فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Tuesday, April 08, 2003
خواستگار :

برای هر دختری خاطره انگیز ترین و دلهره آورترین دوران زندگیش مربوط به شب خواستگاریش میشه و بعد هم دوران نامزدی و ازدواج و ..... تا زایمان ! اما گاهی در این میون حوادثی رخ میده که تا سالها و گاه تا ابد در ذهن آدم نقش میبنده و فراموش بشو نیت ! امثال این جریانات برای من هم فراوووووووون اتفاق افتاده :

اصولا من آدم خیلی خونسردی و شدیدا رکی هستم و اصلا دلهره و خجالت حالیم نیست و همین ها باعث مشکلات عجیبی برای من میشه ... یادمه یکبار خواستگاری اومده بود و از طرف خانواده عتیقه پدری معرفی شده بود ! بعد از زدن حرفهای معمول و ابلهانه نوبت به این رسید که تازه نظر ما رو بپرسن و ما هم بریم و با هم صحبتی کنیم . رفتیم توی اتاقی و مشغول صحبت کردن که حرفمون رسید به اینجا که شغل شما چیه ؟
طرف هم که انگار خیلی تو آب نمک خوابیده بود برگشت به شوخی به من گفت من دزد حرفه ای هستم و درآمدم سر به فلک میکشه ! من هم که طاقت تحقیر شدن از سوی هیچ جونور نرینه ای رو ندارم خیلی خونسرد گفتم : اِااا ؟ جدی ؟ اونم گفت آره پس چی ؟!
منم بلند شدم و گفتم لطفا چند دقیقه اینجا تشریف داشته باشین الان میام ... بعد هم رفتم بیرون و در رو از پشت قفل کردم یواشکی و بعد هم زنگ زدم به پلیش 110 و گفتم ما یک دزد رو دستگیر کردیم و .... بعد هم بدو رفتم تو اتاقم و درو بستم و نشستم به انتظار !!
خلاصه چند دقیقه بعد پلیس ها اومدن و زنگ زدن و بابا و مامان با چشمهای گرد شده میپرسیدن ما پلیس خبر نکردیم و دیدم دارن میرن که از تو اتاقم یک جیغ بنش کشیدم و همین باعث شد همه بدو بدو بیان داخل ببینن چی شده .... منم اومدم رو پله ها و گفتم تو این اتاقه و خلاصه این آقا رو گرفتن و دستبند زدن و بماند که چه آبرو ریزی شد و هممه مهمونها با حرص و عصبانیت رفتن و تنها کسی که نیشش باز بود و از پیروزی لذت میبرد من بودم .. اما به پسره نیزه میزدی خونش در نمی اومد هاهاها .

بدترین حادثه برای یک خواستگار اینه که لوازم پذیرایی غیر معمول باشه یا از نوعی باشه که طرف رو زجر کش میکنه ! مثل شیرینی ناپلئونی ! قرار بود شبی خواستگار بیاد برام و من هم شده بودم مامور خرید شیرینی ! از حرصم هم رفتم و 3 کیلو ناپلئونی خریدم تا پدر خواستگار سمج رو در بیارم ! شب که همه اومده بودن , موقع پذیرایی ظرف شیرینی رو جلوی پسره گرفتم و وادارش کردم که یک تکه بزرگ اندازه کلش رو برداره و بخوره ! حتما میدونین که خوردن ناپلئونی واقعا مشکله اگه آدم بخواد با کلاس بخورش و کافیه که بازدم رو بیرون بده موقع خوردن که خاک قندها و ذرات شیرینی پخش بشن همه جا ! و این بود که این آقا چنان بلایی سرش اومد که هنوز حرف به جاهای مهم نرسیده انصراف دادن و رفتن .

سخت ترین کاری که به آدم پیشنهاد میشه اینه که بدل کس دیگه ای بشی ! برای دختر خالم خواستگار قرار بود بیاد و اونها هم ندیده بودنش و دورادور از رو عکس میشناختن . تو این میون دختر خالم لج کرده بود که من نمیام جلو و خلاصه خالم به زور منو وادار کرده بود فقط برای حفظ آبرو که جای دخترش بیام جلوی مهمونها تا بعد دست به سرشون کنه ! حالا جای جالب اینجا بود که خواستگارها مومن بودن و خالم هم که با اونا رو درواسی داشت بزور چادر سرم کرده بود و قرار بود با چادر ظاهر بشم و مثلا خیلی هم چشمهامو درویش کنم و بشم فاطمه کوماندو !
شب شد و مهمونها اومدن و خالم گفت دخترم چایی بیار !! حالا همه ما تو آشپزخونه جمع شدیم و داریم یکساعت سر چادر بحث میکنیم ! منم اون شب یه لباس شب " حسابی " پوشیده بودم که فقط نقاط ممنوعه معلوم نبود و باقی جاها بطرز ناشیانه ای تو چشم میزد به لطف خیاط محترمش ! خالا رو همین لباس هم چادر سرم کردم و رفتم چایی بدم ! من که تو عمرم چادر سر نکرده بودم همون دم در تا اومدم تو پذیرایی چادر از سرم افتاد و با یک مصیبت مرتبش کردم و دوباره راه افتادم ! نوبت تعارفات بود که رسیدم به داماد و چادر جلوش باز شد و سرو سینه و ...... خلاصه همه جای ما هویدا شد و آقا داماد هم که آفتاب مهتاب ندیده بود فنجون چایی رو ول داد رو عضو شریفه و ...
بعد از خوابدین شر نشستم کنار مادر شوهر آینده و طبق عادت خودم که موقع نشستن پاهامو میندازم رو هم و چون مینی ژوپ پوشیده بودم پاهام از لای چادر افتاد بیرون و چشمای مهمونها 4 تا شد ! خالم هم از اونور شرشر عرق میریخت و چشم ابرو میاومد که جمع و جور کن خودتو و دوزاری من نمی افتاد ! تا اینکه بعد از چند دقیقه فهمیدم چی شده و خودمو جمع و جور کردم ! معلوم بود تو ذوقشون خورده ولی نمیخواستن به این زودی برن و این بود که باز هم بحث رسید به رضایت دختر و پسر و ما رو فرستادن نخود سیاه ! آقا به محض اینکه رفتیم تو ایوان برای صحبت کردن من که حسابی کلافه بودم چادرو در آوردم و رو تاب لم دادم و گفتم خوب بفرمایین که یهو دیدم پسره سرخ و سفید شد و بعد هم فرار کرد و چند دقیقه بعد هم بلند شدن مهمونها و رفتن و خالم هم با لنگه کفش دنبال من و دخترخاله ها و خواهرها .... غش غش خندیدن به ریش ما !

خلاصه طبق معمول نصیحت همیشگی : بابا ازدواج زور نیست و تا عشق نباشه ازدواج نه شکل میگیره و نه دوام پیدا میکنه ... کم گیر بدین به این روشهای آخوندی و مزخرف ازدواج کردن طبق سنت و سیره پیغمبری ! لعنت خدا به سازنده واژه " ترشیده " شدن !!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001