فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, June 08, 2008
چشم شور :

به چشم زخم و چشم شور و سق سیاه و ... اعتقاد دارین ؟ من یکی که خیلی اعتقاد دارم . حالا شاید بگین این مساله خرافیه ولی من به شدت و به شکلی فجیع به مساله چشم زخم اعتقاد دارم و با اینکه خرافات مذهبی رو قبول ندارم ولی چشم زخم رو براش تبصره صادر میکنم و میگم حقیقت محضه ! حالا شاید شما باورتون نشه ولی صدها بار برای من اتفاق افتاده یکیش هم این :

صبح رفته بودیم خونه پدر و مادر آرتین . برای ناهار دعوتمون کرده بودن و مرتیکه رو هم برده بودم با خودم . یکی از معدود مواردی بود که مرتیکه رو میبردم و اونم برای این بود که میدونستم نصف فامیلشون رفتن مسافرت و فقط 3 – 4 خانواده هستن و طبق قانون 348902142 نیوتن که میگه در زمان خمینی پارتی , تعداد چتربازها به دلیل سفر و عشق و حال به حداقل میرسه , محاسبه کرده بودم که نهایت فامیل های آویزونی که ممکن بود دعوت شده باشن همین 3 خانوار بیشتر نمیتونست باشه و مرتیکه از دست توله هاشون در امان میموند !!!!!
سر راه به آرتین گفتم یه جعبه شیرینی بگیره و ببریم که دست خالی نباشیم . دم یه قنادی نگه داشت و بهش گفتم : برو یک کیلو شیرینی خشک بخر بیار . زشته دست خالی بریم خونه ننه بابات !
- از کی تا حالا شیرینی خشک میخوری ؟ تو که خامه ای میخوردی ؟
تو عقلت به این چیزا نمیرسه !
- خب تو بگو ببینم جریان چیه ؟
ساده ست ! تو این 5 روز تعطیلی قنادی ها شیرینی نمیپزن و همه شیرینی ها مونده ست . خامه ای بگیری هم اونا به ما تعارف میکنن و اگه مونده باشه ممکنه ما مسموم بشیم , حالا خودشون بخورن به جهنم , برای ما ضرر داره !
- تو چرا اینقدر با خانواده من بدی آخه ؟
به همون دلیل که خانواده تو هم چشم دیدن منو ندارن . حالا برو دیر شد !!!!
رفت و چند دقیقه بعد با یه جعبه شیرینی برگشت و راه افتادیم . وقتی رسیدیم , همونطور که حدس میزدم فقط خانواده عموش بودن و برای اولین بار بود که خبری از باقی فامیل چپ و چول آرتین نبود ! خلاصه ناهار رو خوردیم و عصر که شد گفتن بریم پارک قدم بزنیم . رفتیم پارک نزدیک خونشون . یه پارک فسقلی توی جنوب شهر میتونه چطور باشه ؟ کپه کپه آدم هر جای خالی از زمین و نیمکت و .. رو گیر آورده بودن , زیر انداز انداخته بودن و بساط چایی و قلیون و قابلمه غذا براه و بچه ها در حال عربده کشی و ریشه کن کردن درختها و گل ها و توپ بازی و ... ! یه گشتی زدیم و اینقدر از این پارکشون تعریف کردن که تو دلم گفتم : اگه یه روز گذر اینا به پارک جمشیدیه و شاهنشاهی و سنگی بیافته لابد فکر میکنن رفتن باغ بهشت هر چند اونا هم خیلی دره پیتن !!!! توی پارک مرتیکه چشمش افتاد به یه بادکنک فروش و کلید که یه بادکنک برام بگیر ! خلاصه یه بادکنک براش گرفتیم تا صداش بسته بشه . بادکنک رو که خریدم , زن عموی آرتین بهش گفت : به به چه بادکنک قشنگی ...
آقا هنوز این حرف تموم نشده بادکنک تو دست مرتیکه ترکید !!!! ترکیدن همان و ونگ زدنش هم همان ! دوباره رفتم یه بادکنک دیگه براش خریدم و زن عموش هم باز از این بادکنکه تعریف کرد و دوباره .. بوم !!! بادکنک ترکید . خلاصه ما 4 تا بادکنک خریدیم و هر دفعه این زنیکه جادوگر تا از این بادکنک ها تعریف میکرد , بادکنکه میترکید ! آخر با عصبانیت به زن عموش گفتم : میشه شما اون لیزرهاتونو اینقدر کار نندازین و از بادکنک بچه من تعریف نکنین ؟؟؟؟؟ آقا همین شد یه دعوای حسابی و کم مونده بود کار به گیس کشی هم بکشه که پدر آرتین و عموش پریدن وسط و موضوع تموم شد !

موقع برگشتن رفتم از بقالی دم خونه نیم کیلو اسپند خریدم و به محض اینکه رسیدیم خونه یه آتیش توی باغ درست کردم و اسم جد و آباد آرتین رو میخوندم و هی مشت مشت این اسپندها رو میریختم رو آتیش و چنان ترق و توروقی میکرد انگار ترقه انداختی تو آتیش !!!! تازه آخرش پیش خودم گفتم کاش دو – سه کیلو اسپند میخریدم برای محکم کاری چون اون چیزی که من دیدم , نیم کیلو براش افاقه نمیکرد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001