فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Tuesday, March 30, 2010
نوروز بر همگی خوش :

بازم یه نوروز دیگه و من دور از ایران ! امسال ولی نوروز رو در بدترین شرایط جشن گرفتم و سال نو رو آغاز کردم اونم درست وسط مهمونی بی بی سی فارسی در لندن که یکی از بدترین و در عین حال جالب ترین نوروز ها رو برای من رقم زد . دلایل خوبی و بدیش برای خودم ولی امیدوارم سال جدید سال بهتری از سال قبل باشه ولی طبق ضرب المثل معروف که میگه سالی که نکوست از بهارش پیداست , چشمم آب نمیخوره امسال اتفاق خاصی بیافته و اوضاع بهتر بشه . بد میشه ولی خوب نمیشه ! حالا هر چی ..

به نظر من نوروز رو فقط میشه توی ایران حس کرد . حتا وقتی که در خارج از ایران در بین ایرانی ها هم باشی و سفره هفت سین هم چیده شده باشه بازم رنگ و بوی بهار و نوروز رو نمیتونی حس کنی . در صورتیکه وقتی به پایان سال میرسین در ایران و نوروز نزدیک میشه , توی خیابون که راه میری از کنار هر مغازه ای که رد میشی بوی ماهی و سمنو و سنبل میره توی دماغت و شلوغی و تحرک مردم بهت یاد آوری میکنه که داره سال جدید میاد . وقتی که خونه تکونی رو شروع میکنی خودش نوید نوروز رو میاره با خودش و یا همون مراسم زیبای چهارشنبه سوری که نشون میده به آخرین روزهای سال رسیدی و گرم شدن هوا و جوانه زدن درخت ها همه و همه نشانه های نوروز رو با خودشون دارن . ولی اینجا توی این خراب شده چی ؟
هوا سرد و بارونی ! آفتاب با آدم قهره . آدمها همه سرشون تو لاک خودشونه و صبح ها شهر مثل شهر ارواح میشه و عصرها شلوغ و شب ها هم سکوت مرگ همه جا رو پر میکنه . کسی بجز اقلیتی ایرانی در فکر نوروز نیست و تازه همون تعداد کم ایرانی هم سعی میکنن ایرانی بودن خودشون رو از دید هم وطن هاشون مخفی کنن و آشنایی ندن . نمیشه هر جایی آتیش روشن کرد و از روش پرید و باید پول بدی و بری به مراسم چهارشنبه سوری و از روی کبریت سوخته بپری ! وقتی تو جمع های ایرانی ها هستی بازم غربت رو لمس میکنی . همه با هم بیگانه هستن همه با هم بد هستن و چشم دیدن هم رو ندارن . زن ها با حسادت به هم نگاه میکنن و وای به اینکه ایرادی داشته باشی , پچ پچ ها شروع میشه ! مردها هم که سرگرم نوشیدن و چشم چرونی هستن و لاس زدن با فلان زن و دختر . بچه ها هم که اصلن انگار نه انگار بویی از فرهنگ ایرانی بردن . حق هم دارن . همین دیدن اینهاست که بهت یاد آوری میکنه جات اینجا نیست .
حکایت غریبیه که تا وقتی لمسش نکنی نمیفهمی . وقتی ایران هستی دلت میخواد از اون جهنم بری ولی وقتی که رفتی دلت میخواد هر طور شده برگردی . مثل منی که لحظه شماری میکنم برگردم و مثل خر توی گل گیر کردم ! دلم برای ایران یک ذره شده . میدونم خیلی ها بهم میخندن و منو دیوانه میدونن ولی باور کنین همینطوره و باور کنین که میدونم که وقتی هم که برگردم خودم رو فحش میدم که چرا برگشتم ولی بازم خیلی چیزها اونجا هست و دارم که نمیتونم ازش کنده بشم . درسته مملکت افتاده دست یه مشت پاچه گیر و دزد و قاتل و جانی . درسته گرونی هست . درسته فشار و تهدید و هوای کثیف و محدودیت و نا امنی و خیلی چیزهای دیگه هست ولی وقتی توی شهر خودت راه میری لذت میبری . جایی که بهش تعلق داری بهت آرامش میده . خنده داره ولی وقتی توی خیابون های ایران راه میرم احساس مالکیت میکنم و میدونم حق دارم به همه چیز ولی وقتی اینجا هستم خودمو مال اینجا نمیدونم . به نظرم حتا اگه کسی هم اقامت داشته باشه بازم خودش رو جزو اونها نمیدونه و میدونه که غریبه ست و ریشه ش اینجا نیست ! منم همین احساس رو دارم .
اینجا زیباست , آزادی هست , آرامش هست , رفاه نسبی هست و آینده تامینه . ولی به چه بهایی ؟ اینکه صبح تا شب مثل سگ کار کنی و هیچی نفهمی از زندگی . ایران هم میگین مثل سگ کار میکنین ؟ اشتباه میکنین چون تو ایران ما فقط موقع کار تفریح میکنیم ! خلاصه بعد از سالها به این نتیجه رسیدم که بهتره آدم تا مجبور نشده و جونش در خطر نیافتاده گذرش اینطرف های برای همیشه نیافته و اگر هم میاد فقط برای تفریح بیاد . خیلی خوبه پول در بیاری ایران و هر از گاهی بیایی این طرف ها بگردی و خرید کنی و استراحت کنی و بعد هم برگردی سر خونه و زندگی خودت . توی این مدت مدام با خودم فکر میکنم آدمهایی که 30 ساله از ایران رفتن چطور تونستن طاقت بیارن ؟ چطور تونستن این غربت رو تحمل کنن ؟ تا وقتی که سالها قبل ایران بودم وقتی کسی از غم غربت میگفت میگفتم دیوانه ست ! خوشی زده زیر دلش ولی وقتی خودم بارها و بارها تجربه ش کردم تازه فهمیدم چی میگن تازه من مسافرم و میرم و میام و اینقدر دلگیر میشم وای به کسی که همیشه مجبور به موندن میشه !
خلاصه بقول معروف کف کردم ! نه دل و دماغ بیرون رفتن دارم چون هوا سرده و هی هم بارون میاد و نه حوصله نوشتن دارم و الکی با خودم ور میرم و روزها رو حروم میکنم تا زودتر برگردم ! اینم از حال و روز ما ..



........................................................................................

Friday, March 12, 2010

سفر به سرزمین روباه پیر :

از انگلیس خیلی خوشم میاد . بیشتر برای هوای ابریش . چون به آفتاب آلرژی دارم و کافیه توی آفتاب برم بیرون تا تمام قسمتهای بدنم که آفتاب بهشون میتابه قرمز بشه و شروع کنه به خاریدن ! دکترها هم از درمان عاجز موندن و میگن پوشیده باش دیگه ... خیلی از حجاب خوشمون میاد و یه مرضی گرفتیم که لخت هم بخواهیم باشیم نمیتونیم ! بجز اون از سر سبزیش و محیط قدیمیش لذت میبرم . به نظرم جای خیلی خوبی هست برای آدمهایی که میخوان آرامش داشته باشن . فقط نمیدونم چرا هر جایی میرم نمیتونم برای موندن تصمیم بگیرم . همه شرایط مهیاست ولی هنوز تکلیف من با خودم روشن نیست .. مثل گربه ای که هر جا ولش کنی شب دوباره بر میگرده خونه , منم هر جا میرم دوباره باید برگردم به همون ایران خراب شده که البته بدون آخوندا و حزب الهی های عوضیش , بهشت روی زمینه و با هیچ جا عوضش نمیکنم ...
سر قضیه دعوامون هم بلیط هواپیمام سوخت و هم خیلی از ویزام پرید و مجبور شدم دوباره بلیط بگیرم و اقلن ویزام رو از دست ندم و همون دو ماه هم غنیمت بود برام . از طرفی میدونستم آرتین این دفعه خودشم حراج کنه نمیتونه انگلیس بیاد و اینجا بهش ویزا نمیده به این آسونی ها و میتونم از شرش راحت باشم و کمی نفس بکشم . اولین باری بود که داشتم میرفتم سفر و اصلن نه نگران بودم و نه احساس غم داشتم . برای خودم هم عجیب بود. همه چیزم هم آماده بود و حتا وقت نشده بود چمدونم رو کاملن خالی کنم . این شد که یه روز رفتم یه آژانس هواپیمایی و لیستی از شرکت های هواپیمایی رو چیدن جلوم که انتخاب کنم . اول بسم الله هم اون تابوت پرنده , ایران ایر رو پیشنهاد داد خانمه ! گفتم ببخشید شما اگه بودین سوار میشدین ؟ گفت نه مگه از جونم سیر شدم ؟ پوفیوز ! جالب اینه خیلی این هواپیمایی ایران ایر خوش چسه , قیمتش هم اندازه پروازهای خارجیه !
پیشنهاد بعدیش ترکیش بود ! اونم رد کردم چون همین امسال یکی از تابوت هاش سقوط کرده بود و بعد هم کلن من با ترکها مشکل دارم و چشم دیدنشون رو ندارم ! پیشنهاد بعدیش ایرفلوت بود . روس ها چه گهی هستن که هواپیماشون چی باشه ؟!؟ در جا رد شد ... قطر رو پیشنهاد داد . گفتم هیچی ازش نمیدونم . شروع کرد کلی تعریف کردن . زیاد به دلم نشست ! گفتم یکی دیگه . گفت امارات هم که پر هست و جا نمیده . گفت بریتیش ایرورز هست بدم ؟ این خوب بود . انگلیسی ها جایی نمیخوابن که زیرش آب رد بشه .. وقتی بلیط رو برداشت که پر کنه دیدم روش نوشته بی ام آی . گفتم این چیه ؟ گفت همون بریتیش هست . گفتم : من قبلن هم با بریتیش رفتم اسمش این نبود .. خلاصه آخر گفت که بریتیش تو ایران جمع شده و جاش یه شرکت درجه دو انگلیسی اومده بی ام آی ! گفتم نمیخوام . خلاصه 45 دقیقه ما فقط چونه میزدیم تا آخر با همون قطر تصویب شد ! نمیدونم چرا نگران بودم . آخه قیمتش هم خیلی عجیب بود ! 720 تومن برام تموم شد . در صورتیکه امارات رو 960 زده بود که جاش پر بود .. و تازه میگفت این دو تا مثل هم هستن !
بلیط رو گرفتم و اومدم خونه و چمدونم رو چک کردم و آخرین لوازمی که میخواستم رو گذاشتم توش و موند کمی خرید شیرینی و سفارش های فک و فامیل ندید بدید نخورده و اینکه لیست کاملشون رو برام بفرستن تا همه رو بخرم و ببرم . وقتی تلفن زدن , بهشون گفتم من فقط بیست کیلو میتونم بار ببرم و 12 کیلو فقط لوازم خودمه و باقیش برای شما ! گفتن باشه و بعد شبش ایمیل زدن اندازه یه تریلی 18 چرخ سفارش .. حالا نمیشد هم نخری . داشتم میرفتم خونشون تلپ بشم و نمیخریدم چوب تو کونم میکردن !!! ایرانی ها رو میشناسین که ... حالا خریدهاشون چی بود ؟ مگس کش ! بادکش لوله باز کن ! سماور نفتی تزئینی ! انواع شیرینی جات . پنیر تبریز . پیاز چند تا دونه . کالباس و سوسیس . سبزی خوردن . تره یک دسته تازه نشسته ! سبزی قرمه سرخ کرده فریز شده ! کشک خشک ! سبزیجات معطر خشک . خلاصه یه چیزایی سفارش داده بودن که آدم دیوانه میشد .. کیسه حموم هم یادم رفت بگم !!!!!!! گفتم جهنم اضافه بار میدم و مهم نیست و اقلن اونجا هوامو دارن .. زنگ زدم به زهرا خانم و سفارش ها رو بهش دادم تا ترتیب سبزی ها رو بده و باقی رو خودم رفتم از تواضع خریدم و دو روز بعد که بارها رو کشیدیم شده بود 65 کیلو ! خدا خفه کنه اینا رو که من این همه بار رو چطوری میخواستم با خودم بکشم حالا اضافه بار بخوره تو فرق سر ننه احمدی نژاد .
خلاصه روز رفتن رسید و راه افتادیم بریم فرودگاه . حالا چمدون ها مگه جا میشد تو صندوق عقب ؟ آخر روی صندلی عقب هم 2 تا چمدون گذاشتیم و رفتیم . پرواز ساعت 4 صبح بود , بدترین موقع اونم ترانزیت . پیش خودم میگفتم تو هواپیما کپه مرگمو میذارم دیگه و جبران میشه من که همینطوری تا بوق سگ بیدارم و اینم روش . خلاصه رسیدیم و دو تا باربر گرفتیم و چمدون ها رو بردم تو و دو ساعت گشتم قطر رو پیدا کنم . ته ته بود و 4 نفر هم بیشتر توش آدم نبود . تعجب کردم ! صف امارات و باقی پروازها غلغله بود و صف کشیده بودن مردم و مال قطر اینقدر کم ؟ گفتم لابد هنوز زوده و مردم نیومدن . بارها رو دادم و منتظر این بودم که طرف بگه اضافه بار داری که دیدم تگ رو زد و گفت بفرمایین ! گفتم اضافه بار ندارم ؟ گفت نه هواپیما خالیه !!!!!!! باز پیش خودم گفتم خب الان که وقت مسافرت نیست و برای همینه .. برگشتم بیرون و رفتم پیش آرتین نشستم . یکساعت و نیم نشسته بودیم و خمار خواب بودم و داشتم میمردم از خواب . حالا همیشه خواب به چشمم نمیاد ها ولی نمیدونم چرا حالا که باید بیدار میموندم اینقدر خوابم می اومد . آخر به آرتین گفتم من میخوابم تو بیدارم کن . سرمو گذاشتم رو شونه ش و خوابیدم . غافل از اینکه آقا خوش خواب و از من زودتر گرفته خوابیده .. خلاصه چشمتون روز بد نبینه . درست یک ربع مونده به پرواز من از خواب پریدم و دیدم خرخر آرتین سالن فرودگاه رو گذاشته رو سرش و از بلندگو هم دائم اسم منو صدا میزنن به گیت .. حالا مگه بیدار میشد آقا ؟ هر چی تکونش دادم فایده نداشت و آخر بوسش کردم و بلند شدم رفتم تو . حالا نه به اون خلوتی اولش نه به شلوغی الان . دم بازرسی ها دفعه اول همینطوری گشتنم و این دفعه کم مونده بود تا توی شورتم رو هم بگرده ! کیفمو خالی کرد و بازرسی بدنی و با دستگاه گشتم و هر چی میگم هواپیمام پرید و صدام میکنن , میگفت تا نری نمیره ! حالا از اینور رد شدیم دم چک پاسپورت , گیر یه حروم زاده افتادم که پاسپورت رو دو ساعته نگه داشته و هی یه نگاهش به اونه یه نگاهش به صورت من . گفت روسریتو یه کم ببر عقب . بردم عقب . گفت اخم نکن ! خندیدم . گفت چرا میخندی ؟ گفتم خب میگی اخم نکن .. خلاصه ده دقیقه منو علاف کرد تا ولم کرد . بدو بدو میرفتم سمت گیت و رسیدم دم درش که مربوط به سپاه هست و باز بازرسی . هر چی میگم هواپیما رفت , میگه کجا بره ما نگهش داشتیم !!!! خلاصه وقتی رسیدم که داشتن در هواپیما رو میبستن و من خیس عرق و نفسم بند اومده و موهام از زیر روسری زده بود بیرون و یه وضعی داشتم .. دیگه طوری بود که کهمونداره وحشت کرد و رفت یه لیوان آب آورد داد بهم و بعد دستمو گرفت برد نشوند سر جام . هواپیما یه جت فسقلی و همه ش هم خالی . فکر کنم کل مسافرهاش 10 نفر هم نمیشدن و همه هم مرد بودن . نفسم که بند اومد حالت تهوع بهم دست داده بود از بس استرس گرفته بودم . بلند که شدیم , غذا آوردن . خاک تو سرشون کنن ساعت 4 صبح آخه کی غذا میخوره نمیدونم ... نخوردم و سعی کردم بخوابم ولی دلم به هم میخورد و درد میکرد ..
هوا کمی روشن شده بود که رسیدیم دوحه . دو ساعت توقف داشتم و بعد هم هشت ساعت پرواز تا لندن . گفتم توی اون هشت ساعت میخوابم . موقع پیاده شدن دیدم اتوبوس اومد ! پناه بر خدا ! این همه از قطر تعریف میکردن , اینقدر عقب افتاده ست ؟؟؟؟؟؟؟ سوار شدیم و کمی بعد پیادمون کردن و رفتیم داخل . از جیش داشتم میمردم . گفتم اول بردینگ کارتمو بگیرم و بعد برم دستشویی . صف کوتاهی داشت دم گیت . شماره صندلی رو که گرفتم , رفتم داخل گیت و چشم انداختم دستشویی رو پیدا کنم و دیدم دستشویی نیست و دور تا دور هم محسور شده و یه جای فسقلی هست و پر از آدم . اومدم برم بیرون نذاشتن و گفتن نمیشه . روم نشد و گفتم تحمل میکنم . یه نیم ساعت گذشت و دیدم دیگه نمیتونم و الانه که بشاشم تو شورتم و رفتم به زنه گفتم دستشویی دارم و باید برم ! با کلی اخم پاسپورتم رو گرفت و گفت برو و پنج دقیقه ای بیا ! حالا ده دقیقه میگشتم دنبال دستشویی .. خاک تو سرشون با این فرودگاهشون .. آخر پیدا کردم و پریدم تو .. دیگه از بس هول بودم که نفهمیدم رفتم مردونه . وقتی اومدم بیرون دیدم دو تا عرب غول بیابونی با دشداشه سفید وایسادن پشت در و تا درو باز کردم گفتن دنبالشون برم . بردنم سکیوریتی و یه زن عرب اومد و سر تا پای منو شروع کرد گشتن . هر چی میگفتم چی شده ؟ حرفی نمیزد . بعد که همه جام رو گشت , گفت توی توالت مردونه چیکار میکردی ؟ تازه فهمیدم اشتباه رفتم و براش توضیح دادم و گفت پاسپورتت رو بده . گفتم دست مسئول گیت هست . راه افتادیم سمت گیت . پاسپورت رو گرفتن و باز صد دفعه قیافه منو برانداز کردن و دادن دستم و ولم کردن !
وقتی رفتن دوباره حس کردم جیش دارم . وقتی استرس میگیرم دائم باید برم دستشویی ولی دیگه به قیمت مردنم هم بود نمیشد برم و دیگه زنه منو میکشت و فکر میکرد تروریستم یا چی که هی میرم بیرون و این دفعه میبردنم زندان لابد ! خلاصه تا در گیت باز شد و رفتیم سوار اتوبوس شدیم من چشمام زرد شده بود کاملن !! گفتم الان میریم توی هواپیما و میرم دستشویی ولی زهی خیال باطل . سه تا اتوبوس اومد و همه مسافرهای گیت رو سوار کرد و پشت سر هم راه افتادیم به سمت هواپیما . وسط باند , ایستادن و جلومون دو تا تانکر بود که داشتن سوختگیری میکردن . ده دقیقه ایستادیم تا رفتن و ما راه افتادیم . دیگه چشمام مواج شده بود ... حال پیاده کردن مسافرها هم درست نیم ساعت طول کشید . نصفشون پیاده میشدن از پله ها میرفتن بالا و بعضی ها پیر بودن و یکی میرفت باربر میآورد تا ساک هاشون رو ببرن بالا و من فقط فحش خوار مادر بود که بهشون میدادم . خلاصه وقتی نوبت ما رسید دیگه منتظر نوبت نشدم و از ته اتوبوس به سبک ایرانی بازی پریدم جلو و اول از همه رفتم بیرون . چند نفر صداشون در اومد ولی برام دیگه مهم نبود چیزی . تا رسیدم توی هواپیما پریدم توی توالت .. درو که باز کردم دیدم مهمونداره ایستاده دم در و گفت اوکی هستی ؟ گفتم آره !!!!!!!! و رفتم سر جام نشستم .. زنیکه حروم زاده منو درست ته هواپیما هم نشونده بود پشت به توالت آخرین ردیف . هوایپما که بلند شد , حالم واقعن خراب بود . حالت تهوع , ضعف شدید , سر درد , دل درد و تمام حالت های پریود انگار یهو خراب شده بود سرم ! کنار دستم دو تا افغانی نشسته بودن و یه عطر بو گندویی زده بودن به خودشون که حالت تهوع منو بدتر میکرد . آخر هم وقتی هواپیما بلند شد نتونستم تحمل کنم و رفتم دستشویی و گلاب به روی رهبر ... دلم کمی سبک شد و حالم جا اومد کمی . پتو رو کشیدم روی خودم و چشمامو بستم تا بخوابم . این دو تا افغانی ها یک ریز حرف میزدن و دیوانه کرده بودن منو . از اون طرف هم نمیدونم مسافرها چه مرگشون شده بود و اسهال گرفته بودن یا چی که دم به دقیقه میرفتن دستشویی و هی زرت و زرت سیفون !!! تا چشمام می اومد گرم بشه فششششششششششش سیفون . ریدنشون که بند اومد , نوبت هواپیما شد . نزدیک 4 ساعت فقط هواپیما میلرزید و هر یک ربع نیم ساعت دینگ ! کمربندها رو ببندین و پشت سرش یه زلزله هشت ریشتری !! یعنی من این همه مسافرت رفتم هیچ وقت تو عمرم اینقدر بلا سرم نیومده بود که این دفعه سرم اومد و آخرا دیگه راضی بودم در هواپیما رو باز کنم بپرم پایین با مغز و راحت بشم ... موقع ناهار که شد , مهموندارها غذاها رو روی دست دونه دونه می آوردن . این چه مدلش بود نمیدونم .. پخش کردن غذاها بین مسافرها درست یکساعت و نیم طول کشید .. از اون بدتر غذاش بود .. بدمزه و وحشتناک ! تخم مرغ و سیب زمینی رنده شده و اسفناج و شیش من سیر با یه سوسیس اندازه دودول رایان و یه کوفتی شبیه خامه کنارش .. یه ظرف میوه خرد شده که مثل سنگ بودن و دستر هم نمیدونم چی بود و هر چی نگاهش کردم سر در نیاوردم چه زهرماریه ! آخرش هم از خیرش گذشتم و نخوردم . افغانی کنار دستیم گفت : خواهر نمیخوری ؟ گفتم نخیر . گفت بده به من . دادم بهش و زیر چشمی نگاهش میکردم . هر چی توی سینی بود خورد و حتا به شکر و شیر و نمک هم رحم نکرد و اونها رو هم چپوند توی جیبش . مجله دیوتی فری رو هم وسط های پرواز چپوند زیر لباسش و گوشی ها و خلاصه هر چی که به دست می اومد رو این دو تا جانور غیب کردن !! کارهاشون هم احمقانه بود . میخواستم برن دستشویی از سرو کله هم بالا میرفتن بجای اینکه بگن من بلند بشم , از رو سر دوستش میپرید و میرفت اونور ..
این دو تا افغانی هم که یک بند ور میزدن و جفتشون هم انگار روی فرش نشسته باشن , کفش هاشونو در آورده بودن و چهار زانو روی صندلی نشسته بودن و هی ور میزدن .. آخر جوش آوردم و سرشون جیغ کشیدم که 5 دقیقه میشه خفه بشین من کپه مرگمو بذارم ؟؟؟؟؟؟ کاش از همون اول اینو بهشون گفته بودم نه بعد از 7 ساعت از پرواز گذشته ! دیگه تا وقتی برسیدم صدای نفسشون هم در نمی اومد ! خلاصه وقتی رسیدیم لندن چشمام سرخ شده بود از بی خوابی و سرم گیج میرفت و موهام وز کرده و وضعی داشتم . آخرش نشستم یه گوشه و دیگه نمیتونستم تکون بخورم . یکی از پلیس ها اومد و منو برد یه قهوه بهم داد تا کمی حالم جا اومد و تونستم بلند بشم .. بعد از چک پاسپورت رفتم سراغ چمدون ها . همه رفته بودن و فقط چمدون های من ولو افتاده بود کف زمین . با کلی بدبختی بلندشون کردم و گذاشتم روی چرخ و رفتم بیرون . پیش خودم میگفتم الان سوار ماشین میشیم و میریم خونه و حسابی استراحت میکنیم . وقتی اومدم بیرون هر چی میگشتم چهره آشنایی پیدا کنم , چیزی به چشم نمی اومد . دیگه کم مونده بود بزنم زیر گریه . خسته و گرسنه و کلافه .. رفتم نشستم روی صندلی . یکساعت بعد دیدم فک و فامیل ما پیداشون شد و گفتن یادمون رفته بود امروز میایی و یهو یادمون افتاد ... کاش اون لحظه یه چاقو داشتم تا اول اونا رو به چهار قسمت مساوی تقسیم میکردم و بعد خودمو میکشتم !
خلاصه اینم از سفر که زهر مارم شد ...



........................................................................................

Thursday, March 11, 2010

از چاله به چاه :

از قدیم گفتن ازدواج کردن مثل انتخاب هندونه میمونه ! وقتی انتخابش میکنی نمیدونی چه پخی از توش در میاد یا تو سرخ و شیرینه یا تو زرد و آبزیپو ! ازدواج کردن هم همینه . اولش عشق و شهوت کورت میکنه و بعد که آقا خره از روی پل رد شد تازه میفهمی چه گهی خوردی طوری که بیشتر موقع ها نمیتونی تا آخر عمر هم ازش خلاص بشی و شانس هم بیاری و زرنگ باشی و از اولی در بری می افتی تو چاله دومی ... البته بعضی آدمها هستن که اگه توی ازدواج اولشون گند بالا آوردن توی دومی چشمشون رو باز میکنن تا این دفعه دیگه نره تو پاچه شون ! ولی وقتی یه آدم احساساتی باشی دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه ست ...
به آرتین زنگ زدم و باهاش قرار دادگاه رو گذاشتم . از اول هم حق طلاق رو گرفته بودم ازش . با گردن کج تک و تنها اومد . اعتراف میکنم وقتی دیدمش از تصمیمم کم مونده بود پشیمون بشم ولی دیگه نمیخواستم از این بیشتر خرابکاری به بار بیاد و برای همین جلوی احساساتم رو گرفتم . کار که تموم شد بیرون دادگاه بهش گفتم بهتره مدتی از هم جدا زندگی کنیم هم برای تو لازمه هم من و شاید هم برای تو و هم من فرصت خوبی پیش بیاد و شاید هم دوباره با هم ... باقیش رو دیگه نگفتم . حس کردم بغض کرده و نمیتونه حرف بزنه .. از هم جدا شدیم و رفتیم . هیچ احساسی نداشتم و ته دلم خوشحال هم بودم . شاید اگه منم مثل آرتین کسی تو زندگیم نبود غمگین بودم ولی وقتی به کسی که مدتها بود دل بهش باخته بودم فکر میکردم دلم پر از شور زندگی میشد .
دو روز بعدش رفتم به محل کارش و با هم دیداری کردیم . در واقع بهتره بگم رفته بودم که ازش خواستگاری کنم !!!! جا خورد و برخلاف انتظارم بهم گفت بهتره مدتی با هم دوستانه زندگی کنیم و بعد تصمیم بگیریم برای ازدواج .. پیشنهاد بدی نبود ولی یه حس بدی بهم داد و کمی تو ذوقم خورد ! با این همه خوشحال بودم . قرار شد که مقداری از وسایل شخصیش رو بیاره خونه و مدتی با هم باشیم . وقتی رفتم خونه یاد حرف آخونده توی محضر افتادم که میگفت تا چهل روز نمیتونین ازدواج کنین و ... حالا دو روز هم نگذشته بود و .. تازه کی میخواست ازدواج کنه به این زودی ها ؟ عصر با یه ماشین در بستی اومد . یه کامپیوتر درب و داغون و یه ساک سربازی پاره پوره که توش یه مشت لباس و خود تراش و شونه و آینه و سیگار و ... بود ! بازم کمی خورد تو ذوقم ولی بازم صدام در نیومد و به حساب تنها بودنش گذاشتم . از این قضیه چند روز گذشت . همه چی خوب بود بجز یکسری اخلاق ها و رفتارهایی که برام قابل هضم نبود . مثلن اینکه نمیدونم چرا بعضی وقتها شب ها میرفت بیرون خونه ته باغ دستشویی !!! بهم میگفت میرم هوا بخورم ولی یه بار که دنبالش رفتم دیدم صاف رفت توی توالت قدیمی ته باغ . منم فوری برگشتم تو و کلی فکر و خیال ریخت توی مغزم که نکنه طرف معتاده و میره اونجا مواد میکشه ؟
آخر بهش گفتم و یه کمی سکوت کرد و بعد یهو برگشت گفت میدونی چیه ؟ من شکمم زیادی نفخ میکنه و از تو خجالت میکشم و میرم اونجا بادهامو خالی میکنم ! منم گفتم حالا یکی دو تا گوزیدن که اشکالی نداره و از دهنم در رفت و گفتم : بابا زن و شوهر که با هم این حرفها رو ندارن و راحت باش ! این حرف من دو دقیقه ازش نگذشته بود که چنان گوزید که موهام وز کرد .. گفتم همین یکی بود ولی تا آخر شب فکر میکنم دو تا کپسول گاز رو میشد با گوزهاش پر کرد . دیگه داشتم بالا میاوردم و خودمو هی فحش میدادم و آخر بهش گفتم یه کم خودتو کنترل کنی بد نیست ها !! تو جوابم گفت خب تو هم بگوز و راحت باش .......
اتفاقات زیادی پشت سر هم پیش می اومدن که باعث میشدن هر روز بیشتر از قبل دلسرد بشم به این زندگی . مثلن هر وقت که از خونه میرفت بیرون و بر میگشت با خودش یه دسته گل می آورد خونه . خب گل دادن برای زنها خیلی خوبه ولی نه اینکه بری گل های کلمی میدون ها رو بکنی یا یه دسته شمشاد بچینی و هر چی گل و بوته توی خونه مردم و کنار خیابون میبینی بچینی و بدی به زنت که عشقت رو ثابت کنی !!! زمستون هم بود و تصور اینکه یه دسته شمشاد خشکیده بدن دستت و با یه مشت پیچک سبز تزئینش کرده باشن , مرگ آور بود !
یه مساله دردناکی هم که باهاش طرف بودم روح حقوق بشری این آدم بود که توی همون دو هفته ای که توی خونه من بود , یک سوم وسائل خونه منو بخشید به هر چی آدم گره گوری و گدا و فاحشه و افغانی و کارگر و آشغال جمع کن و کارتن خواب و ... که توی خیابون میدید ! حرفش هم این بود که تو این همه ثروت و وسایل رو میخوای چیکار و همین امثال تو هستن که باعث شدن این آدمها به این روز بیافتن و تا من از خونه میرفتم بیرون می اومدم میدیدم شمعدون نقره م غیب شده . دستبند طلام نیست . گلدون های کریستالم نیست شدن و .... یا شب می اومد و با خودش یه کارتن خواب میآورد که این جایی رو نداشت و آوردمش شب پیش ما باشه و لذت ببره از زندگیش برای یک شب ! چلوکباب برای اقا سفارش میداد و روی تخت میخوابوند و حموم و ...... یعنی دیگه داشتم دیوانه میشدم از دستش !
از همه اینها وحشتناک تر که باعث شد بندازمش بیرون رفتارش با زنها و دخترها بود . کافی بود خونه کسی بریم و چنان میرفت رو مخ زنها که خون خونمو میخورد و اینقدر هم شعر بلده و کتاب خونده و ... که با حرفهاش همه زنها رو جادو میکنه و هر کاری میکرد قابل تحمل بود بجز این یک مورد که همه زنها براش غش و ضعف کنن !!!!!!!!! سر همین هم آخر توی یه مهمونی چنان داد و بیدادی راه انداختم که طوفان نوح پیشش هیچ بود و اومدم خونه و همه لوازمش رو ریختم دور و تمام .. خودش هم میدونست چیه که میگفت یه مدت با هم باشیم . آرتین هر گهی که بود اقلن زن باز نبود و اگرم با دختری چیزی جایی دوست میشد می اومد بهم میگفت و بعد هم اینقدر حماقت داشت که هیچ زنی کلاهش هم طرفش می افتاد پیشش پیداش نمیشد و رو همین حساب میشد تحملش کرد ولی اینکه شوهر آینده ت بشه برات سمبل زن های دیگه , دیوانه کننده ست !!!!!!!!!!!!! یعنی ما هر جا میرفتیم هر چی زن و دختر بود دور آقا رو میگرفتن و هی سوال های فلسفی و عرفانی و شعر و شاعری و نویسندگی و کوفت و زهرمار ازش میپرسیدن و من بدبخت تک و تنها باید میشستم با مردا دم خور میشدم .. از همه بدتر اینکه مردای دیگه هم به آقا به چشم بد نگاه میکردن و میگفتن این چرا به خودش عطر زنونه میزنه و اوا خواهره ؟ هر چی بهش میگفتم اقلن بخاطر من وقتی مهمونی میریم ادکلن بزن , میگفت نه و عطرهای منو بر میداشت به خودش میزد !!
خلاصه که حق با آخونده بود که چهل روز مهلت داده بود بهمون و دوباره برگشتیم سر خونه اول ... البته اتفاق جالبی که رخ داد این وسط این بود که آقا آرتین واقعن شدن آقا و خیلی عوض شدن و دست از تنه لشی و تنبلیش برداشته و نمیدونین چه ماه شده و منم با خیال راحت تونستم برم سفر ... فقط حیف که چهار ماه از ویزام سر این مساله پرید ..



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001