فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, September 27, 2009
اول مهر :

از هشت سال پیش که شروع به نوشتن وبلاگ کردم تا به امروز , هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی برسه که توی این وبلاگ از مدرسه رفتن بچه خودم هم مطلب بنویسم . همیشه نوشته ها در مورد احساسات خودم از روز مدرسه و حال و هوای مهر ماه بود و پارادوکسی از دلتنگی و خوشحالی از اینکه دیگه مدرسه نمیرم و ای کاش بازم مدرسه میرفتم بود !!!! حالا هم قرعه افتاد به بچه خودم و کارم در اومده حسابی . تا همین پارسال مهد کودک میرفت و امسال نوبت مدرسه رفتنش شد .. البته مدرسه رسمی و اجباری نه و پیش دبستانی .. ولی بازم همون حال و هوای مدرسه رو داره و بچه ها رو برای مدرسه رفتن آماده میکنه . آقا رو نوشتیم دوره پیش دبستانی غیر انتفاعی و 850 هزار تومن هم برای 6 ماه اول از ما پول گرفتن تا بچمون رو برای دبستان آماده کنن خیر سرمون . یاد بچگی خودم که می افتم دلم میخواد سرمو بکوبم تو دیوار !!! حالا وقتی بچه های امروزی و پدر و مادرهایی مثل خودم رو می بینم تو دلم به خدایی که منو سی و چند سال زودتر متولد کرد کلی فحش میدم که کاش ننه بابای ما هم اینطوری بودن و ما هم این زمان به دنیا می اومدیم نه عهد بوق . همه مادرها دستشون دوربین دیجیتال یا هندی کم های فیلم برداری بود و داشتن از مدرسه رفتن بچه هاشون فیلم و عکس میگرفتن . سر و وضع بچه ها رو هم که نگاه میکردی , از هیکل خیلی از آدمهای امروزی بیشتر ارزش داشتن .. کفش و لباسی که پوشیده بودن نصف شهریه پیش دبستانیشون بود ! بچه هایی هم که گریه میکردن , صد نفر دورشون جمع شده بودن و قربون صدقشون میرفتن و تازه خانم روانشناس مدرسه هم مرتب بهشون سر میزد و به مادرها دستوراتی میداد که چطور رفتار کنن با بچه ! اونوقت دوره من بدبخت ..
یادمه وقتی خودم هم بچه بودم دو سال به مهدکودک رفتم . اولین روزها رو هنوزم یادمه که چقدر گریه میکردم و مادرم رو میخواستم ولی کسی به گریه هام اهمیت نمیداد و من یه گوشه نشسته بودم و اشک میریختم و کسی محل سگ هم بهم نمیذاشت و اینقدر گریه کردم تا صدام دیگه در نمی اومد . بعدن یادم نیست چطور شد که عادت کردم و برام عادی شد .. وقتی هم که به مدرسه رفتم , دیگه برام عادی بود و بجای اینک گریه کنم , شاد و خندون بودم . کسی هم نه عکسی از ما گرفت و نه فیلمی , اصلن از این خبرا نبود .. دوربین سوپر هشت قراضه اوج تکنولوژی زمان ما بود که تازه با آپارات هم فیلم هاش رو میشد دید و تازه کسی هم از این قرطی بازیها در نمی آورد ! حالا این بچه های امروزی کجا و ما کجا ...
این بچه تخس ما هم انگار نه انگار ! به تخمش هم نبود که از من جدا میشه و هر لحظه منتظر بودم بزنه زیر گریه و مثل خودم کولی بازی در بیاره ولی آقا انگار از خداش هم بود . یه بوس بهم داد و پرید رفت توی حیاط مدرسه . یهو کلی دلم گرفت و احساس تنهایی کردم و بغض ته گلوم رو گرفت ! برعکس شده بود بجای اینکه اون گریه کنه کم مونده بود من بزنم زیر گریه . دلم نمی اومد برم و نیم ساعتی پیش مادرای دیگه ایستادم و بعد هم برگشتم خونه .
موقع غذا پختن توی آشپزخونه هم مثل احمق ها هی اشک میریختم و بی صدا گریه میکردم و انگار چیزی از قلبم کنده شده بود . حالا انگار نه انگار صبح تا ظهر همیشه مهد کودک میرفت و عصرها هم کلاس زبان و شنا و کاراته و کوفت و ... عین خیالم هم نبود ولی نمیدونم چرا این دفعه اینقدر دلم گرفته بود و حساس شده بودم ! ظهر که شد تند تند مانتومو پوشیدم و پریدم از خونه بیرون تا زودتر برسم مدرسه . وقتی اومد دم در انگار دنیا رو بهم داده باشن , کلی خوشحال بودم و دلم آروم گرفت . تا برسیم خونه سرمو خورد از بس حرف زد . یاد خودم افتادم و روز اول مدرسه که دست چپ و راست رو بهمون یاد داده بودن و وقتی با مادرم بر میگشتیم خونه , مدام دست چپ و راست رو بهش توضیح میدادم !
خنده داره ولی انگار روال زندگی هیچ وقت نمیخواد عوض بشه . فقط این ظاهر و نمای زندگیه که تغییر میکنه ولی اصل همیشه یکیه .

خلاصه چند روزیه که آقا میره مدرسه و منم دارم کم کم عادت میکنم به نبودش . چند تا هم دوست پیدا کرده و منم با مادر دوستهاش دوست شدم و با هم تا یه مسیری میریم خونه . همون اتفاقی که دوران کودکی خودم افتاد . با چند تا دختر دیگه دوست شدم و مادرم هم با مادرهاشون دوست شد و سالها با هم رابطه و رفت و آمد داشتیم و حالا همین اتفاق هم برای بچه خودم و خودم اتفاق افتاده ! هر چند پیش دبستانی خیلی با دبستان فرق میکنه ولی فعالیت هاش به نظرم خیلی جالبه و برای آماده کردن بچه های امروزی ضروریه . توی پیش دبستانی روی خلاقیت بچه ها کار میکنن و میتونن حسابی بازی کنن . کاردستی باید درست کنن . خلاقیت تصویری و تجسمیشون رو پرورش میدن . کلاس های سفالگری و نقاشی و ساخت اشیا با کاغذ رنگی و کامپیوتر دارن . هر هفته یکبار گردش در طبیعت دارن . آموزش گل کاری مثل کاشت لوبیا و چمن و تخم گل و ... دارن . هر هفته یک حیوون زنده رو میارن و بهشون کلی مطلب یاد میدن . روی تغذیه خیلی جدی کار میکنن و یک روز در میون برای مادرها کلاس میذارن و یکساعت درباره خوراکی هایی که باید به بچه ها بدیم بهمون آموزش میدن و همینطور خانم دکتر روانشناس کودکان هم در مورد رفتار با بچه ها کلی مطلب بهمون یاد میده . آموزش ریاضی در حد خیلی ابتدایی و فقط با اشیاء رو دارن و همینطور هجی کردن کلمات بصورت خیلی ساده و همینطور ورزش و آموزش سازهای موسیقی و کلی برنامه دیگه که زمان ما خوابشون رو هم نمیدیدیم !
وقتی این ها رو با زمان خودم مقایسه میکنم خنده م میگیره ! ما اگه این امکانات رو داشتیم چیزی تو مایه های پرفسور حسابی میشدیم . هر چند با توجه به پیشرفتی که دنیا کرده و در عصری زندگی میکنیم که مربوط به اتم و فضا و نانو و کامپیوتر هست , باید هم به بچه ها از سن کم چنین آموزشهایی داده بشه !!!!!!!!! مدتیه دارم فکر میکنم که اگه همینطور پیش بره تا 3-4 سال دیگه دچار بیسوادی شدیدی در مقابل پسرم میشم مگه اینکه منم پا به پای اون مدام یاد بگیرم . خلاصه که کارم حسابی در اومده و سرم حسابی شلوغه . مدام تو اینترنت باید بگردم و روش های جدید تربیتی و آموزشی پیدا کنم و از اونطرف هم بعد از مدرسه باید کلی با آقا سر و کله بزنم در مورد چیزهایی که یاد گرفته و با صبر و حوصله به حرفهاش گوش بدم تا چیزهایی که یاد گرفته رو برام تعریف کنه و ... عصر که میشه مغزم دیگه سوت میکشه !!! یکساعتی باید بخوابم وگرنه دیوانه میشم . کارهای خودم و خونه هم که قوز بالا قوز و فرصت سر خاروندن دیگه ندارم . تازه خانم روانشناسشون پیشنهاد دادن که تک فرزندی خوب نیست و مادرهایی که همین یه بچه رو دارن بهتره یه جانور دیگه هم به دنیا بیارن تا تک فرزند لوس و ننر و از خود راضی بار نیاد و از تنهایی هم در بیاد ! یکی نیست بهش بگه ما تو همینش هم موندیم , وای به دومی !!!!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001