فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, March 19, 2008
چهارشنبه سوری :

چهارشنبه سوری که میاد همیشه یاد قدیم ها می افتم . اون موقع ها که چقدر همسایه ها و مردم با هم خوب بودن و صمیمی . همه همدیگه رو میشناختن . یکی چوب و بُته می آورد . یکی نفت میاورد و فشفشه های 5 زاری زپرتی میخریدیم و آتیش میزدیم و تو بغل مادرمامون یا با کمک مادر و پدر از روی آتیش میپریدیم و بعد که هوا تاریک میشد و حسابی بوی دود میگرفتیم , میرفتیم خونه و فامیل ها می اومدن و سبزی پلو و ماهی میخوردیم و تا دیر وقت دور هم میشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و آجیل چهارشنبه سوری میخوردیم و بزرگترها از شیرین کاریهای دوران کودکی خودشون در روز چهارشنبه سوری میگفت و آهنگ میذاشتیم و میرقصیدیم و خوش و شاد بودیم . و حالا ... روز چهارشنبه سوری شده روز رستاخیز ! روزی که جرات نداری از خونه پاتو بیرون بذاری مبادا کر و کور بشی و نقص عضو پیدا کنی و بسوزی و بلایی سرت بیارن ! از ساعت 3 – 4 بعد از ظهر صدای انفجار و ترکیدن ترقه های وحشتناک به گوش میرسه تا پاسی از شب و اگه یه خارجی بیاد تهران فکر میکنه تو خط مقدم جبهه ست . نارنجک های دست سازی که معلوم نیست مخترع دیوانه ش کی بوده ؟ از سال 1368 برای اولین بار این ترقه های خطرناک بین جوون ها معرفی شد . ترکیبات اصلی اونها سنگ ریزه و اکلیل نقره ای رنگ مخصوص متالیک کردن رنگ اتومبیل و پودر سرنج یا ماده اولیه ساخت ضد زنگ هست که وقتی به نسبت 3 پیمانه سرنج و یک پیمانه اکلیل ترکیب میشه , ماده منفجره و محترقه بسیار قوی ای تولید میکنه . با کوچکترین فشار یا گرمایی به سرعت آتش میگیره و با کمترین ضربه ای منفجر میشه . فجایع بسیاری که در طول این سالها بر اثر احتراق و انفجار این ماده بوجود اومد و جوون های بدبختی که بوسیله عدم همراهی دولت مهرورز و ایرانی ستیز ناقص و معلول و حتا کشته شدن از حساب خارجه . در تمام کشورهای دنیا مراسم آتش بازی وجود داره و دولت ها مناطقی رو برای این منظور ایجاد میکنن که اغلب پادگانهای نظامی و پاسگاههای پلیس و پارکها و فضاهای باز هست و تحت مراقبت و کمک و راهنمایی ماموران نظامی مردم آتش بازیهای زیبا و خیره کننده رو تماشا میکنن و لذت میبرن به همراه پخش موزیک زنده . و در ایران , دولت ما آتش های ما رو خاموش و مردم رو کتک میزد و جوونها رو دستگیر و همینها باعث شد که جوونهای ما در این روز رو بیارن به جنگ های چریکی و 4 شنبه سوری شده بود روزی که ماموران کمیته و بعدها نیروی انتظامی و بسیج به دنبال جوانان ما بودن و اونها هم در حال گریز و ضربه زدن به ماموران و عملن یک جنگ چریکی حانه به خانه در شهر براه می افتاد که برنده اون جوانان بودن . در این بین به اتومبیل ها و مردم و حوون ها و نیروی انتظامی و اموال عمومی هم آسیب های فراوانی وارد میشد , در صورتیکه اگه دولت سیاست انسانی و ایرانی رو در پیش میگرفت و به رسوم و آیین های 7000 ساله ایرانیان ارج مینهاد , این فجایع اتفاق نمی افتاد ! به هر حال امسال به نسبت سالهای گذشته اگرچه کمتر از سالهای قبل این ترقه های مهیب منفجر شدن ولی در عوض مراسم باستانی چهارشنبه سوری در بیشتر نقاط ایران تبدیل شد به محفلی برای ابزار اعتراض مردم به دولت و یا محفلی برای رقص و پایکوبی و در بیشتر نقاط ایران درگیری های شدیدی بین جوانان با نیروهای مزدور نیروی انتظامی در گرفت . از طرفی جلوگیری نیروی انتظامی از پخش و ورود این مواد به داخل کشور یکی از دلایل اصلی این کمبود انفجار بود نه که فکر کنیم این اقدامات ربطی به تهدید های تو خالی سردار تارزان Foot Fetish داشته باشه , که تجربه نشون داده هر زمان خواستن جلوی مردم رو بگیرن مردم بدتر نافرمانی کردن و این نفس سانسوره :

طبق عادت قدیما منم تو این روز عاشق ترکوندن ترقه هستم . تمیدونم بخاطر معاشرت با پسرهای فامیل بود یا چی ؟ چون توی خانواده دختر خیلی کم داشتیم و هم سن و سالهای ما همه پسر بودن و باقی دخترها یا خیلی بزرگتر بودن یا کوچکتر . از بس با اونها میگشتیم که ناخودآگاه کوماندو هم شده بودیم و همپای اونها شرارت میکردیم از بچگی ! طوریکه حتا تا چند سال پیش خود من نارنجک از دستفروش ها میخریدم و توی محل کارم ول میدادم جلوی پای حاج آقا حراستی و دم دفتر رئیس و خونه همسایه هایی که ازشون بدم می اومد و تا دلتون بخواد مردم آزاری میکردم !!!! بعد که مرتیکه اومد , دیگه این شرارت ها کمرنگ تر شد و ما هم به اصلاح آدم شدیم تا اینکه سر و کله این همسایه خزب الهی ما پیدا شد و دوباره این آتیش افتاد به دامن ما که هر سال 4 شنبه سوری ها فقط محض گه روی اینها یه حالی بهشون بدیم تا آمرزیده شویم ! جاتون خالی تا دستم می اومد پدر اینا رو هر سال در میاوردم و یه سال شوهر زهرا خانم رفته بود چند تا رفقای بسیجیش رو از مسجد محل جمع کرده بود آورده بود که مواظب باشن ضد انقلاب بهشون حمله نکنن !!!!! منم از هر روشی برای ضربه زدن به این انقلابیون مشنگ استفاده میکردم . از پر کرده کیسه فریزر با گاز لوله کشی و ترکوندنش تو پشت بوم خونه اینا گرفته تا درست کردن دینامیت های دست ساز و گاز اشک آور و بمب های دست ساز صوتی و ترکیبات آزمایشگاهی ساده آتش زا و ...
امسال هم طبق معمول از کله صبح کرم ترقه بازی افتاده بود تو جونم و هوس کرده بودم شب یه حالی به این زن و شوهر خل و چل بدم . فقط نتونسته بودم مهمات بخرم و هیچی نداشتم . آرتین هم تازگی ها نمیذاشت از این شرارت ها کنم و هی نصیحت میکرد که نکن و عاقبت نداره و بابا تو زنی و زشته و مردم جی میگن و ... اینقدر گفته بود که ما هم کمی رام شده بودیم و وحشی گریمون کم شده بود ! با اینحال حس میکردم این کار یه تکلیف شرعی - الهی هست و باید حتمن یه کاری صورت بدم و گرنه تا آخر عمر پشیمون میمونم . صبح رفتم سبزی فروشی کمی میوه و کاهو بخرم . خریدم که تموم شد دیدم پسر سبزی فروشه به یه پسری چند تا چیز قلمبه داد . من که خودم یه زمان یه پا نارنجک ساز بودم از شکل و چسب هاش فهمیدیم چی داره میفروشه و صبرکردم پسره رفت و بهش گفتم :
- نارنجک چند ؟
نارنجک چیه خانم ؟
- خودتو به اون راه نزن ! همونی که به اون پسره دادی . چند ؟
هیچی نبود خانم !
- میخرم ازت . هر چند تا داری .
دور و اطرافشو نگاه کرد و گفت : به بابام بگو چیزایی که خریدی رو من برات بیارم دم خونه . رفتم به باباش گفتم : به پسرت بگو اینا رو برام بیاره دم خونه , سنگینه . باباش هم عربده کشید و پسره رو صدا کرد و گفت : بیا چیزای خانم رو ببر . دم گوشش هم به ترکی گفت : دو تومن ازش انعام بگیر !!!! کیسه ها رو برداشت و رفتیم . پیچیدیم که تو کوچه ایستاد و از توی کاپشنش یه کیسه در آورد و داد دستم . توش پر از نارنجک بود . هر کدوم نصف توپ تنیس . گفت 20 تا هست میشه ده تومن . خلاصه کمی چونه زدم و 7 تومن دادم بهش و نارنجک ها رو گرفتم ازش و رفتم خونه . توی خونه که رفتم و درو بستم , برای امتحان یکی رو برداشتم و پرت کردم تو حیاط زهرا خانم اینا ! بووووووووم ! چنان صدایی کرد که کم مونده بود بشاشم تو شورتم ! پشت سرش صدای عربده جواد اقا شوهر زهرا خانم رفت آسمون :
- یا قمر بنی هاشم ... یا حسین ... چه بود ؟؟؟؟
منم از اینور دیوار داد کشیدم : ای تو روحتون ! مگه مریضین ترقه در میکنین .
- سلام علیکم خواهر . به خدای احد و واحد بنده نبودم . ضد انقلاب بودند !
حالا منو فیلم میکنی مرتیکه موجی ؟ خودت ترقه در میکنی میگی ضد انقلاب بود ؟ برم آمارتو بدم بیان بگیرن پدرتو در بیارن ؟؟؟؟
- خواهرم بنده آخر مگر بیمار روانی هستم که جلوی پای خودم خمپاره در بکنم ؟
کم نه ! ولی میشه بگین چرا تو خونه شما بمب ترکید ؟؟؟
- استغفرالله ... این کار , کاره ضد انقلاب است ...
غش کردم از خنده و کیسه ها رو برداشتم و رفتم خونه و گذاشتمشون آشپزخونه و رفتم بالا لباسهامو عوض کنم . از گوشه پرده سر و گوشی به خونه شون آب دادم و دیدم کسی نیست . لای پنجره رو باز کردم و دومی رو هم ول دادم تو خونشون و پشت پرده قایم شدم و گوشهامو گرفتم ! بوووووووم . این دفعه صدای زهرا بلند شد که مثل عنتر جیغ ویغ میکرد و کولی بازی در میاورد . با اون صدای تیز و ریزش میگفت : ااای خدا ... ای هوار ... بیچاره شدیم ... بدبخت شدیم . جواد آقا صدام موشک زد ...
پنجره رو باز کردم و سرش هوار کشیدم :
- ای بر پدر خودت و اون شوهرت موجیت لعنت ! مگه شما زن و شوهر مریضین که هی ترقه در میکنین ؟
ای وای شیوا خانم ... به خدا ما نبودیم . صدام موشک زد !
- آخه پتی یاره ! پدر سگ ! جن بوداده ! صدام الان هفت تا کفن پوسونده ! تو باز 4 خط قرآن خوندی توهم زدی ؟؟
راست میگید ها . پس کی بود ؟
- شوهر دیوانه تو بود . داره تمرین نظامی میکنه و نارنجک میترکونه . بهش بگو یه بار دیگه بمب بترکونه میرم ازش شکایت میکنم !
پنجره رو بستم و اومدم برم پایین که دیدم آرتین دست به سینه دم در اتاق خواب چپ چپ داره منو نگاه میکنه !
- ها ؟ چیه ؟ آدم ندیدی ؟
آخه تو از جون این دو تا بدبخت چی میخوای ؟
- فضولو بردن جهنم گفتن هیزمش تره .
نکن این کارا رو . میفهمن بد میشه ها ! زشته . همسایه هستن .
- تو باز زدی کانال نصیحت ؟ بجای این کارا بیا بشین فکر کن ببینیم شب چطوری پدر اینا رو در بیاریم !
آخه بابا تو همیشه منو نصحیت میکنی میگی آدم بشو . خودت که بدتر از منی .
- تو آخه ژنتیکی عقل نداری . من فقط یه کم شیطونم . همین . فرقمون همینه !
این که شرارته . پدر سوختگیه . فردا هم یکی پیدا میشه خونه ما ترقه می اندازه ها !
همین که گفتم ! تو نمیکنی من خونه اینا رو امشب منفجر میکنم . حالا ببین . بعد هم اومدم پایین تا ناهار درست کنم . یه نیم ساعتی گذشت و سرم به غذا پختن گرم بود که حس کردم خبری از آرتین و مرتیکه نیست . همیشه نزدیک ظهر که میشد این دو تا جانور مثل مگس دور من میچرخیدن و هی نق میزدن که چی شد این غذا یا هر چی دم دستشون بود رو ناخنک میزدن و تا هوار منو در نمیآوردن , نمیرفتن از آشپزخونه بیرون ! حس ششمم میگفت که یه اتفاقی قراره بیافته و هر وقت مردا صداشون در نمیاد دارن آتیش میسوزونن . تو همین فکر و خیال ها بودم که یهو یه صدای وحشتناک انفجار به گوشم رسید و پشت سرش آرتین در حالیکه مرتیکه رو بغل کرده بود پریدن تو و رفتن زیر میز اشپزخونه قایم شدن ! پشت سرش هم هوار جواد آقا شوهر زهرا خانم رفت آسمون و شروع کرد نفرین های پیغمبر امامی سر دادن و دودمان و ایل و تبار و خوار مادر مسبب این انفجار رو نفرین کردن ! سرمو بردم زیر میز و به آرتین گفتم :
- چی شد ؟ چرا این زیری ؟ صورتت چرا سیاه شده ؟ باز چه گندی بالا آوردی ؟؟؟
هیس ! صدا نکن میشنون .
- کی میشنوه ؟ کسی اینجا نیست . بیا بیرون ببینم چرا این ریختی شدی ؟
دو تایی اومدن بیرون و ایستادن جلوی من ! تصور کنین صورتشون سیاه و دوده گرفته مثل حاجی فیروز بود و لباسهاشون نارنجی و بعضی جاهاش هم سیاه شده و یه قسمت از موهای آرتین هم کز خورده بود و انگار شعله شمع رو گرفته بودن به موهاش ! غش کردم از خنده . خلاصه معلوم شد آقا برای اینکه مردی خودشو ثابت کنه و منو خوشحال , میره 4 تا از نارنجک هایی که خریده بودم رو کش میره و با مرتیکه دو تایی میرن همه رو باز میکنن و یه گنده درست میکنن میان بندازن تو خونه زهرا خاتم اینا , سنگین بوده و نصفه میره هوا و سر دیوار منفجر میشه و تمام دوده هاش میپاشه تو سر و کله این دوتا !!!!! حالا هم خنده م گرفته بود هم از دست آرتین عصبانی بودم که چرا مرتیکه رو برده بود با خودش .
- پدر سگ ! تو دو دقیقه پیش داشتی منو نصیحت میکردی حالا چی شد رفتی بمب اتمی ساختی ؟
به جان خودم همه ش بخاطر علاقه به تو بود !
- گمشو ! نکبت ! خونه منو نزدیک بود بترکونی . آخه تو که عرضه هیچ کاری نداری چرا دخالت میکنی ؟ من فقط گفتم مغزتو بکار بنداز و یه راه کشف کن ! چون مغزت فقط توی خرابکاری جواب میده !!
خب همین ! سوپریزت (!) کردم !
- چی ؟ چی کردی ؟ یه بار دیگه تکرار کن ؟ هاهاها
بیخیال همون .. وللش ... من رفتم حموم !!!!
جفتشونو انداختم حموم و رفتم سراغ غذا پختن . ناهار که حاضر شد نشستیم خوردیم و آرتین رفت ظرف ها رو بشوره و منم رفتم یه کم فکر کنم ببینم دیگه چه بلایی میشه سر اینا آورد ؟!؟ تا عصر چیزی به ذهنم نرسید . عصر زهرا زنگ زد و گفت : ما یه کم چوب جمع کردیم و بیایین تو کوچه آتیش روشن کنیم و بپریم ! همینمون مونده بود اینا آتیش بازی کنن . خلاصه ما هم لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون و جوا آقا و آرتین مشغول آتیش روشن کردن شد و زهرا هم با آب و تاب داشت تعریف میکرد که نمیدونی صبح چند تا خمپاره انداختن تو خونه ما ! منم طبق معمول در حال فحش دادن و توجیه کردنش بودم و حرص خوردن . آتیش ها که روشن شد چند تا از همسایه ها هم به ما پیوستن و شروع کردیم از آتیش ها پریدن . جواد آقا اول رفت و مثل انچوچک شروع کرد پریدن و زهرا هم هی تشویقش میکرد و میگفت : واااااای شیوا خانم . این جواد آقا مثل موشک میپرن . میبینین ؟
- آره میبینم . مثل موشک شهاب احمدی نژاده . فقط یه کم موتور سوزی داره !!!
بعد آرتین پرید . با اون قد درازش انگار روی آتیش ها راه میرفت . گفتم یه کم بیشترش کنین که این بتونه بپره . اینطوری قبول نیست . شوهر زهرا خانم هم گالن نفت رو خالی کرد روی آتیش و آتیش رفت آسمون و هوار آرتین رفت هوا و ..... آره . کم مونده بود اسافل و خشتکش بسوزه و جزغاله بشه و از مردی بیافته ! دو تا احمق به هم بیافتن همین میشه دیگه ! بعد نوبت زهرا شد . چادرشو سفت دور خودش پیچوند و دورخیز کرد و پرید سمت آتیش ها . از اولی به زور پرید و دومی رو هم پرید و روی سومی دمپای چادرش آتیش گرفت و جیغ ویغ زنان دور ما میچرخید . جواد آقا هم فوری درو باز کرد و شلنگ آب رو آورد و گرفت روش !!! مرده بودیم از خنده . حالا هی زهرا قربون صدقه شوهره میره و میگه منو از مرگ نجات دادین آقا و شوهره هم سرشو انداخته بود پایین و هی میگفت : قابلی نداشت خانم جان . شما تاج سر مایین . این زن و شوهر اگه بعنوان دلقک های سیرک استخدام میشدن , میلیاردر میشدن حالا خوبه بیل نیاورد و با بیل خاموشش نکرد !!!!!
منم مرتیکه رو بغل کردم و از رو آتیش ها پریدیم و باقی هم پریدن . بچه ها هم فشفشه و سیگارت و ترقه در میکردن و با هم بازی میکردن . سر و کله چند تا از پسرهای شر محل هم پیدا شد و پدر و مادرشون هم اومدن و به ما ملحق شدن و جمعممون حسابی جمع شده بود . تو یه فرصت رفتم سراغشون و 5 تا از نارنجک ها رو یواشکی به گنده لاتشون که روبروی ما میشینن و اینا هم از این زهرا خانم اینا بدشون میاد دادم مخصوصن که شوهر زهرا خانم دائم پسره رو ارشاد میکنه که چرا هی خانم میبره خونشون , گفتم : امشب یه حالی به اینا میدی ؟ اینم که سرش درد میکرد برای این کارها گفت چشم خیالتون راحت باشه اتفاقن ما خودمونم یه برنامه برای اینا داشتیم ! نارنجک ها رو گرفت و رفت پیش دوستاش و در گوشی با هم صحبتی کردن و رفتن . هوا تاریک شده بود که خدافظی کردیم و برگشتیم خونه هامون . مطمئن بودم امشب گلوله بارون میشه خونه اینا . ساعت حدودای یازده شب بود که بازی شروع شد و هر یکی دو دقیقه یه نارنجک بود که می افتاد خونه اینها و داد و هوار جواد آقا محل رو برداشته بود . من و آرتین هم پشت پنجره داشتیم تماشا میکردیم و کله قند تو دلم آب میشد . مهماتشون که تموم شد به آرتین گفتم , بیا یه برنامه اختتامیه هم ما براشون ترتیب بدیم . هر چی نارنجک مونده بود رو ریختیم توی یه کیسه و رفتیم بیرون و دادم دست آرتین و گفتم دور سرت بچرخون و پرت کن تو حیاطشون . اونم چرخوند و چرخوند و ول داد تو حیاطشون و بدو رفتیم تو . بوووووووووووووم چنان صدایی داد که خودم وحشت کردم و پشت سرش صدای شکستن شیشه و جیغ و هوار زهرا و شوهرش رفت آسمون .
ده دقیقه بعد صدای آژیر پلیس به گوش رسید و چند دقیقه بعد هم زنگ ما رو زدن و جواد آقا گفت : شما هم بیایین شاهد باشید منزل ما را ترکاندن ! من و آرتین هم خیلی خونسرد رفتیم دم در . داشتن استشهاد جمع میکردن که اراذل و اوباش به خونشون حمله کردن . مامورا رفتن تو خونه تا جای ترقه ها رو ببینن . ما هم دنبالشون . چشمتون روز بد نبینه یه جای سالم نمونده بود و در و دیوار و کف خونه سیاه شده بود . چند تایی هم به ماشینشون خورده بود و رنگ هاش ور اومده بود و شیشه ش ترک خورده بود . آخریش هم که شاهکار ما بود افتاده بود درست زیر پنجره اتاق خوابشون و قسمتی از دیوار ریخته بود و تمام شیشه ها شکسته بود . حالا ماموره میپرسید شما دشمن شخصی ای چیزی ندارین ؟ به کسی بدی ای نکردین ؟ تهدید نشدین ؟ جواد آقا هم میگفت : نه به ابوالفضل ! نه به حضرت عباس . بنده بسیار خوشنام میباشم و عضو بسیج هستم و طرفدار نظام و ... مامورها هم هی لبخند میزدن و فرم پر میکردن . از ما هم پرسید دربارشون و منم گفتم : آره اینا بسیار همسایه های خوبی هستن و تو محل خیلی خوشنام و محترمن . زهرا هم مثل خر کیف میکرد از تعریف های ما . کارشون که تموم شد رفتن و گفتن پیگیری میکنیم ! یعنی نخود سیاه ...

خلاصه جاتون خالی 4 شنبه سوری خیلی خوبی بود و کلی کیف کردیم و بقول معروف حالی دادیم و حالشو بردیم ... تا باشه از این خزب الله سوزیها باشه .



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001