فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, March 25, 2002
با سلام به دوستان عزیز. اميدوارم در این تعطیلات به همگی خوش گذشته باشه . در ماه محرم هستیم و پیرو این جریانات تصمیم گرفتم از این آیین و مراسم گزارش بنویسسم .
امروز یکشنبه است صبح زود بیدار شدم طبق معمول اما امروز بر عکس روزهای قبل زیاد سرحال نیستم خواهرم چند روزیه رفته شمال و من با بابام خونه تنها هستم و مشغول گیر دادن به هم . خلاصه حسابی کلافه ام !!!! نزدیک خانه ما یک مسجد هست که هر شب با صدای نکره نوحه خونش خواب رو از سرم می پرونه و نصف شب ها هم لشکر سلم و تور با صداهای گوش خراش طبل دوره می افتن و با فریاد های یا حسینشون آرامش را به هم می زنند ! مجبور می شم تا ساعت 3 یا 4 صبح هی رو تخت وول بخورم و این عده مردم احمق رو فحش بدم به جای شمردن گاو و گوسفند, تا خوابم ببره !!!
خلاصه دیشب بقدری سر و صدا بود که کنجکاو شدم برم و ببینم اینا از جون آسایش مردم چی می خوان ؟!
این اولین باره که دارم خودم می رم مسجد ! تو کل عمرم می شه بار چهارم! یک بار بچه بودم رفتم که بخاطر فوت پدر بزرگم رفته بودیم و آنقدر گریه کردم که مادرم منو آورد بیرون داد دسته زنهای دیگه , دفعه بعدی هم ختم پدریکی ازدوستام بود و آخریش هم به زور از طرف دانشگاه بردنمون آرامگاه خمینی که من به بهانه دستشویی فرار کردم !! و اما این بار هم برای کنجکاوی دارم می رم !
همیشه از این محیط بد بو و پر از آدم های عجیب غریب مذهب نما و افراطی متنفر بودم و هستم ! نمی دونم چرا ما مسلمانها اینقدر در رعایت بهداشت و نظافت کوتاهی می کنیم ! یک زمان مد شده بود که حاجی هایی که می خواستن خانه بخرن اول از همه سراغ مستراحش می رفتن که ببینن ایرانیه یا فرنگی ؟! یا اینکه جدیدا تازه باب شده که در مسجد ها صندلی بگذارند نه اینکه رو زمین بنشینیم که هم برای کمر , هم لگن و هم زانو ها شدیدا مضر هست !
در صورتیکه می شه مسجد ها رو زیبا و راحت تر ساخت که باعث جلب مردم بشه نه دفع آنها ! خاله ام 4 سال پیش آمده بود ایران و داشت تعریف می کرد که رفته بود اسراییل و از 3 قسمت مسجدالاقسی دیدن کرده بود و فقط قسمت مسلمانها کثیف بود !!!
خوبه این همه تو دین ما از نظافت و پاکی صحبت شده اما ما فقط روزی 4 دفعه خودمون رو آب می کشیم که مثلا با یک خارجی حرف زدیم یا صحبت کردیم یا به بهانه نماز خواندن ! در حالیکه باید ما از آنها یاد بگیریم رعایت نظافت رو ! من نه منکر اسلامم و نه قصد توهین دارم اما حرفم فقط اینه که بجای بند کردن به چادر و ظاهر و زنجیر زنی و قمه زنی , مردم رو از خواب پروندن و عربده کشی , کمی هم به باطن بپردازیم ! کمی هم به معنای واقعی اسلام بیاندیشیم !!
الان امام حسین زنده بود آیا با این کارها و برهم زدن آسایش مردم موافق بود ؟ این چه دینی هست که اجباریه ؟ چرا همه باید راه بیافتن و جار بزنن که ما داریم عزا داری می کنیم؟ پس تکلیف آن آدم مریض یا زن حامله که با این صداها از خواب می پره چیه ؟ چرا کسایی که می خوان عزا داری کنن روزها این کار رو نمی کنن و آنهم داخل مکاهای مشخص شده مثل تکایا و مساجد !؟ هم باعث راه بندان می شن هم آزار مردم و هم چهره زشتی از انسانیت و اسلام و ایرانی ها رو به مردم دنیا نشان می دن !!!!
نمی دونم چرا ما نمی خواهیم پیشرفت داشته باشیم؟ قوانین اسلام وقتی صادر شد که مردم نه صابون داشند نه ماشین لباسشویی و نه خیلی از امکانات ما رو ! و آن زمان اسلام توصیه کرده بود که به خاطر نبود این ها مسلمانها در هنگام اجرای اعمال دینی تمیز باشن ! اما حالا با .جود این همه لوازم آسایش و امکانات هنوز هم به رسم 1400 سال پیش باید رفتار بکنیم؟ آیا این درسته که با وجود صندلی روی زمین بنشینیم؟ یا با وجود آب و صابون و حمام با تن و یدن کثیف مسجد بریم ؟ مگه اسلام نگفته که مسلمانها باید به سلامت و نظافت خودشون اهمیت بدن ؟ چرا باید ایقدر مسجد ها بی اهمیت بشه که کایب ها و مردم فقط برای رفع حاجت از آن استفاده منن ؟ اگه منظور ثواب بود ساختن یک توالت عمومی که ثوابش بیشتر بود که حالا دارن از مسجد به عنوان وسیله رفع حاجت استفاده میبرند !
چرا با نشستن روی زمین آنهم چندین ساعت باعث فرسایش زانو ها , کمر و لگن خودمون بشیم ؟ در حالیکه صندلی اختراع شده !
مگه اسلام واقعی مخالف تجدد و پیشرفته ؟ یا مگه در زمان حضرت عیسی صندلی بود یا کلیسایی بود به شکل امروزی آن ؟
مگه اسلام نگفته در هر کجای زمین به قصد من و به نیت من نماز بخوانید آن نماز درست است حالا قطب شمال باشه یا کره ماه !
چرا مسجد های ما باید آنقدر کثیف باشه و ابتدایی ! خاک گرفته , با بوی ناخوشایند ! یا افرادی که بوی تند عرق تنشون اون فضا رو آلوده می کنه ! اینها چه مسلمانهایی هستند که فقط از دستورات اسلام نماز خواندن را لازم می دونن نه نظافت و نه تمیزی ! حالا بقیه موارد پیش کش که آب در هاون کوبیدن است !
کسانیکه به حج رفته اند لابد دیده اند که سرتاسر آنجا حمام و دستشویی های مدرن وجود داره ! و صحن کعبه هم بسیار تمیز هست و مرتب هم تمیز می شه ! کسانیکه مایل به دونستن این مسائل هستند آقای ابراهیم نبوی در کتاب سفر به خانه آزاد شده این مسائل را به حالتی طنز گونه و بسیار جالب شرح دادن !
یک خاطره هم از فرهنگ مردم خودمان از زبان یکی از دوستان که تازگی از حج آمده بودن تعریف کنم که شیرهای آنجا چشم الکترونیکی دارند که با قرار گرفتن دست زیر شیر آب , آب خود به خود جاری میشه و یک آقایی موقع وضو گرفتن داشتن با این شیر ها بازی می کردن که هم باعث اصراف آب بشوند و هم این که ندید بدید بودنشون رو به دیگران نشان بدهند !
در ادامه معایب بیشتری رو براتون شرح خواهم داد !
بعد از صبحانه میام بیرون و پیاده راه می افتم به طرف مسجد . تو مسیر یک عده آدم های سیاه پوش دیده می شن که به طرف مسجد در حال حرکت هسنتد ! زنهای چادری با یک کرور بچه دنبال سر خودشون و قابلمه به دست یا پسر و دخترهایی که برای امر خیر به مسجد تشریف میبرن !!!!
جلوی مسجد تعداد زیادی دیگ چیده شده و 1 گوسفند هم به انتطار رفتن توی شکم گرسنه این جماعت قحطی زده !
به سرنوشت عم انگیز گوسفند فکر می کنم که تا چند ساعت دیگه حتی استخوانهاش هم باقی نمیمونه ! از در رد می شم و می خوام داخل مسجد بشم که خانوم سرایدار مسجد با لهجه دهاتیش منو مخاطب قرار می ده و می گه بی چادر نَمیشَه !
بهش محل نمی ذارم و می رم داخل اما ول کن نیست و راه می افته دنبالم و باز می گه بی چادر نمیشه .... بر می گردم و بهش چشم غره می رم و با حرص نگاه می کنم تو دلم می گم چی می شد الان کلتو می کندم !؟! بهش می گم من چادر ندارم و اگر هم داشتم سرم نمی کردم و دوباره راهمو می کشم برم که باز صداش بلند می شه اما محلش نمی کنم و می رم داخل . اول از همه به یک حوض بزرگ در وسط مسجد می رسم . چند نفری کنار حوض مشغول وضو گرفتن هستن . به داخل آب نگاه می کنم و تعداد زیادی ماهی قرمز رو می بینم که تو حوص هستند . کمی به آنها سرگرم می شم و دوباره راه می افتم . کمی جلوتر وارد تالار مسجد می شیم آنجا را با پارچه به 2 قسمت مجزای زنانه و مردانه تقسیم کرده اند در کنار هر قسمت هم جا کفشی قرار داره برای گذاشتن کفش ها اما با تعجب می بینم که هیچ کس کفشی داخل آنها نمی گذاره و یک خانمی که دم در ایستاده به هر کسی نایلون های سیاهی می ده که کفش ها را داخل اون بگذاریم و با خودمون داخل ببریم . از آن خانم می پرسم :
چرا نایلون می دین به مردم ؟
- به خاطر دزدی , از بس کفش های مردم رو دزدیدن مردم با خودشون می برن تو ما هم پلاستیک می دیم مسجد کثیف نکنن !
کی این نایلون ها رو به شما می ده ؟
- بسیج !!
تا حالا چند بار دزدی شده ؟
- زیاد , خیلی زیاد ...
ازش یک نایلون می گیرم و کفش هام رو می ذارم توش و می یام داخل !
کف مسجد رو با انواع فرش و موکت های کهنه و نخ نما یا بعضا نو مفروش کردن و هر کدام هم یک رنگ هستند ! موکت ها که از رنگهای سبز , طوسی , زرشکی , قهوه ای تشکیل شده و فرش ها هم با انواع زمینه های لاکی و سرمه ای و....! آدم رو یاد لباس عشایر می ندازه که از لباسهای گل منگلی استفاده می کنن !
توی مسجد همهمه زیادی هست و خیلی گرمه یک جایی رو پیدا می کنم و می شینم ! به مردم نگاه می کنم که انگار آمدن پیک نیک! برام جای تعجبه که چرا همه با خودشون قابلمه آوردن ! به خانوم کناریم می گم :
چرا قابلمه آوردین ؟
- نذر امام حسینه , شفا می ده
تو دلم می گم خدا شفاتون بده !!!
دوباره می پرسم :
حالا چرا به این بزرگی ؟
- برای بچه ها می خوام ببرم ناهار بخوریم ..
مگه اینجا ناهار نمی دن ؟
- می دن ولی می برم خونه برای شام !
تو دلم می گم تو شامتم که اینجا می خوری دیگه چرا دروغ می گی ! !
بعضی ها چنان با هم غرق صحبت هستن که انگار از دنیا غافلن و خانم بقل دستی من دارن بچشو شیر می ده , کمی دورتر یک خانوم دیگه بچه رو گذاشته رو پاش و داره تکونش می ده که بخوابه ! تو دلم می گم آخه مجبورین این بچه های بیچاره رو بیارین اینجا که هم اونا سختی بکشن هم خودتون !؟!
یکدفعه صدای صلوات از قسمت مردانه بلند می شه و زنها هم شروع به تکرار می کنند . حدس می زنم آخوند مسجد آمده باشه . کم کم صدا ها کم می شه و فقط گاهی صدای ونگ یا نق زدن بچه ای سکوت را می شکنه !
حاج آقا می ره بالای منبر و شروع می کنه به سخنرانی . اول از همه یک سری لغات عربی و دعا و چند آیه از قرآن را می خوانه و بعد هم شروع می کنه به حرف زدن درباره کربلا و عاشورا و امام حسین و ... ! صدای بلندگوهای مسجد خیلی گوش خراشه و وقتی هم که حاج آقا زیادی احساساتی می شن و صداشون بالا می ره سوت می کشه !!!! کم کم داره حوصلم سر می ره و سر درد می گیرم ! پاهام هم خواب رفته .
بلند می شم و از لابلای لابیرنت آدمهای نشسته با ویراژ دادن از موانع انسانی به طرف در خروجی می رسم ! کفش هام رو در میارم و می پوشم و می رم دم در قسمت مردانه که یک نگاه به داخل آنجا بیندازم . پیرمردی که دم در نشسته داد می زنه اینجا مردانس خانم و همه برمی گردن و منو نگاه می کنن و حاج آقا هم شروع می کنه به استغقرالاه گفتن و از تو میکروفن می گه خانمها آنطرف تشریف ببرن بعد هم یک نفر داد می زنه :
صلوات ........
هنوز هم نگاه مرد ها به منه تو دلم می گم چقدر مسلمان های با ایمانی داریم ! خوبه ایمان هر کسی اینطوری باشه که با دیدن یک جنس لطیف به باد بره !
بر می گردم به سمت حوض و باز هم به ماهی ها و شنای آرام آنها نگاه می کنم . آخ که اینقدر ماهی ها رو دوست دارم مخصوصا که تو حوض آزاد باشن .. ... از مسجد میام بیرون و می بینم گوسفند بیچاره رو دارن گوشتهاش رو پاک می کنن و توی جوب آب پر از خون و کثافت گوسفند رو ریختن . حالت تهوع بهم دست می ده و میام خونه ! ساعت شده 9:20 دقیقه . مسجد گفتن ساعت 2 ناهار می دن . کمی کتاب می خونم تا ساعت 2 بشه و دوباره برم .
ساعت 14:00
دوباره راه می افتم و می بینم که یک صف طولانی از مردم قابلمه به دست کناره در مسجد تشکیل شده اما مساله خیلی جالب برام اینه که اکثر کسانیکه تو صف ایستادن از خانواده های متمول هستن و از ظاهر آنها می شه تشخیص داد ! می رم تا از یک خانوم سوالی بپرسم که چند تا دست از پشت منو می گیرن و می کشن :
خانم دیر اومدی زود هم می خوای بری؟ برو ته صف ..... می گم من غذا نمی خوام با این خانوم کار دارم ! بالاخره از دستشون خلاص می شم اما باز هم با نگاه مشکوک به من نگاه می کنن !
از آن خانم می پرسم :
برای چی اومدین نذزی بگیرین ؟
- حوصله غذا پختن نداشتن گفتم یه روز هم خاضری بخوریم !!!!!
فقط همین ؟
- خوب آره , ایرادی داره ؟
نه , نوش جان .....
کمی بالاتر از یک خانم دیگه سوال می کنم :
شما برای چی آمدین ؟
- اومدیم نذر آقا رو بگیرم ببرم برای مریض !!!
مگه غذا دارو هست که مریض خوب بشه ؟
- میگن اقا شفا می ده !!
تا حالا دیدین شفا بده ؟
- شنیدم !!!
از یک پسر جوون می پرسم:
برای چی اومدی؟
- بریم دسته !!!
به تیپش نگاه می کنم و می گم : بهت نمی یاد آدم مذهبی باشی راستشو بگو !!
- سرشو می خارونه و می گه آمدیم دختر بازی حالا هم سر ظهره یه چیز می خوریم می ریم خونه دوباره شب میاییم حال !!!!!
یعنی تو به این مسائل اعتقاد نداری؟
- برو بابا دلت خوشه !! حال داری ها و برمی گرده سمت دوستاش !!
از 2 تا دختر سوال می کنم برای چی آمدن :
- اومدیم بگردیم !!
مگه نمی تونین روز دیگه بگردین که امروز اومدین برای گردش ؟
- نه ! آخه تلویزیون که برنامه نداره عید دیدنی هم نمیرن این روزا رو , بابا هامونم نمی زارن تنها بریم بیرون به بهانه دسته اومدیم بگردیم !!!
پس چرا اینجا وایسادین ؟
- داشتیم رد می شدیم دیدیم غذا می دن گفتیم بخوریم بعد بریم , الان که خونه از ناهار خبری نیست !
به یک آقای ریشو می رسم و می پرسم برای چی آمدین ؟
- بنام خدا ....... می خندم و می گم مگه می خواین شخنرانی کنین ؟ یکم سرخ می شه اما خودشو نمی بازه و ادامه می ده این وظیفه هر مسلمونیه که بیاد , خود تو چرا اومدی ؟
اومدم گزارش تهیه کنم !
- اسم منو می نویسی ؟
نه !!
بهش بر می خوره و می گه منم حرفی ندارم !!!
ازش تشکر می کنم و می رم کنار دیگها . یک آقایی با کت و شلوار ایستاده کنار دیگها و تسبیح می اندازه ! می پرسم خرج این نذری ها رو کی می ده ؟ صداشو صاف می کنه و می گه من و چند نفر از مردم !!
شغلتون چیه ؟
- تاجر فرش !!
چقدر شما کمک کردین ؟
- 100 هزار تومن !
بقیش رو کی داده ؟
اشاره می کنه به یک آقایی که کمی دور تر ایستاده . می بینم میوه فروش محله ما هست که بهش می گن سيد دزده !!!!!!
میوه های درهم رو به جای میوه درجه یک با 4 برابر قیمت می ده به خورد مردم و حالا هم داره نذری می ده !!!
بذارین صداش کنم .....آقا سید ....
نه آقا زحمت نکشین !!! قبلا زیارتشون کردم.... و می رم جلوتر . 2 تا از دیگ ها توش خورش قیمه هست و بقیه برنج ! یاد گوسفند بیچاره می افتم که الان اون تو رفته ! اما هر چی نگاه می کنم بیشتر لپه و سیب زمینب می بینم ! نه گوشت !!! در حال نگاه کردنم که یک آقایی نایلون بدست از مسجد میاد بیرون و نایلون رو می ده به سید میوه فروش !
کمی که دقت می کنم می بینم جگر و مقداری از گوشت همون گوسفند هست ! که جناب سید دارن می برن برای اهل منزل !!!!!
حالم از این همه ریا به هم می خوره ! تصمیم داشتم چند تایی عکس بگیرم اما می بینم ارزش وقت صرف کردن رو نداره ! و بر می گردم به طرف خونه ! موقع رد شدن از کنار صف باز هم صدای داد و فریاد بلند می شه و مردمی که سر غذا دارن با هم دعوا می کنن !
واقعا امام حسین راضیه که ما براش خیرات بدیم ؟ اون هم با پول های حرامی که یک کاسب خدا نشناش 1 سال تمام از مردم به زور می دزده و فقط سر سوزنی از اون پول ها رو صرف نذر می کنه و بهترین قسمتهای نذری را هم با خودش می بره ! و اینکه این خیرات رو به جای اینکه به آدمهای نیازمند بدیم بدیم به یک عده مردم که از سر سیری و تفنن و تغییر ذائقه میان دذری بگیرن و دریغ از اینکه دانه ای از این برنج به شکم فقیر مستحقی بره !!!!!! دریغ !!
یادمه در دوران مدرسه معلم های دینی می گفتن که امام زمان روزی ظهور می کنه که مسلمان سر مسلمان کلاه می گذاره و همه کاری می کنن و ظلم و فساد و تباهی همه جا رو گرفته باشه ! با خودم فکر می کنم نکنه الان دوره آخر زمانه ؟!

شرمت باد ای دستی که
بد بودی بدتر کردی
هم بغض معصومت را
نشکفته پرپر کردی
ننگت باد ای دست من
ای هرزه گرد بی مغز
آن سرسپرده ات را
بی یار و یاور کردی
ای تکیه داده بر من
با این نادرویش ها
آخر چرا سر کردی ؟
سر برده در گریبان
بی خود تر از همیشه
ای هر نهایتی که
با من برابر کردی
زهر این نفرین نامه
جای خون در من جاری
این آخرین شعرم را
پیش از من از بر کردی
دستی با این بی رحمی
دیگر بریده بهتر
بر من فرو آر اینک
بغضی که خنجر کردی
زجری همیشه بهتر
با من ترحم هرگز
بر من فرو آر اینک
بغضی که خنجر کردی .......

موفق باشيد
~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Friday, March 22, 2002

با سلام به دوستان عزیز :
امروز می خوام یک سری مطلب رو برای عده ای از عزیزان روشن کنم .
روی صحبتم با کسانی است که فکر می کنند من نویسنده بلاگ ياس کبود هستم و تحمت هایی که به من می زنند و نسبت هایی که به من می بندند و تهديد هايی که می کنند !!!!!
اول از همه می خوام روشن کنم که : من از سياست متنفرم و سر در نمی آرم و اصلا دلم نمی خواد مطالب سياسی بنويسم , و آن دسته از اشخاصی که در قسمت نظر خواهی برای من می نويسند که من نويسنده اين سايت هستم و مشتی تهديد و افترا و..... بايد عرض کنم که کاملا در اشتباه هستند !!!
من تا امروز طراحی چندين بلاگ را فقط بنا به درخواست صاحبان آنها انجام داده ام و آنهم مجانی و بدون آشنايی با صاحبان آنها و يا نوشته ها و مطالب آن بلاگ ها !! و اينکه عده ای افراد ظاهر بين از روی شباهت سايت من با چند نمونه سايت اين ها را به من نسبت می دهند بايد عرض کنم سخت در اشتباه هستند . برای نمونه هم اسم سايت هایی که تا بحال طراحی کردم را در زیر می نويسم :
ياس کبود - زهرا - افکار منسجم يک مرد منسجم - نوشته ها و دغدغه های من - طراحان وب ایرانی و ....
و بجز اينها اين افراد اگر کمی فهم داشتند می توانستند اين نکته را بفهمند که براحتی می توان Source هر سايتی را بدست آورد و همينطور آدرس IP نويسنده اين سايت ها را پس من نه تنها ترسی ندارم , چون نويسنده آن مطالب نيستم و خواهش می کنم از آقايون و يا خانم هايی که مرا تهديد می کنند , اگر اعتراضی دارند با من تماس بگيرند و يا با مراجع ذيصلاح تا صحت ادعاهای من يا آنها ثابت بشود !!!! و هم آنها از خسته کردن خود و پر کردن صفحه های سايت من خسته نشوند .
در ضمن من طرفدار آزادی بيان هستم و عقيده دارم هر کسی می تواند هر چه را دوست دارد بنويسد ! و اين به کسی مربوط نيست که در آزادی های فردی دخالت می کنند . خود آن شخص می داند با مسئولیتی که در قبال مطالب خود دارد !!!
و اين هم آخرین نوشته من درباره اين مشکلاتی بود که عده ای جانور انسان نما ايجاد می کنند . و از اين لحظه به بعد جواب ابله هان خاموشی ست ! طبق تز ندا خانوم . The Sky Is High
و بجز اينها هم در افکت گذاری و طراحی و برنامه نويسی و data bass قسمت هايی از سايتهای دوستان مشارکت داشتم و همين طور که می بينید از سایت ندا خانوم هم به عنوان الگو سايت خودم استفاده کردم , و منظورم از این کار فقط کمک به علاقه مندان سايت بلاگ بود که با استفاده از لينک هايی که ندا خانوم قرار داده بودند خواستم دوستان را راهنمايی کنم . اميدوارم ندا خانوم راضی باشند .
و اما آن دسته از آدم های < احمق > البته معذرت می خوام که اين واژه را بکار می برم , که به من و خانواده من حرف هايی می زنند همين جا عرض میکنم که اولا اين کلمات نشان دهنده شخصيت خانوادگی و تربيت آنها ست و با بکار بردن اين الفاظ نشان می دهند که در شان خانواده آنها ست که چنين حرفهايی , خلايق هز چه لايق !!!!

موفق باشيد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~




........................................................................................

Thursday, March 21, 2002

با سلام به همه دوستان , سال نو رو به همگی تبریک عرض می کنم دوباره و به مناسبت سال جدید برایتان از ریزه کاری های Windows XP به عنوان عیدی خواهم گفت :

* نصب کردن Windows XP از پای Dos :
ابتدا با دیسک بوت ویندوز 98 کامپیوتر را بوت نمایید , سپس cd ویندوز 98 را در درايو قرار دهید . به شاخه Win98 روی cd ویندوز 98 بروید و برنامه Smartdrv.exe را اجرا نمایید. سپس فرمان CD.. را صادر کنید تا به شاخه ارشد برگردید . حالا جای cd ویندوز 98 را با cd ویندوز XP عوض نمایید . حالا پوشه i386 را به روی C:\ کپی نمایید . حالا به داخل پوشه C:\i386 بروید و فرمان Winnt32.exe را اجرا نمایید تا برنامه ویندوز XP از روی هارد دیسک شروع به Setup نماید.
نکته : این روش در صورتی به کار می رود که هیچ System دیگری بر روی هارد نصب نباشد !

* تغییر نام کلی فایل های تصویری :
شما اگر تعداد زیادی مثلا 100 عکس روی کامپیوتر خود داشته باشید و بخواهید آنها را بترتیب به هر اسمی که دوست دارید تغییر دهید .
ابتدا به محلی که عکسهای خود را در آنجا قرار داده اید بروید ! سپس به منو View رفته و Thumbnails را انتخاب نمایید . حالا تمام عکس ها را انتخاب نمایید . سپس روی اولین عکس رفته و کلیک راست بزنید و Rename را انتخاب نمایید و به آن هر اسمی که دوست دارید بدهید مثلا : TAVALOD.jpg و حالا در فاصله خالی بین این عکس و عکس دیگر کلیک نمایید . حالا کلیه عکس های شما به این شکل تا آخر تغییر نام می دهند :
TAVALOD(1).jpg TAVALOD(2).jpg و .......
نکته : این روش را برای همه فایل ها می توانید بکار ببرید .

* وادار کردن برنامه های قدیمی به اجرا شدن تحت ویندوز XP :
ابتدا روی Icon اجرایی آن برنامه کلیک راست بزنید و سپس به Properties بروید . حالا از منو های بالایی Compatibility را انتخاب نمایید . سپس در پایین به مربع Compatibility mode رفته و آنرا علامت بزنید . و حالا از فهرست زیر سیستم عاملی را که مورد احتیاج است را انتخاب نمایید .

* باز گرداندن یا حذف کردن Icon های قدیمی بر روی Desktop :
ابتدا روی Desktop کلیک راست زده و به Properties بروید . حالا از منو های بالا به Desktop رفته و در پایین روی Customize Desktop کلیک نمایید . اکنون در وسط مربع ها را می توانید بردارید یا تیک بزنید .

* حذف کردن گزینه های اجباری در taskbar :
معمولا هنگام بوت شدن ویندوز تعدادی برنامه همراه با آن بطور خودکار فعال می شوند و حتی اگر از منو Startup هم آنها را حذف کنیم باز هم اجرا می شوند برای از کار انداختن آنها و سرعت بخشیدن به کامپیوتر مثل همیشه دستور REGEDIT را اجرا نمایید و بگردید دنبال کلید :
HKEY_LOCAL_MACHINE\Software\Microsoft\Windows\Current Vertion\Run
حالا هر برنامه ای را که نمی خواهید به راحتی پاک نمایید .

* مخفی کردن Username از صفحه Welcome :
ابتدا REGEDIT را اجرا نمایید .حالا بدنبال این کلید بگردید :
HKEY_LOCAL_MACHINE\Software\Microsoft\Windows NT\Current Version\Winlogin\SpecialAccounts\UserList
حالا برای هر USER که می خواهید نامش را مخفی نمایید یک متغیر DWORD بنام همان کاربر بسازید . و مقدار آنرا برابر با صفر قرار دهید . از برنامه خارج شوید و restart نمایید .

* تغییر دادن صفحه Welcome To windows XP :
کسانیکه دوست دارند ویندوز آنها بصورت کلاسیک آن BOOT شود وارد Control Panel شده و به User Accounts وارد شوند . حالا روی عبارت :
Change the way users log on Or off کلیک نمایید . و علامت اولین گزینه یعنی : Use The Windows Screen را بردارید .

* از کار انداختی اجرای خودکار cd به طور کامل :
وارد منو RUN شده و دستور GPEDIT.msc را اجرا نمایید . حالا به Computer Configuration و سپس به Administractive Templates رفته و سپس به System . . حالا گزینه مربوط به Turn Autoplay off را پیدا کرده و تغییر دهید .

موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Wednesday, March 20, 2002

نوبهار است , بر آن کوش تا خوش دل باشی ....
باز هم 365 روز مثل برق و باد گذشت , با تمام خوبی ها و بدی هاش . امسال گرچه خواسته اند در فکر ما فرو کنند که به خاطر ماه محرم عید نداریم و باید عزاداری کنیم , اما بسیاری از سنت های حسنه عید نوروز هیچ منافاتی با ایام محرم ندارند و هیچ عقل سلیمی پذیرای منطق زور نیست .
خانه تکانی , تهیه لباس نو , گذاشتن سفره هفت سین , و مراسم تحویل سال و دید و باز دید و شاد بودن .
خوشبختانه نوروز در ایران پس از اسلام مراسمی آمیخته با سنت ها به همراه آن اعتقادات مذهبی بوده . در سفره هفت سین قرآن می گذاریم , دعای تحویل سال را می خوانیم , سبزه سبز کردن و دید و باز دید و همه و همه هیچ منافاتی با محرم ندارند و بی حرمتی محسوب نمی شوند .
برخی گمان می کنند که بعلت وجود تقارن محرم با عید نوروز باید با نگهداشتن یک ارزش یک سنت را نادیده گرفت و سعی دارند به زور عقیده خود را به فرهنگ 2500 ساله ایرانی تحمیل نمایند . بطور قطع امسال با توجه به عقاید ما ایرانی ها باز هم جشن و عیدی همانند سالهای گذشته خواهیم داشت و کسانیکه مایل به عزاداری می باشند و فراموش کردن سنت ها خودمختار می باشند چون هر انسانی همان طور که آزاد آفریده شده در انتخاب راه و زندگی خود نیز آزاد است .
هر شخصی در ابراز عقیده خود آزاد است در انتخاب دین و مذهب و یا عمل کردن یا عمل نکردن به آنها نیز مختار می باشد , همان گونه که نمی توان به زور کسی را وادار کرد به دین داری , نمی توان هم گفت که با انجام این اعمال همه شما به بهشت خواهید رفت , پس تکلیف 6 میلیارد انسان دیگر که مذهبی غیر اسلام دارند مختوم به جهنم خواهد بود !؟
هیچ مسلمانی با حرمت این ماه و حماسه امام حسین مخالف نیست اما شاید بعضی ها بخواهند به جهنم بروند آیا می توان آنها را به زور وارد بهشت کرد و یا اینکه با فراموش کردن سنت ها و برتری دادن ارزش ها جامعه را دین دار کرد ؟ بلکه ضد دین !
همه انسانهای عاقل و منطقی در روی زمین , خدا و خالق هستی را قبول دارند همگی خدای واحد را می پرستیم , عده ای معتقد به پرستش حیوانات , عدهای پرستش دین هایی به جز دین های رایج و .... هستند اما نقطه مشترک همه آنها در پرستش یک خالق می باشد که همگی دین ها و مذاهب گوناگون عقیده دارند که قدرتی برتر این عالم را آفریده . پس آیا اگر یک بودایی نماز نخواند وارد جهنم خواهد شد ؟ و یا در مورد عقاید دیگر دین ها آیا این سوال پیش نخواهد آمد که تکلیف این عده بیشمار انسانهای غیر مسلمان چه خواهد بود؟! آیا فقط با نماز خواندن یا تظاهر به دین داری می توان انسانی مومن , درستکار و با ایمان شد یا با اعمال درست ؟
قضاوت با شما......
اما گذشته از این مقدمه اجازه دهید که در این آستانه سال نو یادی هم بکنیم از آنهایی که امسال هم مانند سالهای گذشته عید ندارند ....
عید برای آنها همراه است با درد و دوری و شرم و فقر .
من می دانم که همگی خواهید گفت که در این فقر فلاکت بار, سهم دولت و مسئولان اندک نیست , اما هر کدام از ما هم به سهم خود وظیفه ای داریم . آنهایی که از کاسه ثروت اجتماع کمی بیشتر در دست های خود گرفته اند می توانند با بخشش های خود لذتی را احساس کنند که هرگز در عمر خود حس نکردند .
آیا تا بحال جهیزیه دختری را تهیه کرده اید ؟ یا انسان بدهکاری را از زندان آزاد کرده اید و به آغوش خانواده برگرداندید و یا به بیماران دیالیزی و کودکان سرطانی کمک کرده اید ؟ این را هم اضافه کنم که هر کسی مختار مال خود است و وظیفه ای ندارد مبنی بر این که به دیگران الزاما باید کمک نماید و یا اگر کمکی کرد تا ابد این وظیفه بر عهده اش گذاشته شود .
ویا لذت آشتی دادن دیگران یا زنها و شوهرها با هم . بیایید زندگی را حس کنیم . زندگی رسم خوشایندی است . زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد ما برود ....
فرا رسیدن فصل رویش ,فصل جان گرفتن دوباره طبیعت , فصل سبز بهار را به همه شما عزیزان تبریک عرض می کنم و برای همه شما آرزوی سالهایی سرشار از زیبایی , عشق , محبت , سلامتی ,شادی و پیروزی می کنم . بیایید کمی بیشتر همدیگر را دوست داشته باشیم . بر سر سفره هفت سین برای همه شمایی مه دوستتان دارم , دلی زیبا و پاک و همیشه عاشق را از خدا طلب خواهم کرد... نوروز بر همگی مبارک .

بپرسیم حال هم تا زنده هستیم
ز خودخواهی و غفلت ما بس توانا هستیم
به ناگه بانگ آید رفت فلانی ... ای وای...
کنیم شیون زاری , چو ما مرده پرستیم ........
بگیرید دست هم در این آشفته بازار
ای شما که یار کسان بی کسانید
محبت رفته و الفت گریزان است
در این کهنه سرا کو غمستانی؟
26 بهاران گذشته از تنم و میکشم
قلم به روی هر ورق بهر دل
گه به رندان گه به شور و عشق
و گه برای مریدی دل سوخته
حاصل این گیر و دار احمقانه
بهر زندگی دانی چه شد ؟
می رود جوانی از کف و
من شوریده دل هنوز حیران عشقم ......

موفق باشید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~




........................................................................................

Monday, March 18, 2002

با سلام به همه دوستان , امیدوارم همگی خوب باشید . امروز بر خلاف همیشه می خوام از مطلبی بگم که اصلا دوست نداشتم به آن بپردازم و آنهم سیاسته !!! من هیچ وقت از سیاست خوشم نمی آمد و سعی می کردم و می کنم همیشه ازش دور بمونم ! دیروز ندا خانم عزیز در بلاگش مطلب جالبی رو عنوان کردند که انگیزه ای شد برای من تا این مطالب رو بنویسم ! البته من با نظر ایشون مخالفم و در زیر دلایل خودم رو عنوان می کنم :
ایشون نوشتن که دخترها اکثراً يک رشته نازک از موهاشون رو مثل دسته سيفون از روسری می‌اندازن بيرون اکثر جوانها روک ساکی حمل می‌کنند که به اون‌تصاوير مضحکی مثل سيمسون آويزونه که با سن فرد مورد نظر هيچ گونه همگونی ندارد.

اینکه متاسفانه ایشون این عدم هماهنگی ها و بی فرهنگی ها رو زاییده طبقات مرفه جامعه می دونن که من 100% با عقیده ایشون مخالفم و حالا دلایلم :
اگر توجه کرده باشید از بعد از انقلاب در ایران قشرهای اجتماعی مردم بطور کامل دچار تغییر شدند , در دوره پهلوی اقشار با فرهنگ و ثروتمند جامعه که اکثرا وابسته به دربار یا از دسته اشرف پهلوی بودند یا ساواک و یا شاهزاده ها و نوادگان قجر ! که سوای این عده طبقه دیگری بودند که جزو ارباب ها و خان زاده ها بودند و بعد از اصلاحات اراضی و انقلاب سفید و واگزاری زمین ها و برچیده شدن نظام ارباب رعییتی از روستا ها به شهر ها آمدن و با ثروت خودشان سعی کردند در کنار این قشر اعیان قرار بگیرند ! اما دسته ای هم بودند سوای این طبقات که از طریق ارث و یا تحصیلات یا عوامل دیگر به نزدیکی قشر مرفه رسیده بودند !
در این بین وصله ناجور این قشر همان خان زاده ها بودند . افرادی که به اصطلاح تازه به دوران رسیده نامیده شدند و واژه دهاتی از آن زمان مرسوم شد بعلت عدم هماهنگی خواسته های آن قشر با سلیقه ها و هنجارهای خانواده های اصیل ومرفه !!!!
بعد از انقلاب دسته ها و طبقات اجتماعی دچار دگرگونی شدند ! یعنی درباریان و وابستگان به دربار , مجبور به ترک ایران شدند و آنها که سالم تر بودند تغییر هویت دادند و با شخصیتی جدید ادامه زندگی دادند , آن عده که جزو خان سالار ها بودند هم تبدیل شدند به قشر مورد احترام جامعه , اما در این بین عده ای که در دسته های انقلابی فعالیت داشتند توانستند توسط همین حربه و با استفاده از خلاء موجود در نظام و سو استفاده های ابزاری از دین وطرفداری از ارزشهای نظام و نشان دادن خداشناسی به ثروت و موقعیت اجتماعی بالا یی برسند و عده ای هم با سو استفاده از اموال مصادره شده خانواده های درباری و وابستگان به ساواک ثروت اندوزی کردند حتما اکثر شما خانه هایی را دیده اید که در اختیار بنیاد مستضعفان و یا بنیاد شهید قرار گرفته و در واقع بهتره بگیم مجانی به آنه واگدار شد و از دست صاحبان اصلی آن ربوده شد و به یغما رفت ! اساسیه این خانواده ها غارت شد و یا چوب حراج به آنها زده شد و فقط عده کمی که نفوذ بیشتری داشتند و زرنگتر بودند توانستند اموال خود را از ایران خارج نمایند ! این عده با این چپاول ها توانستند خودشان را از عمق دره فقر و فلاکتی که در دوران پهلوی به آن دچار بودند بالا بکشند ! کسانیکه در دوران پهلوی جزو اشرار بودند و عاملان سلب آسایش مردم جذب نهادهای امنیتی شدند و بعئ از مدتی هم به پست و مقام و ثروت های باد آورده رسیدند!
اما در این بین یک قشر جدید هم در دوره اصلاحات یا بهتره بگیم پاکسازی عقیدتی و شستشوی مغزی حکومت اسلامی روی کار آمد که آن عده شامل افراد کاملا بی فرهنگ و از اقشار فرصت طلب و بی فرهنگ اجتماع بودند , مثل افرادی که از روستا ها وارد شهر ها شدند و با شغل های پست مثل کوپن فروشی و دلار فروشی و با استفاده از تغییرات ناگهانی موجود دربتزارهای ایران به ثروت های باد آورده ای رسیدند , مانند جریان گران شدن ناگهانی طلا و دلار در بازار ارز ایران و نوسانات شدید اقتصادی بعد از جنگ ایران و عراق , عده ای هم با استفاده از سود جویی و احتکار و دزدی شرعی از انبارهای وزارت بازرگانی که با ارز دواتی خریداری می شد , توانستند با استفاده از نفوظ خود آنها را با ارز آزاد به فروش برسانند و به ثروت های کلانی دست یابند , ثروتهایی که بینش استفاده از آن را نداشتند !
نمونه های این افراد را می توانید در عصر حاضر به عنوان مجرمان مفاسد اقتصادی ببینید که بعد از مدتها دزدی به میز محاکمه کشیده شده اند !!!
یک طبقه هم با استفاده از جو موجود با فضای جبهه وجنگ و استفاده از عناوینی تحت عنوان بسیجی , پاسدار ,جانباز , خانواده شهدا و ... توانستند سد فقر را بشکنند و با استفاده از موقیت و خلا موجود به قشر با نفود تبدیل شوند !مه این طبقه در جامعه کنونی ایران جزو افراد شناخته شده و ترد شده هستند !
یک طبقه هم جدیدا با استفاده از بازار داغ بساز و بفروشی و شغل های کاذب مثل دلالی و یا قاچاق کا لا از مرزهای جنوبی و غربی کشور به ثروت های کلانی دست پیدا کنند !
تمام این دسته های تازه به دوران رسیده از فرهنگ ثروت و یا طریق استفاده از آن کاملا بی اطلاع بودند و این عدم اطلاع باعث کشیده شدن و جذب آنها به فرهنگ های بیگانه شد !
شما می توانید تصور کنید کسی که تا 1 سال پیش شغل کوپن فروشی داشت و حالا موبایل بدست و سوار بر ماشین های آخرین مدل در شهر حرکت می کند چطور می تواند فرهنگ استفاده از این وصایل یا بینش آنها را داشته باشه که وقتی هوس رفتن به کشورهای غربی رو هم می کند و با دیدن آزادی و فرهنگ آنها به چه صورت شروع به الگو برداری تقلیدی می کند !
روی صحبتم با ندا خانومی هست که ادعا می کنند این قشر که ساکن مناطق 1 و 2 و 3 تهران یعنی شمال شهر هستند عامل رواج این ابتذالات هستند ! در صورتیکه ایشون غافل از این هستند که از زمان انقلاب به این طرف جای طبقات اجتماعی در ایران تغییر کرده و کسانی جای گزین طبقات گذشته شدند که جنبه و فرهنگ و بینش استفاده از ثروتهای باد آورده خودشان را ندارند و اقلا یک نسل طول خواهد کشید تا آنها به این فرهنگ دست پیدا کنند !!! اگر به تاریخ ایران نگاه کنیم خواهیم دید که از این نمونه ها بیشمار بوده وای همه آنها جذب فرهنگ و تمدن اصیل ایرانی شدند ! مثل حمله اعراب وحشی به ایران و نابودی امپراطوری باستانی ایران و نابود شدن قسمت عظیمی از تمدن ایران یا حمله مغول ها به ایران یا ترکان به ایران که در نهایت می بینیم که کلیه این دولتهای زورمدار در طی زمان تحت تاثیر فرهنگ ایرانی قرار گرفتند و در نهایت حکومت بدست ایرانیان افتاده !
شما تا به حال دیدید که دختری از خانواده اصیل موی خودشو بیرون بندازه؟ شما تا بخال دیدید افرادی از خانواده های اصیل از مد پیروی کنند ؟یا اگر هم استفاده کردند از مدهای زیبا و متداول و معتبر در دنیا استفاده کرده اند یا اگر خوب دفت کنید می بینید که تمام کسانیکه هم اینک و در حال حاضر تابع این ابتذالات و مد های من درآوردی هستند جزو تازه به دوران رسیده ها هستند که باید حساب آنها را از خانواده های اصیل و ثروتمند قدیمی جدا کرد !
این امری طبیعی است که شخصی که یک شبه صاحب میلیونها تومان پول باد آورده می شود دیگر براش ننگ دارد که در جنوب شهر و در خانه های کوچک و با مردمی عامی زندگی کنه و رو میاره به مناطق بالایی شهر به جایی که نه فرهنگ آنجا رو می دونه و نه می تونه درک کنه به جایی که به آن تعلق ندارد ! و این می شه تضاد و ناهمگونی ! شما اگر دفت کرده باشید اکثر اهالی ساکن در فاز 1 و 2 شهرک غرب و ناحیه سعادت آباد که جزو مناطق اعیانی تهران حساب می شوند از این قشر هستند و اکثر بزهکاری ها و مد سازی ها و مفاسد از این ناحیه سرچشمه می گیرد و اکثر آنها نه همگی دارای سابقه نامعلومی هستند !
عده ای که قبل از انقلاب اقشار پست و بی هویت را تشکیل می دادند, مثل افرادی که در راهپیمایی های دوران پهلوی نگاه می کنید که سر و وضعشان داد می زد از چه تیپ قشر اجتماعی هستند , در حال حاضر به پست های کلیدی دست پیدا کردند ! می بینید که الان با استفاده از دین سالاری , رسیدند به عرش ! غافل از اینکه فواره چو بلند شود سر نگون شود !
ندا خانوم باید توجه داشته باشن که افرادی که از روز اول در رفاه بدنیا آمده اند و چشم و دل سیر هستند هرگز نمی توانند آدمهایی باشند تابع مد های مسخره یا دارای فرهنگ غلت باب شده در اجتماع ! همه می دانیم که این رفتار به علت عقده های موجود در انسانها سر می زند و ابزاری هست برای جلب توجه دیگران و این از قشری سر می زنه که یکباره به خوشی و ثروت رسیده و حالا نمی دانند چطور لدت ببرند ! اینها از این انسانه و نه از خانواده ای که در رفاه بودند از روز اول سر می زند !
با تحول نظام, اشخاصی که در آن زمان حساب نمیشدند یعنی افرادی که همینک می بینیم .... حالا در جامعه حس می شوند ! و افرادی که در آن دوران کسی بودند در حال حاضر جایگاهی ندارند ! و این امری کاملا طبیعی در هر انقلابی بوده و هست !
کسانیکه یکشبه ره صد ساله را طی کردند نمی توانند خود را با موقعیت بدست آمده هماهنگ کنند و این می شه که می بینیم پسرها صدای موزیک را تا آخرین حد در ماشین بلند می کنند , دخترها در سینماها و یا جاهای خلوت به عشق بازی می پردازند , جوانها به سیگار و اعتیاد رو می آورند و تمام اینها ناشی از عقده های سرکوب شده با زور می باشد !!!!!
اما در ایجاد مد , تنها این عده دخیل نیستند و وزارت ارشاد از همان روزهای تاسیس سعی کرده بر پایه مصالح و سیاست های حکومت اسلامی ایران مد هایی را در بین مردم رایج کند :
مد هایی از قبیل انواع مانتو ها , که با سیاست حجاب و پوشیدگی زن ها رایج شد و اگر دقت کرده باشید از زمان انقلاب تابحال چه مدل هایی باب شده و روزهای اول مانتو ها کوتاه بود اما با سیاست و دستور وزارت ارشاد به خیاط ها و خیاط خانه ها مدل های ماکسی باب شد که بلند تر بود و با استفاده از چاک , مدل داده می شد ! بعد از رواج آزادی های نسبی عده ای از همین افراد تازه به دوران رسیده مد های کوتاه و بی قواره و مسخره را رایج کردند , اگر یادتان باشد زمانی که مانتو های کوتاه مد شد خیلی قناص و بی قواره بودند و باعث مضحکه عموم شده بود و یا مانتو هایی که از پشت کمربند می خورد و شده بود جک آقایون و ابزاری برای بی حرمتی به خانم ها !!!! بعد از گذشت 23 سال مانتوها تقریبا بصورت معقول در آمده و با مدل های قابل تحمل عرضه می شوند !
اما با همه اینها می بینیم که در جامعه ما بعلت رواج لباسهای تیره که اکثرا هم مشکی یا سرمه ای بودند اگر کسی از رنگهای زنده و روشن استفاده کند سریع انگشت نمای دیگران مخصوصا آقایان خواهد شد و پشت بند آن لقبهایی مثل جواد و اقدس و ..... ردیف خواهد شد !
اینها همه از فراز و نشیب های بی فرهنگی این قشر ناشی می شود که از زمان انقلاب بوجود آمده اند ! و عدهای بی فرهنگ و سود جو از این خلا ها برای کسب سود ببیشتر استفاده کردند !
با امید برای رسیدن به ایرانی با مردم با فرهنگتر و زیبا دل تر .
وطن پرنده پر در خون
وطن شکفته گل در خون
وطن فلات شهید و شهد
وطن پا تا بسر خون
وطن ترانه زندانی
وطن قصیده ویرانی
ستاره ها اعدامیان ظلمت
به خاک اگر چه می ریزند
سحر دوباره برمی خیزند
بخوان که دوباره بخواند
این قبیله قربانی
گل سرودِ شکستن را
بگو که به خون بسراید
این عشیره زندانی
حرف آخر هستن را
با دژخیمان , اگر شکنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر با ما تبار فدایی ا
با ما غرور رهایی
بنام آهن و گندم
اینک ترانه آزادی , اینک سرودن مردم ....
امروز ما.... امروز ِ فریاد
فردای ما روز بزرگ میعاد
بگو که دوباره می خوانم
با تمامی یارانم
گل سرود شکستن را
بگو که به خون می سرایم
دوباره با دل و جانم
حرف آخر هستن را
بگو به ایران, بگو به ایران .............

موفق باشید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Saturday, March 16, 2002

با سلام به همه دوستان ,امیدوارم همگی خوب باشید . باز هم طبق معمول شنبه شد و با یک گزارش در خدمت شما هستم .
در آستانه فرا رسیدن نوروز و رفتن به سال جدید هستیم . هم من و هم شما و هم کسانیکه در ایران زندگی نمی کنند به نوعی این تحول طبیعت و تغییر سال را جشن می گیرند بر پایه اعتقادات باستانی ایرانی . اما آیا در این میان به فکر این هستیم که کسانیکه حتی به نان شب محتاجند این جشن را چطور برگذار می کنند و یا چه تدارکی برای سال جدید دیده اند همه ما بر سر سفره های هفت سین خواهیم نشست سفره هایی رنگارنگ با هزاران خاطره خوب و شیرین با هفت سینی تشکیل شده از سین های واقعی و خیال انگیز اما آن انسانهای نیازمند هم سر این سین ها می نشینند با این تفاوت که بر سر سفره های آنها سکته . سراب . سرفه های خشک شبانه . سختی . سیاهی . سردی و سقوط تشکیل هفت سین سقوط انسانیت را می دهد!!!
یادم میاد زمانی که خیلی کوچک بودم وقتی به همراه مادر بزرگ و پدر بزرگم برای سر زدن به اهل قبور می رفتیم بهشت زهرا , مادر بزرگم می گفت : روی سنگ قبر پا نباید گذاشت گناه دارد !!!
اما امروز می بینم که خیلی ها روی سر زنده ها پا می گذارند و از این کار نه تنها شرم نمی کنند که حتی مایه لذت آنها هم هست , و از آن جالب تر اینکه کسی آنها را مورد بازخواست قرار نمی دهد .آری , من دقیقا در روزهایی این سطور را می نگارم که خودم محتاج محبتم , خودم تشنه محبتم اما این لطف را از کسی دریغ نخواهم کرد , مثل همیشه دوست دارم انسانها را حتی در آستانه حلول سال جدید و دوست دارم گمنامانی را که در جنوبی ترین و وحشتناک ترین قسمت پایتخت با مرگ و فقر و تیعیض غوطه ورند و با سختی ها دست و پنجه نرم می کنند و کسی نیست که آنها را حتی ببیند , درک و کمک پیش کش !
مردمی که آلونکی 2 متری را خانه می نامند و یجچال و گاز و ماکروفر و ماشین ظرفشویی و شومینه و فن کوئل , مثل خودروی سمند و پیتزا و عید برایشان مفهومی ندارد !!!
این مردم تنها چیزی که زیاد دارند بچه است , بچه هایی که یا برایشان شناسنامه ای صادر نشده و یا شناسنامه شان بابت اجاره خانه و خرید مواد مخدر برای همیشه به ودیعه گذاشته شده است !
در این خانه ها تابستان یعنی دم کردن , یعنی بوی تند عرق تن , یعنی انتظار تا غروب آفتاب تا رسیدن خنکای شب و زمستان یعنی سوز و سرما و کرخت شدن , یعنی خش خش شیشه های نایلونی یعنی انتظار تا صبح , تا دمیدن تلالو آفتاب ....
در این خانه ها شغل یعنی گدایی , روسپی گری , قاچاق , دزدی , نوازندگی , نان خشکی ( نمکی ) , سیگار قروشی , گل فروشی و حتی خود فروشی ....! اینجا شام یعنی ناهار , ناهار یعنی صبحانه و صبحانه یعنی بوی نان بیات با چایی با طعم آب جوش!


امروز صبح جمعه است . من تمام شب بیدار بودم و نخوابیدم , کارهای عقب افتاده زیادی داشتم و باید به وضع خانه و کارهای خودم می رسیدم که وقتی تمامشان کردم دیگه صبح شده بود و خوابم هم پریده بود ! با سردردی که داشتم به چند قرص مسکن رو آوردم و کمی که بهتر شدم از خانه زدم بیرون ..... تمام درختای حیاط شکوفه کرده و تن لخت درختها را جامه ای از لطافت پوشانده . کمی به درختها نگاه می کنم و یاد ایام نه چندان دوری می افتم که هر عید باغبان پیری می آمد و گلهای زیبا و لطیف بنفشه را با دستهای زمخت و بزرگش در دل خاک سرد جای می داد و رنگ و بوی بهار را به خانه ما به ارمغان می آورد .... یاد یک تصنیف قدیمی می افتم که با این شعر شروع می شه :
افسوس که گذشته دیگه بر نمی گرده .... اما به آن اعتقادی ندارم و مطمئنم روزی هر چیزی بازخواهد گشت اگر همت کنیم !
بعد از طی مسافت نسبتا زیادی به مقصد می رسم !!! اینجا کوخهای جنوب پایتخت است اینجا از دیوار گرفته تا جوی آب , از مغازه ها تا لباس رهگذران همه و همه بوی فقر و نداری می دهد و تبعیض فریاد می زند ....

پسه پشت پنجره , عادتِ مرگه
باغ پاییزی ما مسلخ برگه
وای ی ی پوسیده دله ِ غزل گرفته
جاییکه شبنم گل , خود تگرگِ
وقتی میرغضب خداوندِ زمینه
وقتی هر شب زده ای ستاره چینه
از تو خوندن از تو سررفتن و موندن
عادت و حسرتِ دیرینه همینه .....
ای هوای تازه باغ معلق
ای صمیمی مثل خوابِ دور ذورق
همتی کن پای این طاق شکسته
دل دلی کن ای صدای خوبِ برحق

به یک کوچه فرعی می پیچم , با دقت از سنگ فرش لجن گرفته عبور می کنم و به خانه ها چشم می دوزم . دیوارها دیگر نای ایستادن ندارند و در خانه های خسته از باز و بسته شدن های متمادی رنگ باخته اند . ناگهان خانه ای دهان باز می کند و دختر بچه ای با لباس گل منگلی بیرون می آید ..... دختر بچه با دمپایی های تا به تا و ناخنهای حنا گرفته به من زل می زند و آشنایی آغاز می شود...
سلام خانوم کوچولو , اسم تو چیه ؟
- نرگس !
وتا او نام خود را می گوید دختر دیگری با صورتی کثیف, از هول اینکه شاید خبری باشد به سرعت بیرون می دود ...
سلام خانم کوچولو , اسم شما چیه؟
- نرگس پاسخ می دهد : لیلا !
چرا خودش حرف نمی زنه؟
- آخه باباش افغانیه فارسی رو خوب بلد نیست !!
دختر بانمک افغانی با چشمان درشت و سیاهش به من نگاه می کند و با تکه چوبی که به دست دارد سرش را می خاراند و دوباره به حیاط می دود...
نرگس خانم بابات هست ؟
- نه. رفته سر خاک !
مامان چطور؟
صدای زنی حدود 40 ساله از داخل حیاط بلند می شود : باز چی شده ؟ داری با کی حرف می زنی ؟ پدر سگ ..... و باران ناسزا را نثار دخترک می کند! و دخترک می دود تو و در را می بندد .
چند لحظه بعد فریادش فروکش می کند و من جرات پیدا می کنم تا در بزنم ! زن دم در می آید و با لهجه شمالی می پرسد :
- چکار داری؟
اومدم حال و احوال بپرسم ! میهمان نمی خواهید؟
با شنیدن این جمله بفرمایی می گوید و و می دود داخل اتاق تا آنجا را جمع و جور کند ....
داخل حیاط می شوم و چشم به اطراف می چرخانم .. خود حیاط قصه دیگری دارد و دیدن آن مرا به یاد کتاب خنزری پنزری صادق هدایت می اندازد ... یک شلوار کهنه , یک چراغ نفتی , یک قفس شکسته و یک دوچرخه قراضه و همه در جایی بنام حیاط که از کوچکی به اتاق بی سقف بیشتر شبیه است !
زن می گوید بفرمایید داخل .... از 2 پله بالا می روم و کفشها را در میارم و داخل اتاق می شوم ... موکت زرد رنگ نیم سوخته ای کف سرد اتاق پهن شده ... مادر نرگس دوباره می گوید ببخشید اینجا خیلی نامرتب است شرمنده ام ... و دعوت به نشستن می کند . تشکر می کنم و دوزانو می نشینم و چشم به اطراف می دوزم :
یک اتاق 6 متری , یک گوشه اجاق تک شعله جرم گرفته که با یک شلنگ به دیوار وصل شده و گوشه ای دیگر کمدی بی در و پر از خرت و پرت : چمدان , آفتابه , زنبیل , پنکه سیخ , میله و .... روی زمین چند عروسک بی دست و پا ولو است یاد عروسک های باربی می افتم و آنها را با این عروسکها مقایسه می کنم !!
زهرا خانم کنارم می نشیند با روسری که سالها پیش شاید آبی رنگ بوده , به سر !
زهرا خانم چقدر اجاره می دهید ؟
- 50 تومن پیش با ماهی 20 تومن اجاره .
این اتاق متعلق به زهرا , شوهرش , شکوفه , فری , ثریا , ام البنبن و محمد رضا است !! یاد اتاق خودم می افتم که چندین برابر این اتاق فضا دارد و من باز هم جا کم می آورم !
شوهر زهرا خانم 46 سال دارد و به بیماری قلبی دچار شده و دیگر نمی تواند سیگار بفروشد , چند روز پیش هم چند باکس سیگار می خرد که ببرد بفروشد اما وسط راه حالش بهم می خورد و.....
پس خرج خانه از کجا تامین می شود ؟
- قبلا پسرم یه پولی می آورد که الان اون هم رفته سربازی , من پریروز برای 9000 تومان پول آزمایش شوهرم موندم و هنوز جواب آزمایش را نگرفته ام ..
بالاخره باید پول نان شب را داشته باشید ؟
- سرش را پایین می اندازد و در حالی که با النگوهای پلاستیکی دستش بازی می کند می گوید : مرد خونم وقتی جوان بود کنارش بودم , الان هم که پیر شده باید کنارش باشم , نمی شه که اونو ول کرد !!
به بچه ها نگاه می کنم , چه سرزنده و سرحال با فقر بازی می کنند گویی آنها اصلا گرفتار زندگی شهری نشده اند و معنی بدبختی را نمی فهمند .
زهرا خانم اهل کجایی ؟
- اطراف بابل .
چرا برنمی گردی؟
- اومدیم شهر دردمون رو دوا کنیم اما دردمون بیشتر شد , نه پای رفتن داریم و نه تحمل موندن
این بچه ها چند وقت یکبار حمام می روند ؟
- هفته ای یکبار آب گرم می کنم گوشه حیاط می شورمشون !!
مدرسه چطور؟
- پولش کجا بود ؟ دفتر , کتاب و کیف پول می خواد !
تفریحشون چیه ؟
- هیچی هر وقت خواستند می رن حیاط بازی یا با عروسکهایی که بابا شون از کنار خیابان پیدا کرده بازی می کنند !!
چهره او با گفتا این حرفها خسته و دل شکسته به نظر می رسد .کمی با او حرف می زنم و جوری می گویم که لحنم معلوم باشد که او را درک می کنم اما بعد از چند دقیقه طوری به من نگاه می کند که انگار من حرفهایش را نمی فهمم !!! و بلند می شوم و از زهرا خانم خداحافظی می کنم و می زنم بیرون تا به یک خانه دیگر بروم .
نرگس کوچولو و دختر افغانی راهنمایم می شوند تا سرزمین رنج و تنگدستی را بیشتر بشناسم ...چند قدم جلوتر نرگس می ایسند و می گوید اینجا خانه عمو ایوبه!
عمو ایوب با برادرش و زنش و بچه هاش همه در یک خانه 3 متری زندگی می کنند . 15 تومن اجاره خانه می دهد و کارش فروش گردو , نارنگی و پرتقال است . اما الان چند ماهی می شه که شهرداری چرخشو مصادره کرده و او با ناراحتی از گفتن این حرفها پک عمیقی به سیگارش می زند و با دود آن آرزوهایش را جابجا می کند .
آقا ایوب چند سالته ؟
- 29 سال , 4 ساله ازدواج کردم و 2 تا بچه دارم , زینب و زیور .
حالا که چرخت رو گرفتن چکار می کنی ؟
- 2 ماهه بار و بندیلمو می ذارم رو کولم می رم بازار جنسام رو می فروشم تا بتونم 30 هزار تومن پول چرخ جدیدو جور کنم !
چرا سر یک کاره دیگه نمی ری؟
- برادر18 ساله آقا ایوب می پره وسط حرف ما و می گه : مگه افغانی ها کاری واسه ما گذاشتن ؟هر جا می ری می گن نمی خواهیم افغانی ها با نصف حقوق شما کار می کنن !
شما چه کار می کنی ؟
- می رم بالای شهر نون خشک و پلاستیک جمع می کنم میارم میدون غار می فروشم , پلاستیک ها رو کارخانه ها آب می کنن و نون ها رو هم گاوداری ها می خرن !
یعنی هیچ کاری بهتر از این پیدا نمی شه ؟
- چرا !!!! می تونیم از دیوار مردم بریم بالا اما عاقبتش ...
حالا با این کارا چقدر درآمد دارین ؟
- روزی 1200 تومن !
در این حین او شروع می کند به شمردن پول خرد هایی که دوست ندارد بگوید از کجا آورده ! از فرصت استفاده می کنم و به اتاق نگاه می کنم .... یه گوشه چند تا لحاف رنگ و رو رفته افتاده . کمی آنطرف تر یه اجاق پیک نیکی کثیف , گوشه اتاق هم یک صندوق فلزی که رویش یک ضبط ماشین با کلی سیم و 2 بلند گو و سر آخر هم چند تا کفش لنگه به لنگه کنار در ولو شده ....!
زمستون این اتاق چطور گرم می شود ؟
- می خندد و می گوید : این اجاق که هست , اتاق هم بقدری کوچکه که اگه نفس بکشی گرم می شی !!!
عمو ایوب حرف دیگه ای برای گفتن ندارد و من با ناراحتی از اونها خداحافظی می کنم و برای رفتن به خانه خاله شمسی بدنبال نرگس براه می افتم ....
خانه خاله شمسی هم چند متر بیشتر نیست , شوهرش 41 سالشه و قبلا راننده نینی بوس بوده و حالا بیکاره !
این خانواده هم 15 تومان اجاره می دهند که به گفته خودشان الان 2 ماهه که اجارشون عقب افتاده اما براشون مهم اینه که تو همین 2 وجب جا شمسی و همسرش امین و دو تا از دختر هاش حمیرا و خدیجه زندگی می کنن و پسرشون احسان هم که 12 سالشه تو کانون به جرم دزدی گرفتاره ....
از امین می پرسم سال جدید داره از راه می رسه , چه آرزویی داری؟
- با ناراحتی میگه : از خدا می خوام پسرم احسان رو برسونه , اونکه پیشم باشه دیگه هیچی نمی خوام و اشکش سرازیر می شه و من هم ناخودآگاه اشکم از رو گونم سر می خوره پایین ...بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم و بعد از خداحاقظی به همراه نرگس می رم به خانه عمو رسول !!!
خانه عمو رسول کمی با خانه های دیگر متفاوته !! چون به قول خودش چهار و نیم متر از قبر مرده ها هم پایین تره !
18 پله رو زیر پاهام می شمرم و تا می خوام خودم را آماده دیدن خانه کنم از تاریکی یهو پام رو می دارم رو یه عروسک پلاستیکی .... از عمو رسول عذر خواهی می کنم و یک گوشه ای را پیدا می کنم برای نشستن .
پشت سرم عکس ازدواج آقا رسول با همسرش به دیوار چسبیده , کنار پای من هم یک جعبه سیگار یک پیکنیک یک کالسکه شکسته و یک عروسک شکم پاره افتاده ! عمو رسول می گه متولد 1327 هستم و با زنم و پسر کوچکم و نوه ام اینجا زندگی می کنیم .
چرا نوه تون با شما زندگی می کنه ؟
- چون پدر مادرش عقل درست حسابی ندارن !!!!
پسرتون چی؟ اون هم کار می کنه ؟
چرا !! این بدبخت هم تا چند وقت پیش می رفت کفاشی از ساعت 7 صبح تا 10 شب سر کار بود ولی همه اش روزی 500 تومن حقوق می دادن که خرج رفت و آمدش هم نمی شد !
عمو رسول طافت حرف زدن نداشت و با گریه می گفت : خانم نمی تونی یکاری کنی زنم را از بیمارستان مرخص کنن ؟
و من شرمنده از این همه بدبختی سرم را پایین انداخته بودم تا هم اون پیرمرد گریه مرا نبیند و هم من شاهد گریه یک مرد نباشم نمی دانستم چه بگویم در مقابل تقاضای او ؟!!!!
اما یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که می گفت برای اصلاح این جامعه احتیاج به جراح است نه مسکن !!!

امان از راه بی عابر , امان از شهر بی شاعر
امان از روز بی روزن , امان از اینهمه ره زن
امان از باد بی باده , امان از سرو افتاده
امان از سایه بی سر , بر این درگاه درد آور
امان از ناتمام تو , امان از ناتمام من
امان از روز بی رویا , امان از شام مرگ آوا
امان از جای صد دشنه , میان چین پیراهن
امان از شعله آخر , هجوم باد و خاکستر
که از پروانه پرپر , اجاق شب نشد روشن
ببار ای خوب دیروزی , بر ای بازار خود سوزی
میان گفتن و خفتن , میان ماندن و رفتن......

بدنبال نرگس راه می افتم در کوچه , هنوز چند قدمی نرفته ام که هقت هشت تا بچه دور ما را می گیرند و داد می زنند خانم تورو خدا از ما هم سوال کنین ....
چی بپرسم ؟
- هر چی که می خوای ...
خب بگو ببینم , اسمت چیه ؟
- نصیبه , اینهم دوستم , یلدا
بابات چکار می کنه ؟
- زیر بازارچه تو دروازه غار ماهی عید می فروشه ... ناخوداگاه یاد ماهی های توی حوض منزل مادر بزرگم می افتم که سال که تحویا می شد به زور و با التماس اجازه می گرفتم تا ماهی های توی تنگ را توی حوض آزاد کنم ....
و هنوز حرف نصیبه تمام نشده که یکی از پشت داد می زنه :
دروغ می گه باباش گدایی می کنه !!!!
- نه دروغ نمی گم بابام کشاورز و بغضش می ترکد .. بغلش می کنم و می بوسمش و می گم گریه نکن خوشگل خانم بگو ببینم اگه عید بیاد دوست داری چکار کنی ؟
- دوست دارم عید بشه بریم عید دیدنی عیدی بگیرم ....
نصیبه خانم تو درس هم می خوانی ؟
- چند ماه پیش می رفتم نهضت بعد بابام گفت دیگه نمی خواد بری حالا می رم خیابون آدامس می فروشم
یلدا خانوم شما چطور ؟ دوست داری عید را چکار کنی ؟
- سرش را پایین می اندازد و ناگهان بغضش می ترکد ! دوست دارم برم سر خاک مادر بزرگم ...و بعد می فهمم که افغانی است ..و قبر مادر بزرگش در کابل !!
در همین حین پیرمردی می آید و می گوید :
خانم اومدی ایکجا چکار؟ بهت نمیاد اهل اینورا باشی !!!
نمی دانم در جوابش چی بگم , بلند می شم و راه می افتم به طرف خانه تو دلم می گم آمده ام رنج نامه شما را به گوش دیگران برسانم اما کدام دیگران ؟
پاره کن این دفتر و بشکن قلم
که کسی گوش به گفتار تو انگارش نیست ..
اما من می نویسم . می نویسم تا اینکه دیگران بدانند وقتی اینجا در کوچه پس کوچه های پایتخت چنین جاهایی وجود دارد وای بحال شهرستانها جاهایی که هیچ کسی گذرش به آنجا نمی افتد .

در دو روز عمرِ کوته سخت جانی کردم
با همه نامهربانان مهربانی کردم
همدلی هم آشیانی هم زبانی کردم
بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم , نیست نیست ....
آن سرانجامی که بخشاید نویدم , نیست نیست .....
هدیه از ایام جز دل ریشم , نیست نیست ....
من نه هرگز شکوه ای از روزگارم کرده ام
نه شکایت از دو رنگی های یاران کرده ام
گرچه شکوه بر زبانم می فشارد استخوانم
من که با این با این برگریزان روز و شب سر کرده ام
صد گل امید را در سینه پرپر کرده ام
دست تقدیر این زمانه کرده ام هم رنگ خزانم ....
پشت سر پلها شکسته , پیش رو نقش سرابی
هوشیار افتاده مستی , در خراباتِ خرابی
مهربانی کیمیا شد , مردمی دیریست مرده
سرفرازی را چه داند سربزیری , سر سپرده
می روم دلمردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم ...
بر کلام ناهماهنگِ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم
در دو روز عمر خود بسیار هرمان دیده ام
بس ملامت ها کزین نامردمان شنیده ام
سر دهد در گوش جانم , موی همرنگِ شبانم
من که عمر رفته بر خاکسترِ غم چیده ام
زین سبدگردی ز خاکستر به خود پاشیده ام
گر بنانم یاد نمانم , بنده پیرِ زمانم ............!

موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~




........................................................................................

Friday, March 15, 2002

با سلام به دوستان عزیز . امیدوارم همگی خوب باشید . امروز می خواستم در مورد افراد بازنشسته مطلب بنویسم اما با اتقاقی که دیشب افتاد برام تصمیم گرفتم کمی در مورد دوستی و راه و رسم دوست داشتن بنویسم . در باره کلمه دوستی, کلمه ای که همه ما ازش یاد می کنیم اما اکثر ما در بجا آوردن حق دوستی از خودمون ضعف نشان می دهیم .
خیلی از ما با اینکه این کلمه مقدس را باور داریم اما پایبند آن نیستیم ! بهتره از خودم بگم من در دنیای واقعی و خارج از این دنیای مجازی یعنی اینترنت هیچ دوستی ندارم .... البته دوستانی داشتم اما به دلایل گوناگون عمر دوستی های ما زیاد نبود یا من درگیر مشکلاتی بودم که نمی توانستم دوستی را ادا کنم و خودم کناره گیری میکردم تا دل دوستانم از من نرنجه و یا آنها مگسان دور شیرینی بودند ..... اما در این دنیای مجازی چند دوست خوب دارم دوستانی که حتی جای بعضی از کمبود های منو پر کردند , دوستانی که حتی از نظر سنی هم با من تفاوت دارند, از نظر مکانی از نظر بعد مکانی از نظر دانش و معلومات و ... اما با این همه ما کاملا همدیگر را درک می کنیم . من آنها را عاشقانه می پرستم و دوست دارم با آنها احساس نزدیکی می کنم مثل دو روح در یک بدن من آنها را دوست دارم چون آنها هم منو دوست دارند چون آنها کسانی هستند که منو , خودِ منو به عنوان اینکه فقط یک انسان هستم به دوستی پذیرفتن نه به خاطر اینکه من دختر باشم یا پسر باشم یا بخاطر ثروتم یا وضعیت اجتماعی من ! آنها منو با همه بود و نبودم پذیرفتن ....!
امروز می خوام به موضوعی اشاره کنم که مدت خیلی زیادی هست که فکر منو به خودش مشغول کرده و آن هم نوع دوستی با دیگران و نوع نگرش دیگران نسبت به دوست هست !
من مدت کوتاهی هست که در این سایت نوشته هامو می گذارم و یا از گوشه و کنار مطالبی را که برام جالب میاد با کمی دستکاری در اختیار عموم قرار می دهم , و در این مدت با انواع آدمها ارتباط برقرار کردم یا به ملاقات بعضی از آنها رفتم یا با آنها ارتباط احساسی عمیق برقرار کردم اما تنها چیزی که در این بین باعث شده من نتونم از این نوع دوستی ها لذت ببرم یا ارتباط مستمر داشته باشم بر می گشت به انگیزه اطرافیان من یا بهتره بگم مخاطبان من !
خیلی ها بودند که با من حرف زدند و منو دیدند . اما این افراد تنها چیزی که براشون مهم بود فقط جنسیت بود یعنی تمام آنها بجز دو نفر فقط و فقط به این خاطر که من دختر هستم تصمیم به دوستی با من گرفتند و ارتباط . به عنوان مثال اگر من پسر بودم هیچ کدام از این آقایون محترم حتی رغبت نمی کرد که با من یک کلمه حرف بزنن یا چت بکنه یا نامه رد و بدل بشه یا حتی ملاقات داشته باشیم ! از این عده بودند کسانی که در همین بلاگ ها مطلب می نویسند , دم از انسانیت و ارزشهای والای انسانی می زنند دم از بزرگی روح انسان می زنند و همینطور هر جایی هم بحثی می شه همیشه به عنوان اولین نفر خودنمایی می کنند و دم از عشق و دوستی و دوست داشتن می زنند و فریادشون این بلاگر را پر کرده .
اما همین افراد در مواجهه با بعضی واقعیات 180 درجه با اونی که وانمود می کردند تغییر می کنندد ! اسم نمیارم اما هستند کسانی که ادعای دوستی می کردند اما دوستی با ظاهر آدم ها با شکل آدم ها , با سطح زندگی آنها , با طبقه اجتماعی آنها و مهمتر از همه دوستی با جنسیتی خاص !!!!!
می خوام از این افراد بپرسم : آیا این ایراد داره که 2 دختر با هم دوست بشوند؟ یا حتی 2 تا پسر؟ شاید تصور این عده از دوستی با هم جنس معانی والاتری رو طلب می کنه ؟ مثل واژه همجنس باز یا .....!؟
اون آقایی که دم از معرفت و انسانیت می زنه همیشه و هر چند مدت که دلش از زندگی خودش و به قول خودش از کثافتی که این جامعه رو گرفته به ستوه میاد فریاد هاش پر می شه تو بلاگر و همه رو به باد انتقاد می گیره چندین صفحه می نویسه برای فقط تظاهر که بگه من هم انسانها رو درک می کنم , اما چرا این آدم در موقع اقدام تغییر موضع می ده ؟ یا اون خانومی که ادعای دوستیش از هزاران کیلومتر دورتر می شه و معیارش برای دوستی روابط جنسیه ... این آدم ها چه تعبیری از معنای دوستی می دونن و دارند ؟
چرا اون آقایی که دم از عشق می زنه و خودشو عاشق خدا و مردم می دونه و کلمات یا حق در پایین تمام نوشته هاش خود نمایی می کنه اینجا و در این موقعیت از این کلمه دور می شه !؟ یادش می ره کیه ؟ چی بوده ؟ کی بوده از کجا اومده و حالا چیه !!!
چرا همه ما به محض ارضا شدن یا سیراب شدن از وجود دوستان خود آنها را قراموش می کنیم ؟ مگه دوستی فقط یعنی این که کسی از دیگری کسب انرژی کنه ؟ و یا نفع رسان باشه ؟ این یعنی دوستی؟؟؟؟؟
در این مدت کوتاه با خیلی ها دوست شدم با کسانی که دو یا حتی سه برابر سن من بودند اما دلشون دریایی بود دلشون به عظمت این دنیای بیکران بود , به حدی عظیم که من تونستم به اونها لقب مادر یا پدر بدم , کسانی که از هزاران مایل فاصله به یاد من نگران شدند با من گریه کردند , غمگین شدند و شاد ! آیا این افراد حق دوستی را بدرستی ادا کردند یا آن کسانیکه بعد از روشن شدن بعضی از حقایق یا پی بردن به بعضی رازهای شخصی انسان, آن دوست و اون انسان را کاملا فراموش می کنند؟!
درست مثل اینکه چنین آدمی هرگز متولد نشده و هرگز وجود خارجی نداشته ! چرا اینقدر خود خواهی ؟؟؟؟
مگه آن انسان در ماهیتش چیزی فرق کرده ؟ چیزی عوض شده ؟ پس چرا دورویی ؟ چرا ریا ؟ چرا بی توجهی ؟
مگه این آفای 23 ساله با اون آقای 55 ساله ای که من بهش می گم بابا یا با اون خانوم 50 ساله ای که من بهش می گم مادر چه فرقی داره ؟ مگه ما انسان نیستم ؟ مگه اونها انسان نیستند ؟ پس چرا اینقدر بی عاطفه گی ؟؟؟!
دوستی از نظر این آدمها یعنی چی ؟ یعنی خنده ؟ یعنی شادی ؟ یعنی مسخره کردن دیگران ؟ زدن حرف های بی سر و ته ؟ رفتن بیرون و مدتی با هم بودن و تفریح کردن ؟ این یعنی دوستی؟ یا دوستی یعنی تحول ؟ یعنی استفاده معنوی از روح یکدیگر ؟! کدام اینها واژه دوستی را درست بیان می کند؟
قصدم از گفتن این حرفها فقط این بود که به این عده آدم به ظاهر دوست یا انسان های دوست نما بگم که دوستی یعنی : دوست داشتن ذات انسانها , دوستی یعنی عشق و ایثار , دوستی یعنی یکی شدن , دوستی محدود به زمان و مکان نیست , دوستی یعنی درون و دل و روح انسانها را دوست داشتن و پرستیدن , دوستی یعنی ویران کردن سد اختلاف طبقاتی یعنی نابودی مرز ظواهر , دوستی یعنی وسعت دادن به روح .....
ای کاش خیلی از ما حتی من , حق دوستی را به درستی ادا می کردیم .

یادمه که بچه بودیم
تو گذشته های دور
اون زمان که قلب ما
پر بود از شادی و شور
روزی که تو رو دیدم
موهاتو بافته بودی
با گلِ سفید یاس
گلوبند ساخته بودی
یادمه روی درخت
دو تا دل کنده بودیم
سال بعد از اون کوچه
ما دیگه رفته بودیم
شاید اون دلا دیگه
خشکیده رو ساقه ها
شاید هم بزرگ شده
زیر بال شاخه ها
چه روزای خوبی بود
ولی افسوس زود گذشت
تا یه چشم به هم زدیم
روز و هفته ها گذشت ......

موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Thursday, March 14, 2002

سلام بر همگی , امیدوارم همگی خوب باشید . بعد از یک تاخیر ط.لانی دوباره به جمع شما پیوستم و مطلب امروز رو با معرفی چند برنامه جالب برای کامپیوتر شروع می کنم :
برای بدست آوردن این برنامه ها کافیه وارد سایت www.google.com بشوید و برنامه مورد نظر را در آنجا تابپ نمایید .

Tgrad 1.10 : با این برنامه قادر خواهید بود متن های رنگین کمانی در صفحات وب خود ایجاد نمایید .
D - Color : با این برنامه می توانید شماره هر رنگی را بر حسب واحد هگزا پیدا نمایید و در طراحی صفحات وب خود بکار بگیرید .
Captura 1.0 : با این برنامه بسیار جالب قادر خواهید بود از هر قسمتی از صفحه مانیتور خود عکس های بصورت JPG تهیه نمایید و یا حتی بصورت full screen .
Alarm AMP 2.0 : با این برنامه می توانید کامپیوتر خود را بصورت ساعت شماته دار در بیاورید و آنرا تنظیم کنید که در ساعتی خاص بصورت خود کار به پخش آهنگ دلخواه شما بپردازد و شما را آگاه کند .
Swish 2.0 : با این برنامه می توانید به راحتی جلوه های فلش را ایجاد نمایید و حتی بسیار زیبا تر و ساده تر مخصوصا در افکت های متن و قابلیت فارسی نویسی را هم دارد !
یک منبع بسیار عظیم برای دستیابی به فایل های Crack و Patch های برنامه ها که بر اساس حروف الفبا منظم شده : http://flowers.pp.ru/rcz/t.htm
یک منبع بسیار غنی برای فابل های MP3 ایرانی : http://www.gherbedeh.com
یک سایت عالی برای پیدا کردن هر نوع فایل MP3 : http://www.empeg3.sk/top/a.htm
Tray Book : یک دفترچه تلفن بسیار عالی برای نوشتن آدرس و شماره تلفن و موبایل و ایمیل و دارای قابلیت شماره گیری یا تماس با اینترنت .

موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Friday, March 08, 2002

سلام به همگی , امیدوارم خوبِ خوب باشید . یک گزارش خیلی جالب براتون دارم از نمایشگاه لباس های زنانه تو همین تهران خودمون 
این نمایش زنده از سوی موسسه فخر انیشه به مدریت خانم مهلا زمانی و با حضور دانشجویان این موسسه برپا شده بود ! اما جریان این شو لباس در مملکت اسلامی ما خودش حکایتی داره که فکر می کنم خیلی جالب باشه براتون !!!!
علاقه مندان به دیدن بعضی از این مانگن های استثنایی! اینجا کلیک کنند !
شنبه 11 اسقند:
امروز از صبح همش تو این فکرم که این شو چطوری می تونه باشه اون هم تو فضای اسلامی . با فکر کردن به جایی نمی رسم و بلند می شم می رم لوازمم رو آماده می کنم برای بعد از ظهر !
هر چی می گردم دوربینم رو پیدا نمی کنم و بعد یادم می افته که چند هفته پیش چه بلایی سرش آمده !!!! موندم چکار کنم .... بالاخره تصمیم می گیرم برم بخرم چون لازم می شه ! حاضر می شم و می رم بازار رضا .
چند تا مغازه رو نگاه می کنم اما دوربینی رو که می خوام پیدا نمی کنم . اکثرا تجاری و آماتوری هستند و بنجل ! تو ویترین یک مغازه بالاخره دوربینی رو که می خواستم پیدا می کنم اما خیلی گرون !!!! 430 هزار تومان !
با کلی چونه زدن 405 تومن می خرمش و سریع بر می گردم خانه . بعد از ناهار راه می افتم به طرف نمایشگاه !
ساعت 15 :
در محوطه 2 صف تشکیل شده یکی برای بیننده ها و دیگری برای خبر نگاران ! به لطف داشتن کارت خبرنگاری
از خرید بلیط 3000 تومانی معاف می شم .
قرار بود نمایش ساعت 3 برگذار بشه اما الان ساعت 3:30 هست و هنوز از نمایش خبری نیست ! بعد از مدتی یکی از مسئولین برگذار کننده خبر می دن که نمایش ساعت 4 شروع خواهد شد !!!
این تاخیر باعث همهمه بین شرکت کنندگان می شود . با خانم بقل دستی خودم مشغول صحبت می شوم . و معلوم می شه این سومین نمایش از این دست هست و همچین جدید هم نیست !!!
شروع می کنم به ارزیابی محیط :
اما هر چی نگاه می کنم مشکلات و ناهماهنگی های بیشتری رو متوجه می شم و اینجا رو با شو های خارجی مقایسه می کنم ... سالن انتخاب شده خیلی بزرگه . نورپردازی ها خیلی ابتدایی و خنده دار جلوه می کنند و هم از نظر رنگ و هم از نظر افکت آزار دهنده هستند .
به ساعتم نگاه می کنم شده 15 دفیفه به 4 . یکدفعه صدای موزیک بلند و گوش خراشی بلند می شود یک موزیک تکنو که اصلا با این محیط جور در نمیاد !!!
چند نفر از خانوم ها بلند می شوند و اعتراض می کنند به صدای بلند ولی هیچ کس اعتنایی نمی کند !!
بالاخره با حضور خانم زمانی صدا قطع می شود . ایشان توضیح مختصری در مورد لباسها به شرکت کنندگان می دهند و اشاره می کنند که ابتدا لباسهای شب و اروپایی به نمایش در خواهند آمد و سپس لباسهای سنتی و قدیمی و بعد لباسهای ملی و مدرن !
اما درست چند دقیقه مانده به نمایش از بلند گو اعلام شد به علت وجود عکاسان و خبرنگاران لباسهای شب نمایش داده نخواهد شد !!!!!!!
با بلند شدن صدای اعتراض ما قرار شد تا در هنگام نمایش لباسهای شب دوربین ها را جمع کنند و بعد از نمایش تحویل دهند , اما دوباره چند دقیقه بعد خانم زمانی اعلام کردند که خبرنگار یعنی کسی که یواشکی عکس می گیرد و از نمایش لباسهای شب معذوریم !!!!!
به هر حال با شروع یک موسقی سنتی , مانکن ها که گویا دانشجو.یان علمی کاربردی سوره و شاگردان خصوصی موسسه بودند یکی بعد از دیگری وارد سالن شدند .
اما متاسفانه نه سالن و نه امکانات هیچکدام مناسب اجرای نمایش نبود . مثلا هم سطح بودن محل نمایش مانکن ها با زمین و گستردن چند طاقه پارچه سوزنی حتی باعث اشکال در راه رفتن مانکن ها شده بود که در نتیجه یکی از آنها سر خورد و باعث به هم خوردن جو ساکت محیط شد و بالاخره هم پارچه ها را جمع کردند !!
نورپردازی ها هم کاملا ناشیانه بود و اگثرا سر مانکن ها را هدف گرفته بود . در سالن سعی شده بود با ایجاد مه فضا جذابتر بشود اما آن هم بدتر باعث مضحکه شده بود چون رو به بالا تنظیم شده بود و بسمت تماشاچی ها می آمد و باعث تار شدن دید ما بود !!!
لباسهای قدیمی در 3 بخش : زندیه , صفویه و قاجاریه به نمایش در آمد آنهم با مانکن هایی بد هیکل و بی قواره ! هر چه به اندام آنها نگاه کردم توصیفی که از یک مانکن می شد کرد را نیافتم ! اما در کل 4 دختر واقعا خوش هیکل و زیبا در بین این خیل عظیم گری گوری ها به چشم می خورد و باعث کف زدن همه شدند ...
اما از طرز راه رفتن مانکن ها !!!!
راه رفتن خاص گربه ای که معمولا مانکن ها باید طی دوره ای بیاموزند و برای بیشتر جلوه دادن لباس مورد نظر است یا خبری نبود با به طرز بسیار ناشیانه به کار گرفته شده بود و حتی چند مورد هم باعت سکندری خوردن مانکن ها شد که نشان از بی تجربگی آنها می داد !
از دیگر ایرادات , وارد شدن ناگهانی مانکن ها بدون هماهنگی بود که مانکن های با لباس فرم وارد نمایش لباسهای سنتی می شدند و سردرگم بر می گشتند و باعت خنده حضار شده بود .....
لباسها تنوع لازم را نداشتند اکثرا از دامن چین دار بلند با یک یا دو حاشیه یا یک عبا با آستین های نه چندان بلند با رنگهایی یکنواخت و مرده و یا خیلی تند و فسفری استفاده شده بود .پارچه های بکار رفته هم از انواع بسیار نامرغوب و بیشتر ساده و لف لفی و یکرنگ بودند . از طرف دیگر لباسها در بلاتکلیفی رسمی و مهمانی دست و پا می زدند , گویا سعی شده بود که با یک عبا لباسهای مهمانی را به لباسهای رسمی تبدیل کنند و همین کار باعث جواد بازاری شده بود محشر ..... !
در میان نمایش هم برق رفت و پشت بند آن صدای زمین خوردن یکی از مانکن ها بگوش رسید و بعد از 10 دقیقه دوباره وصل شد !
بعد از نمایش لباسهای مدرن و سنتی نمایش لباسهای ارگانها و موسسات شروع شد از جمله لباسهای کارکنان آژانسهای هواپیمایی , فارغ التحصیلان دانشگاه و پرسنل شهروند و هتل ها , تشریفات , که بهترین آنها لباسهای کارکنان هتل داریوش کیش بود .
در پایان نمایش چهره خانم زمانی و همکاران ایشان بیشتر ماتم زده بود تا خسته !!!
بعد از رقتن شرکت کنندگان در یک فرصت مناسب سراغ خانم زمانی رفتم و شروع به سوالات کردم :
مهلا زمانی هستم 48 ساله و فوق لیسانس مدیریت از انگلستان و از سال 60 به جمع آوری صنایع عشایر ایران پرداختم و تحقیقم را روی لباسهای سنتی آنها آغاز کردم .
استقبال امروز چطور بود ؟ راضی بودید؟
- راستش من در حدود 12 میلیون تومان هزینه کردم اما مسئولان سالن ناهماهنگی های زیادی داشنتد و استقبال هم بسیار کم بود ...
انتخاب رنگ لباسها هم با شما بود؟
- ما لباسها را به عنوان نمونه ارائه کردیم و باید به این نکته توجه کنید که ما 23 سال از رنگهای تیره و مرده استفاده کردیم و نباید توقع داشت بیکباره به رنگهای شاد روی بیاوریم و مورد استقبال قرار بگیریم !
مهمترین موانع شما برای این کار چه بود؟
- مسئولان مخصوصا وزارت ارشاد هیچ توجهی به فعالیت های ما ندارند . مورد دیگر اینکه اجازه فیلم برداری را داریم اما اجازه پخش فیلم ها را نداریم در صورتی که حجاب کاملا در این نمایشگاه رعایت می شود و نیز آقایان خیاط هم نمی توانند به این نمایشها بیایند و کارها را ببینند !
مهمترین اقدامی که تا به حال انجام داده اید چه بوده ؟
- از سال 78 طرحی را به آموزش و پرورش دادم مبنی بر تغییر رنگ روپوش مدارس که تایید شد .
تو دلم می گم بیچاره بچه های دبستانی که شدن مضحکه با اون رنگهای آبی آسمانی یا سبز روپوش هاشون ! چقدر هم از خودش متشکره دهاتی بی سلیقه !!!!!!!
از خانم زمانی خداحافظی می کنم و میام بیرون .....
هوا کاملا تاریک شده و ساعت یکربع به 7 .
سوار ماشین میشم و راه میافتم به سمت خانه در طول راه به این جمله خانم زمانی فکر می کنم که گفت :
ما 23 سال از رنگهای تیره استفاده کردیم , مانتو مشکی , جوراب مشکی , روسری مشکی , کفش مشکی یا سرمه ای و نباید توقع داشته باشیم که بیکباره به رنگهای تند و شاد روی بیاوریم ......
با امید به رسیدن به ایرانی نوین
موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Wednesday, March 06, 2002

با سلام : امیدوارم همگی خوب باشید , من باز هم طبق معمول نتونستم آروم بگیرم و رفتم دنبال یک سوژه !!
پریروز یکی از دوستام بهم زنگ زد و بهم یک آدرس داد که برم یک سر به آنجا بزنم چون قضیش خیلی بکر هست .
من هم رفتم و ماحصل آنرا براتون می نویسم :
خیلی از ما طی چند ماه گذشته شاهد بودیم که در اخبار گفته میشد ایران روزانه 50 تن کالا به افغانستان ارسال می کند و اینکه ایران مبلغ 500میلیون دلار هم به این کشور کمک کرده در صورتیکه آمریک تنها 200 میلیون دلار پرداخت کرده !
و باز هم همه ما می دانیم که بیش از 500 هزار دانش آموز در مدارس خطرناک و مستهلک از نظر ساختمان درس می خوانند و 8000 هزار مدرسه بصورت چادر یا در فضای باز در ایران وجود دارد همه ما از این آمار ها و این کمک ها به این مردم خوشحال می شویم ولی آیا این تلاش ها ما را از مردم خود غافل نکرده؟!
گزارش زیر را بخوانیم و عبرت بگیریم :
امروز هوا از صبح ابری بود و من تردید داشتم که برم بیرون یا نه ؟! اما بالاخره حس کنجکاویم پیروز شد و من زدم بیرون .
ساعت 7 بعد از ظهر :
طبق آدرس رفتم به ..... خیابان کمالی ! داخل کوچه شدم و چیزی از پیش چشمم گذشت . لحظه ای مکث می کنم .... نه ممکن نیست ....چند قدم جلوتر می روم ! در پرتو نور نارنجی رنگ فانوسی زندگی راجاری دیدم اما این بار زیر آلونکی نایلونی .
سر جای خودم میخکوب شدم . خواستم جلو بروم و علت این کارشان را بپرسم اما هنوز تردید دارم نسبت به دیده های خودم ! نیم ساعتی می ایستم و بالاخره تصمیم می گیرم ! هر چه باداباد !
چند نفری دور آلونک ایستاده اند . به محض نزدیک شدنم پیرمردی عصبی بیرون می آید و شروع به دور کردن رهگذران می کند . صبر می کنم تا مردم بروند بعد از خلوت شدن می روم جلو و سلام می کنم !
جواب سلامم را با سردی پاسخ می دهد.
سلام
- علیک سلام . و بعد زیره لب زمزمه می کند : خدا این یکی را به خیر کند !
ببخشید . قصد مزاحمت نداشتم , می شه بگید اینجا چکار می کنید ؟
- بگذار راحت باشیم چی از جون ما می خواهید ؟
شروع می کنم به دل داری دادن پیرمرد :
پدر جان من از راه خیلی دوری آمدم که شاید بتونم به شما کمک کنم و یا حداقل وضع شما رو به گوش مردم برسانم !
- عزیز من , خانومم , اونهایی که می تونن کمک کنن الان توی رختخواب گرمشون خوابیدن ! شما چه کمکی می تونی بکنی ؟! درسته که ما ویلان شدیم اما کمک کجا بود؟ هر کسی میاد قولی می ده و فردا همه چیز فراموش می شه !
اما بالاخره یکی باید فریاد شما رو بشنوه یا نه؟
با گفتن این حرف پیرمرد شروع به گفتن می کنه :
او در حالی که سرما به تمام وجودش رخنه کرده می گوید :
- یکماهه که از خانه استیجاری مون اثاث کشیدیم اومدیم کنار خیابان !
چرا ؟ مگه خانه پیدا نمی شه؟
- خونه بود , پولش نبود !!!
خونه قبلی را چقدر پول می دادید؟
-2 میلیون تومان , اما چون بیمار شدم و بعد هم بیکار و نتونستم اجاره خانه رو بپردازم بعد از چند سال بیعانه خانه بابت اجاره ها کسر شد و در نهایت مجبور شدیم خانه را تخلیه کنیم !
بیماری شما چی بود ؟
- واریس !
کجا کار می کردین ؟
- یک شرکت خصوصی
مگه بیمه نبودین ؟
نه , چون سن من زیاد بود با وجود سالها سابقه کار , بیمه نشدم !
چقدر تحصیلات دارین؟
- دیپلمه هستم !
چند سالتونه ؟
- 60 سال
این خانم همسر شماست ؟
- بله , او هم 50 سال داره و بیماره !
فرزند ندارین؟
نه , ما تنهاییم .
می تونم با همسرتون صحبت منم ؟
- بله بفرمایین داخل ...
نایلون کنار زده می شود و داخل می شوم کف خیابان 1 قالی رنگ و رو رفته پهن است کفش ها رو در میارم و میام داخل چادر و به پیرزن سلام می کنم ...
- سلام دخترم , اینجا چکار می کنی؟
آمدم وضع شما رو به گوش مردم برسانم .
می خندد و سرش را تکان می دهد و دراز می کشد روی تشک . پیرمرد رویش پتو می کشد و از روی گاز پیک نیکی برایم چای می ریزد ! تشکر می کنم و شروع می کنم به پرسیدن سوالات :
همسایه ها برای شما کاری نکردن ؟
- چرا , به سقف نایلونی اشاره می کند و می گوید :
یکی اینو آورده و روی اساس ها کشیدیم !
و بغضش می ترکد و رویش را از همسرش می پوشاند و به سختی می گوید :
- بعد از 40 سال جون کندن باید اینجا باشم ؟؟؟
دستهایش را می گیرم و با او اشک می ریزم ....
به عینکش چشم می دوزم که چه مصیبت هایی را برای دیدن او مهیا کرده و کت رنک و رو رفته اش را که دیگر رمق گرم کردنش را ندارد ! پوست دستش از سرما ترک برداشته ! از کیفم کرمم را در میارم و به دستانش می مالم دستانی که باعت آبادانی بخش کوچکی از این مملکت بودند !!!!
به اثاث خانه نگاه می کنم , کمدی که روزی افتخار نگهداری کت و شلوار دامادی را داشته و امروز تکه تکه شده و می سوزد , یخچالی که پشت به رهگذران گذاشته شده و وظیفه دیوار را بر عهده گرفته 2 عدد مخده رنگ و رو رفته و کمی هم خرت و پرت .
پیرمرد اشاره می کند که برویم بیرون . از چادر نایلونی بیرون می رویم و پیرمرد چند تکه از کمد را بر می دارد و درون پیت حلبی می ریزد و آتش می زند تا گرم شویم . پیرمرد آرام به شعله های آتش خیره شده ...می پرسم :
پدر جان پیغامی نداری؟
- برای چه کسی ؟ من که کسی رو ندارم ؟!
برای مردم , برای مسئولین ...
پوزخندی می زند و می گوید :
- یه چیز بگم می تونی به گوش مردم برسانی ؟
نهایت سعی خودم را می گنم !
- من تنها یک سوال برام بی جواب مانده , نمی دانم چرا ما به افغانستان کمک می کنیم اما هم وطن های خودمان را فراموش کردیم !
چرا باید آنطرف دنیا صدای مردم شنیده ییشه اما کنار گوشمان فریاد ها شنیده نشه !؟؟؟ کاش ما هم ربان غیر ایرانی داشتیم ! اصلا کاش ما هم ایرانی نبودیم ! ما در روزنامه ها جدید ترین آمار فقر مردم کشور های دیگر را چاپ می کنیم اما از فقر داخلی غافلیم و سخنی نمی گوییم !
پیرمرد اینها را می گوید و از داخل چادر یک قاب عکس چوبی می آورد و عکس خودش و همسرش را نشانم می دهد و عکس را ار قاب خارج می کند و قاب را در آتش می اندازد و می گوید خاطرات جوانی هم با من می سوزند ....!
با خود می گویم او خاطرات جوانیش را می سوزاند اما این خاطرات هم جوابگوی سرما نیست باید کاری کرد تا شعله گرمی بخش همیاری ها خاموش نشود !

شب هنگام کناره شومینه نشستم و به شراره های آتش که از سوختن چوب پراکنده می شوند چشم دوختم به مبل لم می دهم و به پیرمرد و پیرزن فکر می کنم الان توی سرما تو خیابان تنها و بیکس ........ و ناخوداگاه اشکم سرازیر می شود !
در این گوشه های خلوت , زیر آسمان این شهر هزار چهره , همه چیز بوی غم و نفرت می دهد . بوی بیکسی , و دقیقا این زمان است که لحظه ها سالها طول می کشند تا سپری شوند ! همانند اینکه در سال صفر باشیم !
هر کدام از ما اگر چشم های خود را باز کنیم خواهیم دید که کسانی در همین نزدیکی ها فریاد می زنند :
آی آدماااااا .... که در ساحل نشسته شاد و خندانید , یکنفر در آب جان می سپرد , چشم بگشایید ......
موفق باشید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~





........................................................................................

Saturday, March 02, 2002

با سلام :
امیدوارم همگی خوب باشید . باز هم طبق معمول براتون گزارش دارم که بر عکس قبلی ها موضوعش متفاوت از دنیای ماست ! البته برای تنوع هم که شده خواستم موضوع کمی متفاوت باشه ! البته در هنگام تهیه این گزارش یک حادثه برایم پیش آمد که باعث شد من 1 هفته در بیمارستان بستری شدم .
موضوع : حیوانات و محیط زیست .
امروز یاد دوران کودکی خودم افتاده بودم .... زمانی که شعر گنجشکک اشی مشی سر زبانها بود و کاِستی هم در رابطه با این شعر از فریدون فروغی به یادگار مونده , اون زمونا مادر بزرگ می گفت اگر به پرنده ها غذا بدی فرشته ها خوشحال می شن . هر روز صبح بعد از صبحانه می رفتیم توی حیاط و برای قمری ها خورده های نان توی سفره را می ریختیم .
اما حالا ! روشن نیست چرا وضعیت فرق کرده شما اگه توجه کرده باشید به گربه هایی که در خیابان زندگی می کنند تا سایه آدم رو از 100 کیلومتری می بینن مثل فشقشه فرار می کنند یا همین طور گنجشک ها و سایر حیوانات..... ! اما چرا در کشور های دیگه پرنده ها بقدری با انسان ها مانوس و اخت شدند که حتی توی دست ما هم به آسودگی غذا می خورند ؟!
واقعا شاید کسی نداند چرا گنجشک ها بعضی جاها دیگر نیستند , گربه ها به کیسه های زباله شبانه دستبرد می زنند , و سگها در تاریکی شب به آدم ها حمله می کنند و ...
بحث این گزارش مربوط به حیوانات و خرید و فروش آنها است .
امروز دوشنبه است و هوا گرم و بهاری شده , دیروز از یک مغازه فروش حیوانات آدرس محلی رو گرفتم که هر نوع حیوانی در آنجا فروخته می شه و تصمیم دارم یک سر به آنجا بزنم .
باغ وحش فروشی در میدان مولوی :
بعلت شلوغی مسیر و اینکه آنجا رو بلد نبودم با آژانس به آن آدرس رفتم ... که آنهم چیزی در حدود 45 دقیقه طول کشید . در طول مسیر هم از آقای راننده سوالاتی درباره آنجا می کردم و ایشون هم با چشمهای از حدقه درآمده منو با نگاه عاقل اندر سفیه نظاره می کردند و جواب می داندن. کمی دورتر از آن محل از ماشین پیاده شدم و از راننده مسیر را سوال کردم و براه افتادم .
با اینکه از این مناطق خاطرات خوبی ندارم اما فضای قدیمی و سنتی اونجا آدم رو به گذشته ها پیوند می زنه و من هم مثل ندید بدید ها فقط داشتم در و دیوار ها رو نگاه می کردم و عکس می گرفتم که کم کم با نزدیک شدن به میدان بوی نامطبوعی به مشامم خورد ! وفتی به میدان رسیدم منظره عجیبی پیش روم بود به راننده حق دادم که منو چپ چپ نگاه می کرد .هر فروشنده ای حیوانی را برای فروش به همراه داشت . عده ای مخفیانه و عده ای هم آشکارا و نگاهشان به آدمهایی بود که عبور می کنند و با صدای گوش خراش خود کالاها یا همان حیوانات بیچاره را با نرخ های نجومی خود اعلام می کردند .
در این مکان خیلی ها ترسی از گرفتار شدن ندارند چند قدم جلوتر عده ای بیکار , دور جوانی شهرستانی را گرفته اند که پرنده ای شکاری را در پارچه پیچیده . جلوتر می روم و در همین حین بازاریابی شروع میشود :
قیمت چنده ؟
- یک میلیون !
به چه دردی می خوره ؟
- شیخ نشین ها واسش دو میلیون می دن !
چه غذایی می خوره ؟
- روزی یه مرغ !!
و چند قدم بالاتر پله ای رو به طبقات بالای مغازه ها باز شده و دو سوی راه پله ها پر از قفس و مایحتاج اسارت پرندگان به چشم می خورد !از پله ها بالا می روم و از متصدی آنجا می پرسم :
حیوون اهلی چی دارین ؟
- اینجا اصلا حیوون اهلی ندارین آبجی ! شما چی می خوای ؟! هر چی اراده کنی برات ردیف می کنم !!!!!
به شوخی می گم : میمون می خوام .
- چه نژادی ؟
یکم جا می خورم اما نمی خوام خودمو ببازم و می گم : فرقی نمی کنه .
و او که می فهمد من خریدار نیستم و به بازی گرفتمش می گوید :
- آبجی اینجا باید بیعانه بدی , حیوونو درِ خونه تحویل بگیری
حالا چه حیوونایی دارین ؟
پلنگ - میمون - ماهی - کوسه - مار - عقرب - خرس حتی شیر و ببر..... اصل مایشه آبجی ..!!!!
ازش تشکر می کنم و از پله ها پایین میام و می گردم دنبال سوژه ..... کمی جلوتر یک آقایی ایستاده و پرنده می فروشه . می پرسم :
این طوطی ها چندن ؟
- 900 هزار تا .. این فنچ های قهوه ای جفتی 100 , این طوطی معروف به عروس هندی 60 تا , این طوطی مُنگو برزیلی جفتی 80 تومن
و پرندگان خارجی در قفس های َتنگ و رنگ و رو رفته به مشتری ها خیره شده اند به امید اینکه شاید روزی آزادی را در زیر بالهای خود حس کنند ....!
از آنجا دور می شوم و به کوچه معروف به پشت بازار مولوی وارد می شوم در این محل بیشتر حیوانات ارزان قیمت به فروش می رسند مثل : مرغ , اردک , بوقلمون , قو خرگوش , سنجاب , کلاغ , قمری , گنجشک و ......
یک باغ وحش کامل آماده تحویل به مشتری ها !!!!! از اینکه چنین محلی در تهران وج.د داره و من نمی دونستم خیلی متعجبم !!
کمی جلوتر یک فروشنده ماهی قرمز های درشت و خوش رنگشو توی طشت های بزرگ ریخته , یاد استخر خانه مادر بزرگم می افتم که پر از ماهی گلی بود و با هم خمیر نان را می نداختیم براشون .... از فروشنده می پرسم می تونم عکس بگیرم ؟ و میگه بفرمایین ! چند تایی عکس از ماهی ها می گیرم .
شما شغلتون ماهی فروشیه؟
- نه آبجی از بیکاری ماهی میفروشم ...
از کجا میارین ؟
- فرحزاد .
قیمت ها چه جوریه ؟
با دستش یک ماهی بزرگ رو بر می داره و شکمشو نشون می ده و می گه این ماده است بندازی تو حوض سال بعد پر ماهی می شه جفتی پنج تومن می دم هیچ جا این ماهی ها رو چیدا نمی کنی !!!!
می گم بابا مرد بیچاره بندازینش تو آب....
اینم یکم منو مثل آدم ندیده ها نگاه می کنه و ازش خداحافظی می کنم و می رم جلوتر .....
اینجا حیوانات دست آموز فروخته می شه . سگ - گربه - سنجاب - موش خرما و .... فروشنده ها می گویند سنجاب ها بیشترین فروش را دارند , هر سنجاب 1000 تومان .. به سنجابها نگاه می کنم .... بیچاره ها با قلاده به گردن با چشمان درشت و براق خودشون به من خیره شدن... با ناراحتی به فروشنده می گم :
چطوری دلتون میاد اینا رو اسیر می کنین؟
- برو بابا شکمت سیره و ......جند تا لیچار بارم می کنه ... محلش نمی دارم و راهمو ادامه می دم ...
نمی دانم چه جوابی هم بهش بدم .... شاید هم واقعا حق داره !!
کمی جلوتر یک پسر بچه یک قفس پر از گنجشک و قمری برای فروش گذاشته .تعجب می کنم که حتی این حیوانات بی آزار هم خرید و فروش میشوند . می پرسم :
چنده ؟
- گنجشکا دونه ای 200 یاکریما 500
بهش می گم کُلش چند تا می شه ؟
- یکم نگاه می کنه داخل قفس رو و بعد می گه بیست سی تایی می شن
همشو به من می فروشی ؟
- از سوالم جا میخوره و می گه جدی یا شوخی ؟
جدیه جدی !
- آره می فروشم
اما یک شرط داره !!!
- چه شرطی؟ و حس می کنه که دستش انداختم و کم کم می خواد جبهه بگیره ...
همشو ازت می خرم به شرطی که همین حالا همه رو آزاد کنی برن و قول بدی دیگه این بیچاره ها رو اسیر نکنی
- خیلی جا می خوره و نگاه عاقل اندر سفیه به من می ندازه و می گه اول پولشو بده تا آزادشون کنم !
چقدر بدم ؟
کمی مکث می کنه و می گه : 5000 تومن .
کیفمو باز می کنم و پولشو بهش می دم و اونهم بعد از شماردن می ذاره تو جیب شلوارش و می گه واقعا می خوای آزادشون کنی ؟
با خنده می گم .. بله !
بعد خم می شه و در قفس رو باز می کنه و دونه دونه اونها رو پر می ده .... و اونها هم پر می کشن و تو دل آسمون دود گرفته گم می شن ......
از اون پسر تشکر می کنم و می گم قولت فراموش نشه و اون هم که هنوز گیج این کار منه سرشو تکون می ده و می گه چشم ... گرچه تو دلم می دونم که این قصه پایانی نخواهد داشت !!!!!
در پایان این گزارش متاسفانه یک آدم احمقی به خیال اینکه من مامور حفاظت محیط زیست هستم با من در گیر شد به خاطر عکس گرفتن و کار به جاهای بالا کشید که نتیجش شد در رفتن مچ دستم و مو برداشتن 2 تا دنده سمت راستم و شکستن دوربینم و در نتیجه خالی موندن بلاگ !!!!
امیدوارم هیچ وقت این حیوانات دوست داشتنی رو فراموش نکنیم . و هیچ وقت روزی نرسه که تو ظهرهای داغ تابستون وقتی تو اتاق دراز کشیدیم و با صدای لالایی قمری ها به خواب می ریم روزی بیاد که از شنیدن این آواهای دلنشین و زیبا محروم باشیم !
موفق باشید .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001