فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, October 14, 2009
یه ضرب المثل سوئدی – ایرانی میگه : آدم عاقل زمستون سوئد پیداش نمیشه ! خب این مثل برای آدمهای عاقل گفته شده نه روان پریش هایی مثل من ! البته باور کنین من اگه یک درصد هم میدونستم با چنین وضعیتی مواجه میشم , کونم میخندیدم این طرف ها پیدام بشه !!!!! قصدم تنها همراهی خواهرم بود برای تکمیل یه دوره دانشگاهی یکماهه که گرفته بود و میخواستم منم همراهش باشم و مدتی از خونه و جریانات ایران به دور چون تو این مدت واقعن روحم خسته شده بود و داغون بودم . اما به قول معروف چی میخواستیم و چی شد :
همین الان که دارم مینویسم توی هتل با سرمای 6 درجه زیر صفر بیرون اتاق نشستم و یه پلیور بافتنی و یه پتو روی دوشمه و جوراب و شلوار گرم کن هم پام و از سرما دارم میلرزم ! تو این خراب شده نمیدونم حکایت چیه که دولت برای آدم ها دمای همه چیزو تعیین میکنه ! صد رحمت به کشور خودمون که پیچ شوفاژ رو تا ته باز میکردی و درجه موتورخونه رو هم میذاشتی روی 80 و با تاپ و شلوارک تو سرمای زمستون تو خونه راه میرفتی ... آدم اینجا میاد تازه میفهمه چه چیزایی تو کشور خودش داشته و قدر نمیدونسته !!
به هر حال , سفر کوتاه مدتی هست و برای یکماه اومدیم اینجا . دلم میخواست اونهایی که وبلاگمو میخوندن تو سوئد میتونستم ببینم ولی مثل اینکه بیشتر ایرانی ها گوتبرگ هستن و توی استکهلم کمتر اقامت دارن , از دریا هم ممنونم برای لطفش ولی متاسفانه فقط تو استکهلم اقامت داریم و جایی نمیتونیم بریم . تنها کسی رو که فکر کنم بتونم ببین خسن آقا باشه و باید یه شب سرش خراب بشیم و از دست پختش بخوریم ! " حالا میاد فحش خوار مادر بهمون میده " :) به هر حال ایرانی بودن و چترباز بودن ...

آرتین وقتی فهمید که من و خواهرم میخواییم بریم سوئد از خوشحالی داشت میمرد . ولی وقتی فهمید که قرار نیست بچه رو با خودم ببرم و تنها میرم , فکر میکنم اون شب تا صبح 99% موهای بدنش ریخت , دیگه به سرش نکشید !!!! تا یکهفته هم کارمون دعوا بود که من بچه داری بلد نیستم و خواهش و التماس که منو با این جانور تنها نذار !!! البته بیچاره حق هم داشت و هیچ کس بحز خودم با رایان نمیتونه کنار بیاد و درکش کنه ! تمام شرارت های من به این بچه انگار از عالم غیب ارث رسیده و 10 برابر هم جهش ژنتیکی در این مورد داشته و شده یه پدیده !!! خلاصه تا روزی که بلیط ها رو گرفتیم آقا فکر میکرد شوخی میکنم وقتی دید توی بلیط اسمی از رایان نیست , مثل شیر برنج وا رفت ! به هر حال نمیتونستم هم ببرمش چون مدرسه داشت .. از طرفی هم خیلی دلم میخواست یه مدت این دو تا با هم باشن و آقا بفهمه که من تو خونه چی میکشم که هر وقت میاد خونه نگه وااااااااااااااای مردم از خستگی و تو که همه ش خونه هستی و چه می فهمی کار بیرون و مردونه (!) یعنی چی .. تف ! بازی کردن با کامپیوتر تو حجره باباش و پول شمردن شده کار مردونه ...
هر چند ته دلم خیلی هم نگران این دو تا بودم چون آرتین یه آدم گیج و ویج و سر به هوایی هست و رایان هم وقتی کسی بهش توجه نمیکنه شرارت های وحشتناکی خلق میکنه که 50 نفر آدم هم نمیتونن جمعش کنن ! از طرفی هم رابطه احساسیش با آرتین خیلی افتضاحه و تاثیر پذیریش از اون هم زیاد و هز چی اخلاق بد داره زرتی ازش میگیره ! قضیه شاش کردن و ... رو که حتمن خوندین ! خلاصه هر چی که میگذشت من بیشتر نگران تر میشدم و رایان بیشتر خوشحال تر میشد و آرتین هم بیشتر غمگین تر . البته دلیلش رو میدونستم چون وقتی بچه سرش خراب بود آقا دیگه نمیتونست با دوستاش بره الواطی و ولگردی یا داشاق پارتی راه بندازه و بقول معروف عشق و حال کنن دور از چشم من و مجبور بود دائم مراقب بچه باشه ! خلاصه با همه این ها آماده شدیم و بالاخره موقع رفتن رسید . از دو روز قبلش دائم داشتم تو گوشش میخوندم که چیکار کنه و چیکار نکنه نزدیک 25 ورق هم پرینت کرده بودم از کارهایی که باید میکرد و .... یه خانمی رو هم برای یکماه استخدام کرده بودم که بیاد براشون غذا درست کنه و خونه رو مرتب کنه و لباسها رو بشوره و ... و صد البته یه مادر فولاد زرهی بود که حشری ترین مردها هم با دیدنشون آغا محمد خان میشدن و احتمال اینکه به آرتین تجاوز بشه بیشتر بود تا آرتین ترتیب اونو بده !!! یه پیرزن اخموی فمینیسم که مرد رو کلن موجود اضافی و اشتباه خلقت در کره زمین میدونه ...
شب رفتن هم مادر آرتین که فکر کرده بود مثل سری قبل که چریکی از دستشون در رفتیم و رفتیم انگلیس و پسر گهش رو نتونست ببینه , این دفعه هم میخواهیم همینطوری بریم , غافل از اینکه پسر جونش همین جا باید بمونن , با تمام قبیله شون ریختن سرمون و چنان قشون کشی ای کرده بودن بیا و ببین . بعد که فهمیدن فقط خودم میرم باور کنین دو دقیقه نشد همشون بلند شدن و رفتن و مادر آرتین هم دم در گفت : پسر از فردا بیا پیش ما !!!!!! بعد از رفتنش تهدید منم شروع شد که وای به حالت بچه منو ببری خونه ننه پتی یاره ت و من برگردم تخماتو ریس میکشم میندازم گردنت و میرم یه گونی خیار چمبر میخرم و دونه دونه میکنم تو کونت تا بمیری !!!! اونم قسم و آیه که به خدا نمیرم و برم هم تنها میرم وقتی رایان مدرسه ست ! منم برای اطمینان بیشتر گفتم دو زار پول هم برات نمیذارم و همه پول ها رو میذارم پیش خاله مادرم و هر وقت پول لازم داشتی اول گزارش روزانه بهم میدی و بعد من زنگ میزنم میری پول میگیری ....
خلاصه تا فرودگاه ما فقط دعوا داشتیم و داد و بیداد و راننده تاکسی هم هی میانجی میشد و .. آخرم حرف شد حرف من و آقا دست به چیز موند !
خوشبختانه تو فرودگاه مشکلی پیش نیومد و از نظر بازرسی و ایراد گرفتن به چمدون مشکلی نبود بر خلاف گذشته ! دفعه قبل که می اومدم ایران همیشه جمدونم رو میگشتن و میگفتن بمب داری ؟ از بس که لوازم الکترونیکی تو چمدون داشتم و سیاه بود همیشه هاهاها ..
این هواپیمای ما هم حکایتی داره که باید بنویسم .. فعلن باید بریم صبحانه بخوریم و بعد هم بریم شهر .. تا بعد !



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001