فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Thursday, November 08, 2007
خواستگاری مومنانه :

آقا چشممون امروز به جمال خواستگار روشن شد ! البته من نمیدونم آدمهایی که میان خواستگاری یه زن شوهردار , شعور و آی کیوشون در حد کک و شپشه یا چی ؟ ولی اینو میدونم که اون خواستگاری که تیریپ حزب الهی میزنه و زناشون از دم چادر چاقچوری هستن و مردهاشون ریش و پشمی , از شعور و عنصر عقل بهره ای نبردن که آدم بخواد از دستشون ناراحت بشه یا انتظار داشته باشه . از احمدی نژآد انتظار شعور داشتن , مثل انتظار اینه که از خر بخواهی برات موعضه کنه . همین خواستگاری امروز باعث مزاح و انبساط مزاج (!) ما شد حسابی :

تا جایی که یادمه کمبود خواستگار هیچ وقت نداشتم و از 17 سالگی شروع شده بود و تا حالا هم ادامه داره . البته اینو بگم من ازدواج نکردم و فقط بنا به دلایلی یه صیغه کذایی و عقدی تو محضر امضا کردیم و همین حد چون اصلن به ازدواج اعتقاد ندارم و از ایران هم بریم تمام پیمان های کاغذی رو نابود میکنم ! بعد هم دلیل اینکه خواستگارها دست از سر مچل ما بر نمیدارن اینه که گوش و چشم هر چی مادر شوهر و خواهر شوهر و پیرزن چشم تنگ و حسوده , کر و کور و باباقوری بشه به حق 60 تن , از سنم 10 سال جوون تر نشون میدم و دلیلش هم اینه که اینقدر من تو زندگی سختی کشیدم خیر سرم که روز به روز برعکس جوون تر میشم , البته به گفته مادر پتی یاره و حسود آرتین !!!!!!!! زنیکه عمر نوح داره اونوقت خودشو با من مقایسه میکنه و هر وقت منو میبینه میگه : چقدر خوب موندی ! گُه ! عامل دوم اینه که یه ژن هم از حضرت نوح , خانوادگی به ارث بردم که اونم مزید بر علت شده ! از خانواده پدری زیر 100 سال مرگ و میر نداشتیم !!!! پدر بزرگم هم اگه 2 سال دیگه عزرائیل رو قال بذاره , از ملکه انگیس نامه 100 سالگیش رو دریافت میکنه ! پدر پدر بزرگم در سن 103 سالگی فوت کرده . مادر پدر بزرگم در سن 108 سالگی . عمه پدرم در سن 101 سالگی و خلاصه ژنتیک باحالی داریم !!!!!! خانواده مادریم هم عمرشون خوب بوده ولی نمیدونم چه کاری کردن که هیچ کدوم به مرگ طبیعی نمردن و همشون از دم توی تصادف و اتفاقات فجیع کشته شدن و مردن که حالا به اونش کار نداریم ... اینو گفتم بدونین چرا زرت و زرت خواستگار میاد سراغ من بدبخت ! مار از پونه بدش میاد در لونه ش سبز میشه :

دیروز تو صف نونوایی بودم و منتظر بودم نوبتم بشه و یه دونه نون سنگک بگیرم برای ناهار که یه زن چادری اومد طرفم و شروع کرد یه جورای بدی نگاهم کردن ! اگه مرد بود معنی نگاهش این بود که با نگاه داره ترتیبت رو میده ! بعد که دیدم ول کن نیست زل زدم تو چشماش و اخم کردم ! به زبون اومد و گفت : ماشاالله ... چه بر و رویی چه قد و قواره ای ... ازدواج که نکردی ؟ شیطنتم گل کرد و از دهنم پرید و گفتم : نه ! چشمهاش برقی زد و فوری گفت : پس میشه شماره تلفن منزل رو بدی تا با مادرتون صحبت کنم ؟ کمی فکر کردم و بعد هم شماره خاله مادرم رو بهش دادم . نون رو که گرفتم بدو برگشتم خونه و فوری زنگ زدم به خونه خاله مادرم . میدونستم خاله این موقع روز داره با جینگول " سگشون " استخاره میکنه !!! فیروزخان , شوهرش , گوشی رو برداشت و بعد از تعریف کردن یکی دو تا جوک پیغمبر امامی , جریان رو بهش گفتم . غش کرد از خنده ! گفت : مطمئنی حزب الهی هستن ؟
- آره بابا ! زنه یه چشمی رو گرفته بود !
بگو مرگ احمدی نژآد !
- به مرگ احمدی نژآد قسم ! از اون چادری های تیر بود !
آخ جون .. قطع کن گوشی رو ... الان میرم مخ پوری رو میزنم . نگران نباش خودم میپزمش !!!!
بهتر از این نمیشد ! چیکار کنیم دیگه ؟ آدم از بیکاری مجبوره از این کارا کنه و برای خودش سرگرمی درست کنه ! حالا باید میرفتم سراغ آرتین ! بهش گفتم : امروز یه سری مهمون داریم .
- کی هستن ؟
خواستگار .
- خر پول بود قبول کن .
یعنی تو ناراحت نمیشی ؟ نمیزنی خواستگاره رو ؟
- من چرا بزنم ؟ خودت کفشتو در بیار بزن تو سرش دیگه !
تو هویجی ؟
- شیوا تو که میدونی من دست بزن ندارم بعد هم زور ندارم . همیشه کتک میخوردم تو دعوا ! اصلن منو بیخیال شو !
خاک تو سرت ! پخمه ! سیب زمینی ! دکور !
- بابا منطق داشته باش ! تو خودت منو همیشه کتک میزنی ! اونوقت من برم با یه مرد سبیل کلفت دعوا کنم چرا میایی خواستگاری زن من ؟
میگم اون جوک رشتیه رو شنیدی ؟
- نه کدوم ؟
یه مرده به زن رشتیه متلک میندازه , زنه رشتیه میره به رشتیه میگه : خجالت نمیکشی مردا به من تیکه میندازن ؟ رشتیه هم میره یقه طرف رو میگیره و میگه : زود باش برو زنمو ماچ کن از دلش در بیار که بهش تیکه انداختی !!!!!!!!
- منظورت که من نبودم ؟
دقیقن خودت بودی ! شک داری ؟
- خیلی بهم بر خورد ...
آها .. میخوای بگی غیرتی شدی ؟
- الان میزنم به سیم آخر ها ...
باشه بهش میگم . امشب تو برادر منی جلوی مهمون ها ! لطف کن سوتی نده . خب ؟
- میگم میخوای من برم خونه بابام اینا ؟
پاتو از خونه بذاری بیرون , جانبازت میکنم !!!!!!

میبینین من با چه آدمی دارم زندگی میکنم ؟؟؟؟؟؟ این دفعه پیشنهاد میکنم توی جوک ها بجای رشتیه از آرتین استفاده کنین !!!! یکساعت بعد فیروز خان زنگ زد و گفت : شیوا حاضر باش ساعت 6 میان . آدرس خونه تو رو دادم .
- خاله قبول کرد ؟
پس چی ! شده من کاری رو اراده کنم , نشه ؟
- حالا شما نقشتون چیه ؟
من پدر توام , پوری هم مادر توئه ! فقط سوتی نمیدی ها .
- منم آرتین رو حسابی غیرتی کردم !
اونو از نقشه حذف کن !
- خیلی خب .. حالا بیایین ببینیم چیکار میکنیم . پس قرار ساعت 6 .

عصر , مرتیکه رو حموم کردم و یه لباس شیک تنش کردم و باقی رو سپردم به خودش ! تازگی ها واسه ما قرطی شده و موهاشو ژل میزنه و سیخ سیخ میکنه ! یه روز جریانشو براتون مینویسم ! بیخود نیست میگن ماهواره بد آموزی داره , اینم نمونه ش !!!!! خودم هم یه لباس نازک سکسی تنم کردم که 80% از بدنم معلوم بود و لباس خواب پیشش شرف داشت . میوه و شیرینی هم چیدم و همه چی حاضر بود برای ورود خواستگارها ! کمی بعد فیروز خان اینا هم پیداشون شد . فیروز خان از خوشی تو پوستش نمیگنجید و هی بشکن میزد و با دمش گردو میشکوند ! منو همیشه یاد خُسن آقا می اندازه با کارهاش ! کینه و دشمنی فجیعی با امت اسلام و هر پدیده مذهبی داره . خاله مادرم هم مشخص بود مخش رو به زور زدن و آوردنش ! هم عصبانی بود و هم یه جورایی بقول معروف تنش میخارید !!!! از همون دم در شروع کرد غرغر کردن که :
- تو ابلیس ماده با این شیطان مجسم _ شوهرش , دست به یکی کردین منو دق بدین ! حالا تو خرس گنده شوخیت نمیگرفت نمیشد ؟
چیکار کنم یهو از دهنم پرید و گفتم ازدواج نکردم .
- حالا این چه لباسیه پوشیدی ؟ لخت میشدی از این سنگین تر بود !!!
بده یعنی ؟
- اقلن برو یه کرست ببند بی حیا ! خدا یه عقلی به تو بده یکی هم به این مرتیکه لند هور !!!!!
منتظر شدیم تا بیان . دلشوره عجیبی داشتم مثل قدیما که برام خواستگار می اومد و همیشه هم گند میزدم و خرابکاری میکردم ! تو همین فکرا بودن که زنگ زدن . همه جمع شدیم پای آیفون . خاله مادرم دو دستی زد تو سرش و گفت : خاک به سرم ! پسره مثل عقب افتاده هاست که ... بدبخت شدی خاله !
- بابا شما انگار قضیه رو جدی گرفتین ها !!؟
+ شیوا ! من باید برم شاش کنم چون فکر کنم امشب خیلی میخندیم !
_ پسره چه خوش تیپه !
- همون عمله جوادی که همیشه بهت میگم , همونی ! بدبخت ضایع ! به این افغانی میگی خوش تیپ ؟
* مامان ! منو بغل کن منم ببینم !
- همین مونده تو چسونه واسه ما آدم بشی ! بیا بغلم !!!!
حلاصه همه یه حالی به این بدبختها دادیم و بعد هم در رو باز کردیم و منتظر شدیم بیان . پنج دقیقه ای طول میکشید تا به ساختمون برسن و وقت بود تا همه چیزو آماده کنیم . مرتیکه رو فرستادم اتاقش و گفتم میمونی و صدات در نمیاد تا من بیام بالا . آرتین هم رفت بیرون خودشو سر به نیست کنه . فیروزخان هم رفت دم در دنبالشون تا بدرقه شون کنه . منم رفتم تو آشپزخونه . خاله مادرم هم موند تو اتاق پذیرایی . از اضطراب به حالت شاش مرگ افتاده بودم . مدام سعی میکردم آروم باشم و نخندم ! فقط یه اشاره کافی بود تا یکساعت یه نفس بخندم !!! شروع کردم به درست کردن کوکتل و چند طعم مختلف هم لیکور چیدم توی سینی و کوکتل ها رو هم حسابی تزئین کردم و آماده نگه داشتم تا صدام کنن .
بیست دقیقه بعد بود که خاله مادرم صدام زد و منم سینی مشروب ها رو برداشتم بردم . دل تو دلم نبود ! وارد پدیرایی شدم و به رسم کلیمی ها گفتم شالوم ... و رفتم تو . برق از کله همشون پرید ! خودم بیشتر ... یه لشکر آدم آورده بودن با خودشون . هفشده تا زن و همین اندازه هم مرد ! نگاهشون فقط به لباسم بود و اندامم که از لای این لباس جر واجر با هر قدم می افتاد بیرون . به ترتیب جلوشون گرفتم تا بردارن . خانمی که توی نونوایی دیده بودم با چشمهای گشاد شده منو نگاه میکرد . گیلاسش رو برداشت و گذاشت پایین . وقتی همه برداشتن منم رفتم روی مبل نشستم . حالا نوبت آرتین احمق بود که بیاد . قرار گذاشته بودیم من که رفتم , 5 دقیقه بعد اون بیاد . بالاخره پیداش شد . فیروز خان گفت : پسرم هستن ... با همه دست داد و سلام کرد و اومد پیش من نشست . بغلش کردم و یه لب از هم گرفتیم جلوی همه !!!!!!
پچ پج اینا رفت آسمون ... داماده که به عبارتی گه شده بود و سرخ و سفید و با پاهاش ویبره میزد و ... باقی هم مشخص بود که اون زن معرف رو تو دلشون کلی فحش خوار – مادر میدادن .
فیروز خان شروع کرد سوال کردن که پسره چیکاره ست و درآمد و شغل و چی داره و چی نداره و .. اونم 6 تا در میون به سوالات جواب میداد و مشخص بود تخم هاش چسبیده زیر گلوش !!!! هر چی هم سعی میکرد در بره , فیروزخان نمیذاشت و آخر سر هم ما رو به زور بلند کرد و گفت برین با هم یه صحبتی داشته باشین . هر چی پدر و مادر پسره گفتن نمیخواد و ... به زور دست ما رو گرفت و هل داد بیرون . دست پسره رو گرفتم و گفتم : بیایین بریم طبقه بالا . رفتیم بالا و شروع کردیم صحبت کردن . بعد از هفشده بار آب دهن قورت دادن شروع کرد از اعتقاداتش گفتن . حرفش که تمو شد گفتم : شما مسلمونین ؟؟؟؟ ما کلیمی هستیم که ... برق از کله ش پرید ! درست همین موقع مرتیکه از اتاقش در اومد و مامان گویان .. پرید بغلم .
- این .. این پسر شماست ؟ بچه دارین ؟
بله ! اشکالی داره ؟
- بنده فکر کردم دختر باشین ..
نه نیستم , شوهر دارم .
- شوهر دارین ؟ شوخی میکنین ؟
نه به خدا .. باورتون نمیشه بیایین اینجا .
- بردمش اتاق خوابم و عکسهام با آرتین که از در و دیوار آویزون بود رو بهش نشون دادم .
خودش برگشت و رفت پایین با عصبانیت . با فاصله دنبالش رفتم . رفت سراغ همون زنی که تو نونوایی دیده بودم و گفت : دست شما درد نگه عمه خانم ! حالا میری زن شوهردار جهود واسه من پیدا میکنی ؟ دست شما درد نکنه ! بریم .. باقی هم انگار منتظر استارت بودن و همه با هم بلند شدن و تلو تلو خوران رفتن . فیروزخان هم شروع کرده بود کولی بازی که حرف واسه دختر مردم در میارین و با آبروی ما بازی میکنین و چنان خر تو خری شده بود که نگو . من فقط رفته بودم تو آشپزخونه و غش غش میخندیدم .. قضیه اینقدر جالب بود که بعد از رفتنشون تا 2 ساعت فقط میخندیدیم ... قیافه هاشون واقعن دیدنی بود مخصوصن وقتی که براشون بجای چایی کوکتل آوردم و به خیال شربت بودن خوردن و از بس هم شیرینش کرده بودم و صد نوع مزه بهش قاطی کرده بودم که دست کمی از شربت هم نداشت , همه رو خورده بودن و خوش خوشانشون شده بود . یا وقتی از آرتین لب گرفته بودم , پیش خودشون میگفتن این چه خواهر و برادری هستن که لب میگیرن .. یا وقتی پسره میگفت این زن شوهر داره و فیروزخان میگفت , رو دختر من اسم میذارین ... یا همین قضیه کلیمی بودن که دیگه آخرش بود و از اون دروغ های شاخدار ... هاهاها ...

خلاصه اینم از امروز ما ! این امت اسلام رو باید اینطوری ضایع کرد و چزوند و نقره داغ کرد و حالشون رو گرفت . نمیدونین چه لذتی داره ....



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001