فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, March 26, 2008
چشم در برابر چشم :

از روزی که رفتیم خونه پدر و مادر آرتین و اون بلاها رو سرم آوردن , خیلی دلم میخواست پیداشون بشه و چنان بلایی سرشون بیارم که تا عمر دارن یادشون نره . این فرصت امروز دست داد , بعد از اینکه صبح زنگ زدن که داریم میاییم عید دیدنی خونه شما اونم ساعت 11:30 ظهر و مشخص بود که برای ناهار هم میخواستن بمونن . خب کور از خدا چی میخواد ؟!؟ اولین کاری که کردم این بود که فوری زنگ زدم به خانمی که چند سال پیش باهاش تو زندان ورامین آشنا شده بودم . زمانیکه بعنوان مشاور از طرف دادگستری میرفتم به بخش های نسوان زندان های تهران و با خیلی هاشون رابطه دوستانه برقرار کرده بودم و مشکلاتشون رو حل میکردم و ... خدا خدا میکردم تلفنش عوض نشده باشه و خوشبختانه همونی شد که میخواستم . آقایی گوشی رو برداشت و خودمو معرفی کردم و سراغ مریم رو ازش گرفتم . گوشی رو داد بهش و بعد از معرفی و حال و احوال کردن بهش گفتم که یه مشکلی دارم و میخوام کمکم کنی . مطمئن بودم تقاضام رو رد نمیکنه و از پسش هم به خوبی بر میاد !!!! تعجبی هم نداشت . بخاطر یک میلیون تومن یکسال و نیم تو زندان بود و من پول رو به شاکی داده بودم و آورده بودمش بیرون . چند وقت بعد هم شوهرش رو بخاطر دزدیدن 2 تا لاستیک گرفته بودن که با پارتی بازی و دادن پول لاستیک ها آورده بودمش بیرون و به کسی معرفیش کرده بودم برای کار که دست از خلاف برداره و .. برای همین هم حاضر بود هر کاری برام بکنه . بهش گفتم با کسی خرده حساب دارم و .. داشتم جریان رو تعریف میکردم که گفت : صبر کن گوشی رو بدم به شوهرم ! گوشی رو داد و منم جریان رو براش تعریف کردم که خانواده شوهرم چه بلایی سر ماشینم آوردن و نزدیک 50 میلیون تومن بهش ضرر زدن و میخوام ماشین هاشون رو براشون خوشگل کنی . گفت : شما فقط آدرس بده و کاریت نباشه !!! آدرس خونه رو دادم و قرار شد مدل و رنگ ماشین ها رو هم وقتی اومدن به موبایلش زنگ بزنم و بگم .
بعد هم رفتم سراغ بساط پذیرایی . اول از همه هر چی ظرف و ظروف قیمتی و عتیقه که تو خونه بود رو با کمک آرتین جمع کردیم و بردیم بالا تو یکی از اتاق های خالی گذاشتیم و درشو قفل کردیم . مرتیکه رو هم برداشتم بردم دم خونه زهرا خانم اینا و گفتم یکی دو ساعتی اینجا باشه و بعد میام دنبالش . " چون این بچه های عقده ای خانواده آرتین هر وقت این بچه بیچاره منو میدیدن تا دستشون می اومد اذیتش میکردن و کتکش میزدن و گریه ش رو در میاوردن و بعد از رفتنشون تمام تنش کبود میشد و منم نمیتونستم دائم مواظب اون و پذیرایی از اینا باشم "
رفتم سراغ چایی و یه کتری (!) چایی دم کردم . قوری ای نداشتم که توش بتونم به 30 نفر آدم چایی بدم و چیزی بزرگتر از کتری نبود تو خونه ! آرتین هم رفت سراغ پر کردن ظرف های آجیل و منم میوه ها رو آوردم و شستم و خشک کردم و توی بشقاب ها چیدم . آجیل و میوه و شیرینی ها همه مال خودشون بود و پدر شوهرم خریده بود و آورده بود . خلاصه یکساعتی همین کارها طول کشید تا تونستیم بساط پذیرایی از این 20 – 30 نفر , بدون بچه هاشون رو آماده کنیم . استرس بدی داشتم و دستهام میلرزید و تنم گر گرفته بود . آرتین هم هی دلداریم میداد و میگفت نترس هواتو دارم . گرچه میدونستم این ببو کسی نبود که من بتونم بهش تکیه کنم و فقط باید به خودم تکیه میکردم و همین تنهایی منو عصبی کرده بود .
بالاخره انتظار به سر رسید و زنگ زدن . پای آیفون که رفتم سرم گیج رفت . جمعیت زیادی پشت در ایستاده بودن و کوچه پر از ماشین و آدم شده بود . درو باز کردم و دوربین ها رو چرخوندم سمت ماشین های پارک شده توی کوچه . خدایا ماشین های اینا آخه کدوم ها بود و با مال مردم اشتباه نشه ؟!؟ تا یکربع قبلش فقط 4 تا ماشین تو کوچه بود و شماره و رنگشون رو یادداشت کرده بودم . ولی تو این فاصله ماشینی نیومده بود ؟!؟ گفتم هر چه باداباد و نهایتش مال همسایه ها هم چیزی شد خودم یه جوری خسارتش رو بهشون میدم . تا اینا برسن زنگ زدم به موبایل شوهر مریم و گفتم هر چی ماشین تو کوچه هست بجز این 4 تا ماشین با این شماره و این رنگ و مدل ... ! گفت : خیالتون راحت چنان ژیگولیشون کنم که خودشونم ماشین هاشونو نشناسن !!!!!
مهمونها رسیدن و گله گله ریختن توی خونه . دوست داشتم سمی مثل کلوپاترا داشتم که مثل ماتیک به لبهام میمالیدم و بهشون بوسه مرگ میدادم و تک تکشونو به لقا الله پرتاب میکردم مخصوصن مادر آرتین رو !!!! نشستن و پذیرایی شروع شد . چایی نیاورده میوه , شیرینی , آجیل و این تموم نشده , باید تند تند ظرف ها رو پرمیکردم و خالی و ... یک دقیقه نتونستم بشینم . حالا ترسم از این بود که ناهار هم بخوان بمونن که البته 90% حدسم موندنشون بود و برای این فاجعه هم خودمو آماده کرده بودم !
بالاخره وقتی بعد از نیم ساعت پذیرایی تنم خیس عرق شده بود و از خستگی و شلوغی کلافه شده بودم , سرم خلوت شد و نشستم و تا کونمو روی صندلی گذاشتم مادر آرتین رو کرد به بچه ها و گفت : بچه ها بلند بشین برین از خاله عیدی بگیرین !!!
حالا فکر میکنین یکی دو تا بچه بودن ؟ هر خانواده یه خروار بجه ریده بودن و دو برابر آدم بزرگها بچه بود . ناچار بلند شدم رفتم از بالا چند تا دسته پول آوردم و شروع کردم عیدی دادن به اینا . به هر نفر 10 تومن دادم و تازه ننه باباهاشون تُرش هم کرده بودن که چرا اینقدر کم دادم !!!!! دیگه حساب اینو نمیکردن که نزدیک 50 تا بچه بودن و به هر کدوم 10 تومن عیدی دادن یعنی چه رقم خوشگلی و تازه این در صورتی بود که به بچه من فقط پدر شوهرم عیدی داده بود اونم یه اسکناس 2000 تومنی !!!!! وقاحتشون اینقدر زیاد بود که بچه نوزادها رو مادراشون بغل کرده میاوردن که به اونا هم عیدی بدم . فقط دلم به این خوش بود که اقلن ماشین هاشون خط خطی میشه و دل منم کمی خنک ...
موقع رفتن که شد نیمچه بلند شدن و آرتین یه تعارف شابدلعظیمی زد که ناهار هم بمونین و همشون زرتی نشستن و گفتن : باشه حالا که اصرار میکنین میمونیم !!!! دلم میخواست تک تکشونو تکه تکه کنم !!! برای این همه آدم من چطوری غذا میگرفتم , نمیدونم ! آرتین رو صدا کردم و رفتیم بالا و با ماشین حساب شروع کردیم حساب کتاب کردن . 28 نفر آدم بزرگ بودن و 42 تا هم بچه . آخر آرتین گفت من میگم همه رو ببریم یه رستوران . چون نه اینقدر بشقاب و قاشق چنگال تو خونه داریم نه جایی که همه بشینن و گند میزنن به خونه . بغلش کردم و یه ماچ آبدارش کردم که برای اولین بار در زندگیش مغزش کار کرده بود !!!!!!!!
زنگ زدم به رستوران نایب و گفتم ما این تعداد مهمون داریم و غذا و جا دارین ؟ مدیرش گفت : 5 دقیقه اجازه بدین ما یه بررسی کنیم و زنگ میزنیم به شما . چند دقیقه بعد زنگ زدن و گفتن : جا هست ولی 3 نوع غذا میتونیم بدیم و به هر کسی یک نوع غذا نمیرسه و باید پخش بشه . قبول کردم و سر قیمت هم کمی چونه زدیم و قرار شد برای هر نفر 10 هزار و 500 بگیرین و سرویس ویژه رو حذف کنن که شامل میوه و شله زرد و چای بود که با اونا میشد پُرسی 18 تومن برای هر نفر ! رفتیم پایین و جریان رو بهشون گفتیم و همه بلند شدن که بریم . منم رفتم لباس پوشیدم و به اتفاق رفتیم بیرون . اونا رفتن به طرف کوچه تا سوار ماشین هاشون بشن و من و آرتین هم رفتیم سراغ ماشین خودمون که صدای داد و بیداد و همهمه باعث شد بریم ببینیم چی شده ؟!؟ چشمتون روز بد نبینه . هر چی ماشین تو کوچه بود رو با رنگ بود یا نمیدونم چی , پشت و جلو و سقف و شیشه و همه جاش رو رنگی کرده بودن طوری که رنگ های ماشین ها ور اومده و پوسته پوسته و ریخته و حل شده بود و شیشه های جلوی همشون رو شکونده بودن و تمامشون ترک خورده بود مثل اینکه آجر کوبیده باشن وسطشون و آینه بغل و چراغ هاشون رو شکونده بودن و لاستیک هاشون یک در میون پنچر بود . من از یه طرف هم خوشحال شده بودم هم متعجب که چطوری تو این یکی دو ساعت شوهر مریم تونسته بود یه همچین حالی بده به ماشین ها ؟!؟ من انتظار داشتم فقط چند تا خط بکشه روی ماشین ها نه اینکه کوبیسم بکشه !! فقط دلخوریم از این بود که چرا اون 4 تا ماشین همسایه ها رو هم همینکارو باهاشون کرده بود ؟!؟

آقا همین باعث شد که برنامه تاهار به هم بخوره و همشون سوار شدن و رفتن کلانتری شکایت و من و آرتین هم یادشون رفت . آرتین در رو بست و برگشتیم تو . اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت . فوری زنگ زدم به نایب و گفتم آقا مهمونی کنسل شد و یکی از مهمون ها سکته کرد و مُرد ... بیچاره ها چه صابونی به شکمشون زده بودن و تسلیتی گفتن و تمام . بعد هم زنگ زدم به شوهر مریم .. گوشی رو برداشت و گفت : عشق کردی آبجی ؟؟؟؟
- دست شما درد نکنه فقط چرا اون 4 تا ماشین رو اینطوری کردی من که گفتم نکن !
آبجی اگه اونا رو نمیکردم پلیس شک میکرد کار شما باشه . حالا اینطوری به دست شد !
عجیب عقلی داشت این . ازش تشکر کردم و گفتم با مریم یکی دو روز دیگه بیان اینجا ! میخواستم یه پولی بهش بدم در عوض کاری که کرده بود . قول داد حتمن بیان . نیم ساعت بعد از کلانتری هم اومدن و صورتجلسه کردن و از تمام همسایه ها پرس و جو و اونهایی هم که ماشین هاشون صدمه دیده بود هم شکایتی تنظیم کردن و پلیس رفت نخود سیاه تا مجرم دیوانه رو پیدا کنه !!! منم بهترین شاهد رو داشتم که پیش این همه مهمون بودم :) . شب به آرتین گفم زنگ بزن به فامیل هاتون و ببین هزینه تعمیر ماشین هاشون حدودن چقدر میشه ؟ بعد از صحبت باهاشون گفت : بطور متوسط یک , یک و نیم برای هر ماشین ! حالا فردا میخوام برم بانک و 6 تومن پول بگیرم و بدم شوهر مریم پولها رو تبدیل به چک پول کنه و یواشکی توی خونه همسایه هایی که گند زدیم به ماشین هاشون بندازیم که فردا پس فردایی روزگار یقه ما رو نگیره !!!!!!! فکر کنم دیگه تا آخر عمرشون فامیل های آرتین پاشونو اینجا نمیذارن :)



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001