فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, January 03, 2009
جهنم :

حرف از جهنم که میشه باید بدونین منظورم کجاست ؟ من یکی تا به امروز زنی رو ندیدم که از خانواده شوهرش دل خوش داشته باشه . اگه شما دیدین بدونین یا اون زنه مثل سگ دروغ میگه یا اینکه خل و چله یا داره جا نماز آب میکشه و تو کون شوهره میره واسه خود شیرینی !!! حالا وقتی هم صحبت جهنم میشه , یعنی خونه ننه بابای آرتین ذلیل مرده رفتن . چنان عذابی از بودن بین فک و فامیل های اینها میکشم که اگه قرار بشه خدا منو زنده زنده تو آتیش جهنم اون دنیا بسوزونه , با کمال میل قبول میکنم ولی حاضر نیستم یکساعت ور دل این دگوری ها بشینم !!!!!!
بابای آرتین هر سال محرم که میشه هیاتش رو راه میندازه و کوچه رو طاق میبندن و پارچه نوشته میچسبونن و دیگ میذارن و پرچم و دیوونه بازی و بیا و ببین چه تشکیلاتی ! یه مشت در و دیوونه تر از خودشون هم میان کمک و عزاداری و سینه زنی و عربده کشی و آخوند میارن و طرف هم به شدت سعی میکنه اشک اینها رو در بیاره تا صوابهای فجیعی ببرن ! یه حسینه هم پشت خونشون دارن که به خونه اینها راه داره و خونه پدر بزرگ آرتین بوده و وقتی به لقا الله پرتاب میشه میچسبونن به خونه خودشون و اونو میکنن جای عزا داری ! اینو گفتم فضا دستتون بیاد !
ننه آرتین هم از دیروز کلید کرده بود که مراسم داریم و باید بیایین . هر چی بهانه جور کردم فایده نداشت . آرزو میکردم کاش زیر تریلی 18 چرخ رفته بودم . به هر حال زندگی مشترک یه چیزایی داره که یکی از اونها همین کنار اومدن هاست و دیگه خودتم بکشی مجبوری بعضی وقتها از خود گذشتگی کنی و شیاف شهادت رو تنقیه کنی به خودت و بری خونه مادر شوهرت جوووونت !!!!
از دیروز که دعوت شدم تا امروز عصر که قرار بود بریم , فقط آرزو میکردم سنگی , موشکی بمبی زلزله ای چیزی بیافته رو سرم تا از رفتن به اونجا نجات پیدا کنم ولی طبق معمول که در این مواقع همیشه خدا خوب میشه , هوا عالی و آفتابی , سلامتی در بالاترین حد ممکن و تمام اتفاقات ناهنجار و فجیع و بد ناپدید میشن و اتفاق نمی افتن , هیچ بلایی هم سر من بدبخت نازل نشد . دیگه نا امید شدم و لباس پوشیدم و راه افتادیم بریم که درست دم در , سر و کله خواهرم و دختر خاله م پیدا شد و منم از خدا خواسته فوری گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به مادر آرتین که مهمون برام اومد و شرمنده !!!!!
چشمتون روز بد نبینه ! تا فهمید مهمون ها کی هستن گفت برشون دار بیار .. چه بهتر بیشتر میشیم . بهشون که گفتم , نیششون باز شد و گفتن باشه میاییم !!!!! هر چی اشاره میزدم که بگین نه ... اونا بدتر میکردن و میگفتن چی چی و نه ؟ بگو آره ! همین مونده بود که ما سه تا با هم بیافتیم ! کلن از بچگی ننه باباهای ما سعی میکردن توی مهمونی ها ما بچه ها با هم نباشیم و همیشه ما رو به شکلی از هم جدا میکردن وگرنه یا پسرهای فامیل اتفاقات هولناکی (!) براشون می افتاد یا یه شری درست میشد و یه جا رو منهدم میکردیم .. منم با این پیش زمینه , میدونستم سه تامون به هم بیافتیم یه گندی بالا میاد که بدبختی و بی آبروییش میمونه فقط برای من بیچاره و اینا که کونشون نبود . دیگه همینطوری خار چشم مادر آرتین هستم و کافی بود یه خرابکاری هم بکنیم و دیگه تا قیامت احمدی نژاد بیار باقالی بار کن !!!
بدبختی اینه منم وقتی با اینها هستم , هیپنوتیزم میشم و شرارتم فوران میکنه و کنترل ندارم .. هر چی خواستم منصرفشون کنم قبول نکردن و تازه گفتن با هم باشیم کلی حال میده !!!!!!! آرتین هم ذوق میکرد و میگفت خیلی خوبه و همه با هم بریم ... ولی معنی این حال دادن رو فقط میدونستم و بس ...
حالا ریخت و لباسهاشون خیلی باحال بود . خواهرم که مداد رنگی , اون یکی هم انگار از کربلا اومده , سر تا پا سبز ! منم که مشکی رنگ عشقه ! سه تامون با هم میشدیم پرچم فلسطین !!!! سر راه مرتیکه رو طبق معمول دادم دست خاله مادرم و رفتیم . تا برسیم فقط نصیحتشون میکردم که تو رو هر کی رو دوست دارین این یه روز رو خرابکاری نکنین و اونا هم هی غش غش میخندیدن و منو مچل میکردن که چی شده مثبت شدی ؟ و از مادر شوهرت میترسی ؟ حساب میبری ؟ منم فقط حرص میخوردم و جوابی نمیشد داد .. آخه بدبختی این بود من اینقدر از خانواده آرتین اینا برای اینا جوک و چرت و پرت گفته بودم و ضایعشون کرده بودم که کافی بود یکی از اینا دهن باز کنه و یکی از خاطرات گل و بلبل من از اونا رو جلوی اینها بگه و دیگه واویلا ! بدتر از همه اینکه نه اونا نه اینا خانواده آرتین رو ندیده بودن و مشکل هم همین بود مخصوصن این خواهر دیوانه من که 90% عمرش رو اصلن ایران نبود و تازه چند ساله اومده ایران و هیچی از فرهنگ ایرانی نمیدونه و توی این مدت هم تا تونسته گند بالا آورده و ریده تو روابط خانوادگی فامیل بخاطر دهن لقی و رک بودنش !! خلاصه تا وقتی رسیدیم فکر کنم 10 کیلو لاغر شدم . کوچه پر بود از آدم های سیاه پوش که میرفتن و می اومدن . مطمئن بودم تمام فک و فامیل جمع و جور اینها (!) الان توی خونه هستن . دم در آخرین التماس هام رو کردم و زنگ رو زدم و در که باز شد رفتیم داخل . طبق معمول خر تو خر . عروس های مادر مرده در حال کلفتی و مادر آرتین در حال دستور دادن و بابای آرتین و مردای دیگه در حال هوا کردن چیزاشون !!!!
اونا که ما رو دیدن خشک شدن , این دوتا مخصوصن خواهرم هم که اینا رو دید برق از چشماش پرید و بعد از چند ثانیه برگشت گفت : اینجا دیوونه خونه ست ؟؟؟؟ انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو کله م .. خوبه فاصلمون با اونا زیاد بود و کسی نشنید . مادر آرتین اومد استقبال و یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اونا و نیشش باز شد !!! فقط خدا میدونست چه نقشه شومی تو کله این زنیکه پتی یاره شکل گرفت که اینطوری نیشش باز شد ؟!! با یه لشکر آدم سلام و احوالپرسی کردیم و رفتیم توی خونه . تو دلم گفتم الان باز یه لگن پیاز میذاره جلوی من بدبخت میگه پوست بکن .. تو این فکرا بودم که دختر خاله م گفت : شیوا ؟ مامانت میدونه تو با اینا میگردی ؟؟؟
- نه ! بتوچه اصلن ؟ فضولی مگه ؟
میخوای چند تا عکس بگیرم براش بفرستم ؟
- تو اینکارو بکن منم مشت مشت موهاتو میکنم میذارم کف دستت !!!!
خواهرم از اونور گفت :
- شیوا اینا جیپسی هستن ؟
باز تو حرف زدی ؟؟؟؟؟ دو ساعت تو ماشین التماس کردم یه امروز اون حلقتو باز نکن !
- خب فقط سوال کردم .
بیخود سوال کردی . سرت به کار خودت باشه !!
یکی از عروس ها برامون چایی آورد و یکی دیگه هم میوه و رفتن . بعد سر و کله مادر آرتین پیدا شد و همون لبخند مرموز روی لبش بود . نشست کنار خواهرم و دستشو گرفت و شروع کرد تعریف کردن و سوال کردن ! شرشر عرق سرد میریختم و قشنگ حس میکردم قطره های عرق چکه چکه میریزه تو تنم ... زیاد هم طول نکشید و خواهرم برگشت بهش گفت :
- شما لزبین هستین ؟
داشتم چایی میخوردم که پرید تو گلوم .. ! مادر آرتین گفت : چیزبین یعنی چی ؟
+ هیچی مادر جان . یه چیز خارجی گفت یعنی شما خیلی با سلیقه هستین !
الهی من قربون این دختر خوشگل بشم ... دارمش !!!!!!
- ولی من لزبین نیستم . قربون شیوا برین !
شیوا جان این چی میگه ؟
+ هیچی .. این زیاد خارج بوده هنوز عادت نداره به اینجا ولش کنین ..
مادر آرتین دستمو گرفت و گفت بیا کارت دارم ! رفتیم کنار و بهم گفت : خواهرت ازدواج کرده ؟
- بله ؟؟؟؟ نخیر .. چطور ؟؟؟؟؟
یه شوهر خوب براش سراغ دارم . پسر همین حاج خلیل .. تو که ندیدیش ولی این پسر مثل دسته گل میمونه . مومن , نجیب و .... این هی میگفت و من اصلن حواسم نبود و از این وحشت داشتم به گوش خواهرم برسه و مطمئن بودم سر مادر آرتین رو میبره !!! حرفهاش که تموم شد رسید به دختر خاله م و گفت واسه اونم امشب یکی رو پیدا میکنم و بعد هم صورتمو بوسید و رفت .. برگشتم پیش بقیه . خواهرم گفت : اینکه خیلی پیر بود . یه جوون پیدا میکردی واسه خودت ..
- گمشو ! دیوانه . هر چی میکشم از دست شما دوتاست . صد دفعه گفتم نیایین . همین حالا بگم . شما دو تا امروز گند بزنین من پوست جفتتونو میکنم توش کاه میکنم میذارم گوشه اتاق مهمون خونه !

هوا که تاریک شد کم کم سر و کله زنها و مردها پیدا میشد و خونه شلوغ و شلوغتر . مادر آرتین اومد سراغمون و گفت بیایین بریم حسینیه برای چی اینجا نشستین ؟ بلند شدیم که بریم , برگشت گفت : خواهرت لباس مشکی نداشت ؟ قرمز پوشیده !! بذار براش یه چادر بیارم ... اون که رفت خواهرم چشمهاش خون گرفته بود و اومد جیغ و داد کنه که گفتم :
- ها ؟ مرگ ؟ زهر ! چیه ؟ داد بزنی میکشمت ! چشمت کور نمی اومدی . حالا هم تو چادر کله ت نندازی همه این آدمایی که اینجان بهت تجاوز میکنن !
مادر آرتین هم با چادر پیداش شد و داد دستش و اونم از ترس سرش کرد و راه افتادیم . هر چی از این جاها متنفرم و بدم میاد , همیشه هم گیرش می افتم . جالب بود سه تا شیطان مجسم رو آخه چه به اینطور جاها ؟ گفتم بریم ته سالن که گندی هم اینا بالا آوردن کسی نبینه و نشنوه ! نصف حسینیه رو زنونه کرده بودن و نصفش مردونه و با یه پارچه سیاه از وسط نصف شده بود . یه آخوند هم وسط اون جلو نشسته بود و داشت وراجی میکرد . یه کم زرت و پرت کرد و بعد چراغ ها رو خاموش کردن و فقط یه چراغ روشن گذاشتن و گریه و زاری و سینه زنی شروع شد .
من وسط نشسته بودم و این دو تا نخاله هم دور من ! آخونده روضه میخوند خواهرم با ریتمش بشکن میزد و هی به چپ و راست متمایل میشد , دختر خاله م دست میزد و منم هی میکوبیدم تو سر خودم که چرا این خل و چل ها رو برداشتم آوردم !!!! بلند شدم جامو با خواهرم عوض کردم که نکنه الان شر بشه . تا نشستم خانم بغل دستیم منو بغل کرد و گفت اااااای حسین فدای سر بریدت ... اینقدر حالتش با مزه بود که غش کردم از خنده ! یهو سرشو از رو سینه م بلند کرد و زل زد تو چشمام . دیدم خراب شد و زدم الکی زیر گریه ... خودشو کشید کنار و شروع کرد پچ پچ کردن با خانم کناریش ! یه نیم ساعتی چرت و پرت گوش کردیم که دیدیم یهو همه بلند شدن ایستادن . ما هم وایسادیم . بعد دیدیم دارن سینه میزنن و همه عربده میکشن . حوصله م سر رفته بود و فقط دنبال بهانه بودم بزنم بیرون . خواهرم گفت : شیوا بیا یه کم اینا رو اذیت کنیم ! خودم هم بدم نمی اومد و قرار شد هر کدوم یه حالی به اینا بدیم طبق تخصصمون . دختر خاله م گفت : شیوا من میخوام بچُسم !!!!!
از بچگی به دختر خاله م میگفتیم قورباغه ! وقتی میچُسید به شعاع یک کیلومتر از حیات خالی میشد !!!!! هر چی گفتم نکنی این کارو و خودمون خفه میشیم , گفت : نه و باید اینکارو بکنم و خلاصه چشمتون روز بد نبینه ! چند لحظه بعد بود که دماغم سوخت و یکی دو تا از زنها هم شروع کردن با چادر باد دادن و چند تاشون رفتن کنار و یکی دو تا هم رفتن یه جای دیگه و دورمون یهو خلوت شد ! بعد توبت خواهرم شد . گفتیم تو میخوای چیکار کنی ؟ گفت من موش میندازم تو جونشون !!!! از جیبش یه موش سفید آزمایشگاهی در آورد و گفت ایناش .
این خواهر من ژنتیک میخونه و موش های بدبخت رو سلاخی میکنه و همیشه تو شورت و کرست و جیب و تنش و هر جایی از تنش یه موش پیدا میشه ! نمیدونم این موشه رو چطوری آورده بود با خودش ؟!؟ گفتم الان موش بندازی میندازنمون بیرون . بذار من شاهکارمو انجام بدم بعد تو موش ول بده .
یه مهر نماز گنده دیده بودم اون جلوی در رفتم برش دارم بندازم تو جیب مانتوی این خانم جلوییم ! رفتم جلو سراغ مهر ولی پیداش نکردم . دم در بودم و گفتم برم یه هوایی بخورم و بیام . رفتم تو حیاط . چشمم افتاد به یه آجر که تو باغچه افتاده بود . رفتم برش داشتم و داشتم می رفتم تو که دیدم آخونده از در اونوری اومد بیرون و تا منو دید گفت : خواهر این دستشویی کجاست ؟ اون سمت حیاط رو نشونش دادم و رفت . از دور میدیدمش . عبا و عمامه ش رو در آورد و گذاشت روی جا رختی کنار در توالت و رفت تو . اینور اونورمو نگاه کردم دیدم کسی نیست و بدو رفتم عمامه آخونده رو برداشتم و چپوندم زیر مانتوم و رفتم توی خونه . کسی نبود . رفتم توی توالت و عمامه آخونده رو در آوردم و مشغول جر دادنش شدم ! حالا مگه یکی دو سانت بود ؟ 6 متر پارچه رو پیچیده بودن و لامصب هر طرف رو پاره میکردی تمومی نداشت . خلاصه یک ربعی طول کشید تا تیکه پاره ش کردم و بعد مشت مشت میریختم تو چاه توالت و هی سیفون میکشیدم تا تموم شد . درو که باز کردم و اومدم بیرون برق از سرم پرید . هفشده تا زن پشت در توالت صف کشیده بودن . تا منو دیدن خندیدن . یکیشون گفت : شکمتون انگار خیلی خراب بود ؟ فهمیدم منظورش صدای جر دادن پارچه بوده که شبیه صدای گوز بود و سیفون کشیدن های پشت سر هم و ... فوری در رفتم و اومدم بیرون و آجر رو برداشتم و رفتم تو .
گفتن چرا دیر کردی ؟ شاهکارمو براشون گفتم و ترکیدن از خنده . آخونده هم پیداش شد و تا رفت رو منبر گفت : بعضی ها با ما روحانیون شوخی های ناجور میکنند . اگر از دولت دل ناخوش دارید آخر چرا سر ما روحانیون خالی میکنید . بنده نمی دانم کدام آدم مردم آزاری این عمامه ما را به سرقت برده است ؟ اگر انسان است , خدا را قبول دارد , خودش بیاید آنرا بگذارد از همان جا که به سرقت برده است . بعد هم شروع کرد ادامه اراجیفش رو خوندن . صبر کردیم تا دوباره مردم جو گیر بشن ! گریه ها که بلند شد , آجر رو انداختم تو جیب مانتوی خانم جلوییم . داشت سینه میزد و یهو یه وری چپ شد و جیغش رفت هوا ... حالا من بخند این دو تا بخند و گند زدیم به حسینیه . زنهای دیگه هم که دیگه صبرشون از دست خندیدن ها و مسخره بازیهای ما تموم شده بود چپ چپ نگاهمون میکردن . دوباره قیافه مظلوم ها رو گرفتیم و سرمونو انداختیم پایین . ده دقیقه بعد خواهرم موشش رو در آورد و ول داد روی سر خانم جولییش و خودش هم یهو جیغ کشید : مووووووووووش ... کل قسمت زنونه ریخت به هم و مردها از اونور زدن زیر خنده و آخونده هم گفت لا اله الا الله ... زنها جیغ میکشیدن و میپریدن هوا و اونا جیغ بکش ما غش غش بخند . خلاصه سر و کله مادر آرتین و چند تا از زنهای دیگه پیدا شد و بقیه هم شروع کردن از ما گفتن و چشمتون روز بد نبینه گرفتنمون و انداختن بیرون .. کور از خدا چی میخواد ؟ اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه .

ادامه دارد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001