فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, April 13, 2005
دنیای پنیر فروشان :

بیرون از ایران رو نمیدونم اما داخل ایران ما اصطلاحات غریبه عجیب زیادی داریم ! بر خلاف اینکه میگن زبان فارسی چند میلیون لغت از زبان انگلیسی کم داره و خیلی از واژه های انگلیسی یا واژه های روحوضی فرهنگستان کوفتی لغت پارسی قاطی این زبون مادر مرده شده , اما با همه اینها من اعتقاد دارم زبان محاوره ای و عامیانه فارسی از زبان انگلیسی واژه هاش بیشتره چون خود مردم بصورت خود جوش روزانه صدها لغت به این زبون بدبخت می چپونن و همین باعث شده که ایرانیان مقیم خارج از کشور که یه هفشده سالی دور از ایران بودن , نتونن زبون جوونهای ما رو که بیشترین کاربرد این زبون من در آوردی از جانب اونهاست درک کنن . چند سال پیش هم کتابی با اسم فرهنگ لغات مخفی چاپ شد که تخمشو ملخ خورده و توی اون کتاب تا حدی سعی شده بود این لغات معنا بشه :

پریشب که بارون میاومد هوس کردم برم پیاده روی اونم ساعت 9 شب ! هوا اونقدر لطیف و خنک بود که آدم روحش پرواز میکرد . بارون هم نم نم میبارید و همه چیز عالی بود . از خونه که زدم بیرون هدف خاصی نداشتم و فقط میخواستم توی این هوا راه برم . قدم زنان راه افتادم و وقتی به خودم اومدم دیدم رسیدم به پارک نزدیک منزل . بر خلاف انتظارم پارک نه تنها سوت و کور نبود که تقریبا شلوغ بود . آدمهایی از جنسی متفاوت که انگار شبها مثل خفاش ظاهر میشن !!! دخترهای فراری و مواد فروش ها و چای فروش های دوره گرد و کارتن خواب ها ، همه چهره پارک رو چیزی بر خلاف تصویر زیبای روز نشون داده بودن و هماهنگی جالبی بین چهره سیاه شب با چنین صحنه های زشتی ایجاد کرده بودن .
دیدن کتری طلایی بزرگی که جلوی چای فروش بود و ازش بخار ملایمی بلند میشد و خنکی هوا باعث شد هوس نوشیدن یک لیوان چای به سرم بزنه و رفتم جلو و درخواست یه لیوان چای کردم . مردک سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و بعد هم یک لیوان یکبار مصرف برداشت و چای غلیظی توش ریخت و با 2 حبه قند داد دستم . همونجا نشستم کنارش روی سکوی سنگی و مشغول مزه مزه کردن چای شدم .
مشخص بود چهره شبانه پارک با چهره روزانه کاملن فرق کرده و آدمهاش هم از جنس دیگه ای هستن که در روز شاید هرگز دیده نشن . نگاههاشون حاکی از پرسش بود و گاهی با تعجب و گاهی با نگاهی معنا دار (!) بهت نگاه میکردن . منم مشغول نگاه کردن به چهره اونها بودم و مثل شرلوک هلمز شخصیتشونو حلاجی میکردم که چشمم افتاد به یه دختر ظریف که یه گوشه نشسته بود و به کتری بزرگ چای فروش خیره شده بود . حدس زدم فراری باشه و بی پول . یه لیوان چای دیگه گرفتم و رفتم پیشش و دادم دستش ! انگار باورش نمیشد ! از دستم گرفت و اول قند ها رو تند تند حوید و بعد هم چای رو داغ داغ خورد و بلند شد رفت و لای درختهای پارک غیب شد !!!
چاییم که تموم شد یه اسکناس 500 تومنی دادم به فروشنده و منتظر گرفتن بقیه پول نشدم و راهمو کشیدم و ناخودآگاه رفتم دنبال دخترک . انگار آب شده بود رفته بود تو زمین . پیداش نبود . آخر نشستم روی یکی از نیمکتها تا کمی از هوای عالی پارک استفاده کنم . چند دقیقه نگذشته بود که یه پسر جوون اومد و کنارم نشست و گفت :
- پنیر میخوای ؟
بله ؟؟؟؟
- پنیر خوب دارم ! حرف نداره .

گفتم سوتی ندم و تا تهش برم ببینم جریان چیه و ادامه دادم :

چه جور پنیری داری ؟
- اول مایه رو کن تا منم جنسو رو کنم !!!!!!

فهمیدم پای مواد در میونه !!! یه اسکناس هزاری در آوردم و دادم دستش و تندی گفت :
- همینجا باش تا بیام !
فکر کردم رفت و اسکناسم هم پرید و پیش خودم گفتم یارو یا عملی بود یا از این فراری ها . داشتم بهش فکر میکردم که دوباره سر و کله ش پیدا شد و یه بسته نایلون پیچ شده اندازه 2 تا نخود سفید رنگ رو داد دستم و گفت :
- جنسش حرف نداره میخوای برات بپیچم ؟

رنگم پرید ! فهمیدم حشیشه ! همینم مونده بود که با مواد هم سر و کارم بیفته که افتاد ! اومدم اعتراض کنم ترسیدم در بره و نشه ازش حرف کشید و گذاشتمش تو جیب مانتوم و گفتم : نه ! قبولت دارم . کلی خوشحال شد از این حرفم و از جیبش یه کاغذ و خودکار در آورد و چیزی روش نوشت و داد دستم و گفت :
- خیلی باحالی اینم شماره موبایلمه ! هر چی خواستی یه زنگ بزن ایکی ثانیه برات میارم هر جا که بخوای !!!!!!!
برای اینکه اعتمادشو جلب کنم دست کردم تو جیبم تا یه اسکناس دیگه در بیارم و از شانسم یه دو هزار تومنی در اومد و با اکراه دادم دستش و گفتم :
- دمت گرم . تو بیار من همه جوره دارمت !!!!!!!
بازم بیشتر ذوق مرگ شد و دست کرد تو جیب کاپشنش و یه بسته نایلونی که توش پر از قرص بود در آورد و یک دونه از توش در آورد و داد دستم و گفت :
- خیلی حال دادی آبجی . اینو داشته باش بعده پنیرت بنداز بالا که بری تا عرش ...
چشمهام 4 تا شده بود !!! اما باز خودمو نباختم و گفتم بازی رو ادامه بدم :
- میدونی جریان چیه ؟ بذار راستشو بهت بگم ! من پنیری نیستم . پنیر مال بچه هاست . هروئین داری یا نه ؟
حالا نوبت اون بود که چشمهاش 4 تا بشه و گفت :
- ایول ... پس خلافت سنگینه ! پنیرو بده بیاد , بشین یه توک پا برم و بیام !
بسته کذایی رو دادم دستش و دوباره رفت لای درختنها و چند دقیقه بعد برگشت و یه بسته سیاه رنگ داد دستم و گفت :
- بیا , حرف نداره زرورق بدم بهت ؟

تو مرکز مشاوره سر و کارم با چند تا هروئینی افتاده بود و میدونستم جریان چیه و اومدم پیازداغشو زیاد کنم و گفتم :
- برو بابا زرورق چیه ؟ مگه سوسولم . سوزنی حال میکنم !!!!!

پسره دیگه رو پا بند نبود و کلی حال کرده بود . دیگه جای بیشتر موندن نبود و میترسیدم الان هر چی مواد مخدر کشف شده تو دنیاست رو برام بیاره و این بود که بلند شدم و دستمو جلوش دراز کردم و گفتم :
- دمت گرم .. ما دیگه بریم خودمونو بسازیم . کاری باری ؟
با تعجب نگاهم کرد و بعد هم با تردید دستشو جلو آورد و باهام دست داد و بعد هم یه ماچ از دستم کرد و دستمو ول کرد . خندم گرفته بود از حرکاتش و منم لپشو کشیدم و تند برگشتم . سر راه هم بسته کذایی و قرص رو از جیبم در آوردم و پرتشون کردم تو جوب آب و اومدم خونه . شماره تلفن با ارزشی بود و باید ازش حسابی استفاده میبردم برای تحقیقاتم . مخصوصا حالا که حسابی اعتمادشو جلب کرده بودم ...

این قسمت ادامه دارد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001