیر چشمی نگاهم میکنن و در گوش هم چیزی میگن . لابد یا قد بلندمو دارن مسخره یکنن و میگن نردبون دزده رو نگا , یا لباس های مداد رنگیمو , یا دور دهنمو که سُسی شده . ولی اهمیت نداره . هر گازی که به ساندویچ میزنم شش من سُس میریزه تو حلقم !!!! دیگه نگران چاق شدن هم نیستم . ساندویچم که تموم میشه هوس میکنم یکی دیگه هم بخورم . به لیست ساندویچ ها که به دیوار زده شده نگاه میکنم و اینبار ژیگو رو انتخاب میکنم . مشغول خوردن میشم و همه ش رو میبلعم . شکمم حسابی ورم کرده ولی احساس خوبی دارم که برای یکروز هم که شده حسابی سیر شدم و دیگه از ترس چاقی و اضافه وزن و فشار خون و کوفت و زهر مار , قبل از سیر شدن دست از خودن نکشیدم و تازه کلی هم سُس مایونز خوردم که برام سمه !!!!!!!! اما گور پدر پرهیز و دکتر . مگه آدم چقدر زنده ست ؟ نوشابه رو هم تا تهش میخورم و آخرین قطراتش رو هم با سر و صدا از نی میکشم بالا و یه آروغ تقریبن بی صدا میزنم و مرد بغل دستیم چپ چپ نگاهم میکنه و لابد تو دلش میگه : چه زن لاتیه !!!!!
از مغازه میام بیرون و پیاده راه میافتم به سمت خونه . موبایلم زنگ میزنه و یکی از دوستامه ! حوصله ندارم و بر نمیدارم . بازم زنگ میزنه ! دلم میخواد فحشش بدم . آخر هم گوشی رو بر میدارم و چند تا فحشش میدم و با حرص خاموشش میکنم . آخی ...
به میدون تجریش که میرسم چشمم به پیرمردی که چاقاله بادوم و زغال اخته و گوجه سبز میفروشه میافته و میرم جلو و از هر کدوم 2 سیر میخرم و راه میافتم به سمت خونه و مشغول خوردن میشم ! دیگه برام اهمیت نداره که فروشنده چاقاله هاشو با آب جوب شسته یا آب مقطر و همینطوری با یک عالمه نمک مشغول خوردن میشم ! به معده م هم اصلن فکر نمیکنم که ممکنه اسهال بشم !!!! به جهنم . خیر سر رهبر عنتر فرزانه . وارد کوچه که میشم چشمم به گلهای اقاقیای بنفشی میافته که از روی دیوار باغ به سمت کوچه آویزون شده و تو این مدت ندیده بودمشون و سرم از بس گرم زندگی و کار بوده که فرصت نداشتم حتی به دیوار خونه م نگاه کنم ... گل ها آخرشون هستن و دلم میسوزه که از زیباییشون به موقع استفاده نکردم . درو باز میکنم و میرم داخل و به سمت همون دیوار و پای درخت اقاقیا میایستم و ریه هامو از عطر گلها پر میکنم . ساعت از ظهر گذشته و هوا حسابی گرمه . مانتو و روسریمو در میارم و می اندازم رو صندلی های کنار استخر و میرم لب استخر میشینم و هوس آب تنی به سرم میزنه . اما استخر خالیه و کف ش فقط کمی آب بارون و شاخ و برگه . اما چه اهمیتی داره ؟ مثل دوران بچگی که میشه آب بازی کرد ! لباسهامو در میارم و لخت لخت دراز میکشم لب استخر . پشتم میسوزه از داغی تراورتن ها . در حالیکه شلنگ آب دستمه و رو خودم آب میریزم یاد دوران بچگیم میافتم ... مثل وقتهایی که تو ظهر تابستون از دست مادر بزرگم در میرفتم و میرفتم لب استخر و همینطوری آب بازی میکردم و اونم می افتاد دنبالم و بغلم میکرد و به زور میبرد میخوابوند ولی خودش زودتر از من خوابش میبرد و منم دوباره بلند میشدم و یواشکی میرفتم آب بازی ...
چشمم میافته به آپارتمان روبرویی و زنی که از پنجره داره منو به شوهرش نشون میده و هلش میده کنار و شوهرش هم نیشش بازه . بعد هم یه چشم غره بهم میره و با حرص پرده رو میکشه ! چه اهمیتی داره ؟ 4 دیواری اختیاری !!!!! تازه مگه لخت زنشو ندیده ؟
..
..
رهایی از قید و بندهای زندگی روح آدمو تازه میکنه . ما تو زندگی مدام درگیر قید و بندهای بیهوده ای هستیم که زندگی رو برای ما جهنم کردن . زندگی ما الان خلاصه شده توی کامپیوتر و اینترنت و موبایل و چیزهای مدرن و اینکه چی بپوشم و چی بخورم و وای چاق نشم و آخ بچه م چی میشه آینده ش و فردا چیکار کنم ؟ کارم چطور میشه ؟ گرونی میشه ؟ جنگ میشه ؟ شوهر پیدا میکنم ؟ نکنه کسی منو ببینه و برام حرف در بیاره ؟ نکنه بترشم ؟ فامیل چی میگن ؟ فلانی چی میگه ؟ دوستام چی فکر میکنن ؟ رفتارم خوب بوده ؟ درست زندگی کردم ؟ نمازهامو سر وقت خوندم ؟ وای اگه همه مزخرفات ملاها راست باشه چی ؟ و ...
چقدر بازی ؟ چقدر حرف که ناگفته تو گلوت خفه شده و چقد درد که رسوب شده تو تن و روحت ؟!

آهای شماها ... دلتون واسه اون وقتا تنگ نشده که بچه بودین و همه چیز براتون آزاد بود و هیچ قید و بندی نداشتین و کسی ازتون هیچ انتظاری نداشت و حتا نمی دونستین پول چیه و آینده چیه و زندگی چیه ؟



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001