فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, September 20, 2009
ماه رمضون پر ماجرا :

میدونین چیه ؟ من آخرم نفهمیدم چی خوبه چی بده ؟ صد دفعه هم گفتم که من این کامپیوتر رو بطور موقت میخوام و بعد همون مک خودمو یا درست میکنن یا نو میخرم ! به هر حال , فعلن دارم با لپ تاپ آرتین کار میکنم . اینقدر این مردها چندش آورن که حد نداره , آقا میشینه پای کامپیوتر و دست میکنه تو دماغش و دو سه دور میچرخونه و بعد هم با همون انگشت ها میره رو صفحه کلید کامپیوتر .... الان که نشستم دارم تایپ میکنم , دستکش یکبار مصرف دستم کردم و تازه بازم چندشم میشه به این کامپیوتر گندیده آقا دارم دست میزنم که توش پر از ویروس هست ! از موضوع پرتاب نشیم :

این ماه رمضونی بر خلاف همه سالهای دیگه برای من خیلی سوت و کور بود . انگار مردم همه ضد دین شدن و کسی نه روزه میگیره نه اهمیتی به ماه رمضون میده البته بدبخت ها حق دارن . اونهایی که زیر خط فقر هستن , همون یکی دو وعده بیشتر نمیتونن غذا بخورن و نصف سال رو روزه میگیرن و اگه بخوان روزه بگیرن که فاتحشون خونده ست . اونهایی که زیر خط بقا هستن هم که 365 روز سال رو روزه هستن و بخوان روزه بگیرن به لقا الله پرتاب شدن . میمونه مردم طبقه متوسط که عاقل شدن و دیگه سمت این چیزا پیداشون نمیشه . یه عده مرفه بی درد هستن که یا دمشون به دولت وصله و مجبورن (!) روزه بگیرن و یا یک عده خل و چل روان پریش مثل خاله مادرم که دچار یاس فلسفی شدن و با عقاید خر در چمنشون هم ضد دین هستن و هم مذهبی یک عده هم برای لاغر شدن روزه میگیرن و یک عده انگشت شمار هم خر مذهب داریم مثل همین همسایه حزب الهی ما که سرب داغ تو کونشون بریزی بازم روزه میگیرن و روزه گرفتن براشون عادت و وظیفه ست .
مادر آرتین هم هر سال ماه رمضون ما رو چند بار دعوت میکنه افطاری خونشون که منم از هر 10-15 دفعه شاید رضایت به یکبارش بدم اونم فقط بخاطر آرتین , وگرنه به من باشه پامو خونه این زنیکه جادوگر پلید نمیذارم . امسال خواهرم هم با ما بود و اونم برداشتیم با خودمون بردیم . بماند که از 24 ساعت قبلش داشتم تو گوشش روضه میخوندم که چطور رفتار کنه و چیکار کنه و چیکار نکنه ! معمولن افرادی که از سن کم تو خارج بزرگ میشن ساده لوح و پخمه بار میان و با ما ایرانی های وطنی تومنی چند میلیارد فرق دارن و پدر سوختگی و هفت خطی ما رو ندارن . خیلی رک و صادق هستن و در عین حال حساس . منم از چیزی که وحشت داشتم این بود که مبادا مادر آرتین انگشت بذاره رو خواهر من و بخواد شوهر براش پیدا کنه ! چیزی که خیلی تو این مراسم و مجالس مد هست !!!
حاج آقا , بابای دزد و پدر سوخته آرتین هم اینقدر پول داره که نمیدونه چیکارشون کنه و برای نمیدونم تفریحه یا چی که هر سال دهها مراسم به بهانه های مختلف میگیره تا این پولش رو یه جوری خرج کنه و حالا شهرت برای خودش کسب کنه یا ویلا و باغ آخرتش رو آباد کنه و هر چی .. اونوقت همین آدم از وقتی که ما ازدواج کردیم تا امروز باور کنین من فقط یک دست کت و شلوار نخ نما تنش دیدم و مادر آرتین هم بدتر از اون همیشه خدا تو خونه یه پیرهن گل و گشاد گل منگلی تنشه که زیر بغلش شکافته و لباس بیرونش هم یک سره مشکی با یه چادر توری کهنه بور شده ! ماشین آقا هم یه رنو لگن هست که وسیله ورزش هم به حساب میاد و هر چند وقت که میخوان برن بیرون باید هلش بده تا روشن بشه و با یه تیر دو نشون میزنه هم ورزش میکنه هم گردش و از بس از این ماشین استفاده کرده که اندازه 10 تا تانگر 18 چرخ اقا بنزین ذخیره کرده و فکر کنم بتونه با بنزین هاش پمپ بنزین راه بندازه . با این سن 70 سالگیش که یه پاش لب گوره هنوزم با اتوبوس و خط یازده میره بازار .
یادم نمیره اولا هر وقت می اومدیم خونه اینا , موقع برگشتن دست میکرد تو جیب کتش و دو تا بلیط اتوبوس در میاورد میذاشت کف دستمون و میگفت : برین سر خیابون ایستگاه هست با همون برین خونه . بیخود سوار تاکسی نشین !! ما هم میگفتیم چشم و وقتی می اومدیم بیرون بلیط رو جر واجر میکردم میریختم دور و بعد یه ماشین در بست میگرفتیم و میرفتیم خونه !

موقع افطار همه خانواده دور هم رو زمین نشسته بودن . من و خواهرم انگار که آسکاریس داشته باشین هی وول میخوردیم . من که زانوم درد میکنه و نمیتونم رو زمین بشینم و خواهرم هم تو زندگیش رو زمین نشسته و عادت نداشت و پاش هی خواب میرفت . مادر آرتین و یکی از عروس ها شروع کردن برای همه آب جوش ریختن ! خواهرم هم که اولین بار بود افطار کردن رو میدید خیلی خوشحال بود ولی میدونستم وقتی که برگردیم خونه آخر شب , تا یکسال فقط ننه آرتین رو فحش میده ... خواهرم با تعجب به پر شدن استکانش از آب جوش نگاه میکرد بعد در گوشم گفت : چرا چاییشون سفیده ؟
- سفید نیست خنگول ! آب جوشه ..
هنوز سوالش تموم نشده بود که یکی از عروس ها 4-5 قاشق غذا خوری شکر رو خالی کرد توی استکانش و تا نصف پر شکر شد ! بابای آرتین هم شروع کرد قرآن خوندن و بعد هم همگی شروع کردن خوردن ! مادر آرتین رو کرد به خواهرم و گفت : بفرمایین بخورین دیگه .. خواهرم هم که رو در بایستی با کسی نداره , صاف برگشت تو روش گفت :
- مگه خل شدم آب جوش بخورم ؟ میخواستم آب جوش بخورم , آب خنک میخوردم دیگه ...
محکم کوبیدم تو پهلوش و زیر لب گفتم : حلقتو ببند ... مادر آرتین هم که بهش بر خورده بود به روی خودش نیاورد و فقط زیر لب لیچاری گفت و مشغول خوردنش شد ! خواهرم با وحشت به خوردن بقیه نگاه میکرد که چطوری آب جوش اشباع و غلیظ شده از شکر رو میخوردن و بعد نفری 4-5 تا خرما و بعد زولبیا و بامیه و بعد حلوا خوردن و دوباره چایی ریختن و چایی که تموم شد شروع کردن نون و پنیر و سبزی و گردو خوردن و پشت سرش هم شله زرد ! خوشبختانه به من کار نداشتن و میدونستن من روزه نمیگیرم و اهل این چیزا نیستم و منم فقط برای خالی نبودن عریضه یه لقمه نون و پنیر و گردو خوردم که نناراحت نشن و رایان هم نشسته بود بغل آرتین و آرتین هم یکی میچپوند تو دهن خودش و دو تا تو حلق رایان !!! آخر بهش گفتم : اینقدر نده بچه , مُرد !
- بابا بذار بخوره جون بگیره ..
سرمو بردم در گوشش و گفتم : پدر سگ , شب ریق بیافته خودت می بریش بیمارستان ها من تا صبح تخت میخوابم ! همون موقع بچه رو از بغلش برداشت و نشوند کنار و گفت : بسه دیگه بابایی سیر شدی .. خوب نیست برات !!!!!!!
باز دوباره مادر آرتین به خواهرم گفت : چرا چیزی نمیخوری ؟ خواهرم هم ساده برگشت گفت : مگه الان صبحه که صبحانه بخورم ؟؟؟
- این صبحانه نیست , این افطاری هست !
ما نون پنیر رو صبحانه میخوریم نه شام !!!
موهام کم کم داشت سیخ میشد از دست خواهرم و میدونستم آخر یا مادر آرتین کم میاره یا خواهرم و یه دعوای حسابی در پیش داریم .. خوبه تازه کلی باهاش حرف زده بودم که جلوی زبونشو بگیره . نیم ساعتی طول کشید افطار کردن و بعد همه بلند شدن و سفره جمع شد .
بلند شدیم و رفتیم کنار نشستیم و تلویزیون روشن کردن و یه سریال مزخرف ایرانی داشت و همه محو تماشای تلویزیون بودن . من و خواهرم هم در گوشی با هم گپ میزدیم . یکساعت بعد دوباره سفره چیدن و اینبار رنگ و وارنگ غذا بود که چیده میشد روی سفره . آش و پلو خورش قیمه و قرمه سبزی و بادمجون و کوکو سبزی و کشک بادمجون و مرغ و .. وقتی سفره تکمیل شد , دوباره همه نشستن دورش و مشغول خوردن شدن ! خواهرم هاج و واج این منظره بود و آخر هم طاقت نیاورد و گفت : شماها که یکساعت نیست شام خوردین پس این دیگه چیه ؟؟؟؟؟ یهو همه دست از خوردن کشیدن و زدن زیر خنده .. بابای آرتین بهش گفت : اون افطاری بود روزه رو باز کردیم و یه غذای مختصری (!) خوردیم و این شام هست ! تو دلم میگفتم : آره چقدر هم مختصر بود .. تنها چیزی که خواهرم توی این همه غذا پسندید همون آش رشته بود و مرغ . یه ملاقه آش خورد و یه تکه هم مرغ گذاشت و خالی خورد و تموم . منم کمی پلو و قرمه سبزی و کمی هم کشک بادمجون خوردم . آرتین هم که قسم خورده بود هر چیزی که وجود داره رو بخوره و از تمام غذاها کشید و خورد . هر چی میگفتم کم بخور و بسه , مادرش هی میگفت : چیکار داری بچمو ؟ بذار بخوره جون بگیره .. شما که ماشاالله دستتون به پخت و پز نمیره و همه ش علفی جات میدی به پسرم ! " منظورش این بود که همه ش سبزیجات آب پز و ماهی و مرغ توی فر میدم پسرش "
منم برگشتم گفتم : راستش اگه منم میخواستم اینطور غذاهای عمله خفه کن بذارم جلوش که تا الان شکل دایناسور شده بود یا صد دفعه سکته کرده بود . زندگیش رو مدیون منه ! مادرش یه اییییش کشدار گفت و مشغول خوردن غذاش شد . پتی یاره ..
بعد از شام مادر آرتین اومد پیش ما نشست و عروس هاش هم اومدن و یه مجمع زنونه تشکیل داد . همون چیزی که ازش میترسیدم . دائم از خواهرم سوال های خصوصی میپرسید و آخر هم تیر خلاص رو زد و گفت یه شوهر برات سراغ دارم لنگه نداره .. خواهر منم ساده , رو کرد به من و گفت : شیوا ؟؟ به نظرت شوهر کنم ؟؟؟ برق از چشمام پرید و تا بیام بفهمم چی شد چی نشد , مادر آرتین شروع کرد مخ این بدبخت رو تلیت کردن و یکساعتی فقط ور زد و هر چی من وشگونش میگرفتم و سقلمه بهش میزدم فایده نداشت .. برای آدمهایی مثل خواهرم این مسائل اصلن جدی نیستن و بیشتر FUN هستن و متاسفانه کسی نمیدونه و فکر میکنه جدی میگیرن ! منم میدونستم خانم فقط از روی کنجکاوی داره قبول میکنه و آخرش که گندش در می اومد , همه کاسه کوزه ها سر من بدبخت خراب میشد و من بده میشدم و برای همین دلم شور میزد .
خلاصه این دیوانه ها قرار خواستگاری هم گذاشتن و منم فقط نشسته بودم اینا رو نگاه میکردم و تو دلم فحششون میدادم مخصوصن خواهرمو که همه آتیش ها از اون بلند شده بود . آخر شب موقع رفتن اصرار کردن که بمونیم و باز این خانم جو گیر شد و گفت شیوا من بمونم ؟؟؟ اونا هم از خدا خواسته تا من بیام جواب بدم , دستشو گرفتن و بردنش و ما هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ! آرتین که کلی خوشحال بود که خواهرم شب خونه نیست و میتونه بیاد سر جاش کنار من بخوابه چون آقا رو انداخته بودیم بیرون و من و خواهرم پیش هم رو تخت دو نفرمون میخوابیدم و آرتین هم خیلی کفری بود سر این قضیه .
وسط راه پنچر کردیم و کلی وقتمون سر پنچر گیری تلف شد . آقا از بس خورده بود که نمی تونست خم بشه و نفسش بالا نمی اومد و منم فقط فحششمیدادم و تف و نفرین بود که حواله خودش و اون ننه پتی یاره ش میکردم . آخر خودم با لباس های مهمونی مشغول عوض کردن لاستیک شدم . زورم هم نمیرسید به باز کردن پیچ ها و بماند با چه سختی تموم شد . وقتی برگشتیم خونه توجهم از دور به زنی که جلوی در خونه ایستاده بود جلب شد . به آرتین گفتم این کیه دم در خونه ما ؟
- حتمن زهرا خانمه !
احمق ! اون که تا توی حموم هم با چادر میره این که چادر سرش نیست !
رایان گفت : خاله ست .. ! خاله ت که موند خونه اون پتی .. چیزه .. خونه مامان جون و بابا جون !
نزدیک تر که رسیدیم دیدم نخیر , خواهر خودمه ! با تعجب پیاده شدم و رفتم طرفش و گفتم : تو مگه نموندی اونجا ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
- شیوا ؟ یه بار دیگه منو ببری خونه این دیوونه ها من میدونم و تو !
وا ! خوبه خودت اصرار میکردی بریم و خودت خواستی بمونی . حالا چی شده ؟
- هیچی ! مامان این شوهر دیوونه ت تا شماها رفتین شروع کرد از من پرسیدن که virgin هستم یا نه ؟ منم عصبانی شدم آژانس گرفتم اومدم .

مرده بودم از خنده .. میدونستم به این جاها کشیده میشه ولی نه دیگه اینقدر زود . تجربه خوبی بود براش . خلاصه اینم یه خاطره از ماه رمضون امسال ما !



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001