فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Tuesday, April 29, 2003
صبح نرفتم سر کار ! ساعت ده صبح بود که تلفن رو برداشتم و به علی زنگ زدم . گوشی رو که برداشت خیلی عادی و با خنده خنده مثل همیشه باهاش صحبت کردم و بعد از حرفهای عادی بهش گفتم :
راستی علی میخوام سهام خودمو واگذار کنم . گفتم بهت بگم که تو در اولویت هستی و قبل از اینکه کاری کنم شاید تو بخواهی بخریش وگرنه که مجبورم به کس دیگه ای بفروشم .
تعجب کرد ! همونی که انتظار داشتم ! میدونستم پول نداره چون تمام حسابهای شرکت دستم بود و برای همین هم این راه رو انتخاب کرده بودم ! اما اینبار بر خلاف پیش بینی من گفت باشه میخرم .. از کجا پولدار شده بود ؟ حسابهای شرکت که خالی بودن ! بهش گفتم پس یکهفته صبر کن و بعد هم گوشی رو قطع کردم قطع کردم .
یک هفته بعد بود که یاد پولهایی افتادم که بابا داده بود برای گرفتن شرکت ! به بابا زنگ زدم و اونم خیلی عادی گفت اون درست شده اما برات خبرهای بدی دارم البته فکر نمیکنم برات مهم باشه ولی اگه دوست داری از مادرت بپرس . گوشی رو هم بده بهش باهاش کار دارم ....
گوشی رو دادم به مامان و بعد از رد و بدل شدن کلماتی قطع کرد و رفتیم تو باغ و نشستیم روی تاب و شروع کرد به مقدمه چینی ! جوش آوردم و گفتم : مامان اصل ماجرا رو بگو .... حوصله ندارم ..
گفت : اون پسره الان تو زندانه . پسر خالت هم شریک جرمشه و با ضمانت آزاد شده . تمام پولها رو هم پس گرفتیم قبل از اینکه بتونن دست بزنن بهشون !
یعنی چی ؟ مگه قول نامه نکردیم ؟ مگه قرار نبود شرکت راه بندازیم پس چی شد ؟
پسر خالت با اون اقا همدست شده بود که تو رو خام کنن و ازت پول بگیرن ! شرکت پسر خالت ورشکست شده بود و با این کار میخواست از ورشکستگی در بیاد ! اون آقا هم بازیچه پسر خالت شده بود و هر دو میخواستن اخاذی کنن ازت !
باور کردنی نبود ! علی ... این امکان نداشت .... سریع حاضر شدم و رفتم خونه خالم . تا رفتم تو گفت : همینو میخواستی ؟ چند بار گفتم با پسرم نگرد بیچارت میکنه ؟ گوش ندادی !
بغضم ترکید از سادگی خودم .. بغلم کرد و سرمو نوازش کرد و گفت گریه نکن .. همه چی درست میشه بابات هم فقط میخواد یکم گوشمالیش بده نگرانش نباش اما اون پسره باید حالا حالا ها آب خنک بخوره ....

یهو دلم براش سوخت .... یاد دوران خوشمون افتادم که با هم بودیم . چقدر زیبا بود اون دوران و چقدر بیاد موندنی .. و چقدر زود تموم شد .. اما ته دلم هنوز دوستش داشتم با اینکه در حقم بدی کرده بود . تصمیمم رو گرفته بودم . رفتم سراغ بابا .
منشی گفت جلسه دارن .... می دونستم این بهانشه برای اینکه منو رو در رو نبینه ! همیشه وقتی حرف مهمی داشت مامان رو واسطه میکرد . بدون توجه به منشی رفتم تو ...
ببخشید من گفتم جلسه دارین کسی رو نمیبینین ولی .....
مهم نیس بفرمایین بیرون .. بگین دو تا قوه بیارن .
سلام .
- سلام دخترم .. بگیر بشین
بابا .. چی رو داری از من مخفی میکنی ؟
- جدا میخواهی بدونی ؟
بله ! می خوام همه چیزو بدونم ....
آه بلندی کشید و گفت : خدا خیلی بهت رحم کرد . میدونی اون پسره قبلا ازدواج کرده بود ؟
خندیدم و گفتم : ازدواج ؟ نه این محاله !
- قبلا عقد کرده بود و قبل از مراسم عروسی دختره باردار میشه و خودش هم بچه رو سقط میکنه و بعدها هم سر جریاناتی طلاقش میده و میاد سراغ تو ...
بابا , باز داری شوخی میکنی ؟
گوشی رو برداشت و به منشی گفت :" لطفا این شماره رو بگیرین : ......
بعد از چند دقیقه گوشی زنگ خورد و بابا گوشی رو برداشت و با کسی حرف زد و بعد هم گوشی رو داد بهم گفت خودت بیا صحبت کن .... مادر همون دختر بود ! بهم گفت که دست بزن داشت و دخترش رو مدام آزار میداد و تعصبات عجیب و غریب و .... در آخر هم کلی بهش پول دادن تا رضایت داد طلاقش بده .
بعد بابا شماره مادر پسره رو گرفت و گفت حالا به این خانم جریان رو بگو و ببین چه جوابی میده ؟
وقتی گفتم خانم پسر شما که ازدواج کرده بود چرا به من هیچی نگفتین ؟ گفت : دختره خل و چل بود و مدام پسرمو اذت میکرد و بیماری روانی داشت برای همین بود که طلاقش داد پسرم .... فقط به ساده لوحی خودم خندم گرفت ... کار دیگه ای نمیتونستم بکنم .
بعد از چند روز فکر کردن تصمیم گرفتم آخرین کاری رو که میتونم در حقش انجام بدم و رفتم به دیدن بابا و گفتم میخوام از زندان بیارینش بیرون ! بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت : مطمئنی حالت خوبه ؟
- بله ! خوبم ! اما فکر میکنم اینطوری بیشتر عبرت میگیره تا اینکه تو زندان بین یک مشت آدم منحرف و خلاف باشه و وقتی میاد بیرون بشه بدتر ازاونا و لااقل ما وجدانمون راحته که باعث بدبختی اون نبودیم ....
- یعنی ازش دلخوری نداری ؟
لبخندی زدم و گفتم : مهم نیست بقول شما واگذار به اوسا کریم .. فقط همین .... و نم اشکی از چشمهام سرازیر شد ....
فردا با وکیل بابا رفتیم دادگاه و و رضایت دادیم و حکم آزادیش رو گرفتیم و مستقیم رفتیم زندان . موقعی که میومد بیرون انتظار دیدن هر کسی رو داشت بجز من .... وقتی منو دید شوکه شد .. رفتم جلوش اسیتادم سینه به سینش و گفتم یعنی این پولها ارزش زندانو داشت ؟ چطور دلت اومد ؟
سرشو انداخت پایین و از کنارم رد شد .. وکیل بابا تو مسیر برگشت کلی باهام حرف زد و سعی کرد آرومم کنه . ولی حواسم زیاد به حرفهاش نبود .
مدتها طول کشید تا اون جریان رو فراموش کردم و فقط ازش یک تحربه ارزشمند برام باقی مونده بود . اینکه براحتی به هر کسی اعتماد نکنم حتی فامیل ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001