فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, April 02, 2008
سیزده بدر زیتونی :

چقدر از این روز خوشم میاد .. از بچگی هم دوستش داشتم برای اینکه میرفتیم بیرون و خیلی خوش میگذشت . حکایات جالبی از این روز نقل شده از پیشینیان سینه به سینه تا رسیده به ما و وظیفه ماست تا تمام اونها رو زنده کنیم حتا اگه حکومت نامشروع ما یعنی حکومت اسلامی اسم اونو روز طبیعت بذاره , باز هم همه ایرانیان امروز رو بنام سیزده بدر میشناسن و نام میبرن و اصالت فرهنگ نوروز و ریشه های قطور اونه در این خاک جاودانه شده و با هیچ ضد فرهنگی از جمله فرهنگ شنیع اسلامی محو و نابود نمیشه :

دیشب زیتون زنگ زد که فردا پاشین بیایین خونه ما و از اینجا هم با هم میریم اطراف کرج سیزده رو در کنیم و خوش میگذره ! ایرانی جماعت هم که همیشه دنبال کون بدون مو میگرده یا کون زن آخوند , از خدا خواسته قبول کردیم و قرار شد هر کی غذای خودشو درست کنه و بیاره و با هم میخوریم . خلاصه منم نشستم فکر کردن که چی درست کنم چی نکنم ؟ به فکرم رسید ماهی و کوکو سبزی رو من درست کنم و به زیتون زنگ بزنم و بگم برنجشو تو درست کن . راستش , من هنوز که هنوزه بلد نیستم برنج آبکش درست کنم یا شفته در میارم یا دون میشه . کلن برنج خور هم نیستیم و خیلی هوس کنم و بخوام غذای ایرانی درست کنم کته میذارم که هم راحته و هم بیشتر دوست دارم چون 4 – 5 قاشق هم بیشتر نمیخورم . قبول کرد و برنجش افتاد گردن اون و باقی هم با من . ماهی رو داشتم و از شمال آورده بودم و مخصوص نوروز گرفته بودم . تا 12 شب پخت هر دو طول کشید و بار و بندیلمون رو هم جمع کردیم و تو سبد پیک نیکمون گذاشتیم و رفتیم خوابیدیم که فردا بریم سیزده بدر !!!!
ساعت 7 صبح بود که بیدار شدم و تند تند صبحانه این اراذل رو آماده کردم و خوردیم و راه افتادیم بریم که آرتین گفت : وایسا اصل کاری رو یادمون رفت !!!!! رفت و با سبزه اومد .
- بدبخت ضایع ! تو مگه زنی که اینقدر حواست به این چیزاست ؟
باید سبزه گره بزنیم دیگه !!!!
- آها صحیح . خب یه کاری کن ! اول دودولتو ببر بعد برو سبزتو گره بزن بختت باز بشه شوهر گیرت بیاد !!!!!!! بعد هم سبزه رو با حرص ازش گرفتم و گذاشتم کف ماشین و سوار شدیم و راه افتادیم .

خدا خفه کنه کسی رو که کرج رو شهر کرد و محل زندگی آدمیزاد که هم راهش دوره و هم هیچ جذابیتی نداره مسیرش و آدم دچار یاس فلسفی میشه ! حدودای 9 بود که رسیدیم خونه زیتون اینا . زنگ زدم و درو باز کردن و رفتیم بالا . این زیتون یه چیزشو خوشم میاد و اونم خاک و خُلی بودنشه برعکس من که خیلی فیس و افاده و دیسیپلین و کلیشه تو زندگیم دارم و بدون اینا زندگی برام جهنم میشه , زیتون اصلن اینطوری نیست و خیلی ساده ست مخصوصن اون یاروش , عابر بانک ملی ( سیبا ) که موجود فجیعیه در نوع خودش و مثل قابلمه تفلون , نچسبه و هر بار منو میبینه تا دستش میاد تیکه بار من میکنه !!!! از خاکی بودنش همین بس که این آدم اینقدر خاکیه که فقط مونده شورتشم در بیاره کون لخت بیاد بشینه کنار مهمونا !!!!!!!!
وارد که شدیم کسی دم در نبود . زیتون تو اتاق خودش بود و داشت دستوراتشو به سیبا میگفت که چیکار کن و چیکار نکن و البته سخنرانی بود و با دیوار حرف میزد !! یهو پسرش در حالیکه شلوار پاش نبود بدو بدو از جلوم رد شد و رفت به سمت توالت . هنوز از شوک این صحنه فجیع خارج نشده بودم که سیبا پیداش شد ! فقط یه شلوارک پاش بود و موهای ژولیده و چشمای پف کرده و خواب آلود . دستشو به علامت سلام برد بالا و رفت سمت توالت . بعد که دید پسرش توئه گفت : بابایی ؟ بیا بیرون . ریخت ...
- نمیام ! برو ...
بابایی ؟ جون مادرت بیا بیرون . اوضاع بیریخته !
- نمیام !
بابایی ؟ پدر سوخته یا میایی بیرون یا میارمت بیرون ها !
یهو زیتون پرید بیرون و گفت : چیه سر بچه داد میکشی ؟ برو تو ظرفشویی بشاش , همچین !!!!!
بعد هم رفت تو اتاق خواب و دوباره اومد بیرون و گفت : اِه تویی شیوا ؟ اومدین ؟ بیایین بشینین تا ما حاضر بشیم !
- راحت باش . به کارات برس !!!!!!
باشه پس تا من لباس میپوشم تو هم یه دستی به هال بکش تا من بیام ! یه کم شلوغ پلوغه !
آرتین گفت : دیگه از من ایراد نگیری ها ! دیدی از من بدتر هم هست ؟
- گمشو ! تو یکی آخه عقل هم نداری و قوز بالا قوزی . فقط وای به حالت از اینجا الهام بگیری ! پدرتو در میارم .
+ چی میگی شیوا ؟ کله صبح دعوا راه انداختی ؟ ولش کن . خونه رو جمع و جور کن .
داشتم اتاق رو جمع و جور میکردم که سیبا از آشپزخونه اومد و یهو گفت : به ببین کی اینجاست ؟ آرتین گل و گلاب . کی اومدین شماها ؟
- یعنی شما از جلوی ما رد شدین نفهمیدین ما اومدیم ؟
زیتون از اونور گفت : شیوا این سیبا تا شاش نکنه خوابش نمیپره و بهوش نمیاد !
- ببخشیدا ! ولی اگه میشه شما اول یه چیزی بپوشین بعد بیایین جلوی من رژه برین !!!!!
بیخیال بابا جون مادرت . خاکی باش خانم ناظم ! ما که با شما این حرفها رو نداریم مگه نه آرتین ؟
+ راست میگه شیوا . ببین چه راحتن اینا ؟ تو اونوقت نمیذاری من از خواب بیدار میشم تا دستشویی هم با لباس خواب برم !
- تو حرف نزن ! تو حرف نزن لطفن . ببخشید آقا سیبا ولی خاکی بودن یه چیزه اینکه شما با شورت مثل تارزان جلوی من ایستادین و نیشتونم تا پس سرتون بازه یه چیز دیگه !!!!! من جای زیتون بودم شما رو چنان ترتیب میدادم که دیگه جلوی هیچ خانمی این ریختی نیایین . افتاد ؟
برو بابا قدیمی ! خوبه تو مرد نشدی . زیتون این رفیقت چقدر خشونت داره . بیا یه کم توجیهش کنیم .
- آقای سیبای محترم . یه بار دیگه به من بگی خشن چنان بلایی سرت میارم که بری سر تا پاتو جراحی پلاستیک کنی ها !!!!!!!
- باشه بابا چرا میزنی ؟ همچین میگه انگار لخت هیچ مردی رو ندیده ....... بعد هم راهشو کشید و رفت ... سینی ای که دستم بود رو محکم کوبیدم تو فرق آرتین . هوارش رفت آسمون و گفت :
- واسه چی میزنی ؟ به من چه آخه ؟
همتون از یه قماشین ! دیدی ؟ دیدی به من چی گفت ؟؟؟؟ به من میگه خشن . خودش مثل انسان نئاندرتال میمونه و بویی از تمدن نبرده به من میگه جنگلی و خشن !!!!!
- خب به من چه آحه ؟ منو چرا میزنی ؟
نه پس میخوای شوهر مردمو بزنم ؟
داشتم با آرتین سر و کله میزدم که یهو یه چیزی چسبید به پام . نگاه کردم دیدم پسر زیتونه . به زور از دامنم جداش کردم و بغلش کردم تا یه ماچش کنم که شق .... کوبید تو صورتم و بعد هم گفت : سلام خاله ! با چشمهای از حدقه در اومده داشتم نگاهش میکردم که خود زیتون پیداش شد و جانورشو از بغلم گرفت و گفت : راستی یادم رفت برنج درست کنم . یه کته ای شفته ای چیزی میذاریم دیگه . تو برو برنج بشور , اون گوشه تو آشپزخونه کنار یخچاله . قابلمه هم از تو کابینت ها خودت پیدا کن تا من بیام .
- میگم تعارف نکن ها ! کار دیگه ای نداری ؟ گردگیری ؟ جارو برقی ؟ شیشه پاک کردن ؟ آرتین هم هست ها . فرشها رو بشوریم ؟؟؟ اصلن میخوای حمومت کنم ؟؟؟
حالا یه کار بهش گفتم ها . پر رو شد !
این آدم های خاکی رو نمیتونم هیچ جور تحمل کنم !!! رفتم آشپزخونه دنبال پیدا کردن برنج . 5 لیوانی ریختم تو قابلمه و مشغول شستن شدم . سیبا اومد تو آشپزخونه و بهم گفت : چایی نذاشتی ؟
- چرا . الان دم میکشه . خاویار با تُست کره زده و آب پرتقالتون رو هم الان میارم تو اتاقتون . چرا شما اومدین اینجا ؟
باز خشن شدیا ! نخواستیم بابا . کارتو بکن .
- نه حالا تو رو خدا بخواه . پُر رو !!!!!! آرتین ؟ آرتین بیا اینجا ببینم .
+ بله عزیزم ؟
بیا جلوتر .
+ عمرن ! میخوای بزنی .
یواش میزنم !
+ دروغ میگی ! شماها خانوادگی جنون آنی دارین . میخوای سیبا رو من بزنم دلت خنک بشه ؟
همین موقع زیتون پیداش شد و شروع کرد کتری آب کردن و چایی گذاشتن و بعد هم قابلمه رو از دستم گرفت و گفت : برو از یخچال چند تا کاهو بردار خرد کن ببر بده به نی نی من !
- نی نی تو ؟ از کی تا حالا بچه صبحانه سالاد میخوره ؟
خنگول . همسترم . اسمش نی نی هست !
رفتم 2 برگ کاهو کندم و شستم و خرد کردم تو یه ظرف و بردم برای این جانور نفرت انگیز مفت خور که معلوم نیست موشه یا راسو !؟! در آکواریومشو که برداشتم پرید روم و چنان جیغی کشیدم که خودم وحشت کردم . سیبا و آرتین اومدن و گفتن چی شد ؟
- هیچی ببخشید . این هیولا پرید روم ترسیدم !
آدم به این خشنی از یه موش میترسه ؟
- باز به من گفتی خشن ؟ بگیرم از وسط نصفت کنم ؟
میخندونی ما رو شیوا خانم .
+ به زن بودنش نگاه نکن سیبا جان . ظاهرش موقع خلقت اشتباه شده !!!!!
آرتین میبینم که کم آوردی ؟ بد فرم رفتی قاطی مرغا ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که بامبویی که کنار اتاق بعنوان دکور گذاشته بودنو برداشتم و چنان تو مخش کوبیدم که پخش زمین شد . بعد هم ایستادم بالا سرش و گفتم : این برای اینکه یاد بگیری دیگه به یاد اجداد نئاندرتالت جلوی یه خانم متشخص که می ایستی کون لخت نباشی و اون ابهت پشمناکتو نریزی بیرون و بدونی چند هزار سالی از اختراع لباس میگذره ! دومی رو هم زدم تو شکمش و بهش گفتم : اینم مال اینه که دیگه تا عمر داری زنها رو دست کم نگیری و یاد بگیری که بد براتون جا انداختن ! این مرده که جنس دست دوم و ناقص العقل و ضعیفه و خشنه !!!!! یادت میمونه دیگه به هیچ خانم متشخصی نمیگی خشن و جنگلی . چون لطیف تر از ما زنها وجود نداره .
تو منو زدی ؟؟؟ آرتین این منو زد . من تو عمرم از بابام کتک نخورده بودم ...
+ الاغ ! من که بهت گفتم با زن من شوخی نکن .
آرتین چی گفتی ؟ زن تو ؟ یه بار دیگه تکرار کن !!!؟
+ ببخشید عزیزم . منظورم شریک زندگیم بود .
آها . حالا این جنازه رو بردار ببر بشینین مثل بچه آدم یه جا و بچه ها رو نگه دارین تا کار ما تموم بشه وگرنه ... خودت برای رفیق شفیقت بگو که مرحله بعدی چیه !!!!!!!!
سالاد های کذایی رو گذاشتم جلوی همستره و رفتم کمک زیتون . بساط صبحانه رو آماده کردیم و خودشون خوردن و بعد صبر کردیم تا برنج دم بکشه . حاضر که شد دور قابلمه رو پارچه پیچی کردیم و برداشتیم و رفتیم سمت ماشین ها تا بریم یه جایی رو تو دل طبیعت پیدا کنیم و سیزدهمون رو در کنیم . اونا از جلو و ما پشت سرشون میرفتیم و معلوم نبود کجا میریم . مهمون خر صاحب خونه ست ... هر جا هم میرفتیم قبلن پر شده بود و مردم نشسته بودن و جا نبود . خلاصه بعد از یکساعت گشتن یه جایی کنار رودخونه و زیر درختهای کچلی که بخاطر سردی هوا خیلی دیر جوونه زدن , توقف کردیم و زیر انداز ها رو پهن کردیم و قابلمه و فلاکس و لیوان و بشقاب و باقی وسایل و غذاها رو آوردیم و نشستیم . من صندلی تاشوی خودمو آوردم و نشستم روش چون زانوم درد میگیزه زیاد رو زمین بشینم . سیبا دوباره گیر داد : شما رو مامان جونتون روی مبل بدنیا آوردن ؟
- تو باز گیر دادی به من ؟ این صندلی رو میچپونم تو حلقت ها !
+ شیوا این شوخی میکنه چرا جدی میگیری ؟ نصف حرفهای سیبا شوخیه !
- خب من چه میدونم شوخیه یا جدی ؟
+ حالا بدون . ولش کن بابا بیا کمک کن غذاها رو بکشیم .
شروع کردیم غذاها رو کشیدن . از این دیس های یکبار مصرف آلومینیومی آورده بودم و کوکوها و ماهی ها رو توی اونها گذاشته بودم و روشون رو هم سلفون . برنج رو ریختیم روشون تا کمی گرم بشن و بعد هم مشغول خوردن شدیم . هنوز 2 – 3 قاشق از حلقمون پایین نرفته بود که آسمون ترکید و رعد و برق و چند دقیقه بعد هم قطره قطره شروع کرد باریدن . سیبا گفت : بارونش چُسکیه ! الان بند میاد . آرتین هم گفت : من دیشب رفتم تو سایت هوا شناسی و گفتن امسال خشکسالی میشه ! ما هم عقلمونو واسه اولین بار دادیم دست این دو تا دیوانه و گفتیم خب راست میگن لابد . آقا دو تا قاشق دیگه که خوردیم , چنان بارونی گرفت که اگه 2 دقیقه دیر میجنبیدیم غذاها و خودمونو سیل میبرد !!!!! نشستیم تو ماشین تا بارون بند بیاد . به آرتین گفتم : یک بار دیگه , فقط یکبار دیگه تو برای من ادای سازمان هواشناسی رو در بیاری دیگه تخماتو له نمیکنم , میخوابونمت رو زمین و میشینم رو سینه ت و شلنگ آب رو میکنم تا ته تو حلقت و آب میبندم به شکمت تا مثل خیک زلیخا باد کنی اونوقت یاد میگیری واسه من دیگه نمیگی امسال خشک سالی میشه مرتیکه سق سیاه !!!!!
نیم ساعتی نشستیم تا بارون بند اومد . همون توی ماشین غذامونو خوردیم ! بارون که بند اومد اومدیم بیرون و حالا زمین هم خیس بود و نمیشد نشست رو زمین . گفتیم کمی اطراف رو بگردیم و قدم بزنیم و عکس بگیریم . مرتیکه و پسر زیتون با هم توپ بازی میکردن و آرتین هم برای سیبا خالی میبست و من و زیتون هم در مورد موجودات و جانوران وبلاگستان غیبت میکردیم و یاد همه رو کردیم و کلی هم خندیدیم به نظرات و ایمیل هایی که برامون میدادن . فقط ای کاش اوضاع سیاسی ایران خوب بود و آدم امنیت داشت تا میشد این دوره ها رو با باقی دوستان هم برگزار کرد و اونطوری خیلی بیشتر خوش میگذشت . چندتایی هم عکس گرفتیم و کمی هم صحبت های خصوصی و طبق معمول بحث سیاسی و ... که دوباره هوا شروع کرد به باریدن و دیدیم این هوا امروز قسم خورده آفتابه بگیره به سیزده بدر ما و بهتره زودتر سبزه ها رو به آب بدیم و بریم خونه زیتون اینا !
رفتیم دم نهر آب و شروع کردیم سبزه ها رو گره زدن ! سبزه های من که هنوز جا داشت یه متر دیگه هم بیاد بالا . فرمولش رو خودم کشف رمز یا زهرا کردم که یکماه دقیقن سبز میمونه و بلند و یکدست و اونم اینه که بجای اینکه توی آب اونها رو بذاری باید توی مخلوطی از پرلایت و کُمپوس بریزیشون و چنان رشدی میکنن و یکدست هم میشن که نگو ! آرتین چنان با دقت گره میزد انگار که موجودیتش به این گره ها بستگی داره . آخر بهش گفتم : ببینم تو انگار جدی جدی خیال کردی بختت به این گره ها بستگی داره نه ؟؟؟
- بابا سنته . باید گره زد دیگه !
خنگول ! سنت زنهاست نه مردها . تو برو شمشاد و چمن گره بزن ضایع !
+ شیوا خانم چیکارش داری ؟ بذار گره بزنه .
باز تو پریدی تو حرف من ؟ بدبخت های ضایع , اوا خواهرها , شما دو تا خجالت نمیکشین نشستین سبزه گره میزنین ؟ برین پشماتونو گره بزنین بجای این کارا !!!!
خلاصه سبزه ها رو انداختیم تو آب و تا جایی که تو دید بود دور شدنش رو دنبال کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه زیتون اینا . سیبا رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد اومد بیرون در حالیکه تنش لخت بود و باز همون شلوارک کذایی رو پاش کرده بود . یه پیژآمه راه راه گل و گشاد آورده بود برای آرتین و گفت بپوش راحت باش ! اونم زیر چشم غره های من رفت پوشید و اومد ! انگار توش شیش من ریده باشه . زشت تر و نفرت انگیزتر از این لباس , مردها هستن که اینو میپوشن البته دلیلش اینه که اسافلشون انگار توش خیلی احساس راحتی میکنه !!! دیدن آرتین با این هیبت واقعن نفرت انگیز بود چون تو خونه وقتی از خواب بیدار میشه باید شلوار پاش کنه و مرتب و شیک و دوش گرفته و اصلاح کرده و ادکلون زده بشینه صبحانه بخوره تا شب موقع خواب ! دو سال طول کشید تا این حیوان رو آدم کردم و این از آب در اومده !!!!!!!!
نشستن و با هم تخته نرد بازی کردن . من و زیتون هم با پاسور حکم بازی میکردیم و صحبت میکردیم و سیاست های آینده وبلاگ نویسی در سال جدید رو مرور میکردیم و گاهی میخندیدیم و گاهی حرص میخوردیم از دست بعضی ها و ... ! هوا هم ول کن نبود و یا رعد و برق میزد یا میبارید و نمیشد رفت بیرون . عصر کمی هوا بهتر شد و رفتیم بیرون و اطراف خونشون قدم زدن و سیزده رو در کردیم و برگشتیم و خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه . کلن روز خوبی بود و جای همگی خالی خوش گذشت و کلی خندیدیم . یکی دو تا جوک هم این سیبا گفت که خیلی باحال بودن و البته از لج من اینا رو تعریف کرد و ایناش یادم مونده :
- کره الاغه با حسرت ميپرسه : بابايي الاغا هم زن ميگیرن ؟ باباش ميگه آره پسرم , اتفاقن تو دنيا فقط الاغا زن ميگیرن !!
- رشتيه دانشگاه قبول ميشه ، ميره زن ميگيره !!! ميگن حالا چرا زن گرفتي ؟؟؟ ميگه : اينم شيرينيه بچه هاي دانشگاه !!

خلاصه اینم از دروغ 13 ما . سال نو امیدوارم برای همتون سال بسیار خوبی باشه . شاد و سلامت و موفق و پولدار باشین ...

تکبیر.



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001