فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, May 31, 2008
جشن تولد کذایی :

دیدین بعضی آدم ها دو تا جشن تولد دارن ؟ البته این مورد بیشتر قدیم ها بود و الان نیست . مثلن آدمهایی که نیمه دوم سال به دنیا می اومدن , اون زمان ها میشد بری شناسنامه رو نیمه اول بگیری تا بچه یکسال از مدرسه عقب نمونه ولی الان نمیشه . یه همچین ترفندی هم باعث میشد که این آدمها دو تا جشن تولد داشته باشن و یکی رسمی باشه و یکی غیر رسمی . حالا اونایی که سانتی مانتالی بودن , هر دو رو جشن میگرفتن و باقی همون واقعی رو و کاری به شناسنامه طرف نداشتن . این آرتین ما هم جریانش همینه . این جانور هم نیمه دومی هست و این باباش عقل کرد و اینو نیمه اول گرفت و همین شد بلای جون ما :

صبح مادر آرتین زنگ زد و گفت ما شب میاییم خونه شما و زحمت غذا و این چیزا رو نکش . یه چیز سرپایی میخوریم و میریم ! من بدبخت همینطور هاج و واج پشت تلفن خشک شده بودم که این چی داره میگه ؟ بعد که دید صدام در نمیاد چند بار الو الو گفت تا به خودم اومدم و گفتم : ببخشید شما به چه مناسبتی میایین اینجا ؟
- تولد پسرمه ! چرا نیام ؟
تولد پسرتونه ؟ پسرتون که تولدش تو آذره !
- اونم جای خود ولی اینم چون شناسنامه ای هست ما میگیریم !!!
شوخی میکنین ؟
- مگه من هم سن توام که با تو شوخی داشته باشم ؟ پس ما میاییم دیگه ..
ای بابا ... چی چی رو میایین ؟ بابا ما عصری جایی کار داریم خرید میخواییم بریم !
گوشی رو کوبید و تلفن رو قطع کرد ! وحشت کردم که الانه بلندگو دستش بگیره و آبروی منو پیش همه ببره . فوری شمارشو گرفتم و گفتم : ببخشید . تشریف بیارین ما شام منتظریم !
- آخ قربون تو عروس گلم برم . پس یه رستوران خوب رزرو کن که ما همه بیاییم !!!!
همه بیایین ؟ مگه چند نفرین ؟
- همه خانواده ...
چیزه . ببینین بذارین من زنگ بزنم اول ببینم چقدر جا دارن بعد به شما زنگ میزنم چند نفر بیارین .
- تو یعنی فامیلای ما رو آدم حساب نمیکنی ؟
نه مادر جان این حرفها کدومه . من چون خیلی شما رو دوست دارم (!) " سر به تن تک تکتون نمونه " میخوام ببرمتون یه رستوران خیلی گرون قیمت و معروف برای همین چون کوچیکه نمیشه همه بیایین . میفهمین که ؟
- خب از اول بگو مادرجون . باشه هر چند تا رو بگی میارم . گور بابای پدر سوخته بقیه . گه بخورن !

به این میگن آدم نون به نرخ روز خور . 5 دقیقه ای معطل کردم و بعد زنگ زدم و گفتم : فقط ده نفر جا دارن و قرار شد ده نفر بیاره . به محض قطع تلفن رفتم سراغ آرتین و دق و دلیمو سرش خالی کردم و کلی فحش و چند تا دمپایی و بعد هم بیگاری تا دلم خنک بشه . آقا داره ظرفها رو میشوره و بهش میگم : پدر سگ ! خدا خفه ت کنه . میمردی 6 ماهه اول سال به دنیا بیایی که امروز من به این بدبختی نیافتم ؟
- به من چه آخه ؟ ننه بابای من منو ساختن از من چرا طلبکاری ؟
ای تف تو روح اون ننه بابات که نمیتونستن مثل آدمیزاد زمستون حشری بشن که تو تابستون به دنیا بیایی خیر سرت ؟
- باز گیردادی به خانواده من ؟؟؟ زمستون هوا سرده آدم چیزش راست نمیشه ! تازه میخواستی قبول نکنی !
قبول نمیکردم که ننه ت بره پشت سرم دی وی دی بذاره که این زنه گدا گشنه و خسیس و تازه به دوران رسیده ست ؟ ننه ت رو که میشناسی چه اعجوبه ایه ! فقط اینو بدون امشب اینا آبروی منو ببرن من پوست دونه دونه شماها مخصوصن تو رو میکنم ! حالا زودباش ظرفها رو تموم کن . بعدش باید خونه رو جاروبرفی بکشی !
تا عصر فکر کنم 10 کیلو لاغر شدم از بس حرص و جوش خوردم و فکر کردم که با این چپ و چول ها چیکار کنم و چه بلایی دوباره میخوان سرم بیارن ! تصمیم گرفتم ببرمشون نایب دره پیت که هم کوچیکه و هم کمی چشمشونو بگیره . قیمتش هم نسبتن مناسب . عصر که پیداشون شد نزدیک بود سکته کنم . 10 نفر شده بود 20 نفر بعلاوه کلی بچه . داشتم سر تعدادشون چونه میزدم که پدر آرتین گفت : خب , حالا کجا میبریمون جشن تولد پسرمو بگیریم ؟ اومدم بگم نایب که آرتین خفه شده گفت : میخواد ببره رستوران .... ! اسم رستوران رو که آورد چشمام سیاهی رفت و کم مونده بود پس بیافتم . همون رستورانی بود که مهمون ها و مدیرای خارجی طرف قراردادمون رو میبردیم اونجا و یه جای با کلاسی بود که هر کسی نمیرفت و یه ناهار خوردن اونجا نفری زیر 60 – 70 تومن تموم نمیشد !!! خودمو جمع و جور کردم و گفتم : آرتین , نایب بهتره . میریم نایب . هم نزدیکه هم اینکه غذاهاش خوبه !
- شیوا مگه نمی گفتی نایب مال جواداس ؟
+ راست میگه دیگه پسرم . ببرمون همون .... !
حالا مگه میتونم بگم نه ؟ کم مونده بود گریه کنم . یعنی کافی بود با اینا بریم اونجا تا دیگه من نتونم کسی رو اونجا ببرم . میگن از هر چی بترسی سرت میاد , همینه ! آخر هم رفتیم همونجا و هر چی غش و ضعف کردم و خودمو به مریضی زدم تا برنامه به هم بخوره , فایده نداشت که نداشت ! حتا به آرتین گفتم : تو ببرشون من پولشو میدم فقط من نیام , ولی نشد و به زور منو بردن ! همون از در که وارد شدیم , رستوران ساکت و جمع و جور ریخت به هم . گارسن ها با تعجب و وحشت به ما نگاه میکردن و منم در استتار کامل چنان روسری رو دور صورتم پیچیده بودم و عینک آفتابی گذاشته بودم که فقط دماغم مشخص بود تا منو نشناسن . هر چی هم میگفتن چرا اینطوری کردی خودتو ؟ میگفتم حساسیتم شروع شده و جلوی دماغمو گرفتم !!!! اینجا جزو یکی از 3 رستوران با کلاس تهرانه که مشتریهاش هم مخصوص هستن و کارکنان رده متوسط سفارتخونه ها و مهمون های خارجی دولتی و آدمهای عجیب و غریب اینجور جاها میان و بیشتر هم برای فخر فروشی و کلاس گذاریه تا محلی برای غذا خوردن چون یه پرس غذا بین 40 تا 70 هزار تومن و انعام های دلاری و ... کمی تا قسمتی حماقته تا شکم سیر کردن !!!!!! حالا با این وضع وقتی یه مشت عمله به تمام معنی بریزن اینجا , خودتون مشخص کنین چی میشه ؟!؟
با کلی سر و صدا همه نشستن و گارسن ها هم منو آوردن دادن دست اینا و رفتن . حالا اسم غذاها رو هم نمیدونستن و تمام منوها به انگلیسی . دو ساعت هی میگفتم این غذا اینطوریه و این توشه و اینو نمیدونم چیه و این بدمزه ست و این خوبه و ... نیم ساعت طول کشید تا غذاها رو انتخاب کردن و پدر آرتین دونه دونه غذاها رو نوشت روی کاغذ و دادن دست گارسن بدبخت و رفت . سالاد و نوشابه و دوغ آوردن و اینا هم مشغول شدن . سالاد کاهو رو با نون میخوردن و نوشابه رو تکون میدادن گازش در بره و یکی زده بود زیر آواز و یکی بشکن میزد و یکی نمکدون ها رو تست میکرد و یکی زورشو سر چنگال و قاشق ها در میاورد و کجشون میکرد و وضعی بود ! تمام مدت فقط عرق شرم میریختم و آرتینو فحش میدادم بخاطر دهن لقیش تا غذاها اومد . این قسمتش از همه فجیع تر بود ! حالا خوردن هم بلد نبودن و با کارد و چنگال نمیتونستن بخورن ! یکی هوار میزد : این چرا برنجش کمه ؟ بقیه ش کو ؟ قاشقش کو ؟ اون یکی میگفت چرا پیاز نداره ؟ یکی میگفت : چرا گوشتش اینقدر نرمه !!!؟ اون یکی میگفت چرا سوپش سفیده ؟ ماست گوسفندی داری ؟ خلاصه یه چیزایی میگفتن که مغزم داشت تیر میکشید . دیگه نمیدونستن که اینجا جنوب شهر نیست که غذاها عمله خفه کن باشن و یارو بیاد یه خروار برنج بریزه یا گوشت خر رو کباب کنن و آش رشته بدن و پیاز و این چیزا ! 2 قاشق برنج و یه تیکه گوشت مثل پنبه . کار رسید به یقه گیری و رئیس رستوران اومد و تهدید به پلیس و ... آخر هم با وضعی ما رو بیرون کردن و منم خوشحال که نه پول دادم نه شناخته شدم .
وقتی اومدیم بیرون انگار 500 تن بار از رو دوشم برداشته شد . البته قضیه به همین جا هم ختم نشد و گفتن بریم همون نایب . ایندفعه دیگه واقعن غش کردم و برنامه به هم خورد و به ساندویچ قناعت کردن ! منم تو ماشین دراز کشیده بودم و الکی آه و ناله میکردم و اینا هم میخوردن تا تموم شد و رفتیم . وقتی کمی دور شدیم به آرتین گفتم : نگه دار یالا !
- مگه تو مریض نبودی ؟
عمه ت مریضه . زود باش نگه دار من میرونم !
نگه داشت و اومد سوار بشه که درها رو قفل کردم و گفتم : تا خونه که پیاده اومدی یادت میمونه که جلوی زبونتو بگیری ! بعد هم راه افتادم و رفتم . یکساعت بعد آقا پیداش شد و داشت میمرد از بس راه اومده بود . مسیرش نه تاکسی خور بود نه اینکه اون وقت شب ماشینی رد میشد ! اینم از یه جشن تولد زورکی که نزدیک بود به فاجعه تبدیل بشه !!!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001