فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Thursday, February 18, 2010
در جستجوی حسرت :

خیلی وقت بود بهش فکر میکردم . ولی نمیتونستم تصمیم بگیرم . اینکه من و آرتین آیا واقعن برای هم ساخته شده بودیم ؟ اینکه از بودن کنار هم لذت میبردیم ؟ اینکه از بودن کنار هم چی بدست آورده بودیم ؟ بجز اینکه جنگ اعصاب دائمی داشته باشیم و یکی از خونسردی قندیل بزنه و یکی از عصبانیت منفجر بشه ! با این اتفاق کم کم تصمیمم به ادامه زندگی با آرتین دچار تردید شده بود و کم کم به این فکر میکردم که حق با پدرم بود و از اول ما به درد هم نمیخوردیم و این ازدواج بجز یک هوس و حماقت چیزی نبود ! دو روز از رفتن آرتین میگذشت و من همچنان نمیتونستم تصمیم بگیرم برای جدایی .
یکی از دلایلم رایان بود که به آرتین عادت کرده بود ولی متاسفانه رفتارهای آرتین هم کم کم داشت روی بچه اثر بد میذاشت . هر چند آرتین پدر واقعیش نبود ولی رایان اونو بعنوان پدرش قبول کرده بود و حالا ترس داشتم از جدایی ! تو همین اوضاع اتفاقی یکی از دوستان قدیمیم رو ملاقات کردم . مردی که همیشه در آرزوش بودم و افسوس که زمانی به هم رسیده بودیم که هم من ازدواج کرده بودم و هم اون ولی حالا قضیه فرق داشت و اون جدا شده بود از همسرش و زندگی منم در آستانه فروپاشی قرار گرفته بود . با دیدن اون حس کردم که شاید حالا بتونم به اون ایده عالی که در زندگیم دنبالش بودم برسم . کسی رو بعنوان شریک زندگیم انتخاب کنم که همیشه آرزوشو داشتم .. و آرزو میکردم ای کاش نظر اون هم نسبت به من همین باشه ! تصمیم سختی بود و نمیشد به این سادگی و عجولانه همه چیز رو خراب کرد .
وقتی اتفاقی همدیگه رو توی خیابون دیدیم , برای شام دعوتش کردم خونه . از شوهرم پرسید و جواب درستی بهش ندادم و فقط سر بسته گفتم تنهام ! انگار اون هم منتظر همین بود که برقی رو توی چشمهاش دیدم . شوقی که فقط از نگاه یک عاشق میتونه معنی بشه ! و واقعن من توی تمام این سالها عاشقش بودم و هنوز هم !
عصر با یک دسته گل عجیب اومد . چند شاخه از گلهای کلم شکلی بود که توی میدون های شهر میکارن . وقتی ازش پرسیدم اینا رو از کجا آوردی ؟ خیلی ساده گفت : از همین میدونگاه نزدیک خونت چیدم !!!!!!! دیوونه این کارهاش بودم ... اولین بار 6 سال پیش دیدمش وقتی بود که نشسته بودم با چند تا از دوستام روی نیمکت پارک و داشتیم با هم صحبت میکردیم . مرد جا افتاده ای با سبیل کلفت و موهاش مشکی اومد طرفمون و صاف دوربینش رو گرفت تو صورتم و ازم عکس گرفت ! برق از سرم پرید و هم تعجب کرده بودم که یک آدم میتونه چقدر وقیح باشه که بدون اجازه اینطوری عکس بگیره و اینکه چقدر میتونه دل و جرات و اعتماد به نفس داشته باشه ! وقتی بهش اعتراض کردم که چرا عکس گرفتی و با عصبانیت میخواستم به 4 قسمت مساوی تقسیمش کنم , یه زن چادری رو نشونم داد و گفت : نه پس میخواستی از این پتی یاره عکس بگیرم ؟ وقتی تو به خوشگلی و نازی اینجا نشستی خب باید از تو عکس میگرفتم ! راستش هاج و واج مونده بودم که چی بگم و هم متعجب بودم و هم برام جالب بود . عکس العملی که نشون دادم غش غش خندیدن بود و این شد باب آشنایی ما .
خبرنگار بود و مدتی باهاش میرفتم توی شهر و دستیارش بودم تا ازش رموز ارتباط با مردم و عکاسی یاد بگیرم . آدم شدیدن جذاب و با مزه ای بود و کارهایی میکرد که آدم مو به تنش سیخ میشد و کم کم حس میکردم هر روز که میگذره دارم بهش وابسته میشم و عاشقش . یکبار توی صف بستنی منصور ایستاده بودیم و منتظر بودیم نوبتمون بشه و بستنی سفارش بدیم . جلوی ما مرد بلند قدی ایستاده بود با موی دنب اسبی . بهش گفتم چقدر موهاش جالبه ! گفت میخوای برات بافتشو باز کنم ؟ گفتم عمرن اگه جرات کنی ! خیلی شیک دست انداخت کش ر مرده رو بیرون کشید و بعد هم خیلی خونسرد شروع کرد بافت های موش رو باز کردن ! خود مرده با چشمهای گشاد شده فقط نگاهش میکرد . بعد رو کرد به من و گفت بسه یا بازم باز کنم ؟ من که از خجالت بجای اون مثل لبو سرخ شده بودم گفتم بسه نکن ! رو کرد به مرده و گفت : مخلصیم !!! یارو چند دقیقه ای زل زد بهش و بعد دست انداخت موهاش رو دوباره بافت و انگار نه انگار ! تو دلم میگفتم الان نصفش میکنه ! ولی اتفاقی نیافتاد . مهره مار داشت و با مردم سریع جور میشد و انگار جادوشون میکرد . ماجراهای جذاب و فراموش نشدنی زیادی داشیتم که متاسفانه خیلی کوتاه مدت بود ..
و حالا همین آدم با اعتماد به نفسی افسانه ای جلوی روی من ایستاده بود و یه دسته بزرگ گل های میدون نزدیک خونه رو از بیخ کشیده بود بیرون , تقدیم من کرده بود ! دعوتش کردم بشینه و کمی با هم صحبت کردیم . از اتفاقاتی که توی این مدت رخ داده بود و خاطراتمون و گذشته و کنی هم حال گفتیم .. اونقدر زمان زود گذشت که اگه رایان نمی اومد و نمیگفت مامان گشنمه , ما همچنان حرف میزدیم . بلند شدم و رفتم میز شام رو بچینم و رایان هم نشست پهلوش آلبوم عکس های ماشینش رو نشون دادن . کمی بعد صداشون کردم برای شام و نشستیم به خوردن .
هر چی بیشتر میگذشت , بیشتر عاشقش میشدم و حس میکردم چقدر در مقابل آرتین سرتره و جقدر با هم تفاهم داریم . چقدر با هم حرف داشتیم در صورتیکه با آرتین در طول روز شاید 50 کلمه هم حرف نمیزدم و دائم یا پای ماهواره بود یا خواب بود یا با دوستاش . و حالا مردی جلوم بود که از بودنش به شدت لذت میبردم و تمام وحودم پر از شور و حال شده بود .. وقتی از آرتین پرسید , ناخودآگاه گفتم جدا شدیم . دیگه بیشتر نپرسید .
تا دیر وقت پیش ما بود و شب از نیمه گذشته بود که بلند شد بره . هر چقدر اصرارش کردم بمونه قبول نکرد . شماره تلفنش رو گرفتم و قول گرفتم باز هم بیاد . قول داد و رفت و منو با دلی زخم خورده باقی گذاشت . شب سختی بود . حال خوبی نداشتم و در عین حال در یک حس و حال دوست داشتنی هم غوطه ور بودم که تعریفی جر یک عشق نو پا نمیشد روش بذارم .. عشقی که دوباره در دلم جوونه زده بود و زنده شده بود ...

ادامه دارد ......



........................................................................................

Monday, February 15, 2010

داشاق پارتی :

کارها که رو به راه شد , نوبت رسید به اینکه برم سر وقت آرتین و ببینم تو این مدت که من نبودم چیکار می کرده و اینکه دائم پشت تلفن میگفت همه چی مرتبه , راسته یاسر منو شیره مالیده ! از همه مهمتر وضعیت رایان بود که دلم میخواست بدونم اونو چطور نگهداشته و به وضع غذا و مدرسه و کلاس و خواب و بازی و ... میرسه یا نه ؟

حالا قبلش من یه توضیحی در مورد داشاق پارتی باید بهتون بدم ! دیدین این مردها چه عشقی میکنن وقتی تو دوره های مردونه هستن ؟ سر و تهشونو که میزنی میخوان پیش هم باشن ولی اون روزای اول که عاشقت میشن , هر روز دنبال تو هستن و نمیذارن یه دقیقه تنها باشی حالا اگه این مردها رو نشناسی فکر میکنی که چقدر دوستت دارن غافل از اینکه اینا همه سیا بازیه و فقط برای اینه که ازت جواب بله رو بگیرن و بعدش که مطمئن شدن مال اونا شدی , اون روی سکه رو نشون میدن ! حالا بعد که ازدواج میکنن این عشق درشون به اوج میرسه ! یعنی کافیه مثلن یکی دو روز خونه نباشی تا اینا خونه رو بکنن برات هتل و کاروانسرا ! هر چی دوست و رفیق و عمله جواده از جوب و خیابون جمع میکنن میشینن دور هم تا برینن به خونه و زندگی و همه چیز ! در کمتر از یکساعت یه طویله رو برات مجسم میکنن که خونه میشه اسطبلشون و خودشون هم جانورهاش ! جالبتر اینه که تا قبل از ازدواج خودشونو جر میدن که از دنیای مجردی فاصله بگیرن ولی وقتی که ازدواج میکنن , از هر فرصتی برای پیوستن به دوست و رفیق هاشون یا بهتر بگم اراذل و اوباش دوست نماشون استفاده کنن و چه ترفندها و دوز و کلک ها و فیلم هایی که برات بازی نمیکنن برای رسیدن به این به اصطلاح آزادی و دموکراسی !!! حالا ما زن های معصوم , وقتی دوره های زنونه هم میذاریم نهایتش 4 – 5 ساعته و خیلی آروم فقط حرف میزنیم یا یه موزیک میذاریم و کمی میرقصیم و میخندیم و جوک میگیم و فوقش یه پوکر هم بازی کنیم و تموم ! بعدش مثل کبوتر جلد برمیگردیم سر خونه زندگی خودمون و کلی هم آقا رو میمالیم که توی این چند ساعتی که نبودیم مبادا اوقاتشون مکدر شده باشه !!! ولی اینها رو ول کنی یهو میبینی یه هفته هم خونه نمیان و اصلن یادشون میره زن دارن ! هر کاری هم که فکرشو بکنی میکنن ! خانم میارن , عرق میخورن , بساط پهن میکنن , قمار میکنن , ترتیب هم رو میدن و هزار و یک کار دیگه که فقط به عقل جن میرسه ! تمیزترین و بزرگترین اتاق رو هم بهشون بدی , در کمتر از چند دقیقه به گه میکشن و درسته تحویلت میدن ! تمام این تعاریف , حکایتی رو رفم میرنه به اسم داشاق پارتی یا مهمونی مردانه !

وقتی از آژانس پیاده شدم و اومدم کلید رو بندازم تو در و بیام تو یهو یکی از بالای سرم عربده کشید :
شیوا خاااااااااانمممممممممم ؟؟؟؟؟؟؟
موهام وز کرد و فهمیدم تموم شد .. و همه نقشه هام به هم ریخت ! صدای زهرا خانم بود که طبق معمول که هر وقت بیکار میشه میشینه روی بالکن و مثل آواکس شروع به رصد کردن اهل محل میکنه ! فکر همه چیزو کرده بودم بجز این کلانتر محل رو ! انگشتمو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم هیس ! یه کم هاج و واج نگاهم کرد و بعد اشاره کرد که وایسا و دوید تو ! چند دقیقه بعد درشون باز شد و اومد بیرون ! پرید بغلم کرد و شروع کرد ماچ و بوسه کردن و احوال پرسی . به زور از خودم جداش کردم و سرش هوار کشیدم که :
- تو آدم نمیشی ؟ تو این هوای سرد هم دست از فضولی کردن بر نمیداری ؟
شیوا خانم ؟ خب آقامون نبودن و منم همه کارای خونه رو کرده بودم و داشتم استراحت میکردم !
- ای تف به روحت .. آدم خسته میشه میره دراز میکشه رو تخت استراحت میکنه نه که توی این سرما که سگ رو بزنی از خونه در نمیاد خودشو مثل لولو درست کنه و بشینه رو بالکن و مردم رو ردگیری کنه !
حالا اینا رو ولش کنین .. کجا بودین ؟ دلم خیلی تنگ شده بود براتون !
- سر قبر امام خمینی جاکش بودم ! مسافرت بودم الاتم برو خونه من کار دارم اینقدر هم صدا نکن ...
به زور دست به سرش کردم و ردش کردم رفت . کلید رو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم و رفتم تو. تا اینجاش مشکلی وجود نداشت و تا ساختمون دویست متر فاصله بود و بمب هم منفجر میشد کسی نمیفهمید فقط مشکل اصلی سگ ها بودن که اگه صدا میکردن ممکن بود آرتین متوجه بشه ! و چه خوش خیال بودم من .. راه افتادم به سمت خونه . عجیب بود که خبری از سگ ها نبود . نزدیکی های ساختمون صدای موزیک به گوشم خورد و پیش خودم گفتم لابد رایان آهنگ گذاشته و طبق معمول داره روی مبل بالا پایین میپره و جون خودش میرقصه . هر چی نزدیکتر میشدم صدای موزیک بلندتر میشد و حس میکردم این صدا از ضبط نمیتونه باشه و خیلی بلند تر و رسا تره ! وقتی رسیدم دم ساختمون , صدا کر کننده بود و مشخص بود که ضبط نیست و مثل ارکستر هست ! با این همه خودمو گول میزدم و میگفتم نه بابا مگه میشه ؟ تازه آقا ارکستر چرا آورده بود ؟ خیلی عجیب بود . صدای سوت و هلهله و عربده کشی می اومد ! پیش خودم گفتم شاید آرتین دیوانه آمپلی فایر گیتارم رو وصل کرده به ضبط و یه موسیقی از ارکسترهای عروسی جوادی گذاشته وگرنه ساعت 5 عصر و ارکستر ؟
یهو یاد سگ ها افتادم که چرا اینا پیداشون نیست . معمولن هر جبنده ای که وارد این خونه میشد از دست اینا در امان نمیموند ! رفتم پشت ساختمون که لونشون بود و دیدم جفتشون رو با زنجیر بستن و پوزه بند هم بهشون وصل کردن . تا منو دیدن پریدن هوا و شروع کردن ورجه وورجه کردن . رفتم بازشون کردم و بغلشون کردم و شروع کردن لیس زدن دستهام و دم تکون دادن و زوزه کشیدن .. دوباره برگشتم طرف ساختمون تا سر از این سر و صدا در بیارم . از پله ها رفتم بالا و از گوشه پنجره نگاهی به داخل انداختم و برق از سرم پرید ...... یه مشت مرد لش و لوش داشتن میرقصیدن و چند تا دختر لاشی هم بینشون بودن و ارکستر هم از اونور میخوند برای اینا و عربده میکشیدن و بالانس میزدن و رقص نور و لیزر هم خیر سرشون گذاشته بودن و خلاصه چنان خر تو خری بود که نگو .. درو باز کردم و رفتم تو .. کسی اصلن متوجه من نشد بوی عرق تن و سیگار و مشروب پر بود توی خونه ! آرتین هم اون وسط داشت میرقصید و مشخص بود مست مسته ! بیشتر از همه نگران رایان بودم که اون کجاست ؟ اینقدر خر تو خر بود که کسی اصلن متوجه من نشد و رفتم بالا سمت اتاق رایان و درو باز کردم و دیدم نیست و اتاقش هم ریخت و پاش . رفتم توی اتاق خواب خودمون و بوی تعفن میداد و همه چیز ریخت و پاش . بشقاب غذا و جعبه پیتزا و قوطی نوشابه و لیوان و قاشق و چنگال روی تخت بود و تخت هم جمع نشده و ملافه ها مچاله شده و لباس های آقا اینو اونور ریخته و در کمدهای لباس ها باز و پرده ها بسته و ... از عصبانیت داشتم سکته میکردم ! رفتم پایین سراغ کنتور برق و فیوز رو زدم . یهو همه جا ساکت شد و بقیه هم شروع کردن فحش دادن به وزارت نیرو .. آرتین اومد سمت کنتور برق و تا چشمش به من افتاد چشمهاش یهو چپ شد و غش کرد افتاد زمین ! فیوز رو زدم و رفتم وسط و چنان جیغی سرشون کشیدم که همه لال شدن و بعد هم همشونو انداختم از خونه بیرون و رفتم سر وقت آرتین !
- بلند میشی یا خودم بلندت کنم ؟
صداش در نمی اومد و خودشو زده بود به موش مردگی ! میدونسنم بیداره و میشنوه چی میگم . ماهیتابه رو برداشتم و رفتم سر وقتش و د بزن ! پرید هوا و این بدو من دنبالش ! آش و لاش که شد و از نفس افتادم گفتم رایان کجاست ؟ گفت خونه خاله مادرت ! باز شروع کردم زدنش و از خونه انداختمش بیرون و درو قفل کردم . رفتم بالا یه ساک برداشتم لوازمش رو ریختم توش و از پنجره اتاق خواب ساک رو پرت کردم رو سرش و گفتم میری بیرون یا بیام بیرون نابودت کنم ؟ ساک رو برداشت و در رفت ! وقتی رفت بغضم ترکید و نشستم زمین و شروع کردم گریه کردن اونم چه گریه ای ! خونه نازنینم رو کرده بود مثل طویله . کثیف و ریخت و پاش و در هم بر هم ! فرش های ابریشم نازنینم همه کثیف و چروک بودن و روش پر از خاکستر سیگار و مشروب و آشغال و غذا .. همه رو هم با کفش اورده بود خونه و این داشت منو دق میداد ! آشپزخونه شبیه مستراح شده بود و خلاصه گند زده بود به خونه .. رفتم سوئیچ یکی از ماشین ها رو برداشتم و رفتم سوار ماشین بشم برم رایان رو بیارم که دیدم زده ماشین رو داغون کرده و گلگیر جلوش تا نزدیک در جمع شده ! اون یکی هم چراغ جلوش خرد شده بود و سپرش کج و معوج ! رفتم بیل رو برداشتم و افتادم تو جون ماشین خودش و درب و داغونش کردم و زنگ زدم آژانس و رفتم خونه خاله مادرم و بچه رو گرفتم و برگشتم خونه .
شب من و رایان توی اتاق مهمون خوابیدیم . البته چه خوابی .. بچه خواب بود و من به دیوار تکیه داده بودم و توی تاریکی اشک میریختم و خواب به چشمم نمی اومد .. آخرش هم نفهمیدم کی خوابم برد .. فردا صبح زنگ زدم به زهرا خانم و گفتم چند تا خانم دیگه رو هم بردار بیار برای تمیز کردن خونه . یکساعت بعد خودش و 4 تا زن دیگه اومدن و شروع کردن خونه رو تمیز کردن . کلی از ظرف ها شکسته بود و بعضی از لوازم خونه داغون شده بود . فرشها رو هم زنگ زدم اومدن و بردن برای شستن . دو تا از شیشه ها هم شکسته بود که اومدن و انداختن . تو این فاصله رفتم سراغ سگ های بیچاره . معلوم بود غذای درست و حسابی نخوردن تو این مدت و دنده هاشون زده بود بیرون و خودشون هم کثیف و لونشون هم کثافت ! دو ساعت اونجا رو تمیز میکردم و بعد هم حمومشون کردم و بهشون غذا دادم .
ماشین ها رو هم نمییشد کاریشون کرد و باید میفروختم . با این وضعی که تصادف کرده بود آرتین بیشعور , قیمتشون نصف شده بود و تازه درستشون هم میکردی چیزی نمیخریدن و بهتر بود همینطوری ردشون کنم برن . خونه تا شب تموم شده بود و 3 نوبت هم لباسشویی روشن کرده بودم و همه چی برق میزد . پول کارگرا رو دادم و زنگ زدم از بیرون غذا سفارش دادم برای خودم و رایان و بعد هم رفتیم حموم و گرفتیم خوابیدیم . فردا صبحش زنگ زدم به یکی از نمایشگاههای ماشین که آشنا بود و دو نفر اومدن ماشین ها رو قیمت گذاری کنن . میگفتن چطوری تصادف کردین اینطوری شده ؟ حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه سکوت کنم و از خجالت سرمو بندازم پایین ! هر 3 تا ماشین رو روی هم 110 میلیون قیمت گذاشتن . خیلی دلم سوخت چون حداقل 400 میلیون زیر قیمت اصلی بود . گرچه با این وضعی که داشتن کی براشون پول میداد ؟ یکیشون که موتورش هم از کار افتاده بود و تا روشنش کردن از زیرش آب و روغن سیاه زد بیرون و با وانت بکسل کردن بردن . چک رو نوشتن و دادن بهم و این کار هم تموم شد ...

ادامه دارد ...



........................................................................................

Saturday, February 06, 2010

خب بالاخره رسیدم انگلیس و از اون جهنم منجمد خلاص شدم . البته نه اینکه خیلی خوش به حالم باشه . از چاه در اومدم افتادم توی چاله ... اینجا هم از شانس ما همیشه خدا که بارونی بوده , حالا دائم برف میاد و هوا مثل سگ سرده و یخبندون !!! البته امروز گوش آخوند کر , هوا یه کمی بهتره . در کل از اون سوئد کوفتی خیلی بهتره که وقتی نفس میکشی موهای دماغت یخ میزنه و مثل خار توی جدار بینیت فرو میره رو تا حس نکنین خودتون که من چی میگم , میشه همون حکایت ترکه که میگفت بدترین اتفاق دنیا اینه که توی اتوبوس هنوز شاشت نگرفته !!!

بعد از رفتن آرتین و رایان به ایران , یک هفته نشد که خواهرم از ایران زنگ زد که کجایی و چه نشستی که اون کسی که شرکت رو خریده دبه در آورده و میگه من پول رو فقط به صاحب شرکت میدم و ادعا کرده تو از کشور فرار کردی و فکر میکنه توی این درگیری ها بودی و داره از آب گل آلود ماهی میگیره . منم هر چی به شوهرت زنگ میزنم که برو ببین جریان چیه میگه من که از این چیزا سر در نمیارم و به شیوا بگو !!!
بعد از اعلام ورشکستگی اجباری و جمع کردن شرکت و تسویه با کارمندا مونده بود فروش ساختمون شرکت که یه مشتری براش پیدا شده بود و 4 میلیاردش رو داد و باقی رو قرار شد 2 ماه بعد پرداخت کنه . تو این فاصله هم من از ایران رفتم و به وکیلم گفتم باقی کارها رو اون انجام بده و اونم هر چی به یارو زنگ میزد که باقی پول رو بده , امروز و فردا میکرد و هر روز یه بهانه میتراشید و آخر سر هم منو بهانه کرده بود که ادعا کنه صاحب شرکت فراری و مجرمه تا باقی پول رو نده !
حالا از یه طرف خواهرم پیشم بود و نمیتونستم تنهاش بذارم و از طرفی هم اصلن برنامه م این نبود که برگردم ایران و بلیط خریده بودم از سوئد به انگلیس و باید همه رو کنسل میکردم و ... ! خلاصه کلی با خواهرم صحبت کردم تا قبول کرد تنها بمونه و منم بلیط رو کنسل کردم و به مقصد ایران گرفتم و دو روز بعدش هم برگشتم ایران بدون اینکه به کسی حرفی زده باشم مخصوصن به آرتین ! برای این کارم دلیل داشتم و اونم این بود که میخواستم ببینم تو نبود من این دو تا اعجوبه چیکار میکنن و آیا همه حرفهایی که در مورد مراقبتش از رایان میزنه درست بوده یا نه ؟ مستقیم از فرودگاه تاکسی گرفتم و رفتم خونه خواهرم و اونجا موندگار شدم . تصمیم داشتم اول کارهای شرکت رو درست کنم و بعد برم خدمت آرتین خان !!!
کارهای شرکت تا درست بشه یک هفته طول کشید و تونستیم باقی پول رو بگیریم و سهم 3 تا خواهرام رو دادم و سهم خودم رو هم به دلار تبدیل کردم و با خودم آوردم . البته جریان به همین سادگی ها هم نبود و خیلی جالب داشتیم :

آقای دون کورلئونه :

با وکیل که صحبت میکردم میگفت از راه قانونی میشه درستش کرد ولی کمی طول میکشه و شما هم که عجله دارین و برای همین باید از کارهای غیر اخلاقی اقدام کنیم ! حالا اینکه این کار غیر اخلاقی چی بود , اگه من میدونستم همون اول بسم الله غلط میکردم برم سراغ این کار !!! وگیل میگفت تنها یه کار میشه کرد و اونم اینه که بریم سراغ طرف و بترسونیمش و وادارش کنیم تا باقی پول رو پرداخت کنه !
راه حل خوبی بود ولی چطور میشد از دست یه آدم کله گنده که خودش ختم این کارهاست 3 میلیارد گرفت , خودش مکافاتی بود . فرداش وکیلم زنگ زد و گفت فوری بیا دفترم . رفتم دفترش و تا رسیدم گفت هیچی نگو و سوار شو بریم این آدرس . رفتیم به آدرسی که میگفت . اوایل خیابون جردن بود . انتهای یک کوچه توی برج ... پیاده شدیم و رفتیم داخل . ظاهرش شبیه شرکت بود با این فرق که کارمندی وجود نداشت و جای به اون شیکی و بزرگی فقط دو تا منشی داشت و یه مدیر که همون آقای کورلئونه باشه !!!!!!! منتظر نشستیم و بعد از چند دقیقه خانم منشی ما رو فرستاد داخل . تا قبل از اینکه بریم تو دائم با خودم تکرار میکردم که این کورلئونه رو من کجا شنیدم و خیلی این اسم برام آشنا بود . وقتی که وارد اتاق شدیم و پوستر بزرگ هنرپیشه فیلم پدر خوانده رو روی دیوار دیدم تازه دوزاریم افتاد که قضیه چیه و آقا خودشو پدر خوانده میدونه !! اقرار میکنم که چشمم آب نمیخورد از این آدم بی هویت چیزی گیرمون بیاد .. با این همه نشستیم و آقا مشغول سوال کردن شد . مرد میانسالی بود که خیلی سعی میکرد ژست های پدرخوانده رو در بیاره . بعد که همه چیز رو وکیلم براش گفت , یه برگه قرارداد داد دستمون و گفت امضا کنیم . توی اون نوشته بودی 300 میلیون تومن میگیره تا 3 میلیارد رو زنده کنه !!! برق از سرم پرید و بلند شدم و گفتم : یعنی چی 300 میلیون ؟ مگه میخوای چیکار کنی این همه پول میخوای ؟
- خانم 300 میلیون در مقابل 3 میلیارد پولی نیست . حالا یا خر یا خرما ! خوش اومدین !
یه نگاه به وکیل انداختم و اونم گفت ارزش داره . نشستم و آروم بهش گفتم تخفیف بگیر . 300 زیاده !! کمی صحبت کردیم و آخر روی 200 توافق کردیم . گفت فردا ساعت 11 صبح بیاییم همین جا . رفتیم . تا فرداش دل تو دلم نبود که چطوری میخواد پول رو بگیره . فردا ساعت یازده صبح توی دفتر نشسته بودیم که در باز شد و یه لشکر آدم اومد توی شرکت . فکر میکنم اقلن 60 نفر آدم بودن . همه هم نخراشیده و قیافه ها داد میزد که چوب خط همشون پر از خلاف های ریز و درشته ! آقای کورلئونه بلند شد و گفت بریم . رفتیم بیرون و دم در 5 تا وانت بود که همگی سوار وانت ها شدن و راه افتادن و ما هم دنبال اونا , رفتیم به سمت شرکت اون آقا ! قبلن شنیده بودم که جنوب شهر دعوا میشه طرف میره دو تا وانت آدم میبره و می افتن تو جون هم دعوا میکنن ولی دیگه این مدلیش رو ندیده بودم ! خلاصه وقتی رسیدیم و رفتیم داخل شرکت طرف , از همون دم در این آدما هر کی رو دیدن گرفتن به کتک زدن و هر چی که دم دستشون بود رو زدن خرد و خاکشیر کردن تا رسیدیم به اتاق اون آقا . در رو هم خیلی مودبانه با لگد شکوندن و ریختن تو و اول تا میخورد کتکش زدن و بعد که یه جای سالم براش نمود آقای کورلئونه نشست جلوی آقا و منو که از وحشت رنگم مثل گچ دیوار شده بود نشونش داد و گفت : سه میلیارد این خانم به من بدهکاره و گفته پول من دست توئه ! حالا یکساعت بهت وقت میدم پول منو بدی وگرنه همین الان سرتو میذارم رو سینه ت !!!!!!
اولش طرف هی تهدید میکرد و فحش میداد . بعد که دید اونا دارن فقط ساعت رو نگاه میکنن و عین خیالشون هم نیست تازه فهمید قضیه جدیه و افتاد به دست و پا و نیم ساعت بعد رضایت داد به پول دادن . خلاصه دو ساعت طول کشید تا تونست از اینور و اونور پول ها رو جور کنه و مدام براش میاوردن . تراول و دلار و طلا . معلوم بود هر چی داشت رو کشیده بود بیرون .
خلاصه سهم آقا رو دادیم و دو روز بعد هم سهم دو تا از خواهرهامو دادم و سهم اون یکی رو هم ریختم به حسابش و موند نوبت آرتین خان ...

ادامه دارد ..



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001