فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, May 09, 2008
جشن تولد پدر شوهر :

خونه پدر و مادر آرتین که میریم , مثل راه بدون بازگشت میمونه . یعنی برگشت تو کار نیست و شب باید اونجا بخوابیم و نمیذارن بیاییم . چشمتون هم روز بد نبینه . اوایل من که رسم و رسوم این خل و چل ها رو نمیدونستم , شب گفتن بمونین و منم پامو کردم تو یه کفش که نمیشه و شب خوابم نمیبره خونه مردم ! چنان دی وی دی هایی پشت سرم گذاشتن که تا هفشده ماه نمیتونستم سرمو بین فک و فامیلشون بلند کنم که : آره این زنیکه از کون ماموت افتاده و از اون چسان فسان های تیتیش مامانی افاده ای هست و ... این شد که دیگه هر وقت ما رو دعوت میکردن , خودم بار و بندیل میبستم چون میدونستم شب نموندن یعنی بی آبرو شدن !!! دیروز هم مادر آرتین ما رو دعوت کرده بود برای تولد شوهر جونش . خوب شد نمردیم و دیدیم این بازاری ها هم متمدن شدن و تولد میگیرن برای همدیگه . خلاصه دیگه تولد پدر شوهر و اینا و ... باید حتمن میرفتیم . ساعت 4 من و آرتین رفتیم خرید کادوی . حالا چی بخریم ؟ خدا میدونست این آدم جواد سلیقه ش چیه ؟!؟ هر چی رو دست میذاشتم آرتین میگفت نه ! این خوب نیست ! بابام آلرژی داره بهش ! بابام بدش میاد ! بابام نمیفهمه چیه ! از خودنویس و خودکار بگیر تا رادیو و ساعت و لباس و گل و ... هر چی رو میگفتم میگفت نه ! آخر گفتم پس بریم سکه ای طلایی چیزی بگیریم . اینو که گفتم آقا نیشش باز شد !!!!
- چیه ؟ چرا دیگه نمیگی بابام بدش میاد ؟
خب میدونی چیه ؟ طلا رو همه دوست دارن .
- قربونم بری . میمیردی از اول اینو بگی ؟ دو ساعته داریم راه میریم از پا درد دارم میمیرم !
خب نخواستم ناراحت بشی .
- گمشو .. فقط ببین چه روزیه من تو رو از وسط نصف کنم !!!!
رفتیم طلا فروشی ای که طلاهامو ازش میخرم و براش یه جفت دکمه سردست طلا گرفتم و ناقابل شد 690 هزار تومن !!!! وقتی اومدیم بیرون آرتین جعبه رو از دستم گرفت و گفت : دستت درد نکنه ! فوری از دستش گرفتم و گفتم , خواهش میکنم . این کادوی من بود . حالا برو از جیب مبارکت برای بابا جونت کادو بخر !!!!!
- شیواااااااا . مگه من و تو داریم ؟
جدی میگی ؟ پس نصف پولشو تو بده .
- خیلی خسیسی !
یه بار دیگه بگو ؟
- هیچی بابا اصلن بریم من یه گل بگیرم !
پدر سگ ! مگه من نگفتم یه دسته گل براش بگیریم تو گفتی بابام آلرژی داره ؟ حالا چی شد آلرژیش پرید ؟؟؟؟
- خب چیزه , ببین تو اینو میدادی خیلی کلاس داشت ...
آها صحیح جنابعالی میخوای از کیسه خلیفه چُسی بیایی پیش فک و فامیلت دیگه نه ؟ حالا که اسم خودمو روش نوشتم حالت جا میاد تا دیگه منو اینقدر تیغ نزنی !!!!!
سر راه از گل فروشی که توی چهارراه گل میفروخت , یه دسته گل برای باباش خرید و تازه 500 تومن از پول گل رو هم بهش نداد . گله بوی اگزوز میداد از بس دود خورده بود ! برگشتیم خونه و رفتم ساکمو بستم و لباسها و وسایل مرتیکه رو هم توی یه ساک ریختم و بردمش خونه زهرا خانم اینا تا شب پیش اونا باشه . هر وقت این بچه رو میبرم اونجا یا فحش های فجیع یاد میگیره یا لجباز میشه یا بچه های این دگوری ها کتکش میزنن و یه هفته تن بچه م کبوده !!!!! برگشتم و سوار ماشین آرتین شدیم و رفتیم . همون پرایدی که برای تولدش خریده بودم . سری قبل که با ماشین من رفته بودیم روش کوبیسم کشیده بودم و 50 میلیون ضرر زده بودن به ماشین و چشمم دیگه ترسیده بود . این پراید هم ماشین فجیعیه ! نمیدونم سوارش شدین یا نه ولی خیلی وضعش خرابه . صندلی هاش یه جوریه و آدم کمر درد میگیره . یه حس نا امنی آدم توش داره و نمیدونم احساسمو چطوری بگم ولی همیشه حس میکنم گاری به پراید شرف داره !!!!! هر دفعه هم با این میریم جایی , صندلی عقب میشینم ! هر چی آرتین میگه بابا مگه من مسافر کش و آژانسم که تو میری عقب میشین ؟ میگم این ماشین امنیت نداره و جون من در خطره . اونم تا لحظه ای که برسیم به مقصد تیکه ست که بار من میکنه : مردم واسه شوهراشون ماشین 100 میلیونی میخرن , این خانم پراید دست دو چپی به من کادو میده خودش ماشین 400 – 500 میلیونی سوار میشه تازه یه چیزی هم طلبکاره ! بعد که من آب روغن قاطی میکنم و سرش هوار میکشم که پدر سگ : تو لیاقت داشتی اون زانتیایی که 3 سال قبل برات از نمایشگاه خریدم و دو ساعت بعد کفش آفتاب خورده بود رو نگه میداشتی تا برات یه ماشین درست و حسابی بخرم یا شورلت کوروت منو با 300 کیلومتر در ساعت توی اتوبان نمیروندی که موتورش 2 روز طول بکشه خنک بشه که چی ؟ سرعتشو چک کنی که واقعن صفر تا صدش 3 ثانیه هست یا نه ! اونوقت انتظار داری برات ماشین درست و حسابی بخرم ؟
خلاصه همینطوری کل کل کنان , رفتیم تا رسیدیم در خونه ننه باباش و در زدیم و رفتیم داخل . همه ایل و تبار جمع بودن و دو تا دیگ غذا توی حیاط بود و یه قسمت هم سر بریده یه گوسفند بهمون دهن کچی میکرد و معلوم بود بابای آرتین حسابی ولخرجی کرده و آتیش به مالش زده . هر چند خودش دست و دلبازه و اون زن پتی یاره چُس خورش نم پس نمیده ! داخل که شدیم , چشمم افتاد به یه دست مبل و صندلی !!!!!!! به حق چیزهای ندیده . تا دیروز روی زمین میشستن و حالا مبل خریده بودن . مادر آرتین شروع کرد : حاجی رفته بود دکتر برای پا دردش , دکتر گفت رو زمین نباید بشینین و ما هم رفتیم مبل خریدیم !
- آها بله ... خیلی قشنگه !
ایتالیایی هستن .
یهو پدر آرتین از اونور گفت : چرند نگو زن ! از یافت آباد خریدمشون , ایتالیایی کدومه ؟
کم مونده بود منفجر بشم از خنده برای ضایع شدنش ! این زنیکه همیشه سعی میکنه جلوی من قُمپز در کنه و همیشه هم یا کم میاره یا ضایع میشه . خیلی هم با من رو دربایستی داره و حاضره بمیره ولی کنف نشه جلوم . پشت چشمی واسه شوهرش نازک کرد و در گوشم گفت : این شوهر من خُله , مشاعرش کار نمیکنه فکر میکنه از یافت آباد خریدیم .
- بله دیگه همه مردا همینن .
بعد هم دستمو گرفت برد سمت مبل ها . یکی از عروس ها رو که نشسته بود رو مبل دستشو گرفت و به زور بلندش کرد و گفت : چیه مثل افعی ولو شدی رو مبل ؟ برو یه سر به خورشت بزن ببین جا افتاده یا نه . بیا بشین شیوا جون .
- بابا چیکارش دارین .. من راختم رو صندلی میشینم .
تعارف نکن . بشین راحت باش ببین چطوره ؟
تا کونم با مبل تماس گرفت چنان قیژژژژی صدا داد که گفتم الانه متلاشی بشه .
- چطوره ؟
چی ؟ آها مبل ! عالیه . محشره . حرف نداره .
- میدونستم خوشت میاد . خب بسه دیگه بیا بریم سفره رو بچینیم !!!!

شام رو که خوردیم , کمی بعد کیک تولد رو آوردن و شروع کردن شمع چیدن ! 72 تا شمع دراز خریده بودن و دونه دونه داشتن میکاشتن روی کیک !!!! آخر نتونستم طاقت بیارم و گفتم : ببخشیدا ولی بجای این همه شمع و آبکش کردن کیک بهتر نبود یه شمع عدد 72 میخریدین ؟ مادر شوهرم چند دقیقه ای فکر کرد و بعد محکم کوبید تو سر 3 تا عروسش که داشتن شمع میکاشتن و بهشون گفت : صد دفعه گفتم برین 4 تا کتاب بخونین سواد دار بشین برای همین بود . بیچاره ها سرخ شدن از خجالت .. کلی دلم براشون سوخت . شمعکاری که تموم شد شروع کردن روشن کردنشون . این یکی دیگه آخرش بود . تا 72 تا شمع روشن بشه نصف شمع های اولی آب شده و روی کیک ریخته بودن و مومی شده بود !!!!! بعد هم که نوبت فوت کردن شمع ها رسید که حالا مثل مشعل شده بود , همه اعضای خانواده به کمک بابای آرتین اومدن و هر چی اخ و تف بود با فوت کردن پاشیده شد روی کیک !!!! کم مونده بود بالا بیارم ... موقع خوردن کیک هم به بهانه رژیم , لب نزدیم ! ایی ...
بعد از کیک شروع کردن کادوها رو دادن . خدایا , من تمام مدت فقط چشمم به کادوهایی بود که به این بنده خدا میدادن و عرق شرم میریختم که آخه من چطوری این کادو رو بدم به به بابای آرتین ؟ در صورتیکه گرون ترین هدیه ای که بهش داده بودن یه پیرهن مردونه 10 هزار تومنی بود که اونم 3 نفر پول گذاشته بودن خریده بودن اونوقت کادوی من بالای نیم میلیون قیمت داشت . تو یه فرصت جعبه دکمه سردست ها رو دادم دست آرتین و گفتم : خودت بده از طرف خودت .
- تو گه گفتی از قول خودت میدی ؟
من غلط کردم . مال خودت . اسم منو نیاری ها ! تخماتو میکنم !
- مطمئنی ؟ دبه در نمیاری که ؟
نه ! قسم میخورم . میخوای امضا بدم ؟
- آره بده .
یه لگد بهش زدم و گفتم : این امضا ! لاک و مُهرش رو هم شب زیر لاحاف بهت میدم !!!!!!!
خلاصه نوبت ما رسید و همه ساکت شدن و آرتین هم جعبه رو با دسته گلی که از سر چهارراه خریده بود و مثل صورت زن احمدی نژاد پلاسیده شده بود داد به باباش و گفت : این گل از طرف من اونم از طرف شیواست !!!!!
موهام وز کرد و برق از چشمم پرید ! فوری گفتم : نه پدر جان ! از طرف آرتینه . اون گل رو من خریدم .
- شکسته نفسی نکن شیوا ... دروغ میگه آقا جون خودش خریده .
همه چشمها رفت روی جعبه و من بدبخت هم از خجالت داشتم آب میشدم و دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش . همه ش تقصیر این آرتین خفه شده بود که میگفت : نمیدونی چه کادوهایی میدن به بابام و کادوها رو هم دیدیم ! خودکار بیک سبز ! یه شاخه گل پلاسیده که از پارک چیده بودن ! کمربند ! انگشتر ! ادکلن کنار خیابونی شابدلعظیمی و ... ! کادو رو که باز کرد و چشم اینا افتاد به دکمه سردست های طلا , صدای آه و اوهشون رفت هوا . مادر ارتین گفت : طلاست ؟
- اختیار دارین پس فکر کردی شیوا حلبی میخره ؟
مادر جون , خودش خریده من نخریدم !
- آرتین از این عرضه ها نداره , خودت خریدی که دست و پنجه ت درد نکنه عروس گلم (!) . بدبختهای گدا از عروسم خجالت بکشین ! رفتین یه مشت آشعال از سمساری خریدین آوردین برای پدرتون ؟
کارد میزدی به مهمونها خونشون در نمی اومد و چنان نگاه سنگینی بهم میکردن که داشتم آب میشدم از خجالت . حالا جالب این بود که نمیدونستن اینا اصلن برای چی هست . پدره از ذوقش تندی گرفت و بستشون به بند عینکش !!! حالا روم هم نمیشد بگم که این مال پیرهنه نه مال عینک !

زمان گذشت و مهمون ها یکی یکی رفتن و فقط موندن فامیلای نزدیک و تنها شدیم . موقع خواب طبق معمول راه افتادیم به سمت اتاق پذیرایی تا روی زمین بخوابیم که مادر آرتین گفت کجا ؟ تخت خریدیم !!!!!!!!! بابا تحول ... رفتیم طبقه بالا توی اتاقی که تخت ها رو گذاشته بودن و مثلن اتاق مهمون بود که البته اتاق خودشون بود و اثرات اون هدیه بود که ما رو فرستاده بودن روی تخت وگرنه مثل دفعه های قبل توی اتاق پذیرایی دم مستراح رو زمین جامونو می انداختن . تختی که میگفت , از این تخت های فنری عهد دقیانوس بود که احتمالن از کت شلواری خریده بودن !!!! بازم از رو زمین خوابیدن بهتر بود . دو تا تخت رو به هم چسبونده بودن و شده بود یه تخت دو نفره . مادر آرتین ماچم کرد و گفت : آبرومو خریدی عروس گلم ! برو بخواب که این تخت ها رو مخصوص تو خریدم !!!!!!
بله دیگه 700 تومن کادو بخری , گل و بلبل هم میشی دیگه . وقتی رفتن و تنها شدیم , به آرتین گفتم : فقط برسیم خونه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره !
- هیس ! جیغ نزن زشته ! بریم خونه بعد ..
گفتم که بدونی !
لباسهامو در آوردم و لباس خوابمو پوشیدم و درازکشیدم رو تخت ! دراز کشیدن همان و چنان جیر جیری کرد که خودم ترسیدم ! از اون تخت ها بود که با هر دم و بازدم یه جیر صدا میداد !
- آرتین میگم بیا دشک ها رو بندازیم زمین , این نمیذاره تا صبح بخوابیم ها !
نترس بابا عوضش خیلی راحته .
دراز کشیدیم و چراغ ها رو خاموش کردیم . یه ربع بعد دیدم یه دست اومد طرفم و آرتین گفت : این تخته منو حالی به حالی کرده .
- خب به من چه ؟ برو با خودت ور برو !
لخت شو دیگه !
- صد دفعه بهت گفتم خونه مردم نه ! اونم اینجا که همه آنتن هستن . دفعه قبل یادت رفته چطوری آبرومون رفت ؟
اون موقع پایین بود , الان بالاییم . همه پایین میخوابن !
- میگم نه ...
آقا از بس با ما ور رفت و شوخی و انگولک و ... که ... دیگه اغفال شدیم و رفتیم سان فرانسیسکو . یه چند دقیقه ای که گذشت و حسابی خیس عرق شده بودیم یهو بهش گفتم : صبر کن ... آبرومون رفت ..
- بعدن ...
احمق , جیر جیر این تخته خونه رو گذاشته رو سرش !!! برو اونور ..
- نکن شیوا .. ساکت باش ..
درست همین موقع پدر آرتین از پایین نعره زد :
- اگه جفتگیری شما دو تا تموم شد , بگین تا ما هم بخوابیم !!!!!! سقف اومد رو سرمون .
آرتینو پرت کردم اونور و گفتم : همینو میخواستی ؟؟؟
- انگار صدای تخت خیلی بلند بود ها !!!!
آره انگار .. من تو رو میکشم آرتین . همیشه مایه آبرو ریزی هستی .
- خب حالا .. دیگه تموم شد .. بیا کارو تموم کنم بخوابیم .
دست به من بزنی میکشمت . برو کنار .. بعد هم بلند شدم لباسمو پوشیدم و پاورچین از اتاق اومدم بیرون تا برم دستشویی . همه جا تاریک بود و میترسیدم چراغ روشن کنم . نصف پاگرد رو طی کرده بودم که یهو پام به فرش رو پله گیر کرد و از پله ها پرت شدم پایین و چنان جیغی کشیدم که خونه لرزید . افتادن همان و چراغها روشن شدن همان و همه بالای سرم صف کشیدن همان ! حالا خیس عرق و ترسیده و خجالت زده و دماغم هم داره خون میاد و کمرم هم راست نمیشه ... دیگه زدم زیر گریه و چنان آبغوره ای گرفتم که نگو ! بابای آرتین مردها رو جمع کرد برد و مادرش هم با دو تا از عروس ها منو بردن آشپزخونه و یه لیوان آب قند به زور خالی کرد تو حلقم و سرمو بالا نگه داشت تا خون دماغم بند بیاد و گل گاو زبون دم کرد برام و بعد هم شروع کرد نصیحت کردن و آرتین رو فحش دادن و ...
..
..
صبح موقع صبحانه خوردن سرمو نمیتونستم بلند کنم از خجالت ! موقع برگشتن خونه هم سر کوچه پیاده شدم از ماشین آرتین و یه ماشین دربست گرفتم و بهش گفتم : تا یک هفته خونه پیدات بشه زنده ت نمیذارم و رفتم خونه . اینم از جشن تولد پدر شوهر ما که آبرو برامون نذاشت !!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001