فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, August 09, 2008
یک روز شیرین :

اینطور که فهمیدم مردها بعد از سانفرانسیسکو ویار فجیعی به مواد غذایی چرب و شیرین پیدا میکنن و تا دستشون میاد اون خندقشون رو با این چیزها پر میکنن تا آماده بشن برای عملیات بعدی یا بقولی خودسازی میکنن ! حالا یه چیز هم میگم جزو اسرار خلقت (!) هست و با شنیدنش کلی دعا به جون من میکنین ! هر چقدر اون زهرماری هایی که آغایون میخورن معطرتر و خوشمزه تر باشه , ... از اونور در بخش خروجی آبمویه گیریشون همون مزه ها رو پس میدن !!!!! به عبارتی قبل از سانفرانسیسکو تا دستتون میاد به خورد این چرخ گوشت های بی مصرف , توت فرنگی و آناناس و موز و خامه و شیرینی بدین تا نتیجه ش رو هم یه به هزار از اونور دریافت کنین !!!!!!
زنها هم موقع پریودشون که میشه , ویارهای عجیبی به بعضی مواد غذایی پیدا میکنن که اگه گیرشون نیاد مثل مرغ پر کنده میشن . مثل گچ دیوار (!) مثل شیرینی ! مثل مواد نشاسته ای ! مثل مواد گوشتی نیم پز ! و خلاصه خر در چمنی میشه نگو و نپرس . بدتر از همه اینه که در چنین مواقعی با تمام حال خرابی که داری و دلت هیچی نمیخواد جز استراحت کردن ,ولی از اونور هم دوست داری توی یه لگن خامه و عسل و مربا شیرجه بزنی ... حالا وقتی به زمانی میخوری که همه جا تعطیله و یا شریک زندگیت هم به شکل فجیعی کالیبرش گشاده و با یک خروار سنجد هم تنگ نمیشه , اتفاقات جالبی رخ میده :

پریروز از اون روزهای فجیعی بود که زمین و زمان رو لعنت میفرستادم و تا عصر بقول آرتین تبدیل شده بودم به موجود خطرناک ! این اسم رو روی من گذاشته و همیشه سعی میکنه در چنین مواقعی یا خونه نباشه یا از دسترس من به شعاع چند صد متر دور باشه !!!!! میگه همینطوری تو خطرناکی وای به اینکه پریود هم بشی و من دیگه تامین جانی ندارم و میشی دایناسور . حالا باز این خوبه , دوست پسر قبلیم به من میگفت سگ باسکرویل ! یه بار بهم یه چیزی گفته بود و چنان گازش گرفته بودم که جاش (!) 4 تا بخیه خورده بود و .... . البته همیشه اتفاقات ضد حقوق بشری ای که در خونه ما رخ داده , در این مواقع بوده و همیشه هم به بیمارستان ختم شده ! اونم چون میدونه من اینجور مواقع اعصاب درست و حسابی ندارم و خودش هم عقل درست و حسابی نداره و ملاحظه منو نمیکنه , دست مرتیکه رو میگیره میرن اینور و اونور و پارک و یا میرن خونه ننه باباش یکی دو شب !
عصر کمی حالم بهتر شده بود و کمی آرومتر بودم . موقع خواب که شد دوباره شروع شد و دل و روده هام می اومد تو حلقم ... یکی دو ساعتی کلافه بودم تا آخر از رو رفتم و چند تا قرص خوردم و کمی آرومتر شدم . حالا خوابم نمیبرد و کم کم احساس میکردم باید یه چیز شیرین بخورم و این نیاز در من اونقدر شدید بود که حد نداشت . دلم غش میرفت برای شیرینی . حالا ساعت 2 و نیم نصف شب رو تصور کنین آدم یهو هوس شیرینی به سرش بزنه ! آرتین مثل جسد افتاده بود کنارم و خوابه خواب ! بلند شدم رفتم پایین سراغ یخچال . هر چی میگشتم کمتر پیدا میکردم . هیچ چیز شیرینی تو یخچال نبود . چند تا شیشه مربا درست کرده بودم و آرتین و مرتیکه ترتیب همشونو داده بودن . کلی جفتشونو فحش دادم . همیشه بهشون گفته بودم داره تموم میشه قبلش به من بگین درست کنم و تهشو یهو در نیارین . شکلات های مرتیکه هم ته کشیده بود . از شانس من همیشه کشوی یخچال پر از شکلات بود و حالا یه بار که من هوس یه چیز شیرین کرده بودم , هیچی پیدا نمیشد . رفتم سراغ فریزر تا شاید بستنی پیدا کنم ! دریغ .. خدایا چیکار کنم ؟ کابینت ها رو گشتم و بجز شکر و قند و نبات هیچی گیرم نیومد . یه کم خوردم ولی حالم به هم خورد انگار شن شیرین میخوری . نبات هم تهوع آور بود . آدمو یاد سردی و دلپیچه و اسهال و استفراغ های دوران بچگی می انداخت .. دیدم اینطوری نمیشه و من الانه که بمیرم .. عین معتادی شده بودم که مواد بهش نرسیده ! رفتم بالا سراغ آرتین و شروع کردن تکون دادنش تا بیدار بشه .
حالا مگه این تنه لش رو میشد بیدار کرد ؟ دلم هم نمی اومد به روش های متداول " دمپایی , سوزن , پارچ آب و جیغ بنفش تو گوشش و فشردن ضامن و .. " متوصل بشم . ولی چاره نبود و از بین روشهای متداول , یه روش مصالمت آمیز و بدور از خشونت و تا حدی انسانی رو انتخاب کردم . لیوان رو آب کردم و خالی کردم رو سرش . ریختن آب همان و عربده کشیدن و پریدن از جاش همان . تا بفهمه کجاست و به هوش بیاد , یه لیوان هم آب برای خودم پر کردم و کمی آب خوردم و بعد چراغ رو روشن کردم :
- منو میشناسی که ؟
تو روح بابامی ؟
- پدر سگ بابات که مثل گربه هفت تا جون داره تا همه ما رو کفن نکنه نمیمیره ! من شیوام ؟ یادت میاد ؟
نه ! شیوا کیه ؟
یه لیوان آب دیگه پاشیدم تو صورتش تا منو شناخت . حالا آب از سر و صورتش داشت میچکید و بهش میگم : آرتین ؟ یه چیز بگم نه نگی ها تو رو خدا !!!!
- شیوا ؟ تو نمیتونی منو مثل آدم بیدار کنی ؟
میدونی که مثل آدم بیدار بشو نیستی . نیم ساعت داشتم تکونت میدادم . اگه شیر خورده بودی تو معده ت کره شده بود ! پایه های تخت لق شد از بس تکونت دادم ...
- حالا چیه ؟ من چیکار باید بکنم ؟
من هوس شیرینی کردم . برو برام 2 کیلو نون خامه ای بخر !
- شیوا من خودمو از پنجره پرت میکنم پایین ها ! نصف شبی برم از کجا برات نون خامه ای بخرم ؟
من این چیزا سرم نمیشه . شکلات بخر , کیک بخر .. فقط تو رو خدا یه چیز شیرین بخر وگرنه من میمیرم !!!!!
- از خر شیطون بیا پایین بگیر بخواب .. نصف شبی شیرینی میخوای چیکار ؟
همین که گفتم شیرینی برای من پیدا نکنی نصفت میکنم !!!! تا تو باشی مرباهای منو نخوری . صد دفعه بهت گفتم یه شیشه برای من بذار . هر چی بود خوردی .
- پسرت خورد . به من چه ؟
اون خورد ؟ تو وقتی گشادیت میاد براش تهم مرغ آب پز کنی و از تنبلیت مربا میذاری جلوش , باید هم همه مرباها رو بخوره !
- ببین شیرینی بده , آدم مرض قند میگیره , ضرر داره ..
دمپایی رو که در آوردم بلند شد و رفتیم پایین تا برام یه چیز شیرین پیدا کنه . دلیلش این بود که تو خوب نگشتی . ده دقیقه ای یخچال رو زیر و رو کرد و ضایع شد . از توی فریزر هم فقط یه بسته کشمش پلویی پیدا کرد و اومد بده بهم که با چشم غره من گذاشتش سر جاش ! خلاصه دیدم اینطوری نمیشه و نصف شبی گرفتمش به کار و شروع کردیم کیک درست کردن . ساعت 3 نصف شب و کیک پزی ! موادش رو میاوردم و اون میریخت توی مخلوط کن . مقدار شکرش که یک و نیم لیوان بود رو کردم 4 لیوان تا حسابی اشباع بشم چون کیک اسفنجی شیرینیش کمه . تمام بسته کشمش رو هم خالی کردم توش و یک عالمه هم کره کاکائویی درست کردم برای وسط کیک . بعد هم دادم دستش و خمیر رو هم زد و قالب زدم و گذاشتم فر . حالا خودش از من بیشتر هوس کرده بود و هی میگفت درست نشد ؟
- پدر سگ برو بخواب دیگه ! شیرینی که بد بود ضرر داشت , مرض قند میگیره آدم ! چطور شد حالا ؟
خب حالا من یه چیزی گفتم ... ببین درست شد بخوریم بریم بخوابیم !!
- یکربع به 4 بود که کیک حاضر شد و من و آرتین مثل قحطی زده ها افتادیم تو جونش و همین طوری داغ داغ شروع کردیم به خوردن . دیگه کلاس و قاچ کردن و اینا تو کار نبود و نصف کیک رو اون کند و مثل بربری شروع کرد گاز زدن و منم از اینور مثل جواد ها ! بعد از خوردن قیافه جفتمون دیدنی بود دماغ و دور دهنمون پر از خرده های شیرینی و شکلات شده بود و ... بماند ! حالا این آخر کار نبود .. فرداش اول صبح آرتین رو فرستادم میدون 24 اسفند تا برام نون خامه ای از اون بزرگ ها بخره و سر راه از از شیرینی بی بی هم یه رولت شکلاتی . اونم نامردی نکرده بود و رفته بود 40 تا نون خامه ای خریده بود از تنبلیش که از شر دستورات من راحت بشه و محکم کاری کرده بود و برای یک هفته رفته بود خریده بود ! خلاصه فکر میکنین چه اتفاقی افتاد ؟ صبحانه , ناهار , شام , من و آرتین فقط نون خامه ای میخوردیم و الان فقط 14 تاش مونده .. این مطلب البته بد آموزی فجیعی هم داشت و مرتیکه هم همپای ما , رولت شکلاتی رو گذاشته بود جلوش و میخورد .. هی در گوش آرتین میگفتم برو رولت رو از جلوش بردار , بده براش ! میگفت آخه وقتی ننه ش داره کیلو کیلو نون خامه ای میخوره , به بچه چطوری بگیم شیرینی براش بده ؟ حرف حساب جواب نداره دیگه ... خلاصه نتیجه این شیرینی خوری فجیع این شد که رو صورت آتین 3 تا جوش در اومده و منم صبح که بلند شدم زیپ دامنم بسته نمیشد !!!!! فکر کنم به اندازه 2 سال شیرینی خوردم و حالا بیا آبشون کن ...

بیخود نیست میگن آدمیزاد موجود خطرناک و دیوانه ای هست !! خودمونومیکشیم رژیم میگیرم و لاغر میشیم و در کمتر از 24 ساعت 2 برابر میریم بالا .. حالا بیا آبش کن ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001