فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Thursday, April 17, 2003
عید ها رسم داشتیم همه جمع میشدن خونه پدر بزرگم . پدر بزرگم میرفت بالای مجلس میشست و ژست های قجری میگرفت و مادر بزرگم هم کنارش می شست و حس ملکه بودن می گرفتش . پدر بزرگ همیشه یک دست کت شلوار سفید می پوشید که عید به عید از تو کمد در میاورد و از فرداش دوباره میرفت تو کمد تا سال بعد . همه فامیل توی سالون پذیرایی پشت میز بزرگی که هفت سین زیبایی روی اون چیده شده بود می نشستن تا سال تحویل بشه . بعد از تحویل سال پدر بزرگم از کوچکترها و نوه ها شروع میکرد تا میرسید به بزرگترها و به هر کدوم عیدی میداد یا بقول خودش دشت . به بچه ها ربع سکه و اسکناس هزار تومنی که از لای فرآن بر میداشت و به نوه های بزرگتر سکه تمام و به زن و شوهرها هم 5 پهلوی . این روز تنها روزی بود که فامیل دور هم جمع بودن و باقی سال رو همه سرشون تو لاک خودشون بود و خبری از هم نمیگرفتن .
اون سال موقع عیدی گرفتن من بود که پدر بزرگم بعد از دادن عیدی و تبریک , سرشو آورد دم گوشم و با همون طبع شوخش گفت : ما آستین بالا بزنیم یا خانم خانوما خودشون قاپ سوار کار سفید رو دزدیدن ......
تا بحال عشق رو تجربه نکرده بودم یعنی نه اینکه اصلا عاشق نشده بودم اما عاشق چیزهایی شده بودم که برام ارزش مادی و ظاهری داشت و در نهایت هم بیشتر از یک هفته دوام نداشتن و فراموش میشد ! میتونم بگم به اندازه موهای سرم دوست پسر داشتم اما هیچ وقت احساسی نسبت به هیچ کدوم نداشتم ! ملاک دوست داشتن اونها برای من نوع لباس پوشیدن و طرز حرف زدن و نوع ماشین و جیب های پر از پولی بود که صبح به صبح ددی ها و مامی هاشون پر کرده بودن . اکثرا هم بی دلیل یکروز بیدار میشدم و قید همه چیز رو میزدم و نه احساس دلتنگی نه هیچ چیز دیگه .
اما این بار فرق داشت . توجهم به کسی جلب شده بود که محل سگم هم نمیگذاشت و انگار من وجود نداشتم و این برای منی که فکر میکردم از کون ماموت افتادم رو زمین خیلی آزار دهنده بود ! نمیخوام از خودم تعریف کنم اما با ظاهری که داشتم تقریبا هر کسی رو به خودم جلب میکردم حتی برای یک نظر و حتی از بین دخترها و حالا چی؟ یکنفر پیدا شده بود و حتی دزدکی هم نگاهم نمیکرد و این برام عذاب آور که هیچ , شدیدا دردناک بود و هر روز حرص میخوردم ! تا اینکه تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بگذارم تا شاید عکس العملی از خودش نشون بده و همین باب یک آشنایی رو باز کنه ! برای همین یک روز وقت ناهار زودتر از اون اومدم تو سایت و رفتم پشت کامپیوترش و چند تا از برنامه هاش رو جایی کپی کردم و اصلش رو پاک کردم و بعد هم خیلی خونسرد رفتم بیرون و دیرتر از همه اومدم تا کسی شک نکنه . مدام زیر چشمی میپاییدمش تا اینکه بعد از یکساعت دیدم اعصابش ریخته به هم و داره خون خونشو میخوره و آخر هم بلند شد و رفت بیرون ! کلی دلم خنک شد . اما شب که رفتم خونه , وجدان درد گرفتم و حس حقوق بشریم تازه شد ! حالا مگه خوابم میبرد ؟ تا صبح به این فکر بودم که این بیچاره حالا فکر کرده پروژه ای که 4 ماه براش زحمت کشیده دود شده رفته هوا و اونم الان بیداره ..... اونقدر تو جام وول خوردم تا اینکه کلافه شدم و قید خواب رو زدم و رفتم کتاب بخونم نا صبح بشه و برم سر کار ! صبح با خستگی زیاد و کلی خمیازه کشیدن و چشمهای پف کرده خاضر شدم و رفتم شرکت !
علی که اومد با دیدن قیافم اخماش رفت تو هم و فکر کرد بازم آبغوره گرفتم که چشمام اینطوری سرخ و پف کرده شده ! اومد جریان رو پرسید و بهش گفتم موضوع از چه قراره و طبق معمول یک پرس بهم خندید و آخر سر گفت خودت خراب کاری کردی خودتم میری درستش میکنی ! به من ربطی نداره ! از این اخلاقش لجم میگرفت همیشه و بعد که کلی بهش فحش دادم اومدم بیرون .
مونده بودم چطوری بهش بگم ! هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم الا اینکه راستشو بگم . رفتم تو سایت و صبر کردم تا بیاد ! خیلی دیر کرده بود و دو ساعت تاخیر داشت ! داشتم نگران میشدم که بالاخره پیداش شد .... قیافش بدتر از من بود ! داغون و عصبانی ! کلی زور زدم تا بتونم خودمو قانع کنم برم بهش بگم و بالاخره بلند شدم و رفتم کنارش و گفتم : اتفاقی افتاده ؟ با بی حوصلگی یه نگاه بهم انداخت و گفت نه ! و مشغول شد ! از غرورش کفرم در اومد و گفتم : میخواستم یه موضوعی رو بهتون بگم !
- بفرمایین ...
وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم بجز قسمت احساسی قضیه رو , رفتم و برنامش رو آوردم و گذاشتم سر جاش ! انگار دنیا رو بهش داده بودن . غش غش میخندید . بعد که خنده هاش تموم شد گفت : اگه اجازه میدین برای تشکر میخوام به صرف چای دعوتتون کنم ! خوب کور از خدا چی میخواد ؟
عصر , بعد از کار رفتیم به یه کافی شاپ که اونم من انتخاب کردم وگرنه منو داشت میبرد قهوه خونه ! معلوم بود تو عمرش دوست دختر نداشته و همین دست پاچه بودن و سر درگمیش برام خیلی جالب بود و ذوق میکردم از اینکه بالاخره یه پسر خنگ و آفتاب مهتاب ندیده با من دوست شده ! از بس آدم های رند و کلاش و هوسباز دورم بودن که احساساتم رو از دست داده بودم . اما این یک جور دیگه بود .. خجالتی و به قول معروف کلنگ ! از اون تیپ های سوژه برای مچل کردن . نیم ساعتی از نشستنمون میگذشت و هیچ حرفی نمیزد و معلوم بود کپ کرده ! خواستم کمکش کنم و بعد از اینکه کلی خودمو نگه داشتم تا از خنده منفجر نشم شروع کردم سوالات شخصی ازش پرسیدن ... اونم که انگار منتظر بود , شروع کرد حرف زدن ! از ساعت6 تا 9 شب توی کافی شاپ بودیم و مدام حرف میزد و منم که تو غمرم ادم به این بامزگی ندیده بودم چنان با ولع حرفهاش رو گوش میدادم که ناخودآگاه تشویق میشد به وراجی ! تفریبا همه رفته بودن که یهو صدای انفجار ما رو از حال خودمون بیرون آورد ! یکی سیگارت انداخته بود ! فکر کردم شاید یکی از این پسرهای لوس باشه و مشغول شدیم دوباره . بوم !! اینبار اطراف رو زیر چشمی پاییدم ببینم کی داره کرم میریزه ؟ که دیدم خود گارسن های کافی شاپ هستن ! بهم گفت : انگار زیادی نشستیم و میخوان ما و بندازن بیرون بیا زود بریم !
یکم نگاهش کردم و گفتم چی چی رو بریم ؟ اگه میخوان بریم باید بیان و بگن بفرمایین برین ساعت کار اینجا رو زده 11 شب ! اگه قرار به رفتن باشه به روش من میریم و بلد شدم رفتم سراغ صاحب کاقی شاپ رو گرفتم ! عاقله مردی اومد و با حالت مسخره ای گفت : فرمایش ؟ گفتم سرتونو بیارین نزدیکتر عرض کنم ! تا سرش رو آورد نزدیک لیوان آب پرتغالی که دستم بود رو خالی کردم تو سرش و گفتم صدای انفجار اومد گفتم آتیش سوزی نشه زیاده هم عرضی نیست لطفا حساب میز ما رو لطف کنین ! بیچاره وا رفت ! با همون سر و کله خیس رفت سر صندوق و جسابمون رو داد و بعد هم یه 25 تومنی گذاشتم کف دستش و گفتم اینم انعام شما ! و رفتیم بیرون !
دم در بهم گفت چقدر شجاعین ! گفتم نخیر شجاع نیستم شما یکم سیب زمینی تشریف دارین ! جوابی نداد و قیافه متفکرها رو به خودش گرفت ! فهمیدم که حتی نمیدونه سیب زمینی یعنی چی ! گیر چراغ نفتی افتاده بودم اما جالب بود . موقع خداحاقظی دستم رو دراز کردم که دست بدیم اول با تردید به دستم نگاه کرد و بعد هم با ترس و لرز دستمو یواش گرفت ... دیگه ترکیدم از خنده و نشستم رو زمین و غش غش خندیدن نگاهش که کردم دیدم خیلی متعجب داره منو نگاه میکنه و دنبال علت میگرده ... چقدر نگاهش معصوم بود دلم براش سوخت و ازش عذر خواهی کردم و از هم جدا شدیم . بعد از شام زنگ زدم به علی و بهش جریان رو گفتم ! اونم پرونده اش رو برام باز کرد و یک سری هم با اون خندیدم .
موقع خواب حالم از خودم بهم میخورد ! اونقدر آدمهای رنگ وارنگ دیده بودم که وقتی به یک ادم بی شیله پیله و ساده و پاک برخورد کرده بودم فقط مسخره اش میکردم ! از خودم بدم اومد . تصمیم گرفتم یک جوری جبران کنم .. چراغ رو که خاموش کردم و به وقایع امروز فکر کردم یک حس جدیدی رو توی خودم پیدا کردم ... یعنی عشق تو دلم جوانه زده بود ؟



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001