فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, May 15, 2010
حکایت محبوبه خانم :

مثل همیشه که وقتی من هر جا میرم یا هر کاری میکنم همیشه با کلی ماجرا همراهه , برگشتم به ایران هم همینطور بود و حکایتی فراموش نشدنی برام رقم خورد به اسم محبوبه خانم که شنیدنش خالی از لطف نیست براتون :

بعد از کلی ضرر , هواپیمام رو تغییر دادم و حاضر نشدم با قطر برگردم و البته کار خوبی هم کردم چون اگه با همون قطر کوفتی میخواستم برگردم , سر تاریخ بلیطم باید می اومدم ایران ولی بخاطر جریان خاکسترهای آتشفشان ایسلند که به حق جن و بسم الله یک شبه فوران کرد , یکهفته پروازم عقب افتاد و بالاخره بعد از باز شدن خطوط پروازی , رفتم فرودگاه برای برگشتن به ایران . دل توی دلم نبود و انگار که سالهاست از ایران دورم . حالا 5 ماه هم نشده بود ولی همیشه همین احساس رو داشتم و دارم . البته دلم میخواست بیشتر میموندم و بهار رو میدیدم ولی بیشتر از اون ویزا نداشتم .
درختها حسابی شکوفته کرده بودن و همه جا پر از گل شده بود و آدم وقتی بیرون میرفت مست از زیبایی های طبیعت و زنده شدن زمین میشد . هوا گاهی اینقدر گرم میشد که دلت میخواست لخت بری از خونه بیرون و اونوقت آفتاب میسوزوند بدنت رو و گاهی یکهو چند روز سرد میشد و با کت و بافتنی میرفتی و شب هم مجبور بودی شوفاژ روشن کنی و زیر چهارتا لحاف بری !!! روزی هم که داشتم بر میگشتم همه مسیر تا فرودگاه هیترو رو گلهای زیبا و زرد رنگ ریپ پوشونده بود و حسرت میخوردم که کاش میتونستم بیشتر بمونم و بیشتر از زیبایی های طبیعت لذت ببرم . وقتی رسیدم فرودگاه مثل هر ایرانی ای که یک خروار بار با خودش داره , منم دو تا چمدون و یه ساک دستی داشتم و کلی اضافه بار . توی خونه وزن که کرده بودم 56 کیلو بار داشتم و مجاز بیست کیلو میتونستم ببرم . چند نفری که پشت قسمت تحویل بار نشسته بودن رو از نظر گذروندم . چند نفر زن و دو تا مرد . طبق اصل همیشگی که هیچ زنی نباید به سراغ هم جنس خودش بره , نوبتم رو مدام به پشت سری هام میدادم تا برم سراغ اون مردها ! کلن نمیدونم چه حکایتیه که ما زنها چشم دیدن هم رو نداریم و محاله به همجنس های خودمون رحم کنیم !!! بجز اون هم کلن زن ها در امور قانونی و مقرراتی به شدت سختگیر هستن و مو لای درزشون نمیره و همین جا پیشنهاد میکنم که چه مرد باشین چه زن , برای کارهای غیر قانونی و رشوه و .. سراغ زنها نرین !
خلاصه رفتم سراغ یکی از همون مردها که جلوش خالی شده بود و بعد از دادن پاسپورت و بلیط , چمدون ها رو گذاشتم روی نقاله و شروع کرد وزن کردن ! گفت اضافه بار داری ! شروع کردم عشوه اومدن و ناز کردن و خلاصه کلی چونه زدم تا آقا دلش سوخت و 9 کیلو از بارهام رو بخشید و باقی رو کیلویی 23 پوند حساب کرد !!!!!! البته ترازوی عمه م اینا هم خراب بود و اون 56 کیلو 68 کیلو شده بود توی فرودگاه .. خلاصه چشمتون روز بد نبنیه ! نزدیک نهصد پوند اضافه بار دادم . حالا 900 رو به 1500 ضرب کنین تا ببینین چه رقم خوشگلی در میاد و اشکم در اومده بود . راستش همه ش یا سوغاتی بود یا خرت و پرت و محض نمونه 4 تا چیز درست و حسابی هم نبود و ارزش همه بارهام رو جساب میکردی 500 پوند هم نمیشد و اونوقت این همه پول اضافه بارم شده بود ! کسی رو هم نداشتم که بارها رو در بیارم بدم ببره . خواستم مقداریش رو هم در بیارم بندازم دور که گفت نمیتونی ! فقط 4 کیلوش کاتالوگ ها و کتابهای خواهرم بود که سفارش داده بود براش بیارم !!!!!! دو کیلوش اسباب بازیهای رایان بود و همینطوری بگیر برو تا آخر .. سفارش های مردم و من بدبخت گوزم نداشتم . یه دوربین و لپ تاپ و کمی لباس و کفش و لوازم اشپزخونه ریزه میزه و ادویه و .. باقیش همه آشغال بود . خلاصه اینقدر اینور اونور کردم تا طرف قبول کرد که کوله م رو پشتم بندازم و ساک دستیم رو هم دستم بگیرم و برم توی گیت و اگه مامورا جلومو گرفتن , برگردم و ساکم رو هم بدم بار که 8 کیلو وزنش بود و اونم اضافه بار بزنه وگرنه که هیچی . راه افتادم سمت گیت و خوشبختانه کسی جلوم رو نگرفت تا قسمتی که وسائل رو میذاشتی زیر دستگاه که یهو بوق دستگاه شروع کرد صدا کردن ! برق از سرم پرید و یه مامور زن هم اومد طرفم و منو برد طرف چمدونم و گفت بازش کن . خلاصه هر چی فکر کردم که من چی دارم عقلم به جایی نرسید تا اینکه زنه از توی ساکم یه چاقوی ارتش سوئیس جیبی و یه ژل آنتی باکتریال دست در آورد و گفت اینها ممنوعه !!!! و بعد هم جلوی چشمم جفتشون رو انداخت توی سطل . اینقدر دلم سوخت که حد نداشت . عاشق اون چاقوی نازنینم بودم و چقدر باهاش شاخه های گل دزدیده بودم و روی ماشین های همسایه هایی که جلوی خونه م پارک کرده بودن خط انداخته بودم و ... که بماند ! به فارسی شروع کردم به زنه فحش دادن و حرصم رو خالی کردن . داشتم لوازمم رو جمع میکردم که یه آقای نسبتن مسنی خودش رو رسوند به من و گفت : خانم شما ایرانی هستین ؟
- شما اگه نمیدونین من ایرانی هستم پس چرا دارین با من فارسی حرف میزنین ؟
ببخشید شنیدم دارین فارسی فحش میدیدن فهمیدم ایرانی هستین !
- خب حالا منظور ؟ چیزی باید ببرم ؟ نمیبرم ! من هیچ بسته و وسیله ای نمیبرم با خودم !!!!!!!
*** توضیح : آقا یکسری ایرانی ها هستن که وقتی میبینن یکی داره میره ایران یا هر جای دیگه بسته یا هر چیزی رو میدن دستت که اینو رسیدی فرودگاه بده به فلانی ! حالا اینکه توی این بسته چی باشه خدا میدونه و چقدر هم روی در و دیوار زدن که از کسی چیزی نگیرین و هر چیزی توش باشه از مواد گرفته تا بمب و گوز و ... مسئولش شما هستین و ما شما رو مقصر میشناسیم !!!

نه خانم , بسته ای ندارم , خانمم مانتوش رو جا گذاشته و فقط میخواستم اینو ببرین بدین بهش .
- آقای محترم من پروازم از کجا معلوم با خانم شما یکی باشه و بعد هم توی این همه آدم من چطوری خانم شما رو پیدا کنم ؟
مگه شما با پرواز ....... نمیرین ایران ؟
چرا ! از کجا فهمیدین ؟
دیدم که توی صف ..... ایستاده بودین ! شما فقط این مانتو رو با خودتون ببرین توی هواپیما و من زنگ میزنم به خانمم و مشخصات شما رو میدم بهش و میگم بیاد از شما بگیرش .
با اکراه قبول کردم و مردک هم زنگ زد به زنش و شروع کرد مشخصات منو دادن که مانتوت رو دادم به یه خانمی که شبیه زن فلانی هست و موهاش مشکلیه و قدش فلانه و این لباس رو پوشیده و .. راه افتادم به سمت گیت . سر راه سری به فری شاپ زدم و برای آرتین یه ادکلن خریدم و دو تا هم عطر برای خودم و بعد هم نشستم یه قهوه بخورم . هنوز کلی وقت داشتم تا پرواز . مدام هم به این مانتو که بهم داده بود فکر میکردم و دلم شور میزد . با خودم میگفتم نکنه توش مواد جاسازی کرده باشن و منو بگیرن ؟ خلاصه آخر تصمیم گرفتم مانتو رو بندازم دور . قهوه م که تموم شد , رفتم دستشویی و مانتو رو چپوندم به زور پشت سیفون و اومدم بیرون و رفتم سمت گیت و بردینگ کارتمو نشون دادم و رفتم تو و یه گوشه نشستم و خودمو پشت جمعیت استتار کردم که مبادا زنک بیاد سراغم . خوشبختانه تا زمان باز شدن در هواپیما پیداش نشد و منم با این فکر که دیگه تموم شد , سوار شدم و سر جام نشستم . کمربندم رو داشتم میبستم که یهو یه پیرزن جلوم سبز شد و با لبخند گفت شما خانم ..... هستین ؟ موندم بهش چی بگم که از دهنم در رفت و گفتم بله . شما ؟
- من همونم که شوهرم مانتوم رو داد به شما تا برام بیارین .
خب .. چیزه ! من راستش مانتوی شما رو انداختم دور !
چیکار کردین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انداختم دور .. آخه ترسیدم یه وقت توش دارگ باشه و برام دردسر بشه !
خانننننننننم !!!!! شما هیچ میدونی مانتوی من چقدر ارزش داشت ؟ اونو از نایس بریج خریده بودم و کلی پولش بود ...
اینو که گفت غش کردم از خنده .. آخه مانتوش خیلی قراضه بود .. زنه که دید من میخندم بیشتر عصبانی شد و گفت : بخند بخند ! مثل اینکه شما زیادی فیلم سینمایی نگاه میکنی !!!!!!
دیدم خیلی بد شد و گفتم : ناراحت نباشین من مانتوی خودمو میدم شما بپوشین و خودم پالتو دارم و اونو خودم میپوشم .. پولش هم هر چقدر شده بگین تا بهتون بدم ! اینا رو که گفتم کمی آروم شد و گفت : پس موقع پیاده شدن میام پیشتون تا با هم بریم .. و رفت .
نفس راحتی کشیدم و صندلیم رو دادم عقب . کمی بعد هواپیما بلند شد و به سمت ایران راه افتادیم . تا ایران 6 ساعت تقریبن راه بود . منم چشمام رو بستم و کمی خوابیدم . وقتی بیدار شدم تنها نیم ساعت گذشته بود . زدم روی مانیتور و مشغول چک کردن فیلم ها شدم . چشمم افتاد به فیلم آواتار و مشغول دیدنش شدم . فیلم جالب و در عین حال مزخرفی بود . هم دلت میخواست ببینی و هم نمیخواستی . وسط های فیلم ناهار آوردن . یه شراب سفید هم گرفتم تا بخورم و بتونم کمی بخوابم . ناهارش آشغال خوبی بود . مرغ با طعم فریزر و کمی سبزیجات و پاستا و یه سالاد میوه بدون طعم و یه دسر اجق وجق . از هر کدوم کمی خوردم و رفتم سراغ شراب و تا تهش رو خوردم . ولی فایده ای نداشت . مهموندار رو صدا کردم و یه شراب قرمز ازش خواستم . برام آورد . خوردن همان و سر درد هم همان ! سر درد و سر گیجه بدتر خواب رو از سرم پروند . یکساعت بعد نمیدونم وارد کدوم جهنمی شدیم که خلبان اعلام کرد کمربندها رو ببندین و هواپیما شروع کرد لرزیدن اونم چه لرزشی . صد رحمت به تابوت های پرنده ایران !!! انگار که هواپیما پارکینسون گرفته باشه . چنان میلرزید که هر چی خورده بودم رو کم مونده بود بالا بیارم . زنها بعضی هاشون جیغ میزدن و بچه ها گریه میکردن و مردها تخمهاشون اومده بود زیر گلوشون . منم با پوست کلفتیم کمی ترسیده بودم و هر چی زمان میگذشت و لرزش ها شدیدتر میشد ترسم بیشتر میشد . پیرزن هندی ای که کنارم نشسته بود مثل یخ انگار نه انگار ! داشت روزنامه میخوند و و خونسرد . دیدن قیافه خونسردش بیشتر عصبیم میکرد و هی فحشش میدادم تو دلم . داشتم به خونسردیش فکر میکردم که یهو هواپیما انگار افتاد توی یه چاله و رفت پایین و اومد بالا و کم مونده بود از ترس سکته کنم و ناخودآگاه دستهای پیرزنه رو گرفتم . پیرزنه نگاهم کرد و خندید و دستمو محکم گرفت و زل زد تو چشمم . خدایا این دیگه چه جانوری بود نمیدونم . خلاصه نیم ساعتی این لرزش ها طول کشید تا بالاخره تموم شد . پشت سرش هم قطار صف توالت بود که راه افتاده بود و همه از ترس شاششون گرفته بود .
خلاصه هر طور که بود گذشت و رسیدیم ایران . از ساکم مانتو و پالتوم رو برداشتم و پالتو رو پوشیدم و روسریمو سرم کردم و مانتو رو گرفتم دستم تا بدم به پیرزنه . چشم انداختم تا پیرزنه رو ببینم ولی نبود که نبود . از هواپیما هم که پیاده شدم تو صف چک پاسپورت هی سرک میکشیدم تا پیداش کنم ولی نبود . فکر کردم لابد زودتر پیاده شده و رفته . رفتم یه گوشه و پالتو رو در آوردم و مانتومو پوشیدم و ایستادم توی صف . یهو دیدم یکی صدام کرد و برگشتم عقب و چشمم افتاد به پیرزنه ! یه مانتو تنش بود چرررررررروک یعنی انگار این مانتو رو انداخته بودن زیر پا و نمد مالیش کرده بود . دیدن اون مانتو و قیافه مادر مرده ش باعث شد طوری بزنم زیر خنده که همه برگشتن ما رو نگاه کردن ! پیرزنه هم یهو قاطی کرد و گفت :
بخند بخند ! بایدم بخندی ! مانتوی گرون قیمت منو انداختی دور و من مجبور شدم این آشغالو از مهموندار بگیرم و آبروم بره .. بایدم بخندی !!!!!! بعد هم راهشو کشید و رفت . هر چی صداش کردم بیا مانتومو بپوش نیومد که نیومد ! وقتی اومدم بیرون دیدم کنار فامیل هاش ایستاده و داره منو بهشون نشون میده .. باز دوباره زدم زیر خنده با دیدن مانتوی چروکش ... اینقدر خنده دار بود که حد نداشت و خلاصه تا آرتین و رایان بیان پیشم من فقط یک بند مثل دیوونه ها میخندیدم و حتا وقتی که آرتین بغلم کرد داشتم فقط میخندیدم و آرتین فکر کرده بود خل شدم و زده به سرم .. بعد که جریان رو براش گفتم و زنه رو نشونش دادم اآرتین هم منفجر شد .. حالا فامیلای زنه ایستادن با عصبانیت دارن ما رو نگاه نمیکتن و ما هم هی میخندیم !
حالا اینکه میگن بعد از هر خنده گریه ست , نوبت گریه منم رسید . بیرون فرودگاه آرتین گفت باید با اتوبوس بریم ! فکر کردم شوخی میکنه و گفتم پس ماشین چی شد ؟ گفت پارکینگ رو بستن و با اتوبوس باید بریم تا پارکینگ بعدی !!!!!! دیگه چطوری ما این چمدون ها رو کشیدم بالا توی اتوبوس و سرپا ایستادیم وسط اتوبوس و رفتیم تا پارکینگ بماند . چند دفعه که با ترمز های اتوبوس ولو شدم روی چمدون ها و موقع پیاده شدن هم سر فحش رو کشیدم سر راننده و دق و دلیمو سرش خالی کردم اومدم پایین . خلاصه اینم جریان محبوبه خانم ..

این مطلب رو سه هفته قبل پست کرده بودم و نمیدونم چرا پابلیش نشده بود و توی درافت بود . امشب اومدم پست جدید بذارم دیدمش . حالا پست بعدی باشه برای بعد :)



........................................................................................

Wednesday, April 14, 2010

خب عید هم اومد و تموم شد و از دستش راحت شدیم . توی این مدت اتفاقات جالبی برام افتاده اینجا . البته جالب جالب هم نه ولی باز از روزهای اول بهتر بوده و فعلن فقط لحظه شماری میکنم بر گردم ایران . میدونم مثل همیشه پشیمون میشم ولی اونجا بیشتر انگیزه برای زندگی دارم تا اینجایی که بلا تکلیف هستم و هیچ کاری ازم بر نمیاد . اوایل دنبال این بودم که به یک کلکی بمونم اینجا ولی وقتی بدور از احساسات و با عقل به قضیه نگاه میکنم میبینم چیزی وجود نداره که بتونه منو اینجا خوشبخت کنه و برام جالب باشه . نه اینکه توی ایران هم بهشت در انتظارم باشه ولی وقتی اینجا خونه و زندگی نداری و رو هوا هستی یا بقول خودمون , آویزون فک و فامیلت هستی , خیلی اذیت میشی و همیشه خودت رو سربار حس میکنی . اونهایی هم که فکر میکنن اینجا خیلی تاپ هست و آخرشه , خب عقیده خودشون رو دارن و شرایط هر کسی با کس دیگه فرق داره . چند دسته آدم هستن که میتونن اینجا زندگی خوبی داشته باشن . کسایی که اینجا دارن درس میخونن . مشکل زبان ندارن و مشکل کار ندارن و اقامت و .. درس میخونن و زمانی هم که درسشون تموم شد با هر کلکی شده میمونن . یا کار یا ازدواج یا راههای دیگه ! اونهایی که از سالها قبل اومدن اینجا . زبان بلد هستن و شغلی دارن و خونه و زندگی تشکیل دادن حالا یا سیاسی هستن یا هر چی , دیگه براشون سخته برگردن و زندگیشون اینجاست و معلومه برگشتن برای اونها حماقته ! ولی برای کسی مثل من که نه زبان بلده و نه مدرک تحصیلیش رو اینجا قبول دارن و بهم هم کار نمیدن , اینجا موندن چه حُسنی برای من داره ؟ بجز اینکه با هزار دوز و کلک بتونم فقط پناهنده سیاسی بشم و بشم جیره خور دولت انگلیس که البته هزاران نفر توی این کشور همینطوری زندگی میکنن و خیلی هم راضی و خوشحال هستن ولی این برای من جالب نیست چون پیشرفتی برای من نداره و یه زندگی بخور و نمیر به حساب میاد و نمیتونم پیشرفتی داشته باشم . یا میتونم سرمایه گذاری کنم که در بهترین حالت اینجا فقط رستوران جواب میده که من یکی اهل این نیستم که بشم آشپز !!!!! بعد هم اینکه صرفن بخواهی از اون محیط خفقان بیرون بری و جایی باشی که اعدامت نکنن و شلاق و .. نباشه , برای من معنی نداره چون من نه اهل سیاستم نه مجرم هستم و نه کاری کردم که باعث بشه بلایی سرم بیاد ! به گرونی و .. نگاه کنیم , همون پولی که ایران خرج میکنی , اینجا دو برابرش رو باید خرج کنی ! چون هر 1500 تومن پول ایران تازه میشه یک پوند و اینجا یک پوندی ها رو میندازن تو حوضچه آرزوها !!!!!!! ولی تو ایران اقلن 5 تا بهت نون بربری میدن و 2 روز شکمت سیره ! خیلی ها گفتن بمون و پشیمون میشی ولی تو جواب همشون همین ها رو گفتم و به نظرم خیلی منطقی هست .
دیگه نه سنی هستم که بخوام درس بخونم و برم دانشگاه و حوصله ش رو هم ندارم . نه آدمی هستم که زندگیم در خطر باشه تا به این بهانه بیام اینجا و بیافتم کله دولت انگلیس و هر هفته و هر ماه یه قرون دو زار بهم صدقه سری بدن و نه میتونم کاری پیدا کنم که در خور من باشه و توی اون پیشرفت باشه چون تحصیلاتم رو قبول ندارن و فقط میتونم توی رستوران کار کنم و کارهای رده پایین بگیرم ! از جیب هم بخوام بخورم , گنج قارون ندارم !!!!! یعنی بخوای از جیب بخوری , بهت چیزی نمیدن و حتا خونه هم نداری . پس باید خودت خرج کنی . بهترین کار برای آدمهایی مثل من اینه که ایران بمونن و هر از گاهی از اون خراب شده بزنن بیرون و هوایی عوض کنن و همیشه هم ویزاشون شارژ باشه برای روز مبادا تا اگه اتفاقی افتاد زود در برن . دید هر آدمی فرق میکنه به زندگی . یکی براش مهم نیست و میگه من هر جور شده میام و هر طورم شد زندگی میکنم و میمونم , مثل افغانی ها . طرف هیچی نداره ببازه و میاد اینجا احساس خوشبختی هم میکنه . چرا که نه ؟! خب من این آدم نیستم ! و اصلن دلیلی برای این کار نمیبینم . برای اینکه توی ایران هم من احساس خوشبختی نسبی میکنم . مثل همه اون هفتاد میلیون آدمی که دارن اونجا زندگی میکنن و منم یکی از اونهام و تافته جدا بافته نیستم . باید زودتر از اینها می اومدم که نشد و الان دیره . خیلی ها موقعیت خودشون رو با من و کسایی مثل من مقایسه میکنن و فکر میکنن شاهکاره از ایران در بیایی و مثل افغانی ها خارج از کشور زندگی کنی . اسمش همه رو میکشه ولی درونش اینطور نیست ! کشور با کشور هم فرق داره ! هدف مهمه که من هیچ هدف و انگیزه ای ندارم برای موندن اینجا ! چه اینجا باشم چه اونجا , برای من فرقی نمیکنه . اتفاقن این بار که اومدم بیشتراز ایران بودن عذاب کشیدم و روحم خسته شده ! اسمش سفر و تعطیلات بوده ولی در عمل چیزی جز سختی و عذاب برای من نداشته !
برای همین هم هست که نتونستم هنوز تصمیم بگیرم و بیشتر وقتم به گشت و گذار و لندن گردی میگذره . این شهر هم که یه جوریه و آدم با چند بار رفتن و اومدن همه جاش رو یاد میگیره و بعد براش خسته کننده میشه . البته شاید یکی از دلایلش این باشه که صد سال هم بگذره هیچی توی این کشور تغییر نمیکنه . هنوز هم با همون خاطرات کمرنگ سه سال قبلم همه جا رو پیدا میکردم و هیچ مشکلی نداشتم ولی جالبیش اینه که هر قسمتیش یه زیبایی خاصی داره . بهار اینجا داره شروع میشه و درخت ها و باغچه های خونه ها پر از گل شدن و همه جا داره کم کم سبز میشه . هوا گرم نیست ولی سرد هم نیست فقط اذیت میکنه و تا میای به گرمی عادت کنی دوباره سرد میشه . روزهایی که آفتاب در میاد از گرما میپزی و یهو میبینی خیابون میشه پر از آدم های لخت و پتی . زن ها سعی میکنن با کمترین پوشیدگی بیان بیرون و مردها هم که دیگه راحت . دمپایی و شلوارک و باقی لخت ! کسی هم به کسی نیست . رفته بودم هاید پارک و چشمام سیاهی میرفت از جمعیت . هر جایی از زمین که چمن بود , روش آدم نشسته بود . قسمت های دور دست پارک هم از دست اراذل و اوباش مسلمون در امان نبود . همونطور که مسلمون ها عقده دارن توی بروز هر رفتار انسانی , اینجا هم همینطوره وضع . رختخواب رو با پارک اشتباه میگیرن . زیر یکی از درخت ها در قسمت دنج پارک چشمم افتاد به پسری که شباهت فجیعی به طالبان داشت و دختری با حجاب که جلوی پسره نشسته بود و پسره داشت سینه هاش رو میمالید و ارواح خودشون کسی هم نمیدیدشون ! انگار نه انگار خدایی هم این موقع ها توی آسمون هست و آبرو و عفت رو فقط توی پوشوندن موهاشون میدونن نمیدونم مذهب اینها مثل مال سیک های هندی هست که نشون دادن مو ممنوعه و یا اسلامه ؟! باور کنین خودشونم نمیدونن .
یکی از کارهایی که تا دستم میاد انجام میدم میکنه اینه که سعی میکنم وجهه ایرانی ها رو اصلاح کنم و هر جایی میرم یه سابقه خوب از ایرانی ها به جا میذارم و یا هر کاری میکنم که خوبه و کسی ازم تعریف میکنه , مخصوصن میگم من ایرانی هستم !!!!!! اگه همه ایرانی ها همین کار رو میکردن از خیلی سال قبل , دیگه این حکومت هم نمیتونست برینه به وجهه ما ایرانی ها مخصوصن با اون سمبل پلیدی , احمدی نژاد ! توی مترو ها هر جا نوازنده ای میبینم که داره ساز میزنه , یه مشت پول میریزم براش و بعد که طرف چشمهاش از حدقه میزنه بیرون , بهش میگم ما ایرانی ها همه اینطوری دست و دلبازیم !!!!!! یا رستوران که میخوام تیپ بدم 20 پوندی به طرف میدم و یارو فکر میکنه من سواد ندارم و اشتباه کردم ولی وقتی میگم خودم دادم جا میخوره . تیپ دادن اینها آخه پنس هست و خودکشی میکنن یک پوند ! خلاصه فکر میکنم به تعداد موهای سرم وجهه ایرانی ها رو درست کردم به شخصه اینجا ! جالب اینجاست که بر عکس سوئدی ها که فکر میکنن ایرانی ها عرب هستن , اینها حتا زبون ما رو هم میشناسن و میدونن ما داریم فارسی حرف میزنیم . مثل ما که فرق فرانسوی و انگلیسی رو میفهمیم اینها هم میدونن حرف زدن ما فارسی هست ! این یعنی انگلیسی ها به نسبت وایکینگهای سوئدی فرهنگشون بیشتره و شعورشون خوبه !
یکی از نکات دیگه ای که فهمیدم این هست که ما ایرانی ها درسته توی ایران خیلی جواد و بی فرهنگیم و تا دستمون میاد به هم دیگه و شهر و در و دیوار و ... حال میدیم , ولی توی کشورهای خارجی ایرانی جماعت جزو مودب ترین و با فرهنگ ترین و قانون مند ترین شهروندان اون کشور به شمار میاد . و برعکس اون عرب ها و سیاه ها و مسلمونهای کشورهای دیگه جزو لش ترین و کثافت ترین و بیشعور ترین مردمی هستن که وارد کشورهای دیگه میشن و بیخود نیست که میگن فرهنگ ما چند هزارساله ست و در ذاتمون هست ولی اونها هیچی سرشون نمیشه و یک مشت احمق هستن !
پنج روز اینجا گذرم به بیمارستان افتاد و تا دستشون می اومد از خجالتم در اومدن . قلبم درد گرفته بود و حالم بد شده بود . یه بیماری مادرزادی قلبی که هر وقت زیاده روی میکنم , احمدی نژاد رو میاره جلوی چشمم . خلاصه ما رو بردن بیمارستان با تصور سکته قلبی ! محض نمونه یه دوا به من ندادن . فقط هر نیم ساعت می اومدن بالا سرم ببینن زنده هستم یا نه ؟ بعد لطف کردن منو بردن بخش سکته ای های قلبی . حالا نه خودم میدونستم چه مرگمه نه قبیلمون که منتظر شنیدن خبر پرتاب شدنمون به لقا الله بودن تا حسابی به مال و اموال برسن ! به کوری چشم اونها هم شده احمدی نژآد رو فراری دادم . آخر شب بود پرستار اومد و لباس هام رو در آورد و لباس بیمارستان رو تنم کرد . صد رحمت به ایران . زن و مرد که اینجا قاطی و بعد هم در و پیکر نیست . فقط دورت یه پرده هست که هر وقت میخوان بلایی سرت بیارن پرده رو میکشن و بعد که تموم میشه بازش میکنن و آدم احساس لخت بودن بهش دست میده ! خلاصه 2 تا برچسب هم چسبوند به سینه م و با سیم وصلشون کرد به یه مانیتور و به انگشتم هم یه گیره و اونم وصل به مانیتور و رفت ! خدا حالا من موندم میان نمیان چیکار میکنن ؟ یکی دو ساعت گذشت و خبری نشد . هر چند دقیقه هم این مانیتوره صدای بوق بوقش در می اومد و چراغ قرمزش روشن میشد و برق از سه فازم میپرید که الانه که بمیرم و دارم سکته رو میزنم ! بعد یه پرستار خیلی خونسرد می اومد و یه بیلاخ بهم میداد و میگفت اوکی و میرفت ! تا صبح مگه من خواب به چشمم اومد ؟ تا می اومدم بخوابم بوق بوق این دستگاه در می اومد . فرداش ایل و تبار اومدن بیمارستان و پرستار گفت این قلبش خرابه خیلی و ضربانش یهو 180 هست و بعد میشه 28 و 50 و ما نمیدونیم چرا اینطوره !!!!!!!!! حالا من خودم یه کمی پزشکی سرم میشه و خیر سرم 4 سال خوندم و بعد ولش کردم , با خودم میگفتم مگه میشه ؟ جنازه هم اینقدر تفاوت ضربان قلب نداره . خلاصه دو روز همینطوری با توهم گذشت . غذاشونم که زهرمار پیشش شرف داشت . صبحانه یه تست می آوردن و یه لیوان شیر و یه پودینگ مزخرف که هیچ کدوم نه نمک داشتن نه شکر نه طعم . نیم ساعت بعدش هم یه زن سیاه پوست با چرخ دستی می اومد که روی اون چایی و قهوه داشت و هر کی میخواست بهش میداد . خود زنه توی زیبایی به احمدی نژاد صد تا سور زده بود و من اولین بار دیدمش موهام وز کرد از ترس و فکر کردم اومده جونمو بگیره و مثل زامبی بود ! نمیدونم این وجیهه رو چطوری آوردن بیمارستان که مریض ها با دیدنش قبض روح بشن !؟! بهم چایی داد و تازه بهش گفتم ویک میخوام و این چایی اینقدر غلیظ و تلخ بود که همون قلپ اول رو خوردم سرم گیج رفت و دهنم جمع شد ! ناهارهاش هم که یک تکه فیله ماهی بدون نمک با سس سفید و یه قاشق پوره سیب زمینی و یه کاسه سوپ بدون هیچ طعم و مزه و یه ماست و یه آب پرتقال . که وقتی اینا رو میخوردی تر می افتادی ! شام هم که دو قاشق برنج تایلندی که مثل سنگ بود و دوباره ماهی و سبزیجات آب پز و سوپ ! خدا خفشون کنه . من که کم غذام با این غذا هیچ جامو نمیگرفت . شب ها هم که مریض ها صدای گاو و گوساله در میاوردن تا صبح و یه اسطبل درست و حسابی رو تداعی میکردن برای آدم و مگه میتونستی بخوابی ؟ روز سوم یکی از مریض ها که پاکستانی یا شاید هم هندی بود مُرد و واویلا . این فامیل هاش چنان عربده میکشیدن و جیغ میزدن که تا دو سه ساعت من توی شوک بودم . ایرانی ها رو ما مسخره میکنیم که مرده پرست هستن ! نیم ساعت نشده هم یه قبیله آدم ریخت بیمارستان و جسد یارو رو گرفتن رو هوا و الله اکبر گویان بردنش ! خلاصه روز چهارم شد و یه دکتر متخصص آوردن و یه کم نگاه به دستگاه کرد و بعد دستی نبضم رو گرفت و گفت دستگاه خرابه و طوریش نیست ! تو اون لحظه دلم میخواست مانیتور رو میکردم تو کون دکتره که 4 روز منو اسیر کرده بود و اینقدر زجر کشیده بودم ! نوار هم بهم وصل کردن و فرداش گفتن هیچیت نیست و یه آریتمی ساده بود و مشروب بی مشروب و شرت کم !
هر چی موزه هم توی این خراب شده بوده رفتم توی این مدت . جالبترینش به نظرم موزه بریتانیا بود که خیلی خوشم اومد مخصوصن از قسمت ایرانش . کلن وقتی این موزه رو میبینی متوجه میشی که انگلیسی های پدر سوخته رفتن کل دنیا رو گشتن و هر چیز نفیس و درست و حسابی ای که بوده تو دنیا سوا کردن و با خودشون بردن انگلیس گذاشتن توی موزه . البته دستشون درد نکنه چون اگه این کار رو نمیکردن معلوم نبود امروز این اشیاء اصلن وجود داشت یا نه ؟ یه آیت الله جاکشی فردا فتوا میداد مرگ بر کوروش و داریوش و , فرداش میزدن لوح و کتیبه و هر چیزش رو خرد و خاکشیر میکردن مثل اون طالبان حروم زاده و قضیه مجسمه های بودا در بامیان که همه رو نابود کرد ! به هر حال اونها بیشتر از ما قدر تاریخ و فرهنگ رو میدونن و خوشحالم که خیلی از نفیس ترین اشیا باستانی ایران و جهان در این موزه ست برای آیندگانمون از جمله منشور حقوق بشر کوروش . خوب هم شد که انگلیسی ها از دادنش به ایران منصرف شدن . همینطور در قسمت فراعنه مصر مومیایی ها رو وقتی میبینی کیف میکنی که با چه دقتی اونها رو نگهداری کردن و مطمئنن دست مصری ها بود یا فروخته بودنشون و یا نابودشون کرده بودن ! نکته دیگه ای هم که با دیدن این موزه میشد فهمید این بود که وقتی به تاریخ تمام کشورها نگاه میکنی متوجه میشی که چرا کشورهایی مثل ایران و چین و هندوستان و مصر و ... مهد تمدن شناخته میشن . چرا باید به تاریخ هفت هزار ساله خودمون افتخار کنیم . اشیایی که در اون زمان به دست اومده واقعن نفیس و در زمان خودشون بی نظیر هستن . اونوقت بر میگردیم به هزار یا دو هزار سال قبل و تاریخ اروپا رو میبینیم که با اینکه اینقدر از تمدن های ما جلوتر هستن در حال حاضر , ولی هیچی ندارن و کاملن وحشی بودن و بی فرهنگی در اونها مشهوده . در صورتیکه در قسمت ایران حتا لوازم جراحی که شباهت زیادی به ابزارهای پزشکی امروزی دارن دیده میشه ! اینه فرق بین مردمی با تمدن مثل ایران و مردم کشورهای دیگه . اینهاست که اصالت رو تعیین میکنه ! در واقع ما در برهه ای از زمان به ناگهان متوقف شدیم و اروپایی ها درست در همین زمان جهش کردن . ما از رشد جهانی عقب موندیم و اونها تلافی عقب موندگی تاریخیشون رو در سال های بعدی در آوردن و پیشرفت کردن . نکته دیگه اینگه خیلی از آثار ایران گویا در طول تاریخ محو شده . کشورهای هند و چین و عراق بیشترین آثار باستانی رو دارن و ایران کمترین رو . فقط یک اتاق اختصاص به ایران داشت . در موزه ایران باستان که در ایران قرار گرفته و نصف اثارش جعلی و تقلبی هستن و اصل اونها در فرانسه و انگلیس هست , هم به نسبت کشوری با این فرهنگ غنی و قدیمی , آثار کمی دیده میشه که جای تعجب داره . یا نابود شدن و یا هنوز کشف نشدن و یا به دلیل وسعت زیاد ایران , کشورهای دیگه آثار ما رو بنام خودشون ثبت کردن .
هوای لندن توی کثافت دست کمی از تهران نداره . یه بیرون میری و بر میگردی دماغت توش سیاه میشه و وقتی فین میکنی دوده میاد بیرون . پیشونی و صورتت هم که دستمال میکشی چرک میشه و سیاه ! بجز اون تفاوتی که امسال با سه سال قبل کاملن مشهوده اینه که تعداد مسلمونهایی که پناهنده شدن به اینجا به شدت زیاد شده . چون دفعه قبل به زور یکی دو تا زن چادری میدیدی ولی امسال هر جا میری زن های چادری همه هم با روبنده و نقاب ! ریدن به وجهه انگلیس و من موندم چطور دولت انگلیس اینها رو میپذیره ولی 4 تا جوون ایرانی که میخوان بیان اینجا بگردن و تفریح کنن رو جلوشون رو میگیره ؟ همون حقشون همینه که این نکبت ها رو راه بدن کشورشون تا یه روز همین ها به خودشون بمب وصل کنن و انگلیسی ها رو بترکونن .



........................................................................................

Tuesday, March 30, 2010

نوروز بر همگی خوش :

بازم یه نوروز دیگه و من دور از ایران ! امسال ولی نوروز رو در بدترین شرایط جشن گرفتم و سال نو رو آغاز کردم اونم درست وسط مهمونی بی بی سی فارسی در لندن که یکی از بدترین و در عین حال جالب ترین نوروز ها رو برای من رقم زد . دلایل خوبی و بدیش برای خودم ولی امیدوارم سال جدید سال بهتری از سال قبل باشه ولی طبق ضرب المثل معروف که میگه سالی که نکوست از بهارش پیداست , چشمم آب نمیخوره امسال اتفاق خاصی بیافته و اوضاع بهتر بشه . بد میشه ولی خوب نمیشه ! حالا هر چی ..

به نظر من نوروز رو فقط میشه توی ایران حس کرد . حتا وقتی که در خارج از ایران در بین ایرانی ها هم باشی و سفره هفت سین هم چیده شده باشه بازم رنگ و بوی بهار و نوروز رو نمیتونی حس کنی . در صورتیکه وقتی به پایان سال میرسین در ایران و نوروز نزدیک میشه , توی خیابون که راه میری از کنار هر مغازه ای که رد میشی بوی ماهی و سمنو و سنبل میره توی دماغت و شلوغی و تحرک مردم بهت یاد آوری میکنه که داره سال جدید میاد . وقتی که خونه تکونی رو شروع میکنی خودش نوید نوروز رو میاره با خودش و یا همون مراسم زیبای چهارشنبه سوری که نشون میده به آخرین روزهای سال رسیدی و گرم شدن هوا و جوانه زدن درخت ها همه و همه نشانه های نوروز رو با خودشون دارن . ولی اینجا توی این خراب شده چی ؟
هوا سرد و بارونی ! آفتاب با آدم قهره . آدمها همه سرشون تو لاک خودشونه و صبح ها شهر مثل شهر ارواح میشه و عصرها شلوغ و شب ها هم سکوت مرگ همه جا رو پر میکنه . کسی بجز اقلیتی ایرانی در فکر نوروز نیست و تازه همون تعداد کم ایرانی هم سعی میکنن ایرانی بودن خودشون رو از دید هم وطن هاشون مخفی کنن و آشنایی ندن . نمیشه هر جایی آتیش روشن کرد و از روش پرید و باید پول بدی و بری به مراسم چهارشنبه سوری و از روی کبریت سوخته بپری ! وقتی تو جمع های ایرانی ها هستی بازم غربت رو لمس میکنی . همه با هم بیگانه هستن همه با هم بد هستن و چشم دیدن هم رو ندارن . زن ها با حسادت به هم نگاه میکنن و وای به اینکه ایرادی داشته باشی , پچ پچ ها شروع میشه ! مردها هم که سرگرم نوشیدن و چشم چرونی هستن و لاس زدن با فلان زن و دختر . بچه ها هم که اصلن انگار نه انگار بویی از فرهنگ ایرانی بردن . حق هم دارن . همین دیدن اینهاست که بهت یاد آوری میکنه جات اینجا نیست .
حکایت غریبیه که تا وقتی لمسش نکنی نمیفهمی . وقتی ایران هستی دلت میخواد از اون جهنم بری ولی وقتی که رفتی دلت میخواد هر طور شده برگردی . مثل منی که لحظه شماری میکنم برگردم و مثل خر توی گل گیر کردم ! دلم برای ایران یک ذره شده . میدونم خیلی ها بهم میخندن و منو دیوانه میدونن ولی باور کنین همینطوره و باور کنین که میدونم که وقتی هم که برگردم خودم رو فحش میدم که چرا برگشتم ولی بازم خیلی چیزها اونجا هست و دارم که نمیتونم ازش کنده بشم . درسته مملکت افتاده دست یه مشت پاچه گیر و دزد و قاتل و جانی . درسته گرونی هست . درسته فشار و تهدید و هوای کثیف و محدودیت و نا امنی و خیلی چیزهای دیگه هست ولی وقتی توی شهر خودت راه میری لذت میبری . جایی که بهش تعلق داری بهت آرامش میده . خنده داره ولی وقتی توی خیابون های ایران راه میرم احساس مالکیت میکنم و میدونم حق دارم به همه چیز ولی وقتی اینجا هستم خودمو مال اینجا نمیدونم . به نظرم حتا اگه کسی هم اقامت داشته باشه بازم خودش رو جزو اونها نمیدونه و میدونه که غریبه ست و ریشه ش اینجا نیست ! منم همین احساس رو دارم .
اینجا زیباست , آزادی هست , آرامش هست , رفاه نسبی هست و آینده تامینه . ولی به چه بهایی ؟ اینکه صبح تا شب مثل سگ کار کنی و هیچی نفهمی از زندگی . ایران هم میگین مثل سگ کار میکنین ؟ اشتباه میکنین چون تو ایران ما فقط موقع کار تفریح میکنیم ! خلاصه بعد از سالها به این نتیجه رسیدم که بهتره آدم تا مجبور نشده و جونش در خطر نیافتاده گذرش اینطرف های برای همیشه نیافته و اگر هم میاد فقط برای تفریح بیاد . خیلی خوبه پول در بیاری ایران و هر از گاهی بیایی این طرف ها بگردی و خرید کنی و استراحت کنی و بعد هم برگردی سر خونه و زندگی خودت . توی این مدت مدام با خودم فکر میکنم آدمهایی که 30 ساله از ایران رفتن چطور تونستن طاقت بیارن ؟ چطور تونستن این غربت رو تحمل کنن ؟ تا وقتی که سالها قبل ایران بودم وقتی کسی از غم غربت میگفت میگفتم دیوانه ست ! خوشی زده زیر دلش ولی وقتی خودم بارها و بارها تجربه ش کردم تازه فهمیدم چی میگن تازه من مسافرم و میرم و میام و اینقدر دلگیر میشم وای به کسی که همیشه مجبور به موندن میشه !
خلاصه بقول معروف کف کردم ! نه دل و دماغ بیرون رفتن دارم چون هوا سرده و هی هم بارون میاد و نه حوصله نوشتن دارم و الکی با خودم ور میرم و روزها رو حروم میکنم تا زودتر برگردم ! اینم از حال و روز ما ..



........................................................................................

Friday, March 12, 2010

سفر به سرزمین روباه پیر :

از انگلیس خیلی خوشم میاد . بیشتر برای هوای ابریش . چون به آفتاب آلرژی دارم و کافیه توی آفتاب برم بیرون تا تمام قسمتهای بدنم که آفتاب بهشون میتابه قرمز بشه و شروع کنه به خاریدن ! دکترها هم از درمان عاجز موندن و میگن پوشیده باش دیگه ... خیلی از حجاب خوشمون میاد و یه مرضی گرفتیم که لخت هم بخواهیم باشیم نمیتونیم ! بجز اون از سر سبزیش و محیط قدیمیش لذت میبرم . به نظرم جای خیلی خوبی هست برای آدمهایی که میخوان آرامش داشته باشن . فقط نمیدونم چرا هر جایی میرم نمیتونم برای موندن تصمیم بگیرم . همه شرایط مهیاست ولی هنوز تکلیف من با خودم روشن نیست .. مثل گربه ای که هر جا ولش کنی شب دوباره بر میگرده خونه , منم هر جا میرم دوباره باید برگردم به همون ایران خراب شده که البته بدون آخوندا و حزب الهی های عوضیش , بهشت روی زمینه و با هیچ جا عوضش نمیکنم ...
سر قضیه دعوامون هم بلیط هواپیمام سوخت و هم خیلی از ویزام پرید و مجبور شدم دوباره بلیط بگیرم و اقلن ویزام رو از دست ندم و همون دو ماه هم غنیمت بود برام . از طرفی میدونستم آرتین این دفعه خودشم حراج کنه نمیتونه انگلیس بیاد و اینجا بهش ویزا نمیده به این آسونی ها و میتونم از شرش راحت باشم و کمی نفس بکشم . اولین باری بود که داشتم میرفتم سفر و اصلن نه نگران بودم و نه احساس غم داشتم . برای خودم هم عجیب بود. همه چیزم هم آماده بود و حتا وقت نشده بود چمدونم رو کاملن خالی کنم . این شد که یه روز رفتم یه آژانس هواپیمایی و لیستی از شرکت های هواپیمایی رو چیدن جلوم که انتخاب کنم . اول بسم الله هم اون تابوت پرنده , ایران ایر رو پیشنهاد داد خانمه ! گفتم ببخشید شما اگه بودین سوار میشدین ؟ گفت نه مگه از جونم سیر شدم ؟ پوفیوز ! جالب اینه خیلی این هواپیمایی ایران ایر خوش چسه , قیمتش هم اندازه پروازهای خارجیه !
پیشنهاد بعدیش ترکیش بود ! اونم رد کردم چون همین امسال یکی از تابوت هاش سقوط کرده بود و بعد هم کلن من با ترکها مشکل دارم و چشم دیدنشون رو ندارم ! پیشنهاد بعدیش ایرفلوت بود . روس ها چه گهی هستن که هواپیماشون چی باشه ؟!؟ در جا رد شد ... قطر رو پیشنهاد داد . گفتم هیچی ازش نمیدونم . شروع کرد کلی تعریف کردن . زیاد به دلم نشست ! گفتم یکی دیگه . گفت امارات هم که پر هست و جا نمیده . گفت بریتیش ایرورز هست بدم ؟ این خوب بود . انگلیسی ها جایی نمیخوابن که زیرش آب رد بشه .. وقتی بلیط رو برداشت که پر کنه دیدم روش نوشته بی ام آی . گفتم این چیه ؟ گفت همون بریتیش هست . گفتم : من قبلن هم با بریتیش رفتم اسمش این نبود .. خلاصه آخر گفت که بریتیش تو ایران جمع شده و جاش یه شرکت درجه دو انگلیسی اومده بی ام آی ! گفتم نمیخوام . خلاصه 45 دقیقه ما فقط چونه میزدیم تا آخر با همون قطر تصویب شد ! نمیدونم چرا نگران بودم . آخه قیمتش هم خیلی عجیب بود ! 720 تومن برام تموم شد . در صورتیکه امارات رو 960 زده بود که جاش پر بود .. و تازه میگفت این دو تا مثل هم هستن !
بلیط رو گرفتم و اومدم خونه و چمدونم رو چک کردم و آخرین لوازمی که میخواستم رو گذاشتم توش و موند کمی خرید شیرینی و سفارش های فک و فامیل ندید بدید نخورده و اینکه لیست کاملشون رو برام بفرستن تا همه رو بخرم و ببرم . وقتی تلفن زدن , بهشون گفتم من فقط بیست کیلو میتونم بار ببرم و 12 کیلو فقط لوازم خودمه و باقیش برای شما ! گفتن باشه و بعد شبش ایمیل زدن اندازه یه تریلی 18 چرخ سفارش .. حالا نمیشد هم نخری . داشتم میرفتم خونشون تلپ بشم و نمیخریدم چوب تو کونم میکردن !!! ایرانی ها رو میشناسین که ... حالا خریدهاشون چی بود ؟ مگس کش ! بادکش لوله باز کن ! سماور نفتی تزئینی ! انواع شیرینی جات . پنیر تبریز . پیاز چند تا دونه . کالباس و سوسیس . سبزی خوردن . تره یک دسته تازه نشسته ! سبزی قرمه سرخ کرده فریز شده ! کشک خشک ! سبزیجات معطر خشک . خلاصه یه چیزایی سفارش داده بودن که آدم دیوانه میشد .. کیسه حموم هم یادم رفت بگم !!!!!!! گفتم جهنم اضافه بار میدم و مهم نیست و اقلن اونجا هوامو دارن .. زنگ زدم به زهرا خانم و سفارش ها رو بهش دادم تا ترتیب سبزی ها رو بده و باقی رو خودم رفتم از تواضع خریدم و دو روز بعد که بارها رو کشیدیم شده بود 65 کیلو ! خدا خفه کنه اینا رو که من این همه بار رو چطوری میخواستم با خودم بکشم حالا اضافه بار بخوره تو فرق سر ننه احمدی نژاد .
خلاصه روز رفتن رسید و راه افتادیم بریم فرودگاه . حالا چمدون ها مگه جا میشد تو صندوق عقب ؟ آخر روی صندلی عقب هم 2 تا چمدون گذاشتیم و رفتیم . پرواز ساعت 4 صبح بود , بدترین موقع اونم ترانزیت . پیش خودم میگفتم تو هواپیما کپه مرگمو میذارم دیگه و جبران میشه من که همینطوری تا بوق سگ بیدارم و اینم روش . خلاصه رسیدیم و دو تا باربر گرفتیم و چمدون ها رو بردم تو و دو ساعت گشتم قطر رو پیدا کنم . ته ته بود و 4 نفر هم بیشتر توش آدم نبود . تعجب کردم ! صف امارات و باقی پروازها غلغله بود و صف کشیده بودن مردم و مال قطر اینقدر کم ؟ گفتم لابد هنوز زوده و مردم نیومدن . بارها رو دادم و منتظر این بودم که طرف بگه اضافه بار داری که دیدم تگ رو زد و گفت بفرمایین ! گفتم اضافه بار ندارم ؟ گفت نه هواپیما خالیه !!!!!!! باز پیش خودم گفتم خب الان که وقت مسافرت نیست و برای همینه .. برگشتم بیرون و رفتم پیش آرتین نشستم . یکساعت و نیم نشسته بودیم و خمار خواب بودم و داشتم میمردم از خواب . حالا همیشه خواب به چشمم نمیاد ها ولی نمیدونم چرا حالا که باید بیدار میموندم اینقدر خوابم می اومد . آخر به آرتین گفتم من میخوابم تو بیدارم کن . سرمو گذاشتم رو شونه ش و خوابیدم . غافل از اینکه آقا خوش خواب و از من زودتر گرفته خوابیده .. خلاصه چشمتون روز بد نبینه . درست یک ربع مونده به پرواز من از خواب پریدم و دیدم خرخر آرتین سالن فرودگاه رو گذاشته رو سرش و از بلندگو هم دائم اسم منو صدا میزنن به گیت .. حالا مگه بیدار میشد آقا ؟ هر چی تکونش دادم فایده نداشت و آخر بوسش کردم و بلند شدم رفتم تو . حالا نه به اون خلوتی اولش نه به شلوغی الان . دم بازرسی ها دفعه اول همینطوری گشتنم و این دفعه کم مونده بود تا توی شورتم رو هم بگرده ! کیفمو خالی کرد و بازرسی بدنی و با دستگاه گشتم و هر چی میگم هواپیمام پرید و صدام میکنن , میگفت تا نری نمیره ! حالا از اینور رد شدیم دم چک پاسپورت , گیر یه حروم زاده افتادم که پاسپورت رو دو ساعته نگه داشته و هی یه نگاهش به اونه یه نگاهش به صورت من . گفت روسریتو یه کم ببر عقب . بردم عقب . گفت اخم نکن ! خندیدم . گفت چرا میخندی ؟ گفتم خب میگی اخم نکن .. خلاصه ده دقیقه منو علاف کرد تا ولم کرد . بدو بدو میرفتم سمت گیت و رسیدم دم درش که مربوط به سپاه هست و باز بازرسی . هر چی میگم هواپیما رفت , میگه کجا بره ما نگهش داشتیم !!!! خلاصه وقتی رسیدم که داشتن در هواپیما رو میبستن و من خیس عرق و نفسم بند اومده و موهام از زیر روسری زده بود بیرون و یه وضعی داشتم .. دیگه طوری بود که کهمونداره وحشت کرد و رفت یه لیوان آب آورد داد بهم و بعد دستمو گرفت برد نشوند سر جام . هواپیما یه جت فسقلی و همه ش هم خالی . فکر کنم کل مسافرهاش 10 نفر هم نمیشدن و همه هم مرد بودن . نفسم که بند اومد حالت تهوع بهم دست داده بود از بس استرس گرفته بودم . بلند که شدیم , غذا آوردن . خاک تو سرشون کنن ساعت 4 صبح آخه کی غذا میخوره نمیدونم ... نخوردم و سعی کردم بخوابم ولی دلم به هم میخورد و درد میکرد ..
هوا کمی روشن شده بود که رسیدیم دوحه . دو ساعت توقف داشتم و بعد هم هشت ساعت پرواز تا لندن . گفتم توی اون هشت ساعت میخوابم . موقع پیاده شدن دیدم اتوبوس اومد ! پناه بر خدا ! این همه از قطر تعریف میکردن , اینقدر عقب افتاده ست ؟؟؟؟؟؟؟ سوار شدیم و کمی بعد پیادمون کردن و رفتیم داخل . از جیش داشتم میمردم . گفتم اول بردینگ کارتمو بگیرم و بعد برم دستشویی . صف کوتاهی داشت دم گیت . شماره صندلی رو که گرفتم , رفتم داخل گیت و چشم انداختم دستشویی رو پیدا کنم و دیدم دستشویی نیست و دور تا دور هم محسور شده و یه جای فسقلی هست و پر از آدم . اومدم برم بیرون نذاشتن و گفتن نمیشه . روم نشد و گفتم تحمل میکنم . یه نیم ساعت گذشت و دیدم دیگه نمیتونم و الانه که بشاشم تو شورتم و رفتم به زنه گفتم دستشویی دارم و باید برم ! با کلی اخم پاسپورتم رو گرفت و گفت برو و پنج دقیقه ای بیا ! حالا ده دقیقه میگشتم دنبال دستشویی .. خاک تو سرشون با این فرودگاهشون .. آخر پیدا کردم و پریدم تو .. دیگه از بس هول بودم که نفهمیدم رفتم مردونه . وقتی اومدم بیرون دیدم دو تا عرب غول بیابونی با دشداشه سفید وایسادن پشت در و تا درو باز کردم گفتن دنبالشون برم . بردنم سکیوریتی و یه زن عرب اومد و سر تا پای منو شروع کرد گشتن . هر چی میگفتم چی شده ؟ حرفی نمیزد . بعد که همه جام رو گشت , گفت توی توالت مردونه چیکار میکردی ؟ تازه فهمیدم اشتباه رفتم و براش توضیح دادم و گفت پاسپورتت رو بده . گفتم دست مسئول گیت هست . راه افتادیم سمت گیت . پاسپورت رو گرفتن و باز صد دفعه قیافه منو برانداز کردن و دادن دستم و ولم کردن !
وقتی رفتن دوباره حس کردم جیش دارم . وقتی استرس میگیرم دائم باید برم دستشویی ولی دیگه به قیمت مردنم هم بود نمیشد برم و دیگه زنه منو میکشت و فکر میکرد تروریستم یا چی که هی میرم بیرون و این دفعه میبردنم زندان لابد ! خلاصه تا در گیت باز شد و رفتیم سوار اتوبوس شدیم من چشمام زرد شده بود کاملن !! گفتم الان میریم توی هواپیما و میرم دستشویی ولی زهی خیال باطل . سه تا اتوبوس اومد و همه مسافرهای گیت رو سوار کرد و پشت سر هم راه افتادیم به سمت هواپیما . وسط باند , ایستادن و جلومون دو تا تانکر بود که داشتن سوختگیری میکردن . ده دقیقه ایستادیم تا رفتن و ما راه افتادیم . دیگه چشمام مواج شده بود ... حال پیاده کردن مسافرها هم درست نیم ساعت طول کشید . نصفشون پیاده میشدن از پله ها میرفتن بالا و بعضی ها پیر بودن و یکی میرفت باربر میآورد تا ساک هاشون رو ببرن بالا و من فقط فحش خوار مادر بود که بهشون میدادم . خلاصه وقتی نوبت ما رسید دیگه منتظر نوبت نشدم و از ته اتوبوس به سبک ایرانی بازی پریدم جلو و اول از همه رفتم بیرون . چند نفر صداشون در اومد ولی برام دیگه مهم نبود چیزی . تا رسیدم توی هواپیما پریدم توی توالت .. درو که باز کردم دیدم مهمونداره ایستاده دم در و گفت اوکی هستی ؟ گفتم آره !!!!!!!! و رفتم سر جام نشستم .. زنیکه حروم زاده منو درست ته هواپیما هم نشونده بود پشت به توالت آخرین ردیف . هوایپما که بلند شد , حالم واقعن خراب بود . حالت تهوع , ضعف شدید , سر درد , دل درد و تمام حالت های پریود انگار یهو خراب شده بود سرم ! کنار دستم دو تا افغانی نشسته بودن و یه عطر بو گندویی زده بودن به خودشون که حالت تهوع منو بدتر میکرد . آخر هم وقتی هواپیما بلند شد نتونستم تحمل کنم و رفتم دستشویی و گلاب به روی رهبر ... دلم کمی سبک شد و حالم جا اومد کمی . پتو رو کشیدم روی خودم و چشمامو بستم تا بخوابم . این دو تا افغانی ها یک ریز حرف میزدن و دیوانه کرده بودن منو . از اون طرف هم نمیدونم مسافرها چه مرگشون شده بود و اسهال گرفته بودن یا چی که دم به دقیقه میرفتن دستشویی و هی زرت و زرت سیفون !!! تا چشمام می اومد گرم بشه فششششششششششش سیفون . ریدنشون که بند اومد , نوبت هواپیما شد . نزدیک 4 ساعت فقط هواپیما میلرزید و هر یک ربع نیم ساعت دینگ ! کمربندها رو ببندین و پشت سرش یه زلزله هشت ریشتری !! یعنی من این همه مسافرت رفتم هیچ وقت تو عمرم اینقدر بلا سرم نیومده بود که این دفعه سرم اومد و آخرا دیگه راضی بودم در هواپیما رو باز کنم بپرم پایین با مغز و راحت بشم ... موقع ناهار که شد , مهموندارها غذاها رو روی دست دونه دونه می آوردن . این چه مدلش بود نمیدونم .. پخش کردن غذاها بین مسافرها درست یکساعت و نیم طول کشید .. از اون بدتر غذاش بود .. بدمزه و وحشتناک ! تخم مرغ و سیب زمینی رنده شده و اسفناج و شیش من سیر با یه سوسیس اندازه دودول رایان و یه کوفتی شبیه خامه کنارش .. یه ظرف میوه خرد شده که مثل سنگ بودن و دستر هم نمیدونم چی بود و هر چی نگاهش کردم سر در نیاوردم چه زهرماریه ! آخرش هم از خیرش گذشتم و نخوردم . افغانی کنار دستیم گفت : خواهر نمیخوری ؟ گفتم نخیر . گفت بده به من . دادم بهش و زیر چشمی نگاهش میکردم . هر چی توی سینی بود خورد و حتا به شکر و شیر و نمک هم رحم نکرد و اونها رو هم چپوند توی جیبش . مجله دیوتی فری رو هم وسط های پرواز چپوند زیر لباسش و گوشی ها و خلاصه هر چی که به دست می اومد رو این دو تا جانور غیب کردن !! کارهاشون هم احمقانه بود . میخواستم برن دستشویی از سرو کله هم بالا میرفتن بجای اینکه بگن من بلند بشم , از رو سر دوستش میپرید و میرفت اونور ..
این دو تا افغانی هم که یک بند ور میزدن و جفتشون هم انگار روی فرش نشسته باشن , کفش هاشونو در آورده بودن و چهار زانو روی صندلی نشسته بودن و هی ور میزدن .. آخر جوش آوردم و سرشون جیغ کشیدم که 5 دقیقه میشه خفه بشین من کپه مرگمو بذارم ؟؟؟؟؟؟ کاش از همون اول اینو بهشون گفته بودم نه بعد از 7 ساعت از پرواز گذشته ! دیگه تا وقتی برسیدم صدای نفسشون هم در نمی اومد ! خلاصه وقتی رسیدیم لندن چشمام سرخ شده بود از بی خوابی و سرم گیج میرفت و موهام وز کرده و وضعی داشتم . آخرش نشستم یه گوشه و دیگه نمیتونستم تکون بخورم . یکی از پلیس ها اومد و منو برد یه قهوه بهم داد تا کمی حالم جا اومد و تونستم بلند بشم .. بعد از چک پاسپورت رفتم سراغ چمدون ها . همه رفته بودن و فقط چمدون های من ولو افتاده بود کف زمین . با کلی بدبختی بلندشون کردم و گذاشتم روی چرخ و رفتم بیرون . پیش خودم میگفتم الان سوار ماشین میشیم و میریم خونه و حسابی استراحت میکنیم . وقتی اومدم بیرون هر چی میگشتم چهره آشنایی پیدا کنم , چیزی به چشم نمی اومد . دیگه کم مونده بود بزنم زیر گریه . خسته و گرسنه و کلافه .. رفتم نشستم روی صندلی . یکساعت بعد دیدم فک و فامیل ما پیداشون شد و گفتن یادمون رفته بود امروز میایی و یهو یادمون افتاد ... کاش اون لحظه یه چاقو داشتم تا اول اونا رو به چهار قسمت مساوی تقسیم میکردم و بعد خودمو میکشتم !
خلاصه اینم از سفر که زهر مارم شد ...



........................................................................................

Thursday, March 11, 2010

از چاله به چاه :

از قدیم گفتن ازدواج کردن مثل انتخاب هندونه میمونه ! وقتی انتخابش میکنی نمیدونی چه پخی از توش در میاد یا تو سرخ و شیرینه یا تو زرد و آبزیپو ! ازدواج کردن هم همینه . اولش عشق و شهوت کورت میکنه و بعد که آقا خره از روی پل رد شد تازه میفهمی چه گهی خوردی طوری که بیشتر موقع ها نمیتونی تا آخر عمر هم ازش خلاص بشی و شانس هم بیاری و زرنگ باشی و از اولی در بری می افتی تو چاله دومی ... البته بعضی آدمها هستن که اگه توی ازدواج اولشون گند بالا آوردن توی دومی چشمشون رو باز میکنن تا این دفعه دیگه نره تو پاچه شون ! ولی وقتی یه آدم احساساتی باشی دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه ست ...
به آرتین زنگ زدم و باهاش قرار دادگاه رو گذاشتم . از اول هم حق طلاق رو گرفته بودم ازش . با گردن کج تک و تنها اومد . اعتراف میکنم وقتی دیدمش از تصمیمم کم مونده بود پشیمون بشم ولی دیگه نمیخواستم از این بیشتر خرابکاری به بار بیاد و برای همین جلوی احساساتم رو گرفتم . کار که تموم شد بیرون دادگاه بهش گفتم بهتره مدتی از هم جدا زندگی کنیم هم برای تو لازمه هم من و شاید هم برای تو و هم من فرصت خوبی پیش بیاد و شاید هم دوباره با هم ... باقیش رو دیگه نگفتم . حس کردم بغض کرده و نمیتونه حرف بزنه .. از هم جدا شدیم و رفتیم . هیچ احساسی نداشتم و ته دلم خوشحال هم بودم . شاید اگه منم مثل آرتین کسی تو زندگیم نبود غمگین بودم ولی وقتی به کسی که مدتها بود دل بهش باخته بودم فکر میکردم دلم پر از شور زندگی میشد .
دو روز بعدش رفتم به محل کارش و با هم دیداری کردیم . در واقع بهتره بگم رفته بودم که ازش خواستگاری کنم !!!! جا خورد و برخلاف انتظارم بهم گفت بهتره مدتی با هم دوستانه زندگی کنیم و بعد تصمیم بگیریم برای ازدواج .. پیشنهاد بدی نبود ولی یه حس بدی بهم داد و کمی تو ذوقم خورد ! با این همه خوشحال بودم . قرار شد که مقداری از وسایل شخصیش رو بیاره خونه و مدتی با هم باشیم . وقتی رفتم خونه یاد حرف آخونده توی محضر افتادم که میگفت تا چهل روز نمیتونین ازدواج کنین و ... حالا دو روز هم نگذشته بود و .. تازه کی میخواست ازدواج کنه به این زودی ها ؟ عصر با یه ماشین در بستی اومد . یه کامپیوتر درب و داغون و یه ساک سربازی پاره پوره که توش یه مشت لباس و خود تراش و شونه و آینه و سیگار و ... بود ! بازم کمی خورد تو ذوقم ولی بازم صدام در نیومد و به حساب تنها بودنش گذاشتم . از این قضیه چند روز گذشت . همه چی خوب بود بجز یکسری اخلاق ها و رفتارهایی که برام قابل هضم نبود . مثلن اینکه نمیدونم چرا بعضی وقتها شب ها میرفت بیرون خونه ته باغ دستشویی !!! بهم میگفت میرم هوا بخورم ولی یه بار که دنبالش رفتم دیدم صاف رفت توی توالت قدیمی ته باغ . منم فوری برگشتم تو و کلی فکر و خیال ریخت توی مغزم که نکنه طرف معتاده و میره اونجا مواد میکشه ؟
آخر بهش گفتم و یه کمی سکوت کرد و بعد یهو برگشت گفت میدونی چیه ؟ من شکمم زیادی نفخ میکنه و از تو خجالت میکشم و میرم اونجا بادهامو خالی میکنم ! منم گفتم حالا یکی دو تا گوزیدن که اشکالی نداره و از دهنم در رفت و گفتم : بابا زن و شوهر که با هم این حرفها رو ندارن و راحت باش ! این حرف من دو دقیقه ازش نگذشته بود که چنان گوزید که موهام وز کرد .. گفتم همین یکی بود ولی تا آخر شب فکر میکنم دو تا کپسول گاز رو میشد با گوزهاش پر کرد . دیگه داشتم بالا میاوردم و خودمو هی فحش میدادم و آخر بهش گفتم یه کم خودتو کنترل کنی بد نیست ها !! تو جوابم گفت خب تو هم بگوز و راحت باش .......
اتفاقات زیادی پشت سر هم پیش می اومدن که باعث میشدن هر روز بیشتر از قبل دلسرد بشم به این زندگی . مثلن هر وقت که از خونه میرفت بیرون و بر میگشت با خودش یه دسته گل می آورد خونه . خب گل دادن برای زنها خیلی خوبه ولی نه اینکه بری گل های کلمی میدون ها رو بکنی یا یه دسته شمشاد بچینی و هر چی گل و بوته توی خونه مردم و کنار خیابون میبینی بچینی و بدی به زنت که عشقت رو ثابت کنی !!! زمستون هم بود و تصور اینکه یه دسته شمشاد خشکیده بدن دستت و با یه مشت پیچک سبز تزئینش کرده باشن , مرگ آور بود !
یه مساله دردناکی هم که باهاش طرف بودم روح حقوق بشری این آدم بود که توی همون دو هفته ای که توی خونه من بود , یک سوم وسائل خونه منو بخشید به هر چی آدم گره گوری و گدا و فاحشه و افغانی و کارگر و آشغال جمع کن و کارتن خواب و ... که توی خیابون میدید ! حرفش هم این بود که تو این همه ثروت و وسایل رو میخوای چیکار و همین امثال تو هستن که باعث شدن این آدمها به این روز بیافتن و تا من از خونه میرفتم بیرون می اومدم میدیدم شمعدون نقره م غیب شده . دستبند طلام نیست . گلدون های کریستالم نیست شدن و .... یا شب می اومد و با خودش یه کارتن خواب میآورد که این جایی رو نداشت و آوردمش شب پیش ما باشه و لذت ببره از زندگیش برای یک شب ! چلوکباب برای اقا سفارش میداد و روی تخت میخوابوند و حموم و ...... یعنی دیگه داشتم دیوانه میشدم از دستش !
از همه اینها وحشتناک تر که باعث شد بندازمش بیرون رفتارش با زنها و دخترها بود . کافی بود خونه کسی بریم و چنان میرفت رو مخ زنها که خون خونمو میخورد و اینقدر هم شعر بلده و کتاب خونده و ... که با حرفهاش همه زنها رو جادو میکنه و هر کاری میکرد قابل تحمل بود بجز این یک مورد که همه زنها براش غش و ضعف کنن !!!!!!!!! سر همین هم آخر توی یه مهمونی چنان داد و بیدادی راه انداختم که طوفان نوح پیشش هیچ بود و اومدم خونه و همه لوازمش رو ریختم دور و تمام .. خودش هم میدونست چیه که میگفت یه مدت با هم باشیم . آرتین هر گهی که بود اقلن زن باز نبود و اگرم با دختری چیزی جایی دوست میشد می اومد بهم میگفت و بعد هم اینقدر حماقت داشت که هیچ زنی کلاهش هم طرفش می افتاد پیشش پیداش نمیشد و رو همین حساب میشد تحملش کرد ولی اینکه شوهر آینده ت بشه برات سمبل زن های دیگه , دیوانه کننده ست !!!!!!!!!!!!! یعنی ما هر جا میرفتیم هر چی زن و دختر بود دور آقا رو میگرفتن و هی سوال های فلسفی و عرفانی و شعر و شاعری و نویسندگی و کوفت و زهرمار ازش میپرسیدن و من بدبخت تک و تنها باید میشستم با مردا دم خور میشدم .. از همه بدتر اینکه مردای دیگه هم به آقا به چشم بد نگاه میکردن و میگفتن این چرا به خودش عطر زنونه میزنه و اوا خواهره ؟ هر چی بهش میگفتم اقلن بخاطر من وقتی مهمونی میریم ادکلن بزن , میگفت نه و عطرهای منو بر میداشت به خودش میزد !!
خلاصه که حق با آخونده بود که چهل روز مهلت داده بود بهمون و دوباره برگشتیم سر خونه اول ... البته اتفاق جالبی که رخ داد این وسط این بود که آقا آرتین واقعن شدن آقا و خیلی عوض شدن و دست از تنه لشی و تنبلیش برداشته و نمیدونین چه ماه شده و منم با خیال راحت تونستم برم سفر ... فقط حیف که چهار ماه از ویزام سر این مساله پرید ..



........................................................................................

Thursday, February 18, 2010

در جستجوی حسرت :

خیلی وقت بود بهش فکر میکردم . ولی نمیتونستم تصمیم بگیرم . اینکه من و آرتین آیا واقعن برای هم ساخته شده بودیم ؟ اینکه از بودن کنار هم لذت میبردیم ؟ اینکه از بودن کنار هم چی بدست آورده بودیم ؟ بجز اینکه جنگ اعصاب دائمی داشته باشیم و یکی از خونسردی قندیل بزنه و یکی از عصبانیت منفجر بشه ! با این اتفاق کم کم تصمیمم به ادامه زندگی با آرتین دچار تردید شده بود و کم کم به این فکر میکردم که حق با پدرم بود و از اول ما به درد هم نمیخوردیم و این ازدواج بجز یک هوس و حماقت چیزی نبود ! دو روز از رفتن آرتین میگذشت و من همچنان نمیتونستم تصمیم بگیرم برای جدایی .
یکی از دلایلم رایان بود که به آرتین عادت کرده بود ولی متاسفانه رفتارهای آرتین هم کم کم داشت روی بچه اثر بد میذاشت . هر چند آرتین پدر واقعیش نبود ولی رایان اونو بعنوان پدرش قبول کرده بود و حالا ترس داشتم از جدایی ! تو همین اوضاع اتفاقی یکی از دوستان قدیمیم رو ملاقات کردم . مردی که همیشه در آرزوش بودم و افسوس که زمانی به هم رسیده بودیم که هم من ازدواج کرده بودم و هم اون ولی حالا قضیه فرق داشت و اون جدا شده بود از همسرش و زندگی منم در آستانه فروپاشی قرار گرفته بود . با دیدن اون حس کردم که شاید حالا بتونم به اون ایده عالی که در زندگیم دنبالش بودم برسم . کسی رو بعنوان شریک زندگیم انتخاب کنم که همیشه آرزوشو داشتم .. و آرزو میکردم ای کاش نظر اون هم نسبت به من همین باشه ! تصمیم سختی بود و نمیشد به این سادگی و عجولانه همه چیز رو خراب کرد .
وقتی اتفاقی همدیگه رو توی خیابون دیدیم , برای شام دعوتش کردم خونه . از شوهرم پرسید و جواب درستی بهش ندادم و فقط سر بسته گفتم تنهام ! انگار اون هم منتظر همین بود که برقی رو توی چشمهاش دیدم . شوقی که فقط از نگاه یک عاشق میتونه معنی بشه ! و واقعن من توی تمام این سالها عاشقش بودم و هنوز هم !
عصر با یک دسته گل عجیب اومد . چند شاخه از گلهای کلم شکلی بود که توی میدون های شهر میکارن . وقتی ازش پرسیدم اینا رو از کجا آوردی ؟ خیلی ساده گفت : از همین میدونگاه نزدیک خونت چیدم !!!!!!! دیوونه این کارهاش بودم ... اولین بار 6 سال پیش دیدمش وقتی بود که نشسته بودم با چند تا از دوستام روی نیمکت پارک و داشتیم با هم صحبت میکردیم . مرد جا افتاده ای با سبیل کلفت و موهاش مشکی اومد طرفمون و صاف دوربینش رو گرفت تو صورتم و ازم عکس گرفت ! برق از سرم پرید و هم تعجب کرده بودم که یک آدم میتونه چقدر وقیح باشه که بدون اجازه اینطوری عکس بگیره و اینکه چقدر میتونه دل و جرات و اعتماد به نفس داشته باشه ! وقتی بهش اعتراض کردم که چرا عکس گرفتی و با عصبانیت میخواستم به 4 قسمت مساوی تقسیمش کنم , یه زن چادری رو نشونم داد و گفت : نه پس میخواستی از این پتی یاره عکس بگیرم ؟ وقتی تو به خوشگلی و نازی اینجا نشستی خب باید از تو عکس میگرفتم ! راستش هاج و واج مونده بودم که چی بگم و هم متعجب بودم و هم برام جالب بود . عکس العملی که نشون دادم غش غش خندیدن بود و این شد باب آشنایی ما .
خبرنگار بود و مدتی باهاش میرفتم توی شهر و دستیارش بودم تا ازش رموز ارتباط با مردم و عکاسی یاد بگیرم . آدم شدیدن جذاب و با مزه ای بود و کارهایی میکرد که آدم مو به تنش سیخ میشد و کم کم حس میکردم هر روز که میگذره دارم بهش وابسته میشم و عاشقش . یکبار توی صف بستنی منصور ایستاده بودیم و منتظر بودیم نوبتمون بشه و بستنی سفارش بدیم . جلوی ما مرد بلند قدی ایستاده بود با موی دنب اسبی . بهش گفتم چقدر موهاش جالبه ! گفت میخوای برات بافتشو باز کنم ؟ گفتم عمرن اگه جرات کنی ! خیلی شیک دست انداخت کش ر مرده رو بیرون کشید و بعد هم خیلی خونسرد شروع کرد بافت های موش رو باز کردن ! خود مرده با چشمهای گشاد شده فقط نگاهش میکرد . بعد رو کرد به من و گفت بسه یا بازم باز کنم ؟ من که از خجالت بجای اون مثل لبو سرخ شده بودم گفتم بسه نکن ! رو کرد به مرده و گفت : مخلصیم !!! یارو چند دقیقه ای زل زد بهش و بعد دست انداخت موهاش رو دوباره بافت و انگار نه انگار ! تو دلم میگفتم الان نصفش میکنه ! ولی اتفاقی نیافتاد . مهره مار داشت و با مردم سریع جور میشد و انگار جادوشون میکرد . ماجراهای جذاب و فراموش نشدنی زیادی داشیتم که متاسفانه خیلی کوتاه مدت بود ..
و حالا همین آدم با اعتماد به نفسی افسانه ای جلوی روی من ایستاده بود و یه دسته بزرگ گل های میدون نزدیک خونه رو از بیخ کشیده بود بیرون , تقدیم من کرده بود ! دعوتش کردم بشینه و کمی با هم صحبت کردیم . از اتفاقاتی که توی این مدت رخ داده بود و خاطراتمون و گذشته و کنی هم حال گفتیم .. اونقدر زمان زود گذشت که اگه رایان نمی اومد و نمیگفت مامان گشنمه , ما همچنان حرف میزدیم . بلند شدم و رفتم میز شام رو بچینم و رایان هم نشست پهلوش آلبوم عکس های ماشینش رو نشون دادن . کمی بعد صداشون کردم برای شام و نشستیم به خوردن .
هر چی بیشتر میگذشت , بیشتر عاشقش میشدم و حس میکردم چقدر در مقابل آرتین سرتره و جقدر با هم تفاهم داریم . چقدر با هم حرف داشتیم در صورتیکه با آرتین در طول روز شاید 50 کلمه هم حرف نمیزدم و دائم یا پای ماهواره بود یا خواب بود یا با دوستاش . و حالا مردی جلوم بود که از بودنش به شدت لذت میبردم و تمام وحودم پر از شور و حال شده بود .. وقتی از آرتین پرسید , ناخودآگاه گفتم جدا شدیم . دیگه بیشتر نپرسید .
تا دیر وقت پیش ما بود و شب از نیمه گذشته بود که بلند شد بره . هر چقدر اصرارش کردم بمونه قبول نکرد . شماره تلفنش رو گرفتم و قول گرفتم باز هم بیاد . قول داد و رفت و منو با دلی زخم خورده باقی گذاشت . شب سختی بود . حال خوبی نداشتم و در عین حال در یک حس و حال دوست داشتنی هم غوطه ور بودم که تعریفی جر یک عشق نو پا نمیشد روش بذارم .. عشقی که دوباره در دلم جوونه زده بود و زنده شده بود ...

ادامه دارد ......



........................................................................................

Monday, February 15, 2010

داشاق پارتی :

کارها که رو به راه شد , نوبت رسید به اینکه برم سر وقت آرتین و ببینم تو این مدت که من نبودم چیکار می کرده و اینکه دائم پشت تلفن میگفت همه چی مرتبه , راسته یاسر منو شیره مالیده ! از همه مهمتر وضعیت رایان بود که دلم میخواست بدونم اونو چطور نگهداشته و به وضع غذا و مدرسه و کلاس و خواب و بازی و ... میرسه یا نه ؟

حالا قبلش من یه توضیحی در مورد داشاق پارتی باید بهتون بدم ! دیدین این مردها چه عشقی میکنن وقتی تو دوره های مردونه هستن ؟ سر و تهشونو که میزنی میخوان پیش هم باشن ولی اون روزای اول که عاشقت میشن , هر روز دنبال تو هستن و نمیذارن یه دقیقه تنها باشی حالا اگه این مردها رو نشناسی فکر میکنی که چقدر دوستت دارن غافل از اینکه اینا همه سیا بازیه و فقط برای اینه که ازت جواب بله رو بگیرن و بعدش که مطمئن شدن مال اونا شدی , اون روی سکه رو نشون میدن ! حالا بعد که ازدواج میکنن این عشق درشون به اوج میرسه ! یعنی کافیه مثلن یکی دو روز خونه نباشی تا اینا خونه رو بکنن برات هتل و کاروانسرا ! هر چی دوست و رفیق و عمله جواده از جوب و خیابون جمع میکنن میشینن دور هم تا برینن به خونه و زندگی و همه چیز ! در کمتر از یکساعت یه طویله رو برات مجسم میکنن که خونه میشه اسطبلشون و خودشون هم جانورهاش ! جالبتر اینه که تا قبل از ازدواج خودشونو جر میدن که از دنیای مجردی فاصله بگیرن ولی وقتی که ازدواج میکنن , از هر فرصتی برای پیوستن به دوست و رفیق هاشون یا بهتر بگم اراذل و اوباش دوست نماشون استفاده کنن و چه ترفندها و دوز و کلک ها و فیلم هایی که برات بازی نمیکنن برای رسیدن به این به اصطلاح آزادی و دموکراسی !!! حالا ما زن های معصوم , وقتی دوره های زنونه هم میذاریم نهایتش 4 – 5 ساعته و خیلی آروم فقط حرف میزنیم یا یه موزیک میذاریم و کمی میرقصیم و میخندیم و جوک میگیم و فوقش یه پوکر هم بازی کنیم و تموم ! بعدش مثل کبوتر جلد برمیگردیم سر خونه زندگی خودمون و کلی هم آقا رو میمالیم که توی این چند ساعتی که نبودیم مبادا اوقاتشون مکدر شده باشه !!! ولی اینها رو ول کنی یهو میبینی یه هفته هم خونه نمیان و اصلن یادشون میره زن دارن ! هر کاری هم که فکرشو بکنی میکنن ! خانم میارن , عرق میخورن , بساط پهن میکنن , قمار میکنن , ترتیب هم رو میدن و هزار و یک کار دیگه که فقط به عقل جن میرسه ! تمیزترین و بزرگترین اتاق رو هم بهشون بدی , در کمتر از چند دقیقه به گه میکشن و درسته تحویلت میدن ! تمام این تعاریف , حکایتی رو رفم میرنه به اسم داشاق پارتی یا مهمونی مردانه !

وقتی از آژانس پیاده شدم و اومدم کلید رو بندازم تو در و بیام تو یهو یکی از بالای سرم عربده کشید :
شیوا خاااااااااانمممممممممم ؟؟؟؟؟؟؟
موهام وز کرد و فهمیدم تموم شد .. و همه نقشه هام به هم ریخت ! صدای زهرا خانم بود که طبق معمول که هر وقت بیکار میشه میشینه روی بالکن و مثل آواکس شروع به رصد کردن اهل محل میکنه ! فکر همه چیزو کرده بودم بجز این کلانتر محل رو ! انگشتمو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم هیس ! یه کم هاج و واج نگاهم کرد و بعد اشاره کرد که وایسا و دوید تو ! چند دقیقه بعد درشون باز شد و اومد بیرون ! پرید بغلم کرد و شروع کرد ماچ و بوسه کردن و احوال پرسی . به زور از خودم جداش کردم و سرش هوار کشیدم که :
- تو آدم نمیشی ؟ تو این هوای سرد هم دست از فضولی کردن بر نمیداری ؟
شیوا خانم ؟ خب آقامون نبودن و منم همه کارای خونه رو کرده بودم و داشتم استراحت میکردم !
- ای تف به روحت .. آدم خسته میشه میره دراز میکشه رو تخت استراحت میکنه نه که توی این سرما که سگ رو بزنی از خونه در نمیاد خودشو مثل لولو درست کنه و بشینه رو بالکن و مردم رو ردگیری کنه !
حالا اینا رو ولش کنین .. کجا بودین ؟ دلم خیلی تنگ شده بود براتون !
- سر قبر امام خمینی جاکش بودم ! مسافرت بودم الاتم برو خونه من کار دارم اینقدر هم صدا نکن ...
به زور دست به سرش کردم و ردش کردم رفت . کلید رو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم و رفتم تو. تا اینجاش مشکلی وجود نداشت و تا ساختمون دویست متر فاصله بود و بمب هم منفجر میشد کسی نمیفهمید فقط مشکل اصلی سگ ها بودن که اگه صدا میکردن ممکن بود آرتین متوجه بشه ! و چه خوش خیال بودم من .. راه افتادم به سمت خونه . عجیب بود که خبری از سگ ها نبود . نزدیکی های ساختمون صدای موزیک به گوشم خورد و پیش خودم گفتم لابد رایان آهنگ گذاشته و طبق معمول داره روی مبل بالا پایین میپره و جون خودش میرقصه . هر چی نزدیکتر میشدم صدای موزیک بلندتر میشد و حس میکردم این صدا از ضبط نمیتونه باشه و خیلی بلند تر و رسا تره ! وقتی رسیدم دم ساختمون , صدا کر کننده بود و مشخص بود که ضبط نیست و مثل ارکستر هست ! با این همه خودمو گول میزدم و میگفتم نه بابا مگه میشه ؟ تازه آقا ارکستر چرا آورده بود ؟ خیلی عجیب بود . صدای سوت و هلهله و عربده کشی می اومد ! پیش خودم گفتم شاید آرتین دیوانه آمپلی فایر گیتارم رو وصل کرده به ضبط و یه موسیقی از ارکسترهای عروسی جوادی گذاشته وگرنه ساعت 5 عصر و ارکستر ؟
یهو یاد سگ ها افتادم که چرا اینا پیداشون نیست . معمولن هر جبنده ای که وارد این خونه میشد از دست اینا در امان نمیموند ! رفتم پشت ساختمون که لونشون بود و دیدم جفتشون رو با زنجیر بستن و پوزه بند هم بهشون وصل کردن . تا منو دیدن پریدن هوا و شروع کردن ورجه وورجه کردن . رفتم بازشون کردم و بغلشون کردم و شروع کردن لیس زدن دستهام و دم تکون دادن و زوزه کشیدن .. دوباره برگشتم طرف ساختمون تا سر از این سر و صدا در بیارم . از پله ها رفتم بالا و از گوشه پنجره نگاهی به داخل انداختم و برق از سرم پرید ...... یه مشت مرد لش و لوش داشتن میرقصیدن و چند تا دختر لاشی هم بینشون بودن و ارکستر هم از اونور میخوند برای اینا و عربده میکشیدن و بالانس میزدن و رقص نور و لیزر هم خیر سرشون گذاشته بودن و خلاصه چنان خر تو خری بود که نگو .. درو باز کردم و رفتم تو .. کسی اصلن متوجه من نشد بوی عرق تن و سیگار و مشروب پر بود توی خونه ! آرتین هم اون وسط داشت میرقصید و مشخص بود مست مسته ! بیشتر از همه نگران رایان بودم که اون کجاست ؟ اینقدر خر تو خر بود که کسی اصلن متوجه من نشد و رفتم بالا سمت اتاق رایان و درو باز کردم و دیدم نیست و اتاقش هم ریخت و پاش . رفتم توی اتاق خواب خودمون و بوی تعفن میداد و همه چیز ریخت و پاش . بشقاب غذا و جعبه پیتزا و قوطی نوشابه و لیوان و قاشق و چنگال روی تخت بود و تخت هم جمع نشده و ملافه ها مچاله شده و لباس های آقا اینو اونور ریخته و در کمدهای لباس ها باز و پرده ها بسته و ... از عصبانیت داشتم سکته میکردم ! رفتم پایین سراغ کنتور برق و فیوز رو زدم . یهو همه جا ساکت شد و بقیه هم شروع کردن فحش دادن به وزارت نیرو .. آرتین اومد سمت کنتور برق و تا چشمش به من افتاد چشمهاش یهو چپ شد و غش کرد افتاد زمین ! فیوز رو زدم و رفتم وسط و چنان جیغی سرشون کشیدم که همه لال شدن و بعد هم همشونو انداختم از خونه بیرون و رفتم سر وقت آرتین !
- بلند میشی یا خودم بلندت کنم ؟
صداش در نمی اومد و خودشو زده بود به موش مردگی ! میدونسنم بیداره و میشنوه چی میگم . ماهیتابه رو برداشتم و رفتم سر وقتش و د بزن ! پرید هوا و این بدو من دنبالش ! آش و لاش که شد و از نفس افتادم گفتم رایان کجاست ؟ گفت خونه خاله مادرت ! باز شروع کردم زدنش و از خونه انداختمش بیرون و درو قفل کردم . رفتم بالا یه ساک برداشتم لوازمش رو ریختم توش و از پنجره اتاق خواب ساک رو پرت کردم رو سرش و گفتم میری بیرون یا بیام بیرون نابودت کنم ؟ ساک رو برداشت و در رفت ! وقتی رفت بغضم ترکید و نشستم زمین و شروع کردم گریه کردن اونم چه گریه ای ! خونه نازنینم رو کرده بود مثل طویله . کثیف و ریخت و پاش و در هم بر هم ! فرش های ابریشم نازنینم همه کثیف و چروک بودن و روش پر از خاکستر سیگار و مشروب و آشغال و غذا .. همه رو هم با کفش اورده بود خونه و این داشت منو دق میداد ! آشپزخونه شبیه مستراح شده بود و خلاصه گند زده بود به خونه .. رفتم سوئیچ یکی از ماشین ها رو برداشتم و رفتم سوار ماشین بشم برم رایان رو بیارم که دیدم زده ماشین رو داغون کرده و گلگیر جلوش تا نزدیک در جمع شده ! اون یکی هم چراغ جلوش خرد شده بود و سپرش کج و معوج ! رفتم بیل رو برداشتم و افتادم تو جون ماشین خودش و درب و داغونش کردم و زنگ زدم آژانس و رفتم خونه خاله مادرم و بچه رو گرفتم و برگشتم خونه .
شب من و رایان توی اتاق مهمون خوابیدیم . البته چه خوابی .. بچه خواب بود و من به دیوار تکیه داده بودم و توی تاریکی اشک میریختم و خواب به چشمم نمی اومد .. آخرش هم نفهمیدم کی خوابم برد .. فردا صبح زنگ زدم به زهرا خانم و گفتم چند تا خانم دیگه رو هم بردار بیار برای تمیز کردن خونه . یکساعت بعد خودش و 4 تا زن دیگه اومدن و شروع کردن خونه رو تمیز کردن . کلی از ظرف ها شکسته بود و بعضی از لوازم خونه داغون شده بود . فرشها رو هم زنگ زدم اومدن و بردن برای شستن . دو تا از شیشه ها هم شکسته بود که اومدن و انداختن . تو این فاصله رفتم سراغ سگ های بیچاره . معلوم بود غذای درست و حسابی نخوردن تو این مدت و دنده هاشون زده بود بیرون و خودشون هم کثیف و لونشون هم کثافت ! دو ساعت اونجا رو تمیز میکردم و بعد هم حمومشون کردم و بهشون غذا دادم .
ماشین ها رو هم نمییشد کاریشون کرد و باید میفروختم . با این وضعی که تصادف کرده بود آرتین بیشعور , قیمتشون نصف شده بود و تازه درستشون هم میکردی چیزی نمیخریدن و بهتر بود همینطوری ردشون کنم برن . خونه تا شب تموم شده بود و 3 نوبت هم لباسشویی روشن کرده بودم و همه چی برق میزد . پول کارگرا رو دادم و زنگ زدم از بیرون غذا سفارش دادم برای خودم و رایان و بعد هم رفتیم حموم و گرفتیم خوابیدیم . فردا صبحش زنگ زدم به یکی از نمایشگاههای ماشین که آشنا بود و دو نفر اومدن ماشین ها رو قیمت گذاری کنن . میگفتن چطوری تصادف کردین اینطوری شده ؟ حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه سکوت کنم و از خجالت سرمو بندازم پایین ! هر 3 تا ماشین رو روی هم 110 میلیون قیمت گذاشتن . خیلی دلم سوخت چون حداقل 400 میلیون زیر قیمت اصلی بود . گرچه با این وضعی که داشتن کی براشون پول میداد ؟ یکیشون که موتورش هم از کار افتاده بود و تا روشنش کردن از زیرش آب و روغن سیاه زد بیرون و با وانت بکسل کردن بردن . چک رو نوشتن و دادن بهم و این کار هم تموم شد ...

ادامه دارد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001