فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, December 29, 2008
آقای مهندس :

قبلن نوشته بودم که خانواده کم جمعیت (!) آرتین اینا توشون همه جور شغل و حرفه ای پیدا میشه . از سوپور بگیر تا عملی و لوله کش و کت شلواری و ... تا برس به مهندس ! البته این یه قلم رو به همراه دکترشون (!) رو من یکی باور نمیکردم تا وقتی خودم به چشم دیدم . این جریان دکتر فامیل اینها هم جریانی داره برای خودش که به موقع مینویسم . فعلن میریم سراغ آقای مهندس این خاندان گل و بلبل :

هفته قبل بود که آرتین گفت شوهر خاله عمه برادر ننه شوهر جد پدری از خواهر زن عموی جاری باجناق نمیدونم کیشون دعوتمون کرده بریم شمال ویلاشون که آخر هفته رو پیش اون باشیم . هر چی به ذهنم فشار آوردم که ببینم اینها رو دیدم یا نه ؟ یادم نیومد . راستش مهندس تو دوره های خانوادگی اینها یادم نمی اومد . معمولن هر وقت خونه پدر آرتین میریم اگه یه فامیل جدید پیداش بشه دو ساعت از افتخارات طرف ما رو مستفیض میکنن ولی تا به امروز مهندس به گوشم نخورده بود . منم که از هوای کثیف تهران و شلوغی , این مدت حسابی خسته شده بودم قبول کردم و قرار شده پنج شنبه صبح زود راه بیافتیم بریم شمال . ویلاشون طرف نور بود توی استان مازندران . تا برسیم , آرتین شروع کرده بود از این فامیلشون کلی مایه گذاشتن که :
این آقا همه فن حریفه . نابغه خانواده ماست . طرح و نقشه خونه ش رو خودش داده , زمینشو خودش آباد کرده . خودش خونه ش رو ساخته و باغ درست کرده و ... خلاصه تا برسیم اینقدر برای من از دستاوردها و افتخارات این یارو گفت که من پیش خودم گفتم : نه بابا انگار یه پرفسور حسابی , تو خاندان اینها ظهور کرده و ما خبر نداریم !!!! آخه میدونین که پرفسور حسابی هم چیزی شبیه این بود و آچار فرانسه .
خیلی خوشحال بودم که یه آدم فرهنگی و عاقل توی اینها پیدا شده که سرش به تنش می ارزه . بقیه که یا لاحاف دوز و کت شلواری و سوپور و لوله کش و معمار و دزد و قاچاقچی و میوه فروش و بقال و بازاری و مسافرکش و راننده اتوبوس و تریلی و بنا و مکانیک و ... بودن و دو کلاس هم شکر خدا هیچ کدوم سواد نداشتن که بشه باهاشون دو کلمه بحث کرد . باز این یکی انگار توشون آدم حسابی بود .
وقتی رسیدیم و دیوارهای خونه آقای مهندس رو داشتیم طی میکردیم تا به در ورودی برسیم , یه چیز غیرعادی نظرمو جلب کرده بود و اونم این بود که دیوارهای زمین ابعاد هندسی عجیبی داشت ! ده مترش صاف و مستقیم بود و بعد یهو یه نیم دایره میخورد و سراشیب میرفت پایین و بعد یهو تیزی به بیرون می اومد . همینطوری چشمی که محاسبه کردم حس کردم چیزی شبیه ستاره داوود جویده شده یا ساختمون پنتاگونه دیوارهای این خونه !!!!!! در ورودی رو که پیدا کردیم برق از چشمام پرید ! چیزی که قرار بود در باشه , یه دروازه شبیه دروازه قلعه های 2000 سال قبل از میلاد مسیح بود که تانک بهش میخورد ؛ تانکه غور میشد . کمی مشکوک شده بودم . با اینحال پیش خودم گفتم : طرف لابد از این طراح های معروفه و سورئال کار میکنه !!
پیاده شدیم از ماشین و زنگ در رو زدیم . چند دقیقه بعد از گوشه دیوار عربده ای بلند شد : کیه ؟؟؟؟؟؟ جفتمون وحشت کردیم . جایی که صدا ازش در اومده بود رو نگاه کردم دیدم یه بلندگوی ضبط های قدیمی رو توی گوشه دیوار جا سازی کردن و این شده مثلن آیفون !! آرتین خودشو معرفی کرد و طرف شروع کرد مثل ترکها پشت آیفون سلام و احوال پرسی و بعد از چند دقیقه رضایت داد بیخیال شد و اومد درو باز کنه . ته دلم حدس میزدم اتفاقات فجیعی در پیش داریم . داشتم با آرتین صحبت میکردم درباره این آیفون کذایی که یهو یه چیزی افتاد رو سر آرتین و و بعد هم افتاد جلوی پاش و اشکهاش زد بیرون از چشمهاش . نگاه کردم دیدم یه دسته کلیده صد رحمت به کلید زندانبانها . یکی از پشت در گفت : درو باز کنین بیایین تو قفل یه طرفه ست !!!!!!
پناه بر خدا . همه چی شنیده بودم بجز اینکه در رو از بیرون باز کنی و بری تو ! دو ساعت گشیتیم تا کلید رو پیدا کردیم و درو باز کردیم و به زور ما دو تا از اینور و مهندس هم از اونور هل دادیم تا در باز شد ! من مونده بودم خودشون چطوری میرفتن بیرون و میاومدن تو که البته این معما به زودی کشف رمز یا زهرا شد !
بزودی چهره آقای مهندس در پیش چشمش شکل گرفت ! یه مرد میان سال با موهای جو گندمی و آشفته که حماقت از سر و کولش فوران میکرد و قیافه شدیدن مسخره ای داشت ! کله کچل با سبیل های کچلی در اومده و زرد که نشون میداد از اون سیگاری های قهاره و ته ریش سیاه و سفید . یه پیژامه گل و گشاد هم پوشیده بود و با پیرهن مردونه و جلیقه بافتنی . پاهاش هم پرانتزی بود و موقع ایستادن قوص داشت بدنش ! کمی خورد تو ذوقم ولی با خودم گفتم انیشتین هم قیافه ش مثل مشنگ ها بود ولی مغز داشت لابد اینم اینطوریه و اصولن نابغه ها یه چیزیشون میشه !
ماشینو بردیم تو و راه افتادیم به سمت ویلا !! چشمتون روز بد نبینه ! ویلایی که جلوی چشممون قرار داشت روی یه تپه قرار گرفته بود و باور کنین ساحتمونش مثل برج پیزا کج بود . آرتین با افتخار ویلا رو نشون داد و گفت این شاهکار دایی جانه ! نمیدونم این آقا که 250 تا آدمو رد میکرد تا با اینا فامیل بشه یهو چطوری شد دایی آرتین ؟!؟ تو همین فکر بودم که جناب دایی هم شروع کرد از هنری که بکار برده بود گفتن که با چه محاسبات دقیق مهندسی این ویلا رو درست کرده و تازه میگفت ببینین چقدر صافه !!!!! البته چند ساعت بعد متوجه شدم که جناب دایی آستیگماتیسم شدید داره و همه چیزهای صاف رو کج میبینه و چیزهای کج رو صاف و برای همین تمام خونه زندگی اینا کج و معوج بود و روی شیب ساخته شده بود ! رفتیم داخل و معلوم شد آقا عزب اوغلی هم هست و زن نداره . خب زیاد جای تعجب نداشت این نابغه ها همیشه چند تا تخته کم دارن و اینم عجیب نبود !
بجای چایی رفت عرق سگی آورد برامون و نشست کنارمو صحبت کردن . تعارف کرد و من که لب نزدم و آرتین هم یه نگاه به من کرد و چشم غره رو که بهش رفتم پس کشید و خود جناب دایی مشغول شد ! انگاری تو خانواده اینها همه سر پیری بجای اینکه مومن بشن , اهل اتانول و بخوری میشن !!
از آرتین سراغ باقی فک و فامیل رو میگرفت . یکساعتی به اطلاعات گرفتن گذشت و من بدبخت هم فقط گوش میدادم و حرص میخوردم . بعد که سوال و جوابها تموم شد و بطری یک لیتری عرق هم ته کشید , بلند شد و گفت خیلی صفا آوردین و آدرس یه هتل رو بهمون داد که یعنی برین هتل !!!! دیگه برام جای شک نمونده بود که طرف دیوانه ست و برای همین بهش میگن مهندس ! دقایقی بعد این حدسم هم به یقین بدل شد ..
موقع رفتن گفت منم باهاتون میام و باید چند تا صندوق پرتقال بدم به یکی از دوستام . رفت ماشینش رو آورد دم خونه روی همون تپه کذایی . ما هم پایین ایستاده بودیم دم ماشین و آقا رو نگاه میکردیم و منم برای آرتین خط و نشون میکشیدم و یه نگاهم به این جناب دایی بود که داره چیکار میکنه ؟ ماشین رو آورد و بدون خاموش کردن موتور پیاده شد رفت یه صندوق پرتقال از پشت خونه آورد و در صندوق عقب رو باز کرد و صندوق رو انداخت توش . انداختن همان و ماشین تکون خوردن و راه افتادن همان !!! برق از کله من پرید و آرتین هم دوید طرف ماشین و حالا این خله هم بجای اینکه از پشت ماشین رو بگیره که هنوز سرعت نگرفته بود رفت جلوی ماشین کمی زور زد و دید نمیتونه نگهش داره و ولش کرد و اون بدو ماشین دنبالش ! چنان صحنه کمدی ای شده بود که من فقط ایستاده بودم غش غش میخندیدم ! فکرشو بکنین با اون هیکل ریقو و پیژامه گل و گشاد و پاهای پرانتزیش داشت میدوید و ماشین پشت سرش و خلاصه چشمتون روز بد نبینه ! آخر آرتین گرفت کشیدش کنار و ماشین هم زززارت رفت تو دیوار و دیوار ریخت و ماشینم رفت بیرون و ...

من که شاشیده بودم از خنده و آرتین هم هی میخندید و هی میخواست جناب دایی رو آروم کنه نمیتونست و خلاصه صحنه ای بود . حالا اینا یه طرف . من فقط مونده بودم این جناب مهندس که بقول خودش و آرتین اینقدر درس خونده و نابغه ست , چطور مهندسی بود که محاسباتش اینقدر کج و معوج بود ؟ حالا بگیم چشم و چالش آستیگماتیسم داشت , مغزش که دیگه کج نبود !!!! حتا شعور اینو نداشت وقتی ماشینو نگه میداره ترمز دستی بکشه و اینم هیچی , بگو ماشین وقتی داره راه میره , کدوم خری اونو از جلو مهارش میکنه . خلاصه اهالی محل ریختن بیرون و اسب آوردن و ماشین رو از وسط دیوار کشیدن بیرون و مشغول سیمان درست کردن شدن تا دیوار رو درست کنن و منم آرتینو گرفتم و رفتیم . موندن پیش این دیوانه فایده نداشت و تازه طرف تو هپروت بود و معلوم نبود از اون همه مشروبی بود که خورده یا مشکل روانی . یکروز موندیم هتل و بعد برگشتیم تهران . خلاصه جاتون خالی خیلی خندیدیم ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001