فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, October 07, 2007
بی خوابی در شب قدر :

پریشب از اون شبهایی بود که بی خوابی زده بود به سرم و مثل شبح سرگردان توی خونه واسه خودم میچرخیدم . البته باور کنین خیلی کارها میشد برای خوابیدن کرد ولی من آدمش (!) نبودم و نرود میخ آهنین ... آره ! مثلن میتونستم گله گله آخوند بشمارم . ولی یه مشکلی بود و اونم این بود که تا قیامت هم شمارش میکردم تمومی نداشتن و هر چی گوسفنده 100 تا سور زدن !!
میترسیدم کتاب بخونم ! اوایل که کتاب میخوندم خوابم میگرفت ولی به مرور که عادت کردم , وقتی شب شروع به کتاب خوندن میکردم , تا کل کتاب رو تموم نمیکردم ول کن معامله نبودم و یهو میدیدی تا 5 – 6 صبح بیدارم و کتاب میخونم تا تموم بشه و آخر داستان رو کشف رمز یا زهرا کنم !
تلویزیون دیدن هم خیلی خوبه ولی شبها آدم جرات نمیکنه بره سراغ تلویزیون . البته تلویزیون ایران نه ! 5 – 6 سالی میشه که بیرق مستهجن صدا و سیما رو سرنگون کردم و تا به امروز یکبار هم برنامه های تلویزیون ایران رو ندیدم . بعد هم چه برنامه ای ؟ هر کانال رو که میزنی روزه و روضه و زر زر اذان و نماز و آخوند و ملا و یه مشت دروغ و دغل میدن به خورد آدم که بدتر اعصابت خرد میشه ! یا مثلن تصویر همین بوزینه ترسناک , احمدی نژاد رو آدم میبینه باید تا یکسال کفاره پس بده . فیلم هاشونم همه تیریپ افسردگی . غم میپاشه ازشون و دیدنشون یعنی نا امید شدن از زندگی و افسردگی حاد و ماژور و ...
ماهواره هم که روم به دیفال !!! از ساعت 12 شب تا 5 صبح یک کله فیلم های سکسی میذاره و آدمو چنان از خود بیخود میکنه که خواب که هیچ , روحت هم میپره !
قدم زدن های شبانه توی باغ هم حساسیت زاست و ترس آور ! عطر گلهای محبوب شب چنان آلرژی ای به آدم میده که سر درد تا صبح میکشت و تا چند روز دماغت هی فس فس میکنه و باید مشت مشت آنتی هیستامین بریزی تو حلقت ! من موندم تمام بهار و تابستون این درخچه های محبوب شب پر از گل میشدن ولی بو ازشون در نمی اومد , حالا که هوا داره سرد میشه و رو به زمستون گذاشتیم چنان عطر افشانی میکنن که تمام محل به من اعتراض میکنن که این گلهای شما شبها نمیذاره ما راحت بخوابیم و خشکشون کن !!!!
یار و مونس یا بعبارتی مترسک و دکور خونه ما هم که کافیه رختخواب رو ببینه تا غش کنه ! لازم هم نیست که روش دراز بکشه تا بخوابه و همون تو اتاق خواب نیومده خوابش برده و تا صبح یه نفس تخته گاز مثل تراکتور خُرخُر میکنه و به اون هم امیدی نیست .. که بشینه لی لی به لالات بذاره و خوابت ببره !
این بود که تنها راه چاره رو قدم زدن توی خونه مثل شبح سرگردان دیده بودم و هی دور خودم میچرخیدم و الکی اسباب ها رو جابجا میکردم و مرتب میکردم و بعد هم افتادم به گردگیری و همینطوری یکی دو ساعتی گذشت . کم کم داشت خوابم میگرفت که صدای همهمه از بیرون و رفت و آمد ماشین ها توجهم رو جلب کرد . ساعت 3:30 صبح بود و این همه ازدحام غیر طبیعی بود . مخصوصن کوچه ما که همیشه خدا سوت و کوره و به روز از توش آدم رد بشه چه برسه به اینکه یهو بشه اتوبان !!!!
رفتم بالا و از پنجره سمت خیابون مشغول دید زدن بیرون شدم . ولی فاصله ساختمون با کوچه زیاد بود و چیزی درست دیده نمیشد تو تاریکی . از فضولی داشتم میمردم و با خودم میگفتم : غلط نکنم انقلابی , کودتایی چیزی شده که مردم ریختن تو خیابون و خوبه اگه انقلاب شده منم برم شعار مرگ بر آخوند سر بدم و اقلن فردا پس فردا که دولت انقلابی روی کار اومد ما هم از صدقه سر شعارها و مشت گره کردنهامون یه پست و مقامی بهمون بدن و یهو دیدی زد و شدیم رئیس جمهور این مملکت و ریشه اسلام و مسلمین رو خشک کردیم !!!!! خلاصه از خونه اومدم بیرون و راه افتادم به سمت در تا سر و گوشی آب بدم . حالا همه جا تاریک و نمیخوام هم چراغهای محوطه رو روشن کنم تا کسی بفهمه . کورمال کورمال و با ترس و لرز رفتم تا دم در و از لای میله های در بیرون رو پاییدم . پر آدم بود همه لباس سیاه . ولی شباهتی هم به انقلابی نداشتن ! همه از دم ریش و پشمی و چادری و حزب الهی ! اینم آخه عجیب بود که تو محل ما که همه از دم شاه پرست و ضد آخوند هستن این جمعیت اوباش و اراذل حزب الهی یه شبه از کجا پیداشون شده ؟
فکر کردم نکته رفسنجانی کودتا کرده باشه ! لای در رو باز کردم و به بیرون سرک کشیدم . سرم هنوز کامل بیرون نرفته بود که یهو یکی گفت : سلام خوبین ؟ شما هم بیدارین ؟
یه متر پریدم از ترس و جیغ کشیدم ! دقت که کردم توی تاریکی زهرا خانم و شوهر پوفیوزش رو شناختم که دم در ایستاده بودن . یه خروار فحش به جفتشون دادم که منو ترسوندن و بعد هم گفتم : چیه ؟ چه خبره ؟ انقلاب شده ؟؟؟؟
- انقلاب ؟ چرا ؟
پس این همه آدم نصف شبی تو خیابون چیکار میکنن ؟
- خب شب قدره دیگه !
شب قدر ؟ خب باشه ! چه ربطی داره که مردم انقلاب کنن ؟
- بابا اینا دارن از مسجد بر میگردن .
چرا ؟ باز بساط مفت خوری و جبران کمبود ویتامین براه بوده ؟
- نه بابا ! شب قدره !!
شوهرش گفت : خانم شما کار نداشته باش بنده الان حالیشون میکنم شب قدر چه است ! ببینین خواهر ! شب قدر از هزار ماه بهتر و برتر است و در این شب فرشتگان به زمین می آیند .
- خب منو سنه نه ؟ جن و پری میاد زمین من چیکار کنم ؟
پس متوجه نشدید ؟
- نه !
باشد ! یک جور دیگر میگویم ! ببینید خواهر ! شب قدر شب خیلی خوبی است . خیلی فشنگ است . روحانی است . بزرگ است و در آن شب فرشتگان به زمین می آیند .
- خب که چی ؟ شب همیشه قشنگه ! اینم گفتن داشت ؟
تصور میکنم باز هم متوجه اصل مطلب نشده اید . باشد یک طور دیگر میگویم ! شب قدر مردم حاجت میگیرند و برای همین به مسجد میروند و قرآن بر سر میگذارند جون شب قدر خیلی خوب و بزرگ و قشنگ است و از هزار شب بهتر است و در آن شب فرشتگان به زمین می آیند .
- تو انگار صفحه ت خط افتاده که هر چیزو ده دفعه میگی ؟ میدونی چیه ؟ من یکی این چیزا تو سرم نمیره و سر در نمیارم .
- آخر اینکه بسیار ساده است . امشب شب قدر است دیگر .
به جهنم که هست ! میخوام نباشه ! حالا این همه گره گوری چیکار میکنن اینجا ؟ مگه مسجد ندارن دم خونه هاشون که اومدن اینجا ؟
- صواب دارد مومنان به چند مسجد بروند و تبرک بگیرند !!!!
حالا شما دو تا این وقت شب بیرون چیکار دارین ؟ این ساک و بقچه و کتابها چیه دستتون ؟
- ما هم داریم تشریف میبریم مسجد برای عبات ! شما هم بیایید با ما !
من بمیرم هم پامو تو مسجد نمیذارم . بعد هم ببینم اونجا مسجده یا خوابگاه ؟ لحاف و بالش و فلاسک و زنبیل و .... اینا دیگه چیه ؟ دارین میرین پیک نیک ؟؟؟
زهرا خانم پرید وسط و گفت : اینا رو میبریم سحری بخوریم تو مسجد .
- کوفت بخورین ! 2 نفر آدم که بیشتر نیستین . اینهمه غذا ؟؟؟؟
آخه شاید ضعف کردیم تا قبل از سحری !
- این کتابه چیه ؟ شاهنامه ست ؟
نه قرآنه . تو شب قدر میذارن رو سرشون مردم .
- پدر سگ ! اونی که میذارن سرشون یه قرآن فسقلیه نه این کتابه که اقلن 5 کیلو وزن داره !
آخه صواب داره ..
- آها هر چی سنگین تر و بزرگتر باشه صوابش هم بیشتره ؟!!!
چشمم افتاد به دخترش که تو بغلش ولو شده بود و خوابیده بود و هر چند دقیقه هم از صدای ما میپرید از خواب و دوباره میخوابید . گفتم : این طفل معصوم رو کجا میبرین دیگه ؟
- میبریم مسجد !
بچه رو از بغلش گرفتم و گفتم : خودتون هر گورستون و جهنم دره ای میخوایین برین برین ! این بچه رو زا به راه و بد خواب میکنین که چی ؟ فردا بیایین دنبالش ! از خدا خواسته کلی خوشحال شدن و رفتن ! خوب شد ! یه سرگرمی پیدا کردیم نصفه شبی ! درو بستم با لگد و رفتم سمت خونه . حیف از این دختر که فردا میشه یکی مثل اون ننه پتی یاره ش ؛ مذهبی و چادری خر مذهب ! بردمش بالا و گذاشتمش روی مبل و رفتم تو اتاق مهمون و تخت رو آماده کردم و بردمش گذاشتمش رو تخت ! کمی نگاهش کردم و دیدم یه جاهایی جور نیست ! روسری سرش بود و شیش من لباس ! شلوار و جوراب شلواری و بلوز آستین بلند و ... ! شروع کردم استریپتیز کردنش و هر چی اضافی بود رو در آوردم و فقط یه شورت گذاشتم پاش بمونه ! تو این فاصله هم هر چی فحش بود نثار ننه باباش میکردم ! زنیکه پدر سگ بچه رو مثل لولو در آورده بود اینقدر تنش کرده بود ! یکی نیست بگه ننه سگ ! آخه این بچه 5 ساله مگه چی داره اینقدر میپوشونیش از نامحرم ؟ رفتم چند تا از لباسهای مرتیکه رو آوردم و تنش کردم تا بچه راحت بخوابه و چراغ خواب رو روشن کردم و رفتم از اتاق بیرون . رفتم سراغ کامپیوتر و بازی Chess Master رو باز کردم و شروع کردم حال کامپیوتر رو گرفتن و 3 دفعه باختم و دو دفعه هم بردمش و روشو که کم کردم حس کردم دیگه واقعن خوابم میاد و رفتم اتاقم و تخت گرفتم خوابیدم .
صبح از صدای زنگ در بیدار شدم ! ساعت رو نگاه کردم , هفت صبح بود ! سر فحش رو کشیدم به هر کسی که زنگ زده بود ! آرتین هم مثل جسد افتاده بود رو تخت و انگار صد ساله مرده ! یه لگد حواله ش کردم و بلند شدم برم ببینم کیه ! آیفون رو که روشن کردم موهام وز شد ! زهرا و شوهرش بودن اومده بودن دنبال بچه :
- ای تو روح خودت و شوهرت و جد و آبادت و دودمان و نیاکان و تیر و تبار و طایفه ت !!!!! بیماری مگه این موقع صبح زنگ خونه مردمو میزنی ؟
ای وای ببخشید خواب بودین ؟ اومدیم دنبال فاطمه !
- یا به زبون خوش میری پی کارت یا میام دم در جفتتونو از وسط به 4 قسمت مساوی تقسیم میکنم ! بچه ت خوابه نفهم ! ساعت میدونی چنده ؟
خب ببخشید حالا ! پس ما میریم بعدن میاییم !
- شما بیجا میکنین بعدن بیایین . تا خودم زنگ نزدم بهت نمیآیی ! فهمیدی ؟؟؟؟؟
چشم . نماز روزه هاتون قبول . خدافظ ...
دلم میخواست های های گریه کنم ! آخه اینا چه جور انسانهایی هستن ! بر جد و آبادشون لعنت . یه سر به بچه ها زدم و برگشتم تو رختخوابم و همه حرصمو سر آرتین خالی کردم و چنان لگدی بهش زدم که از رو تخت افتاد پایین . فوری پتو رو کشیدم رو سرم که یعنی خوابم . دیدم صدای خرخرش بلند تر شد ! نگاه کردم دیدم اصلن بیدار هم نشده ! نکبت . لیوان آب کنار پاتختیمو خالی کردم رو سرش و گرفتم خوابیدم و به داد و هوارش توجه نکردم ...
ساعت 11 بود که بیدار شدم . آرتین نبود و طبق معمول آقا رفته بودن شکم چرونی ! روزهای تعطیل میره برای خودش املت و کلی خرت و پرت درست میکنه و بعد از خوردن دوباره میگیره میخوابه همون پایین و بعد هم یه دور دیگه هم با ما صبحانه میخوره . دیدم خوابیده بازم . صبحانه رو درست کردم و رفتم بچه ها رو بیدار کردم و آوردم پایین . مرتیکه کلی ذوق مرگ شده بود که دوست دخترش اومده بود و دختره هم بیشتر . طبق عادتش رفت تلویزیون رو روشن کرد و زد کانال تپش و رفت رو مبلش و با آهنگ ها پریدن و مثلن رقصیدن ! فاطمه هم که تو عمرش این صور قبیهه رو ندیده بود اولش کمی ماتش برد و بعد که اینو دید که هی میپره , اونم رفت کنارش و دو تایی شروع کردن پریدن روی مبل ! البته این مبله مخصوصه و تکی گرفتم و فقط روی اون حق داره بپره . براشون کرنفلکس درست کردم و صداشون کردم بیان بخورن و تو این فاصله هم شیر موزشون رو آماده کردم . بعد از صبحانه هم دو تایی رفتن بازی کردن . زهرا خانم زنگ زد که بیام دنبال فاطمه ؟ گفتم میخوای بیایی بیا ! ولی دارن بازی میکنن . میدونستم پا میشه میاد ! روزه بود و کار و زندگی هم نداشت و چترباز ... اون گوله پشم , شوهرش رو هم برداشت آورد . باقیش هم مشخصه چی شد ! آرتین شوهر بدبختش رو برداشت برد تا کارهایی رو که بهش گفته بودم انجام بده , بندازه گردن اون و ما هم نشستیم صحبت کردن تا عصر نزدیک افطار که گذاشتن رفتن . دو ساعت نشده زنگ زد و کلی گله که : دختر من اخلاقش عوض شده !!!! میدونستم چی میگه ! هر کی با این مرتیکه رقاص و قرطی نیم ساعت بمونه , معلومه اغفال میشه مخصوصن دختر آفتاب مهتاب ندیده این حزب الهی ها !!! میگفت هی شعرهای ضد انقلابی میخونه برای من و باباش . " شعرهای ماهواره " . مرده بودم از خنده . وقتی پرسیدم چی میخونه گفت بیا خودت گوش کن و آوردش پای تلفن و اونم شروع کرد خوندن :
ای دلبر نازانه منی
گمشو تو برو از خانه
رویت را نمایان کن
کردی مرا دیوانه
من عاشق روی تو
باشد سوی بیگانه
از ما تو جدا گشتی
رفتی سوی هر خانه
بیا تو بیا تو با دستات با گیسو
با چشمای زیبات
منو کردی تو جادو
مردم بودم از خنده . این مرتیکه افغانی , ولی , هم این روزها زرت و زرت دارن کیپ هاشو نشون میدن و نگو صبح هم اینو گذاشته بود و بچه ش اغفال شده بود . حالا جالب بود که با لهجه هم میخوند ... خلاصه این شب قدر چنان بلایی سرمون آورد که همچنان از بیخوابی مزمن رنج میبریم !!! اما جالب بود ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001