فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Tuesday, March 04, 2008
سفر به شمال :

جمعه صبح خیلی زود رفتیم شمال . یه سفر یک روزه کاری بود و تا قبل از سال جدید باید حتمن میرفتم و موضوع چیزی مثل مرگ و زندگی بود ! خدا میدونه من تو زندگیم چه کارهایی که نکردم و این گانگستر بازی جمعه ای هم بهش اضافه شد و تا کارمون تموم بشه من 7 کیلو لاغر شدم . فقط چند تا کار مونده نکردم که یکیش آدم کشتنه و یکی هم سفر به فضا که اونها رو هم به احتمال زیاد با این وضعی که دارم مطمئنم یه روز انجامشون میدم !!!
آقا میدونیم که با توجه به سیاست های علمی دکتر مهندس آیت الله احمدی نژاد و ریدن به اقتصاد زپرتی ایران , سرمایه داران ایرانی سرمایه های خودشون رو از بانکها و موسسات بیرون کشیدن و روی بخش هایی دارن میخوابونن که آتش فشان و زلزله هم نتونه تکونشون بده و اونها هم چیزی نیستن جز مسکن , زمین , طلا و سکه و یا خارج کردنشون از ایران و سرمایه گذاری در خارج از کشور ! بعد از سقوط وحشتناک سهام و بورس تهران و مساله تحریم ها و همینطور عیدی ای که امسال احمدی نژاد به ما قراره بده که چیزی نیست بجز تحریم سوم که قراره به سر سفره های هفت سین ما بیاد , خیلی ها چاره ای جز این ندیدن که سرمایه های خودشون رو به چیزهایی تبدیل کنن که دستخوش بحران ها و یا بهتر بگم حماقت های مغز متعفن احمدی نژآد ولد زنا نشه ! رو همین حساب هم بود که به محض اینکه خبر فروش 650 هکتار زمین شالیکاری تعدادی کشاورز یا بهتره بگم یه ده کوچک و تعدادی محدودی از پاساژهای مرکز مثلن آزاد تجاری کاسپین به گوشم خورد , بعد از مشورت با پدرم و چند نفر دیگه قرار به این شد که با سرعت نور خودمو برسونم و معامله رو تا دیر نشده و سر و کله دیگران پیدا نشده انجام بدم ! البته بعد فهمیدم زمانی که مرکز تجاری ساخته شده بود قیمت واحدهای تجاریش 6 میلیون تا 10 میلیون بود و امروز شده بود 50 میلیون ! طبق محاسبات در سال آینده قیمت هر باب مغازه به احتمال 100% به 260 میلیون میرسید و زمانی هم که اونجا رونق میگرفت ... دیگه خودتون حدس بزنین ارقام نجومی میشدن ! زمین هم که دیگه گفتن نداره !!!! به عبارتی سیستم ارباب رعیتی یکبار دیگه داره در ایران ظهور میکنه اونم به شکلی فجیع و فقط کافی بود این معامله صورت بگیره تا من عملن صاحب یک ده بشم :

خدا لعنت کنه این رشتی ها رو که عقل درست و حسابی ندارن که هیچ , سواد هم ندارن ! وکیلم زنگ زده بود به طرف های معامله و قرارها رو گذاشته بود و به مبلغ که رسیده بودن و چک و چونه ها هم زده شده بود , اونطرف گفته بود پول ها باید حتمن نقد باشه !!!!! البته طرف خودش واسطه بوده و دهاتی ها گفته بودن ما فقط پول رو میشناسیم و چک و .. رو قبول نداشتن . هر چی گفته بودیم شماره حساب بدین به حسابتون واریز کنیم یا چک و چک پول ... به خرجشون نرفته بود و حتا حساب بانکی هم نداشتن ! البته تقصیر هم نداشتن . یه مشت دهاتی بودن که فقط پول رو میشناختن و از چک و این چیزا چیزی سرشون نمیشد . البته بعد که فهمیدم تو خود مرکز تجاری بانک هم بوده و به ما نگفته بودن , میخواستم سرمو بکوبم تو دیوار چون در اونصورت نیاز به کامیون و این جیمزباند بازیها نبود و اینهمه هم هزینه انتقال پولها ! حالا تصور کنین ( ...... ) میلیارد تومن پول رو آدم وقتی تبدیل به اسکناس میکنه چه اتفاقی میافته !!! جور کردن اینقدر اسکناس از اونم فجیع تر بود . کلی گشتیم و آشنایی پیدا کردیم تو بانک مرکزی و قرار شد از 3 تا حساب بانکی پولها رو بصورت اسکناس 5 هزار تومنی تحویل بگیریم تا اقلن کم بشه حجمشون . 8 ساعت طول کشیده بود تا این پولها رو بگیریم و نزدیک یک میلیون تومن فقط هزینه حمل پولها از بانک به خونه شد که از بانک با ماشین مخصوص و مامور مسلح پولها رو بیارن ! " حالا بگین تو ایران اقتصاد خرف آخر رو میزنه "
بعد از اون مونده بودیم این کوه اسکناس رو چطوری 350 کیلومتر با خودمون حمل کنیم . اول میخواستیم با 3 تا ماشین پول ها رو ببریم که جا نشدن تو صندوق عقب ها ! بعد قرار شد یه کامیون خاور بگیریم . 3 تا ماشین هم کامیون رو همراهی یا بقول معروف اسکورت کنن . به راننده هم نگفتیم محموله ش چیه و فقط گفتیم یه بار موز داریم . 2 روز طول کشید تا پولها رو توی کارتن های موز که با هزار بدبختی از میدون گمرک گرفتیم چپوندیم و روز آخر که کامیون اومد همه رو بار کردیم و با 3 تا ماشین راه افتادیم به سمت رشت ! یه ماشین که 2 تا وکیل ها و 2 تا گردن کلفت سوارش بودن یکی هم من و آرتین و دوتا گردن کلفت و یه ماشین هم 4 تا گردن کلفت همه مسلح !!!! گردن کلفت ها رو از شرکت ... که وابسته به سپاهه و 4 سالی میشه تاسیس شده و کارش اینه که محافظ شخصی با مجوز حمل اسلحه کرایه میده به مردم (!) گرفتیم به ازای هر نفر برای هر 24 ساعت 100 هزار تومن . " فکر کردین فقط تو آمریکا کارآگاه خصوصی و بادیگارد خصوصی وجود داره ؟
شده بود مثل این فیلم های گانگستری که دارن میرن مواد معامله کنن ! ساعت 4 صبح راه افتادیم . 15 ساعت بود نتونسته بودم بخوابم و حالا هم دلشوره و اضطراب داشت خفه م میکرد . میترسیدم وسط راه پلیس راه جلوی کامیون رو بگیره و یه خروار اسکناس جای موز در بیاره از جعبه ها و حالا بیا ثابت کن که قضیه چیه و .. معلوم نبود سر از کجاها در بیاریم و تا بیاییم ثابت کنیم قضیه چیه , معامله بپره ! البته مجوز از بانک گرفته بودیم ولی بازم تو ایران یا کشور هرت , قانونی وجود نداره که از شهروندان حمایت کنه و مجریان قانون , خودشون عشقی قانون رو مینویسن و اجرا میکنن !!!!!
آرتین رانندگی میکرد و آقای نره غول یا همون بادیگارد هم کنار دستش نشسته بود و آدامس میجوید و یکی دیگه هم پیش من عقب نشسته بود و زیر لب یه آهنگ جوادی رو زمزمه میکرد . تا قزوین خوب اومدیم . بعد از اون جاده باریک شد و سرعتمون کم . نزدیکی های کوهین بود که از جیش داشتم میمردم و به آرتین گفتم پمپ بنزین دیدی نگه دار دستشویی دارم . یکربع بعد یه پمپ بنزین پیدا کردیم و آرتین نگه داشت و من بدو بدو شتافتم به سوی حلق احمدی نژآد . چشمتون روز بد نبینه . کثافت ! بوی گند ! اینقدر وحشتناک بود که دماغمو گرفتم و برگشتم و گفتم اینجا نمیشه . بریم یه جای دیگه . یکی از گردن کلفت ها گفت :
- خانم برو یه گوشه وایسا ... و آره !!!
نه بابا ؟ خودت تنهایی فکر کردی گفتی ؟
- منظور ؟؟
منظور اینکه به مغزت نرسید که از نظر آناتومی 180 درجه بین زن و مرد تفاوت هست و خانمها نمیتونن مثل جانورها (!) ایستاده کارشونو بکنن ؟
اون یکی نره غوله که منظورمو فهمیده بود زد زیر خنده و 4 تا کلفت بار دوستش کرد و سوار شدیم راه افتادیم . آرتین برای اینکه به بقیه برسیم پاشو گذاشت رو گاز و اینقدر تند رفت که همه ش میترسیدم الان پرت بشیم تو دره و همین فشار مثانه م رو بیشتر کرده بود . دیگه آخری ها دیدم الانه که خرابکاری کنم و گفتم نگه دار مُردم !!! یه تپه گیر آوردم و ..... دوباره راه افتادیم . خوشبختانه جاده خلوت بود و بدون ترافیک و دردسر میرفتیم . ساعت حدودای 10:30 رسیدیم و به آدرسی که داشتیم رفتیم . تمام اهالی ده جمع بودن و طرف واسطه که معلوم بود مغز متفکر دهاتی هاست از طرف همشون صحبت میکرد . رفتیم زمینها رو دیدیم و قباله ها رو آوردن . همه دستی و رنگ و رو رفته و پاره پوره بودن و با یه بدبختی اینا رو دو ساعت میخوندیم و مطابقت میدادیم . سندها که تموم شد , گفتن باید بریم انجمن اسلامی ده و سند رو تنظیم کنیم . این دیگه چه صیغه ای بود نمیدونم ولی انگار دفترخونه رسمی دهاتی هاست . رفتیم . یه پیرمردی اونجا بود . قیافه ش که نشون میداد آدم خوبی باشه و مرد محترمی بود و با وجدان . اینو وقتی فهمیدم که 8 تا از قباله ها رو از بین سندها سوا کرد و گفت : اینا ورثه ای هستن و اگه بخری سر کیسه ت میکنن تا بیان امضا بدن و بهتره اینا رو نخری . چند تایی رو هم گفت که متراژشون اشتباهه و با هم درگیری دارن و اونا رو هم سوا کرد و در نهایت 250 هکتار باقی موند که نشست و سندشون رو تنظیم کرد و تمام کسایی که اونجا بودن هم اومدن امضا و انگشت و اخ و تف و هر چیزی که بلد بودن رو پاش انداختن و قرار شد بریم مسجد ده و پولها رو بدیم . کامیون رو بردیم به مسجدی که گفته بودن و کارتن های موز یا اسکناس رو در میآوردیم و نوبتی میدادیم بهشون . راننده تعجب کرده بود چرا موز میدیم به مردم و بعد که در بعضی جعبه ها باز شد و چشمش به پولها افتاد , حسابی شاکی شده بود که چرا بهش دروغ گفتیم .
صحنه جالبی بود . بعضی ها 3 تا کارتن اسکناس بعضی ها 2 تا بعضی ها 5 تا , بسته به متراژ زمینهاشون پول میگرفتن و میرفتن و حتا نمی شمردن و با دیدن این همه پول هوش از سرشون پریده بود . همین آقای انجمن اسلامی گفت : شما شهری ها اینها رو بد عادت کردین فردا همینا میرن موبایل و ماشین مدل بالا میخرن و تمام پولهاشونو آتیش میزنن و پس فردا کاسه چه کنم دست میگیرن و بلند میشن میرن شهر برای کار .. ! نمیدونم شاید هم راست میگفت ...

پولها رو که دادیم قباله دستی رو دادم به وکیل ها که ترتیب گرفتن سندهای رسمیش رو بدن و رفتیم برای دیدن واحدهای تجاری کاسپین . کپی برداری جالبی از بازارهای کیش کرده بودن و در حال ساخت بود بعضی قسمتهاش . 18 واحد رو انتخاب کردیم . تا داشتیم همه جا رو میگشتیم مسئولین مرکز هم پیداشون شد که بعدن فهمیدیم یه سرش اینجا به ریاست جمهوری وصله و رفسنجانی و ... هم توش دست دارن . تنها ما هم نبودیم و خیلی ها بودن که داشتن میگشتن و واحد ها رو برای خرید انتخاب میکردن و جالب این بود که چندتایی هم خارجی بین خریدارها بودن . انتخاب که تموم شد رفتیم دفتر فروش که برای خودش یه دم و دستگاهی داشت . کنارش شعبه بانک ملی بود با 3 تا کارمند و یه نفر از دفترخونه اسناد رسمی هم حاضر بود برای تنظیم سندها . نشستیم چک و چونه زدن و در نهایت کار رو تموم کردیم و باقی پول ها رو هم دادیم بهشون و تمام . وکیل ها موندن که ترتیب سندهای زمین ها و واحدها رو بدن و ما هم سوار شدیم و راه افتادیم سمت تهران .
مسئول فروش بهمون پیشنهاد داد که برین لب دریا و دارن ماهیگیری میکنن و چند تا ماهی تازه بخرین ببرین . هم فال بود و هم تماشا . میگفتن الان تا آخرهای نوروز فصل صید هست . نیم ساعتی ایستادیم تا تور رو کشیدن بالا و 5 تا ماهی سفید درشت کیلویی 3 هزار تومن خریدیم تازه تازه و راه افتادیم .
هشت تا نره خرها نصفشون با کامیون و باقی با ماشین خودشون راه افتادن و من و آرتین با هم . انگار یه کوه رو از دوشم برداشته بودن . معامله خیلی خوبی بود و حرف نداشت و کاملن راضی بودم . بین راه زنگ زدم به بابا و گزارش کامل کارها رو بهش دادم . قرار شد نیمی از راه رو آرتین برونه و من کمی بخوابم و بعد منو بیدار کنه و اون بخوابه و من برونم . صندلی رو دادم عقب و تخت خوابیدم . یکساعتی خواب بودم و بعد خودم بیدار شدم و مشغول عکاسی .
رودبار که رسیدیم گفتم نگه دار زیتون بخرم . یکسری مغازه کنار هم بودن و همه یه چیز داشتن . زیتون , روغن زیتون , رب انار و مشتی آت و آشغال ! هر جا رد میشدیم با زبون بازی به زور میخواستن بکشنت تو . یه پیرمردی که به نظر کمتر پدرسوخته می اومد رو انتخاب کردم و رفتیم تو و مشغول خرید . یه دبه سیر ترشی گرفتم . 5 کیلو روغن زیتون خام و نیم کیلو رب انار ترش برای خالی خوردن و 10 تا لواشک و 2 کیلو هم زیتون پرورده و دوباره راه افتادیم . نیمی از راه رو رفته بودیم که آرتین گفت , دیگه نمیتونم برونم بیا جای من . نگه داشت و جامونو عوض کردیم و راه افتادیم . نشسته بود اطراف رو تماشا میکرد . میگفتم : بگیر بخواب . میگفت خوابم نمیاد . همینطوری استراحت میکنم . یکساعت بعد بود که دیدم تلو تلو داره میخوره و هی سرش میاد پایین و یهو میپره از خواب .
- پدر سگ خب بگیر بخواب ! مگه مجبوری اینطوری به زور بیدار بمونی و چرت بزنی ؟
من خوابم نمیاد . تو رانندگیتو بکن .
آخر هم همونی که فکر میکردم سرش اومد و یهو خوابش سنگین شد و دامب , با صورت رفت تو داشبورت و خون از دماغش زد بیرون ! زدم کنار و هی فحشش میدادم و هی کلینکس تو دماغش میچپوندم تا خونش بند اومد و پیاده ش کردم و فرستادمش صندلی عقب و راه افتادیم . تا دم خونه خواب بود و تنوره میکشید !

در حاشیه :
- نظام ارباب رعیتی دوباره داره بر میگرده . تهرانی ها دارن زمین های روستایی ها رو میخرن و عملن صاحب دهات میشن بعنوان خان های سانتی مانتال که براشون نه کشاورزی مهمه نه طبیعت . کشاورزها مدتی مست پول زمینهاشون هستن که زمانی بی ارزش بودن و حالا میلیونها ارزش پیدا کردن و بعد از ته کشیدن پولهای باد آورده دست به چیز باید بشینن ابو عطا بخونن و یا سرازیر بشن به شهرها برای کار . این زمینها هم تبدیل میشن به ویلا و هتل و آپارتمان تا در فصول مسافرت به مسافران کرایه داده بشن با قیمت های بالا . سرایدار این مکانها هم همین روستایی های احمق میشن و این ماجرا سر درازی پیدا میکنه ...
- رانندگی تهرانی ها توی دنیا تکه . همونطور که مثل گاو توی تهران رانندگی میکنن و لایی میکشن و ار سمت راست سبقت میگیرن (!) اینجاها هم همین قانون رو رعایت میکنن و هر کی رو دیدین که مثل دیوانه ها رانندگی میکنه بدونین تهرانیه ! خوشبختانه پلاک جدید ماشین ها صاحبانشون رو خوب لو میدن !
- میگفتن توی رشت خبری از بگیر و ببندهای احمدی نژآد و سردار تارزان نیست و اصلن کسی به کسی کاری نداره و حکومت نظامی انگار فقط توی تهرانه .
- نکته جالب توی شهر این بود که عکسی از آغا و احمدی نژاد و آخوند و خر و الاغ دیده نمیشد !
- کافیه رشتی ها ببینن شما تهرانی هستین . قیمتهاشون یهو میشه ده برابر . رفتیم ساندویچ بخوریم , تا دهن باز کردیم , گفت 3000 تومن میشه . پولو که دادیم و داشتیم می اومدیم یه رشتی هم رفت پولشو حساب کنه ازش 800 تومن گرفت همون ساندویچ رو !
- وضعیت اسفالت جاده ها و خیابونهای شهرهای طول راه مثل قزوین و رودبار و رشت و انزلی و ... افتضاح بود و صد رحمت به تهران خودمون . پر از چاله چوله و دست اندازه و خرابی های وحشتناک !
- پلیس راه حضور خیلی خوبی توی جاده داشت و فوق العاده بود و مراقب راننده های دیوانه . هر 10 کیلومتر یک اتومبیل پلیس مراقب جاده بود به همراه آمبولانس و اتومبیل های امداد و تعمیر .
- حرکت کامیون ها بطور کلی در طول روز ممنوع بود و جا داره تشکری از پلیس راه برای این اقدام بکنیم . چون دیدین وقتی کامیونها تو جاده باشن چه ترافیک وحشتناکی رو ایجاد میکنن و نبود اونها فوق العاده بود .
- سرعت ماشین ها نسبت به سالهای قبل دو برابر سریع تر شده و دلیلش هم به بازار اومد ماشین های مدل بالاست که متاسفانه بیشتر راننده ها با سرعت های غیر مجاز بالای 140 حرکت میکردن !
- پمپ بنزین های بین راه یکی از حروم زاده ترین ها بودن . 2 جا بنزین زدیم هر دو جا بجای 40 لیتر اندازه 20 لیتر کار کردن ! به عبارتی با دستکاری آمپر پمپ ها به شما 20 لیتر بنزین میدن بجای 40 لیتر !!!!
- نبود دستشویی بین راهی یکی از معضلات بزرگ بود . با اینکه پمپ بنزین زیاد بود ولی کثیفی توالت ها وحشتناک بود . نه شیر آب داشتن , بعضی در نداشتن و نه صابون و نه هیچی . کثافت , کثافت !
- عوارض راه زمانی 5 تومن بود و حالا 250 تومن !!!!
- بعلت نبود ایمنی پروازی و هواپیماهای از رده خارج و خطرناک , نمیشه از هواپیما برای سفرهای داخل کشور استفاده کرد و استفاده از اتومبیل شخصی هم دردسرهای خودش رو داره ...
- هر چند کیلومتر یک تلفن اضطراری مجانی قرار داده بودن که البته به لطف همشهری های گرامی نصفشون گوشی و شماره گیر نداشتن و مردم بلندشون کرده بودن !!!!!



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001