فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, March 24, 2008
روز یکم نوروز :

نوروز امسال حس خیلی خوبی داشتم و احساسم به زندگی متفاوت بود . هر چند دلتنگی هایی بود از زندگی و روزگار ولی در کل احساسم و امیدم به زندگی از همیشه بیشتر بود و امیدوارم برای شما هم همینطور بوده باشه و خوب رقم بخوره . طبق معمول هر سال موقع نوروز که میشه ما همیشه کلی اتفاقات جالب پیش رو داریم . چه از نوع دید و بازدید نوروزی باشه چه از نوع تهران گردی های هر ساله و چه زندگی زناشویی و خصوصیمون . خلاصه فقط تنها موردی که منو میتونه کمی افسرده کنه اینه که حس میکنم زندگی در 24 ساعت از نظر زمانی کمه و کاش طول زندگی روزانه انسان 48 ساعت بود و دیگه اینکه حکومت اسلامی برقرار نبود :

پدر آرتین امسال هم مثل همیشه برامون آجیل و میوه و شیرینی شب عید رو خرید و آورد . نمیدونم سنتشونه یا چی ؟ که هر سال برای همه پسرها و عروس ها و دامادهاش میخره و میبره . بازاری هم هست و کلی آشنا داره . چیزهای خیلی خوبی هم میاره . برای همین خودم خیلی کم خریده بودم و فقط چیزهایی بود که خودم دوست داشتم و مطابق سلیقه خودم بود که اگه یه زمان برامون نیاورد , آبروم جلوی مهمونها نره و دست خالی نباشم . 10 کیلو آجیل مخلوط برامون آورده بود و از هر میوه ای هم یه صندوق . پرتقال و سیب و نارنگی و موز و کیوی و خیار . شیرینی هم چندین رقم خشک آورده بود و دم در داد و رفت .
اصلن به سلیقه من نبودن چون من کیوی و نارنگی نمیگیرم برای مهمون های کارد خورده و شیرینی هم چند مدل خشک که اغلب اگه حوصله داشته باشم خودم برای عید میپزم مثل نون برنجی و انگشتی و نخودچی و نارگیلی و گردویی و سوهان عسلی و ... آجیل هم دوست دارم فقط مغز باشه و فندق و پسته و بادوم و بادوم هندی . چیزهای دیگه رو دوست ندارم مخصوصن تخمه که مال جوادهاست و هی نشستی و تق تق تق تخمه میشکونن و هم گند میزنن به خونه و هم اعصابت رو خرد میکنن ! به هر حال بقول آرتین مفت باشه کوفت باشه , ما که میخواییم بدیم به خورد مردم و بذار هر آشغالی میخواد باشه .
خلاصه قرار شد آرتین و مرتیکه بشینن آجیل های بابای آرتین رو جدا تو یه ظرف بزرگ بریزن و منم رفتم آجیل هایی که خودم خریده بودم رو برای مهمون های خودم آماده کنم و مغزها رو با هم قاطی کنم . اینجا رو داشته باشین تا بهش برسیم که ما هر سال سر این قسمت با هم مشکلات فجیعی داریم !!!!

موقع سال تحویل همه خواب موندیم . شبش یه سفر زیارتی رفته بودیم سانفرانسیسکو و خلاصه .... سر ظهر از خواب بیدار شدیم ! ولی برای اینکه مرتیکه حتمن این رسم ها رو یاد بگیره صداشو در نیاوردم و به آرتین هم گفتم بره دوش بگیره و لباس بپوشه و خودمم حاضر شدم و نشستیم پای هفت سین و شمع ها رو روشن کردیم و بعد هم مثلن سال تحویل شد و ماچ و بوسه و تبریک عید و کادوها و ... حالا آدمهای این دوره زمونه یه کم خوابشون عجیب و غریب شده و زندگیهاشون ماشینی ولی دلیل نمیشه دیگه رسموم ایرانی رو هم آفتابه بگیریم بهش !!!!!
ناهار سبزی پلو با ماهی درست کردم . و خوردیم و ساعت حدودای 4 بود که قرار شد بریم خونه پدر و مادر آرتین عید دیدنی ! پدر خودم ایران نبود و در نتیجه باید میرفتیم اونجا . البته خوب هم شد پدرم نبود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر آرتین بیاره . پارسال که کم مونده بود با تفنگ شکاری آبکشش کنه و بجز اونم زیارت کاخ نیاوران بود که اگه بود پدر ما رو در میاورد که حتمن منو ببرین زیارت شاهنشاه ! این کاخ ها هم شده امامزاده این طاغوتی ها . رفتم حاضر بشم . نیم ساعت بعد اومدم پایین و به آرتین گفتم : چطوره ؟ خوبه ؟ چند دقیقه هاج و واج منو نگاه کرد و گفت :
- تو میخوای این ریختی بیایی خونه بابام ؟
آره مگه چیه ؟
- چیزه .. میگم بهتره اینطوری نیایی !
چرا ؟ چه ایرادی داره ؟
- ببین شلوار بپوشی و لباس باز نپوشی بهتره ها بعدن نگی نگفتی !!
خلاصه از زبونش کشیدم بیرون که بعله ! اینا خانوادگی ندید بدید تشریف دارن و جوون های خانواده تا قبل از ازدواج دست به چیز هستن و طرز لباس پوشیدن ما میتونه خیلی مسائل فجیع و بی ناموسی ایجاد کنه و از اون بدتر اینکه این چادر چاقچوری ها براشون ما میشدیم نماد فسق و فجور و جلال آل احمد نبش قبر میشد . خداییش اینقدر این فامیل های چادری بابا رو مسخره کردم که حالا گیر خودم یه نره خری افتاده که تمام تیر و تبارشون یه چشمی رو میگیرن . اینکه میگن چماق خدا صدا نداره یعنی همین !
اصلن حس خوبی نداشتم . عین این زنهای اقدس لباس پوشیده بودم و سر تا پا مشکی و فقط به خودم میگفتم که ناراحت نباش و نیم ساعت میشینی و زود میایی و گور بابای همشون . از خونه اومدیم بیرون و درها رو قفل کردم و سگها رو هم ول کردیم و رفتیم . 45 دقیقه بعد پشت در ایستاده بودیم و منتظر بودیم درو باز کنن . بعد از کلی معطلی در باز شد و رفتیم داخل . یا خدا . پشت در رو نگاه میکردی چشمات از تعداد کفش ها سیاهی میرفت . انگار یه پادگان سرباز تو این خونه بود . همه فک و فامیل خونه اینها بودن و خدا رحم میکرد . کفشهامو از ترس اینکه نتونم پیدا کنم دادم آرتین گذاشت بالای دیوار . رفتیم داخل و ماچ و بوسه و تبریک گفتن شروع شد . اینقدر این زنها منو ماچ کردن که تمام آرایشم شاشیده شد بهش و پخش شده بود . احمق ها هنوز یاد نگرفتن که مثل لزبین ها همدیگه رو ماچ نمیکنن و فقط صورت رو باید به هم نزدیک کرد که آرایشت خراب نشه . اینقدر منو ماچ کرده بودن و تعدادشون زیاد بود که وقتی تموم شد حس کردم لپ هام آویزون شده . شانس آوردم مردهاشون ما رو ماچ نکردن و بی ناموسی بود وگرنه مثل سگ بولداگ میشدم !!!!
مادر آرتین همون اول بسم الله زهرش رو ریخت و گفت : چقدر خوب موندی , حالا خودتو نگیری ! زنیکه پتی یاره خودشو با من مقایسه میکنه که سن خر پیره رو داره . عمه آرتین هم که متخصص معاینه فنی رینگ پستون هاست (!) و چشمهاش نمیبینه و از روی سینه هات تشخیصت میده گفت : پس کی میخوای حامله بشی و سینه هات درشت بشه !!!!؟!؟ خاله جادوگر آرتین هم موقع ماچ کردن گفت : بکوری چشمت امسال دخترمو میفرستم خونه بخت !!!!! خانم فکر میکنه من زیر پای آرتین نشستم که نتونست دختر بدترکیب ترشیده ش رو بندازه به آرتین . خلاصه توی این 30 – 40 نفر هر کی به ما رسید یه حالی به ما داد و اینقدر ناراحت شده بودم که کم مونده بود بزنم زیر گریه و فقط محض رو کم کنی اینا خودمو نگه داشته بودم و جلوی اشکهامو گرفته بودم . نشستیم و شروع کردن پذیرایی کردن . مادره شیرینی گرفت جلوم و یکی برداشتم و گفت بازم بردار . گفتم میل ندارم , در گوشم گفت : نترس هیکلت به هم نمیریزه بالا شهری !!!!!! از لجش یه مشت برداشتم ریختم تو پیش دستیم . تو دلم گفتم تو پاتو بذار خونه من بهت بالا شهری ای نشون میدم کیف کنی . این مادر آرتین جنون آنی داره . یه روز با من خوبه 50 روز چشم دیدنمو نداره و نمیدونم من بهش چه هیزم تری فروختم که چشم دیدن منو نداره .. بابای آرتین حرف میزد و بقیه گوش میدادن و مثل گاو ( ع ) سر تکون میدادن و حرفهاش رو تایید میکردن . از اول تا آخر من نفهمیدم اصلن راجع به چی میگفت ؟!؟ یکی از فامیل هاشون تازه از خارج (!) اومده بود و نوبت اون شد حرف بزنه و داشت پز میداد که جاهای دیدنی خارج رو دیده . ما هم فکرکردیم آدم حسابیشون اینه . آقا بعد معلوم شد که رفته قبرستون بقیع و مکه و سوریه و دمشق رو دیده و این یعنی خارج رفتن اینا . دلم میخواست سرمو بکوبم تو دیوار ...
یه نیم ساعتی نشستیم و بعد به آرتین با اشاره گفتم بریم . بلند شدیم و دوباره ماچ و بوسه ها شروع شد . دیگه صورتمو نزدیک هم نمیاوردم و فقط باهاشون دست میدادم . بعضی هاشون که خیلی پر رو بودن به زور دست می انداختن گردنم و میکشیدنم پایین . قدشون هم بهم نمیرسید و باید تا نیمه خم میشدم و کمرم درد گرفته بود . با هر فلاکتی که بود از شرشون حلاص شدیم و رفتیم بیرون . تو کوچه که رسیدیم انگار یه تن بار رو از دوشم برداشته بودن . رسیدیم دم ماشین و چشمتون روز بد نبینه تمام دور تا دور ماشین رو خط انداخته بودن . اینقدر ناراحت شده بودم که دیگه بغضم ترکید و همون وسط خیابون زدم زیر گریه . آرتین به زور نشوندم تو ماشین و راه افتادیم . مطمئن بودم کار بچه های همین فامیل های آرتین اینا بود چون وقتی ما نشستیم همه بچه ها که تو جمع بودن یهو غیب شدن . حالا اونش به جهنم , آدم میره یه ماشین دیگه میخره . کارشون خیلی زشت بود و نمیتونستم بفهمم ما چیکار کردیم که اینا با ما اینطوری هستن ؟!؟
قرار بود از اونور بریم خونه فیروزخان اینا , خاله مادرم , ولی اینقدر ناراحت بودم که به آرتین گفتم یه راست برو خونه و فردا میریم خونه اونا . خونه که رسیدیم نگاهی به ماشین انداختم . نمیدونم با سیخ بود یا میخ , چنان خط های عمیقی انداخته بودن که فلز رو هم تراشیده بود . حتا به روی کاپوت هم رحم نکرده بودن و همه جاش نقاشی کرده بودن . فکر کنم اقلن 50 میلیون از ارزش ماشین کم شده بود . میدونستم چیکارشون کنم ! از بچگی بابا به من میگفت Annihilator و هر وقت منو ناراحت میکرد تلافیشو سر خشتک شلوارهاش و دکمه پیراهن و شورت هاش در میاوردم و حالا هم فقط دلم میخواست اینا بیان خونه م تا چنان ترتیب تک تکشونو بدم که تا آخر عمرشون یادشون نره !

خلاصه اینم از روز اول عید ما . سالی که نکوست از بهارش پیداست ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001