فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Tuesday, January 29, 2008
نان و برف :

برگرفته از کتاب نان و شرابه . حالا ما بهش بار ترکی دادیم و کردیمش بربری با برف ... همیشه عاشق برف بودم ولی برای اولین بار در عمرم از برف نفرت پیدا کردم و دلیلش هم اینه که امسال نمیدونم چی شده که بجای پاره شدن سقف آسمون , کون آسمون جر خورده و چنان برف میاد تو این تهران خراب شده که من موندم آخه ما چه گناهی مرتکب شدیم که همه طرفه داره بلا سرمون میباره . احمدی نژاد بس نبود , برف هم شده قوز بالا قوز . شب میخوابی صبح بلند میشی میبینی 50 سانت برف نشسته زمین ! صد رحمت به جنوب شهر , اینجا ما بدبخت ها اینقدر باید منتظر بشینیم تا مامورای شهرداری جنوب شهر و مرکز شهر رو پاکسازی کنن تا راه باز بشه برسن به ما و ما رو نجات بدن . تازه ظهر یا گاهی اوقات عصر که میشه میبینی خیابون های اصلی رو تازه تازه دارن نمک و ماسه میپاشن . کوچه پس کوچه ها رو که بیخیال . یا باید دست به شورت و کرست خورشید خانوم بشیم که در بیاد و برف ها رو آب کنه یا اینکه به قدرت خدا معجزه ای بشه و هوا گرم بشه و کمی از برف کوچه ها ذوب بشه تا ما بتونیم ماشین از خونه در بیاریم و بریم بیرون . خونه هم که خونه نیست و مثل پارک میمونه و خیلی هنر کنیم بتونیم برفهای دور ساختمون رو پاک کنیم . برفی ها هم که تا برسن به اینجا نصف روز طول میکشه و وقتی هم میان 2 برابر پول میگیرن از ما . اسمش بالا شهره , چپون چپونه تا بیخ !!!!! از دم خونه تا دم در رو تمیر میکنن 100 تومن میگیرن . بهشون هم بگی میگن : خانم کارگریم . درآمد نداریم که . پدر سگا ! دو تا پارو میکنن 100 تومن میگیرن و تازه کارگر هم هستن کافیه 10 تا خونه برن یه تومن در میارن تو یه روز ...

چند روز پیش برای خسن آقا یه سری دستور شیرینی فرستاده بودم و قرار بود شیرینی درست کنه و اونم دستور نون رو به من بده . هوس کیک یزدی کرده بود و براش دادم . البته ته دلم نگران بودم چون هر وقت دستور چیزی بهش میدادم خراب میشد و دلیلش هم اختلاف کیفیت مواد ایران با خارج از کشوره . دفعه قبل هم نون خامه ای رو بهش گفته بودم که میگفت خوب نشده بود . ایمیل رو فرستادم و کامپیوتر رو خاموش کردم و نشستم به دوختن گوبلن . باور کنین من نشسته بودم گوبلن میدوختم که چشمام خسته شد و گفتم برم یه چرت بزنم . ساعت حدودای 3 بعد از ظهر بود . فقط نیم ساعت دراز کشیدم و یه چرت کوچیک زدم و بیدار که شدم دیدم همه جا سفید شده از برف . دو دستی کوبیدم تو سرم که وای خدا بدبخت شدیم و اقلن 2 روز زندانی میشیم و فوری رفتم سر یخچال و کابینت و قفسه خوراکی ها و مشغول لیست نوشتن شدم تا برف زیاد نشده کم و کسری ها رو بخرم بریزم تو خونه !!

" اقا از معجزات برف باریدن در ایران اینه که وقتی برف نباریده , مثلن تخم مرغ رو میخری شونه ای 2500 تومن . هوا ابری که میشه تخم مرغ میشه شونه ای 3000 تومن . برف که میاد میشه 3900 تومن !!!! پیاز و سیب زمینی هم همینطور . سبزیجات هم که تخمشو ملخ میخوره ! حالا این یه طرف , بدبختی ما اینه که تمام خیابونهای ما سرازیری هست و توی محدوده ما هیچ بقالی و سوپر مارکتی نیست . یعنی باید 15 دقیقه پیاده بری تا برسی خیابون اصلی و بعد بری خرید کنی . حالا برف زیاد باشه , پیاده جونت در میاد بری , ماشین هم ببری , برگشتنی باید ماشینو ول کنی و خودت پیاده برگردی . فروشنده های دوست داشتنی هم که اینو میدونن , کارت میدن به ما که هر چی خواستن فقط زنگ بزنین براتون میاریم . یه بار زنگ زدم , طرف برام خرید هامو آورد و هر چیزو 400 – 500 تومن روش کشیده بود هیچی , 8000 تومن هم از من پول گرفت که اینا رو برام آورده دم خونه . میگم پدر سگ آژآنس از اینجا میبرت اون سر تهران 4 تومن میگیره تو چیکار کردی 8 تومن میخوایی ؟ میگه برفه ! مملکت هم که صاحبش , صاحب زمانه و غیب شده معلوم نیست کدوم گوریه و به کی میخوای شکایت کنی معلوم نیست . شکایت هم بکنی میگن میخواستی نخری "

آرتین گور به گور شده هنوز نیومده بود خونه و اگه صبر میکردم تا بیاد و بریم خرید , احتمال داشت راه بسته بشه و تازه این تنه لش رو هم نمیشد تکون داد از خونه . خلاصه لباس پوشیدم و به مرتیکه گفتم , بابات اومد میگی به من زنگ بزنه . گفت چشم و رفت سراغ بازی کردنش . میدونم اینم سرش با کونش بازی میکنه و به در گفتم دیوار گوش کنه . 5 سانتی برف نشسته بود . درو زوری باز کردم و با پام کمی جلوی در رو تمیز کردم و راه افتادم سمت بقالی . چند تایی از همسایه ها هم زودتر از من راه افتاده بودن و داشتن بر میگشتن . تقریبن همه ما این مشکل رو داریم زمستون ها . بین راه شوهر زهرا خانم رو دیدم که نون خریده بود و داشت می اومد بالا . سلامی کردیم و گفت کجا میرین تو این برف ؟ گفتم دارم میرم خرید . گفت آغاتون پس کجان ؟ گفتم هنوز نیومده . رگ غیرت بسیجیش گل کرد و گفت : پس من می آیم کمکتان ! گفتم زحمت نکشین شما اول اون هندونه ای که بلند کردیم رو سالم برسونین خونه , کمک به من پیشکش , بعد هم راهمو کشیدم رفتم . مرتیکه خنگ ! خودش دو تا دستهاش پره میخواد بیاد کمک من . تا برسم خیابون اصلی شکل یتی شده بودم و همه سر و کولم برف نشسته بود . هر مردی رو هم که از دور میدیم ذوق میکردم که شاید آرتین باشه ولی نزدیک که می اومدن ناامید میشدم . بالاخره رسیدم و مشغول خرید کردن شدم . فقط چیزهایی که خیلی ضروری بود رو خریدم که بتونم با خودم ببرم . خریدم تو بقالی که تموم شد رفتم میوه فروشی و سیب زمینی و کاهو و موز خریدم و راه افتادم به سمت خونه . از جلوی مسجد که داشتم رد میشدم چشمم افتاد به آخوندی که چند وقتیه اومده به مسجد محل و جریانش رو بزودی مینویسم ! تا منو دید نیشش تا چاک کونش باز شد و شروع کرد سلام و احوال پرسی کردن . گفتم : سلام و زهر مار . تو از رو نرفتی اینقدر به من سلام کردی و جواب نگرفتی ؟ خیلی پُر رویی !
- خواهر سلام سلامتی می آورد . آخر شما چرا اینقدر با روحانیت بد هستید ؟
میخوام صد سال سیاه سلامتی نیاره . فعلن که داره بدبختی میاره .
- پس بنده چه کنم شما نظرتان راجع به ما تغییر کند ؟
بمیر ! وقت گیر آوردی تو هم تو این برف ؟
راهمو کشیدم برم که نایلون سیب زمینی ها پاره شد و پخش زمین شدن ! برگشتم و با غضب بهش نگاه کردم و گفتم : بیا خیالت راحت شد ؟ نتونستی اینم ببینی چشم زدی ؟
- خواهر آخر مگر بنده حرفی زدم ؟ حادثه بود .
حالا بجای اینکه مثل مناره منو نگاه کنی بیا اینا رو جمع کن اقلن به یه دردی بخوری . صبح تا شب مثل ابوالهول وایساده اونجا مردمو ارشاد میکنه . بیا تو زندگیت یه کار مفید انجام بده .
انگار منتظر بفرما بود که فوری عباش رو مثل این زن چادری های پاچه پاره پیچید دور خودش و یا علی گفت و شروع کرد سیب زمینی ها رو جمع کردن . همه رو ریخت توی ساک و بعد هم گفت : خواهر بدهید من اینها را تا منزل برایتان بیاورم .
- آره ؟ پس اگه میخوای کمک کنی بیشتر خرید کنم ؟
باشد . کمک به خلق الله از وظایف ما روحانیت است .
تو دلم گفتم همچین بابایی ازت در بیارم تا دیگه کمک کردن از یادت بره . دوباره برگشتیم بقالی و باقی خریدهامو که مونده بود کردم و بعد هم رفتیم میوه فروشی و 4 کیلو دیگه سیب زمینی خریدم و شلغم و لبو و هویج و لوبیا سبز و نارنج و پرتقال و لیمو شیرین و نارنگی و کلم و بروکلی و فلفل دلمه ای و خیار و انار و راه افتادیم به سمت خونه . خودم چند قلم از خرید های بقالی و تخم مرغ ها رو دستم گرفته بودم و باقی رو داده بودم دست این . لامصب مثل بولدوزر هم بود و همینطوری دنبالم یه نفس می اومد . فقط ازم خواسته بود که با فاصله از هم بریم که مبادا مردم براش حرف در بیارن . رسیدیم به سربالایی و تازه از اینجا به بعد کار سخت میشد . یک ربعی راه بود تا خونه . برف هم می اومد و بیشتر هم نشسته بود و راه رفتن خیلی سخت شده بود . وسط راه بود که بالاخره کم آورد و صدا کرد : خواهر ... چند دقیقه تامل نمایید نفسی تازه کنم .
- چیه ؟ کم آوردی ؟
خواهرم آخر 20 کیلو میوه داده اید زیر بغل بنده , وانت هم بود موتورش میسوخت !
- وانت ؟ تو که وانت نیستی . اومدم بگم صد رحمت به قاطر , دیدم خیلی ضایع میشه و گفتم : مثل خاور میمونی . از سقف برو بالایی گفت و کیسه ها رو برداشت و دوباره راه افتادیم . بین راه شوهر زهرا خانم رو دیدم که اومده بود دنبالم . تا رسید گفت : دیدم دارید میروید خرید و آقایتان هم نیستند , آمدم کمکتان . صد رحمت به معرف این خزب الهی ها !
بعد چشمش به آخونده افتاد و شروع کرد دولا راست شدن انگار که پیغمبر اسلام رو دیده که داره کار میکنه و فوری همه رو از دستش گرفت و آخونده رو راهی کرد و راه افتادیم . وسط های راه دیگه من از نفس افتادم . دستم درد گرفته بود و خسته شده بودم . فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه . راهی که یه ربعه روز معمولی میرفتیم حالا بیشتر از نیم ساعت میگذشت و تازه نصف راه رو رفته بودیم به خاطر برف . هیچ ماشینی هم رد نمیشد یعنی نمیتونست بره بالا و حتمن گیر میکرد که ما رو برسونه . نشستم یه گوشه و گفتم :
- من دیگه نمیتونم بیام . خسته شدم . شما برین من بعدن میام .
گفت پس من اینا رو میبرم و میام دنبالتون .
وقتی رفت ترس برم داشت . هیچ آدمی تو خیابون نبود و تک و تنها بودم . اومدیم آخونده رو اذیت کنیم , نسخه خودمون پیچیده شد ! مچ دست و بازوهام ذوق ذوق میکرد و زانوهام درد گرفته بود و داشتم میمردم . کم کم هم سردم داشت میشد . دیدم از دور یه سایه داره نزدیک میشه . به زور بلند شدم که طرف فکر نکنه چیزیم شده و بلا ملا سرم بیاره . یه لحظه که ازش غافل شدم دیدم غیب شد . فکر کردم رفت . دوباره نشستم . تا نشستم یهو یکی از پشت سرم پرید جلوم و هوار کشید سرم . یه جیغ کشیدم و دوییدم وسط خیابون که صدای غش غش خنده های آشنایی میخکوبم کرد . سرمو برگردوندم و دیدم آرتینه که منو ترسونده . چند دقیقه ای زل زدم بهش و بعد هم وسط خیابون زدم زیر گریه ! شروع کرد معذرت خواستن که شوخی کردم و .. ! چند تایی که فحشش دادم و دلم خنک شد , خریدها رو برداشت و راه افتادیم سمت خونه . وسط راه شوهر زهرا خانم هم رسید بهمون و کمکی با آرتین همه رو بردن . وقتی رسیدیم کلی ازش تشکر کردم و رفتیم خونه . خوشحال بودم که برای یک هفته خرید کرده بودم و خیالم راحت بود .
برای شام شیر برنج درست کردم با عسل و نشستیم خوردیم و یه کاسه بزرگ هم دادم آرتین ببره بده به این زهرا خانم اینا برای تشکر . بعدش آرتین رفت ظرفها رو بشوره و منم نشستم پای کامپیوتر و دیدم خسن آقا نامه داده که تو هم با این دستورت و ریدی به کیک های من ! عکسش رو هم داده بود و خیلی ناراحت شدم خراب شده و وجدانم درد گرفته بود حسابی . زنگ زدم مامانم که دستور دقیقشو ازش بپرسم . بعد از اینکه چند تایی فحشم داد برای اینکه بیدارش کرده بودم صبح زود , شروع کرد دستور جدید رو دادن . کلن اندازه و مقیاس تو کار ما ایرانی ها نیست و بقول خسن آقا ما مدل آخوندی درست میکنیم ! نوشتم و براش فرستادم و بعد هم خودم نشستم همون دستور قبلیمو درست کردم و دیدم خوب شد . احتمالن همون مشکل مواد بود . تا ساعت یک که رفتم خوابیدم , حسابی برف نشسته بود و مثل چی می اومد .
صبح که بیدار شدم همونطور که حدس میزدم از برف پوشیده شده بودیم !!!! توی این وضعیت باید فقط میشستی تو خونه تا طبق همون احتمالات بالا که گفتم از شر برف خلاص بشی . رفتم سر کامپیوتر و دیدم خسن آقا برام دستور نون رو فرستاده و منم فوری دست به کار پختن شدم و آرتین رو هم گرفتم به کار . کلن مردها به درد حمالی میخورن و جون میدن برای این کارها . منم خمیر رو که درست کردم دادم بیست دقیقه این خمیر رو ورز داد ! آخریا دیگه هوار میکشید که دستم بی حس شد این خمیرت درست نشد ؟ حالا خسن آقا تو دستورش نوشته بود 10 دقیقه ولی من برای محکم کاری 20 دقیقه ش کرده بودم ! خلاصه زمانش که تموم شد خمیر رو گرفتم گذاشتم استراحت کنه و باقی مراحل رو هم طبق دستور پیش رفتم و جاتون خالی عجب نونی شده بود . پف کرده بود چه جور . عصرش برش های نازک نون رو کره مالیدم و سوپ بُرش هم درست کردم و آرتین هم رفت یه گوشه آتیش کوچکی درست کرد و صندلی گذاشتیم و رفتیم بیرون توی برف کنار آتیش نشستیم به خوردن . خیلی کیف داد و جاتون خالی .
از همین جا بیاییم برای خسن آقا دعا کنیم که دستش برسه به زری خانم کربلا و اون دنیا 4 تا زن چادری هلو بدن زیر بغلش :)



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001