فرياد بي صدا |
Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18 |
Thursday, October 16, 2008
● مهمان با کلاس :
کلن من زیاد اهل دوست بازی نیستم و دوست های خیلی کمی دارم ولی همین تعداد کم هم گاهی باعث دردسر برام میشن چون با بیشترشون رو در بایستی دارم و وقتی میان خونه م یا من میرم خونشون , همیشه کلی عذاب میکشم مخصوصن با این دو تا نخاله ای که توی خونه هستن از وقتی مهمونم میاد تا وقتی که بره , من اقلن 2 کیلو لاغر شدم و گوشت های تنم آب شده : امروز قرار بود یکی از همین دوستام بیاد پیشم ناهار . از صبح هر چی آرتین و مرتیکه رو سعی کرده بودم زود از خواب بیدار کنم نشده بود ! مرتیکه رو که 2 دفعه بیدار کرده بودم و باز خوابیده بود و آرتین رو هم که وقتی زودتر از موقع بیدارش کنی تا یکساعت مثل این عملی ها گیج و منگه و یه گوشه نعشگی میکشه !!!! خلاصه وقتی ساعت 10 شد دیگه هر دوشون عقلشون اومده بود سر جاشون و منم صبحانه شون رو گذاشته بودم جلوشون و هی هم زور میزدم تند بخورن و بلند بشن برن پی کارشون تا مهمونم نیومده . مدام هم سفارش میکردم : آرتین ! با پیژامه جلوی دوستم نمیایی ! وقتی اومدی سر و وضعت مرتب باشه ! ماچش نمیکنی و باهاش دست میدی . دستشو زیاد فشار نمیدی ! نمیگیری بشینی پهلوی ما . سلام میکنی و میری ! خاله زنک بازی در نمیاری . برای ناهار گرسنه تون شد تو قابلمه غذا هست میرین بر میدارین میخورین . فقط همشو نمیخوری !!! گوز هم نمیدی ویلا کونتو گل میگیرم ! ماهواره فیلم سکسی تماشا نمیکنی . حوصله ت سر رفت میری پیش دوستات ! صد تومن برات گذاشتم بالا رو میزتوالت بر میداری میری آتیش میزنیش فقط دور ما پیدات نشه ! بعد رفتم سراغ مرتیکه و یه کمی هم اونو ارشاد کردم و رفتم براشون شیر بیارم که زنگ زدن . بهشون گفتم : یادتون نره چی گفتم ها وگرنه من میدونم و شماها !!!!! بعد هم رفتم پای آیفون . خودش بود . درو باز کردم و رفتم دم در استقبالش . چند دقیقه بعد پیداش شد . یه دسته گل آورده بود برام . داد بهم و ماچ و بوسه کردیم و راهنماییش کردم داخل . به هوای اینکه مرتیکه و آرتین هم هستن دوستمو بردم و گفتم : بیا برو پیش شوهر و پسرم تا منم بیام . رفتم آشپزخونه براش نوشیدنی و بیارم . وقتی برگشتم دیدم فقط دوستم اونجاست . یه نگاه به اطراف کردم و گفتم : رفتن ؟ - کیا ؟ کسی نبود اینجا که ! نبود ؟ ... آها ... خب ولش کن ... مشغول صحبت شدیم . تو ذهنم فقط به این فکر میکردم این 2 تا جانور چطوری به حق جن و بسم الله غیب شده بودن ؟؟؟؟؟؟؟ یکساعتی گذشت و بلند شدم برم کمی میوه بیارم . چند دقیقه بعد دیدم دوستم اومد پیشم با قیافه وحشت زده و گفت : شیوا جون ؟ کمک نمیخوای ؟ - نه مرسی .. چرا اومدی اینجا ؟ الان میام .. چیزه .. این خونه شما از ما بهتران نداره ؟؟؟ - چی چی ؟؟ همون دیگه ... جن ! - شوخیت گرفته ؟ جن چیه ؟ من احساس کردم یه چیزی هی اطراف من ویژژژ میرفت و می اومد یا صدای خش خش میداد ! - خیالاتی شدی . بیا , بیا این ظرف میوه رو بگیر برو بذار رو میز منم بستنی بریزم بیام . ظرف میوه رو گرفت و رفت و منم مشغول ریختن بستنی شدم . دوباره پیداش شد و اینبار از دفعه قبل بیشتر ترسیده بود ! گفت : شیوا به خدا خونتون جن داره ... راست میگم !!!! - تو که منطقی بودی ! جن داره چیه ؟ اینا همه افسانه ست ... خب ببین من پیش تو میمونم با هم برگردیم ! - باشه هر طور راحتی ! بستنی ها رو ریختم و رفتیم . تا نشستیم دوستم یهو گفت : دیدی ؟؟؟؟ دیدی جن داره اینجا !!! - باز شروع کردی ؟ پس چرا من نمیبینم ؟ اینا ! میوه ها رو ببین . ظرف میوه پر بود . نصفش غیب شده ... چشمم که به ظرف میوه ها افتاد برق از کله م پرید !!!! تازه فهمیدم جریان چیه ... اگه میگفتم جن نداریم و این دو تا جانور اینکارو کردن , آبروم میرفت ! میگفتم جن داریم , دیگه پاشو نمیذاشت خونه م ... چند تا جوک براش تعریف کردم تا حواسش پرت بشه . کمی بعد دوستم گفت : راستی پسرت کجاست ؟ خیلی وقته ندیدمش . بزرگ شده ؟ گفتم : آره .. خجالتیه .. الان میرم میارمش . بلند شدم رفتم بالا دنبالش . صدایی ازشون در نمی اومد و این علامت خوبی نبود !!!!! معمولن مردها وقتی صداشون در نمیاد دارن خرابکاری میکنن .. صداشون کردم و هر چی گشتم پیداشون نبود . ولی تا دلت بخواد بوی خیار پر شده بود طبقه بالا و مشخص بود اجنه ها (!) همین اطراف هستن !!!!! رفتم تو اتاق مرتیکه و دیدم نیست ولی همچنان بوی خیار می اومد ! بیرون که نرفته بودن و هر جا میخواستن برن باید از جلوی ما رد میشدن ... رفتم تو اتاق خودمون و تا درو باز کردم یهو یه چیز پرت شد وسط اتاق و جیغم رفت هوا ! مرتیکه بود که به در چسبیده بود ! - پدر سگ ! تو اینجا چیکار میکنی ؟ بابات کجاست ؟ قایم شده ! - کجا ؟ اونجا ! " اشاره کرد به سمت کمد دیواری " رفتم داخل اتاق و یهو چشمم افتاد به آرتین که چسبیده بود به کمد و تو مشتش یه خیار و یه سیب بود و یه خیار هم درسته توی حلقش چپونده بود و داشت میخورد !!!!! تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ مثلن قایم شدی خیر سرت ؟؟؟؟ - وایسا بخورم الان میگم ! ای کوفت بخوری که آبروی منو بردین ! میوه میخواستین میرفتین از یخچال بر میداشتین . - مگه خودت نگفتی جلوی دوستت آفتابی نشیم ؟ ما هم سنگر گرفتیم ! من گفتم پایین نباشین . نگفتم که بالا تو صد تا سوراخ قایم بشین ! آخه دوست من این بالا میاد چیکار ؟ - آها .. خب از اول بگو ! ای ریدم تو مخت که اینقدر تو خنگی .. یه لباس درست و حسابی بپوش و سر و وضعتو درست کن بیا پایین سلام کن بعد برو . مرتیکه رو هم بردم پایین پیش دوستم . چند دقیقه ای پیش ما بود و بعد پرید رفت . این که رفت آرتین اومد . چشمم که افتاد بهش موهام سیخ شد !!!! کت و شلوار و کراوات و با ادکلن هم دوش گرفته بود و موهاشو ژل زده بود و خلاصه چنان تیپی گرفته بود که پقی زدم زیر خنده و غش کردم ! دوستم هم هاج و واج یه نگاهش به آرتین بود و یه نگاهش به من . خودمو کنترل کردم و به دوستم معرفیش کردم . دوستم دستشو دراز کرد و آرتین هم باهاش دست داد . چنان دستشو چلوند که جیغش رفت هوا !!!!! چشمام 4 تا شد ... بعد هم اومد و نشست پهلوی ما . هی بهش اشاره زدم برو .. منو نگاه میکرد و لبخند میزد . دوستم هم همینطور و کارمون شده بود فقط لبخند زدن به صورت همدیگه ! دیدم اینطوری نمیشه و آخر گفتم : برو ببین مرتیکه چیکار میکنه ؟ صداش نمیاد ... - ولش کن . داره بازی میکنه . خب ؟ میگفتین ؟ دیدم اینطوری نمیشه و بلند شدم و دست دوستمو گرفتم و رفتیم تو باغ قدم بزنیم ! دیدم اینم داره میاد دنبالمون , تو یه فرصت قبل از اینکه بهمون برسه با لگد زدم تو تخماش و افتاد .. دوستم گفت : صدای چی بود ؟ - هیچی .. فکر کنم جن بود !!!! بریم ... کمی قدم زدیم و صحبت کردیم تا گرسنمون شد و برگشتیم خونه . رفتم بساط ناهار رو آماده کنم . از ظرفهایی که کنار ظرفشویی روی هم گذاشته بودن مشخص بود که این دو تا نخاله ناهارشونو خوردن . در قابلمه رو که باز کردم مغزم رعد و برق زد !!!!!! همه برنج ها رو خورده بودن و فقط اندازه 3- 4 کفگیر برنج باقی مونده بود و باقی هم ته دیگ پلویی !!!!!!! عرق سردی کردم . دیگه طاقت نیاوردم و آرتین رو صدا کردم و قابلمه رو نشونش دادم و گفتم : این چیه ؟ - این ؟ پلو .. سوال داره ؟ مگه نگفتم همشون نخورین ؟ گفتم یا نه ؟ - ای وای ... خواسم نبود ... حواست نبود ؟ حالا من چیکار کنم ؟ - الان درستش میکنم !!!! بعد دست انداخت از ته قابلمه ته دیگ پلویی ها رو کشید بیرون و نشست شروع کرد اینا رو با دست دونه دونه باز کردن و جدا کردن !!!!!!! یکربعی طول کشید تا همه رو باز کرد و با برنج های باقیمونده قاطی کردیم و یه شکلی گرفت ! ناهار رو که خوردیم دوستم سراغ دستشویی رو گرفت . بهش نشون دادم و رفتم ظرفها رو بریزم تو ماشین که یهو صدای جیغش بلند شد و بدو بدو رفتم سمت دستشویی ببینم چی شده ؟ دیدم نشسته کف زمین و دستش رو قلبشه و از وحشت بی حال شده ... رفتم یه لیوان آب قند درست کردم و بدو آوردم به زور ریختم تو حلقش . گفتم چی شده ؟ - من که میگم جن دارین بگو نه ! بابا خرافاتی نبودی تو .. یعنی چی جن داریم ؟ - من تا در دستشویی رو باز کردم یهو یکی گفت : خخخخخ !!!!!! بعد هم که افتادم رو زمین فقط حس کردم یه چیزی مثل تیر از جلوی چشمم در رفت و بوی گندی هم از خودش باقی گذاشت ... یه کم فکر کردم بعد ترکیدم از خنده ! دوستم با ناراحتی یه نگاه به من انداخت و بلند شد و گفت : میخندی ؟ باشه ! من دیگه نمیتونم بیشتر از این اینجا رو تحمل کنم .. بعد هم رفت سراغ مانتوش و روسریشو سرش کرد و رفت ... حالا هم ناراحت شدم هم از شدت خنده دارم میمیرم ... خودتون فکر کنم حدس میزنین جریان چی بوده ؟ این آرتین دیوانه یه عادتی داره که هر وقت میخواد سر به سر من بذاره و مثلن توی دستشویی که هست و من میرم تو یه پخی چیزی میکنه که مثلن منو بترسونه !!!! متخصص صدا در آوردن با دهنشه ! خلاصه نگو فکر کرده بود منم و طبق عادت یه صدای ناهنجار در میاره و این دوست بدبختم هم غش میکنه ! بعد هم که میبینه اوضاع خراب شده , از ترس اینکه من پوستشو بکنم میچسه ناخودآگاه بالا سر این بدبخت و در میره ... دیگه من نزدیک 2 ساعت فقط میخندیدم و آرتین رو فحش میدادم ... خلاصه اینم از این مهمون با کلاس ما که ریده شد بهش !! نوشته شده در ساعت 12:13 AM توسط No One
........................................................................................
|
سایت ها My Community سايت هاي خبري
دوستان Design By Shiva © 2001 |