فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Friday, January 04, 2008
سال نو میلادی در جهنم :

میگن بعضی آدمها سق سیاهن , دروغ نیست . چند روز پیش با زیتون صحبت میکردم میگفت من خیلی با این زهرا خانم اینا حال میکنم و خیلی باحال هستن ! تو دلم گفتم اینم ما رو مچل کرده و حرفشو شوخی گرفتم . چشمتون روز بد نبینه ! نمیدونستیم سقش سیاهه و بلا برامون نازل کرده از آسمون :

دیشب نزدیکای ساعت 3 بود که از بیمارستان میلاد برگشتیم خونه . از ساعت 8 صبح اونجا بودم . گیجی آرتین باعث شده بود آمپول هام رو یادش بره بیاره و رفته بود از خونه بیاره و من تنها نشسته بودم تا آقا بیاد اونم با شکم خالی و نزدیک 15 ساعت بود هیچی بجز آب نخورده بودم . آخر سر اینقدر طول داد که دکتر گفت من نمیتونم بیشتر از این صبر کنم و خطرناکه و یه نامه نوشت و داد یکی از پرستارها رفت از داروخونه خود بیمارستان آمپولها رو گرفت تا آرتین که اومد بجاش داروهای ما رو بردارن چون بیمه نیستم . آرتین هم اینقدر دیر کرد یا بقول خودش توی برف گیر کرده بود که ساعت 10 منو بردن تو اتاق عمل برای نمونه برداری و عکس برداری و آقا نیومد که نیومد . وقتی آوردنم بیرون گیج میزدم از آمپولهایی که بهم زده بودن و دو ساعتی طول کشید تا تونستم چشمهامو باز کنم و آقا رو دیدم که مثل منازه داره منو نگاه میکنه . با همون حالت تهوع و سرگیجه شدید دلم میخواست از وسط نصفش کنم . تو اتاق عمل پرستارها دنبال همراهم میگشتن و کلی جلوشون خجالت کشیدم و آخر یکیشون گفت : یعنی شما هیچکسی رو نداشتی باهات بیاد ؟؟؟ خلاصه دو تا آزمایش دیگه هم انجام شد و موندیم تا 12 تا مطمئن بشن مثلن حالم خوبه و آخر سر ولمون کردن و توی این برف تا برسیم خونه شده بود نزدیکای 3 و دیگه وقتی رسیدیم مثل جنازه افتادم و غش کردم .

برای اولین بار فکر کنم یکسره خوابیده بودم که حس کردم یکی داره به شدت منو تکون میده . با وحشت چشمهامو باز کردم و دوباره چشمم افتاد به آرتین که بالای سرم بود و داشت تکونم میداد . فکر کردم تو بیمارستانم . چشمهامو بستم تا ریختشو نبینم . باز شروع کرد تکون دادن و صدا کردنم . چشمهام که باز شد گفت : بدو بیا مهمون داریم !!!!! تا حالا سابقه نداشت آرتین منو بیدار کنه و فکر کردم تا ظهر خوابیدم . با دلواپسی از جام بلند شدم و چشمم که به ساعت افتاد برق از سرم پرید ! ساعت 8 صبح بود !!!! فکر کردم بازم از اون شوخی ترکی هاش کرده و با دق و دلی دیشب و امروزش بلند شدم و رفتم سراغش این دفعه فقط و فقط به قصد به قتل رسوندنش !!! از پله ها که اومدم پایین دیدم چراغ مهمون خونه روشنه و فکر کردم داره مسخره بازی در میاره با همون لباس خواب رفتم تو مهمون خونه و یهو چشمم افتاد به زهرا خانم و شوهرش که نشسته بودن و آرتین هم داشت ازشون پذیرایی میکرد !!!!
موهای شوهرش با دیدن بدن نیمه لخت من وز کرد و فوری چشماش به سمت گل های قالی منحرف شد ! زنش هم دستپاچه انگار بهش میخوان تجاوز کنن , هول شد و بلند شد سلام کرد و دوباره نشست و گفت عیدتون مبارک !!!! منم مثل برق گرفته ها چند دقیقه ای نگاهشون کردم و بعد بدو بدو برگشتم اتاقم و لباس پوشیدم و دستی به موها و صورتم کشیدم و اومدم پایین . حالا از سر گیجه و درد دارم میمیرم و خوابم هم میاد و چشمام باز نمیشه و هر چی فکر میکنم اینا برای چی کله صبح اومدن خونه ما و چه عیدیه , چیزی به ذهنم نمیرسه ! شروع کردن سلام کردن و احوالپرسی و تبریک عید و یه دسته گل و شیرینی هم دادن دستم !
- باز چه حبره ؟ کدوم امامی مرده ؟ یا متولد شده ؟
شوهرش گفت : استغفرالله ... خدا نکند امامی بمیرد . اینبار عید شما است دیگر .
- عید ما ؟؟؟ کدوم عید ما ؟ مگه نوروز اومده ؟
نه دیگه شیوا جون مگه شما مسیحی نیستین ؟
- ما ؟؟؟ کی گفته ؟؟؟ باز تو دیشب خواب دیدی رفتی تو نفش مریم مقدس و شوهرت هم شده خدا ؟
پس این درخت کاج برای چیه ؟
فقط دلم میخواست تو اون لجظه همون درخت کاج 2 متری رو توی کون جفتشون فرو میکردم تا از حلقشون بزنه بیرون . شروع کردم توضیح دادن که فقط مادر من ارمنیه و رو حساب اینکه از بچگی درخت کریسمس میذاشت ما هم عادت کردیم و خوشمون میاد و برای قشنگی اونو میذاریم و ... آخر هم گفتم من اصلن دین ندارم و صد دفعه اینو گفتم و باز تو اومدی به من تولد مسیح و سال نو و چرت و پرتهای دیگه رو تبریک میگی ؟ آی ضایع شدن که حد نداشت ! یکساعتی بودن و آخر دیدم نمیتونم بشینم و از زور درد داره دل و روده م میاد تو حلقم و گفتم خب عید دیدنی تموم شد دیگه بفرمایین ما امروز کلی کار داریم !!!
آرتین گفت : شیوا کار نداریم که . ناهار بمونین . تشریف داشته باشین !
شوهر زهرا خانم هم که از اون چتربازهای حرفه ایه از خدا خواسته گفت : باشد حالا که اصرار میکنید میمانیم . فقط شما را به خدا به خودتان زحمت ندهید و چلوکباب نگیرید . همان نان و پنیر هم که باشد میخوریم .
- شماها بیخود میخوایین ناهار بمونین . اتفاقن خیلی هم زحمته . آرتین من تو رو این دفعه میکشم ! دیگه نمیزنمت ... فقط میکشمت ... فهمیدی ؟ میکشمت !!!!!!!!
حرص و جوش خوردن همان و چنان دردی تو قفسه سینه م پیچید که از درد افتادم زمین و نفسم بند اومد و دوباره سرگیجه و حالت تهوع ! زهرا بدو بدو رفت آب قند بیاره و آرتین هم شروع کرد کولی بازی و زدن تو سر و کله خودش و شوهرش هم فوری شروع کرد آیت الکرسی و ونیکاد خوندن و در عرص یک دقیقه شد تیمارستان !!!! چند دقیقه بعد زهرا خانم با یه پارچ آب قند اومد بالا سرم که نصفش رو خودش خورده بود و فقط یه لیوانش به من میرسید . هر چی میگم نمیخورم این کثافتو ببر اونور الان خوب میشم , گوش نکرد و همه ش رو خالی کرد تو حلقم طوریکه نزدیک بود خفه بشم .. فقط دلم میخواست میمیردم و اینقدر از دست این احمق ها حرص نمیخوردم و زجر نمیکشیدم . کمی که حالم جا اومد منو رو مبل خوابوندن و زهرا خانم نشست کنارم و یه قرآن جیبی در آورد و شروع کرد قرآن خوندن . با ته زوری که تو پاهام مونده بود یه لگد بهش زدم و گفتم : پدر سگ ! مگه من مردم که داری بالا سر من قرآن میخونی ؟ پاشو از جلوی چشمم برو اونور ...
شوهرش اومد و گفت : راست میگویند خانم . بعد هم دست کرد تو جیبش و نمیدونم از خشتکش بود یا کجاش , یه ورقه بزرگ رو در آورد و داد دست زنش و گفت : این دعاها را برای خانم بخوانید . معجزه میکنند !!!! اون میخوند با اون صدای نکره ش و منم قشنگ گریه میکردم و شرشر اشک میریختم و هی میگفت : آره گریه کن . گناهات رو میشوره . سبک میشی . استغفار کن ! دمپاییمو برداشتم از کنارم و پرت کردم تو ملاجش و هوار کشیدم :
- من از دست شما دیوونه های زنجیری دارم گریه میکنم . چی از جون من میخوایین شما روان پریش ها ! برین گمشین از خونه من .
شوهرش دوباره پرید وسط و گفت : اینها وسوسه شیطان و خناس است ! خانم بخوان تا شیطان از جلدش بیرون برود ....
شده بود این فیلم " جن گیر " که پدر روحانیه بالا سر دختره کتاب مقدس میخوند و میخواست شیطون رو از جلدش بیرون بکشه ! آی گریه ای کردم که برای مردن مادر بزرگم هم اینطوری آبغوره نگرفته بودم . همه بلاهای دیروز و درد خودم و کارهای اینها جمع شده بود رو دلم ... باز دوباره حالم به هم خورد و یه پارچ آب قند خالی کردن تو حلقم و دوباره گریه و زاری ... دیدم اگه هیمنطوری بشینم اینا زمین رو هم میکنن و منو همین امروز زنده به گور میکنن , پتو رو زدم اونور و به زور بلند شدم و گفتم : خوب شدم . اصلن مریضیم رفت . دو – سه دفعه هم بالا پایین پریدم تا ثابت کنم خوبم که چشمام سیاهی رفت و تالاپ خوردم زمین و دوباره همون بساط روضه خونی و آب قند . شکمم صدای موج های دریا رو میداد از بس آب قند داده بودن بهم . تنها دلخوشیم به مرتیکه بود که با دختر زهرا خانم داشتن برف بازی میکردن و مطمئن بودم حسابی دختره رو از راه به در میکنه احتمالن یه دودول 6 متری برای آدم برفیشون درست میکنه و چشم و گوش دختره رو حسابی باز ..
چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در اومد . داد کشیدم : آرتین برو ببین کیه . از اونور گفت : چلوکباب ها رو آوردن . من و جواد آقا میریم بگیریم شما هم بشینین پشت میز تا بیاییم .
- ای کوفت بخورین همتون ! زهر هلاهل بخورین که هر دفعه میایین سر من خراب میشین کمبود ویتامینهای یکسالتونو اینجا جبران میکنین ...

نشسته بودیم پشت میز و این نخورده ها چنان داشتن میخوردن که انگار ده ساله هیچی نخوردن و منم فقط حرص میخوردم . هر چند دقیقه هم زهرا خانم میگفت : میخوای برات کباب هاتو تکه کنم راحت بخوری ؟
- نمیخوام ! تو وقت کردی بخور , یه وقت ازت میگیرن !!!!!
برای خودت گفتم ... آخه هیچی نمیخوری گفتم حیفه از دهن می افته !
- تو جای منم بخور انگار که من خوردم ... راحت باش ! خلاص ..
65 هزار تومن در کمتر از نیم ساعت جلوی چشمام پرپر شد و رفت تو خندق شکم اینها ! به زور 2 – 3 تکه کباب برگ خوردم که دلم رو بهم زد و دیگه نخوردم و بلند شدم رفتم دراز کشیدم . فقط دلم میخواست بخوابم . تا می اومد چشمهام گرم بشه , صدای خنده و بلند بلند حرف زدنشون بهم شوک 1000 ولت وارد میکرد طوریکه بعد از ده دقیقه تلاش برای خواب , از اونم منصرف شدم ! دیگه ساعت 4 به زور از خونه بیرونشون کردم و التماس میکردم برین و مریضم میخوام استراحت کنم و خواهش میکنم برین ... وقتی رفتن به آرتین گفتم : از تو هم خواهش میکنم یک هفته از این خونه بری جلوی چشم من آفتابی نشی چون باور کن میکشمت !!!!!! دیگه از 4 – 5 عصر که اینها رفتن خوابیدم تا یازده شب که بیدار شدم و کمی حالم بهتر شده بود و خستگیم در رفته بود . اینم از امروزمون که اینقدر خوش گذشت که دارم میمیرم از خوشی . اینم بگم که اینبار مرتیکه سنگ تموم گذاشته بود و بجای اینکه برای آدم برفیشون دودول بذاره , با تقلید از اعضای شریفه دوست دخترش , یه سوراخ عمیق زیر شکم آدم برفیه تعبیه کرده بود با استفاده از مدل طبیعی ... همین دیدن این آدم برفی بی ناموس که حوا رو تداعی میکرد تمام خستگی و بلاهایی که امروز سرم آوردن رو جبران کرد مخصوصن پیغامی که زهرا خانم روی تلفن گذاشته بود و گفته بود : پسرت خیلی منحرفه و به دخترش چیزای بد (!) یاد داده !!!!!!!!!!! خدایش بیامرزد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001