فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Thursday, October 04, 2007
نذری پزون :

کله صبح مادر آرتین زنگ زد که پاشین بیایین خونه ما و داریم نذری میپزیم ! نمیدونم آدم نخواد تو این مملکت صواب ببره باید کی رو ببینه که کله صبح از خواب نازنین بیدارت میکنن برای اینکه به زور بکشونن تو رو در فیضیه هاشون تا تو هم قیض ببری ! همه چیز این مملکت زور چپونه از جمله صوابش که بهت تنقیه میکنن تا بری در بست به بهشت !!!!!! صد بار گفتم اگه قرار بود همه مردم صواب ببرن پس دکون جهنم تخته میشد و ملاها دیگه چیزی نداشتن که باهاش ملت رو فیلم و سر کیسه کنن !
خلاصه از روی احترام و بزرگتری , کم کم حاضر شدیم و رفتیم خونه اونها . سر راه مرتیکه رو گذاشتم پیش خاله مادرم . هر وقت این جک و جانورها و کور کچل های فامیل آرتین مرتیکه رو میبینن یاد عقده های ضد امپریالیستی شون می افتن و بابای این بچه مظلوم و پخمه منو رو در میارن و تا دستشون میاد یا کتکش میزنن به بهانه بازی کردن و یا ادبیات کلانتری یادش میدن و من بدبخت تو هر دیدار باید یکماه شبانه روزی وقت صرف کنم تا با کوفتمان و گفتمان این بچه رو دوباره به صراط المستقیم بکشونم !!!!!
البته از قبل میدونستم که این دعوت یعنی حمالی و نفر میخوان که ما رو دعوت کردن وگرنه کسی عاشق چشم و ابروی ما نیست که دعوتمون کنه و همیشه خدا تنهاییم و اینطور مواقع یهو عزیز و نظر کرده میشیم ! اتفاقن هم حدسم درست بود و به محض ورود رفتیم بیگاری !
پدر ارتین توی بازار حجره داره و از اون بازاری های پدر سوخته قدیمیه و جد اندر جد توی بازار بودن و برادرهاش هم همچنین . هر وقت که این مناسبت ها میشه , اقدام میکنه به پول شویی شرعی تا جبران پدر سوختگی ها و کلاه برداریهاشون بشه و کل محلشون رو نذری میدن . آشپز میارن و دیگ برپا میکنن و تمام محل رو غذا میدن و از این نظر توی محل و بازار خیلی مورد احترام هستن و دارای اعتبار . البته احترامی کذایی و مصنوعی که حاصل فقر و جهالت و گرسنگی مردمه !!!
وقتی رسیدیم , تقریبن تمام فک و فامیلشون جمع بودن . یکی دو تا که نیستن ! آخرین بار وقتی با آرتین نشستم آمار کل خانواده ش رو گرفتم به رقم 75 رسیدم با تمام نوه ها و عروس و دامادها و ... !

خر تو خری بود چه جور . احمدی نژاد صاحبشو نمیشناخت ! خونه شون هم که از این خونه های قدیمی توی امیریه ست و چیزی تو مایه های خونه قمرخانم . یه خونه بزرگ قدیمی که دور تا دور اتاق اتاق و حجره ست و وسط حوض و اطراف هم تخت چیدن و نصف عروس و دامادها با اونها زندگی میکنن !!!!
بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتن . بزرگترها هر کدوم مشغول کاری بودن . یه قسمت شله زرد هم میزدن و آش . یه قسمت خورشت و برنج و مرغ میپختن . یه قسمت ظرفهای یکبار مصرف رو باز میکردن و آماده میذاشتن و خلاصه وضعی بود . وقتی رسیدیم , پدر آرتین اومد استقبال و بعد هم مادرش . پدرش منو خیلی دوست داره و مادرش هم از روی زرنگی اینطور وانمود میکنه ولی چشم دیدنمو نداره و منم به همچنین !!! منو همون دم در کشید به کار و فرستاد قاطی شله زرد پزها !
اینجور موافع هم نمیشه از زیر کار در رفت و خلاصه منم ایستادم کنار زنهای دیگه و هر از گاهی ملاقه بیل مانند شله زرد هم زنی رو میدادن دستم تا همش بزنم و میگفتن دعا کن حاجت بگیری . منم دعاهایی بود رنگارنگ که میخوندم . از زودتر سقط شدن آقا و احمدی نژاد و نابودی اسلام و مسلمین بگیر تا تیکه تیکه شدن همین آرتین !!!!!!
بعد از نیم ساعت خیس عرق شده بودم و از بخار دیگ صورتم خیس آب و دیگه دستهام هم جون نداشت . به بهانه ای در رفتم و رفتم یه گوشه نشستم کمی خستگی در کنم . هنوز کونمو زمین نذاشته مادر آرتین که انگار کمین منو میکشید فوری یه لگن پیاز گذاشت جلوم و گفت : بیکار نشین پوست بکن کلی کار داریم . تا اومدم اعتراض کنم یه چاقوی سلاخی هم داد دستم و رفت ! از چاله در اومدیم با مغز رفتیم تو چاه !!!!! نصف پیازها رو که پوست کندم حس کردم چشمه اشک چشمهام دیگه خشک شده از بس که اشک ریختم و از سوزش چشمهام دارم کور میشم . یکی از خواهرای آرتین رو گیر آوردم و باقی رو دادم دستش و رفتم به سمت دیگ های برنج .
پدر آرتین اینبار گیر داد و گفت بیا ظرف های یک بار مصرف رو باز کن و بچین رو هم تا غذاها رو بکشیم . باز این قابل تحمل بود . با چشمم گشتم دنبال آرتین و دیدم آقا نشسته با برادرها و دامادهاشون داره میگه و میخنده و مشغول خالی بستنه ! به پدر آرتین گفتم یه دقیقه صبر کنین الان میام . رفتم بالا سرش و اول یه سلامی به همه کردم و بعد صورتمو بردم دم گوشش و گفتم :
- همین الان اگه به زبون خوش نیایی اونور کمک , 4 تا سوتی خفنتو برای داداش هات تعریف میکنم تا کلی ضایع بشی و یکسال مسخره ت کنن !!!!!
بابا بیخیال . باز تو دیدی ما 2 دقیقه بیکار نشستیم گیر دادی ؟
- تو بشینی بگی بخندی من کار کنم ؟ یا هر دو یا هیچ کدوم . پس یا منو از دست ننه بابات نجات میدی یا خودتم میایی کنار دست من کار میکنی !!!!!
بلند شد رفت پیش باباش تا مثلن پا در میونی کنه و باباهه هم نامردی نکرد و کشیدش به کار ! دلم خنک شد ! مشغول درست کردن ظرف ها شدیم تا ظهر . این قسمتش از همه فجیع تر بود . چون کارهای اصلی تموم شده بود و مونده بود جا افتادن غذاها و همه کار رو تعطیل کردن و رفتن گرفتن یه گوشه ای دراز کشیدن و خوابیدن . زنها هم غذای بچه ها رو دادن و متواری شدن !
بعله !!! ماه رمضون و همه از دم روزه و ما این وسط موندیم چیکار کنیم ! آرتین رفت کمی غذا کشید رفت . داشت میرفت یه گوشه بشینه بخوره که مچشو گرفتم و گفتم کجا ؟
- هیچی داشتم این غذا رو میبردم بدم به خواهرم بده بچه ش !
خواهرت از کی تا حالا تو زیر زمین به بچه هاش غذا میده ؟ یالا . نصف نصف !
- بابا مگه چقدر هست نصف کنم ؟ گشنمه ! انصاف داشته باش شیوا ... دارم از گرسنگی میمیرم !
آره راست میگی ! پس اینو من میخورم تو برو برای خودت بریز .
ظرف رو از دستش گرفتم و رفتم تو زیر زمین مشغول خوردن شدم . زیر چشمی می پاییدمش که داره با روش های چریکی از دیگ ها غذا کش میره ! یهو صدای باباش بلند شد که میگفت :
- پسر چیکار میکنی ؟ در دیگها رو برندار برنج ها خراب میشه ! برو بگیر بخواب .
داشتم آتیشش زیرش رو امتحان میکردم . شما برین الان من میام ...
پدرش که رفت غذا رو برداشت و بدو اومد پیش من ! نزدیک 2 تا دیس برنج کشیده بود و 3 تا رون مرغ گذاشته بود برای خودش ! فوری نصف غذاشو کشیدم برای خودم و گفتم : تو رژیمی برات خوب نیست اینقدر بخوری ! مثل آفتابه میشه هیکلت ! داشت دیوونه میشد ! این آدم اینقدر شکموئه که حد نداره ! بدترین اتفاق تو زندگیش اینه که کسی از جیره غذاییش بخوره و منم که دم به ساعت ناخنک میزنم تا زیاد نخوره و چاق نشه ! خلاصه مشغول شدیم . غذا که تموم شد رفتیم بیرون و نشستیم رو تخت های چوبی حیاط و لم دادم به هم دیگه . خوابم برد . نمیدونم چقدر گذشت که از صدای ازدهام بیدار شدم و چشمم افتاد به همه اهل خونه که جلوی ما ایستاده بودن و هرهر دارن میخندیدن و ما رو دست گرفتن . آرتین هم مثل شتر خرناس میکشید و خواب بود ! شده بودیم تئاتر برای اینها ! تکونش دادم و بیدارش کردم و بلند شدیم رفتیم . دیوانه ها !!!
کم کم به موقع افطار نزدیک میشدیم و باقی کارهای غذاها رو شروع کرده بودن انجام دادن و گلاب و خلال بادوم های شله زردها رو ریختن و مرغها رو سرخ کردن و زرشک و خلال پسته ها رو تفت دارن و زعفرون آب کردن و بعد هم در یک حرکت ضربتی پخش غذا شروع شد ! جمعیت رو کاش میدیدین . یه لشکر گرسنه جمع شده بود بیرون خونه . تند تند غذاها رو توی ظرف های یکبار مصرف میکشیدن و میدادن به گدا گشنه های محل ! بارون دعا بود که سر پدر آرتین میبارید . ایستاده بود دم در و تسبیح می انداخت و مثل خر کیف میکرد ... دقایقی از افطار گذشته غذاها تموم شد و همه جمع شدن و مشغول افطار . ما هم که روزه ارواح خیکمون ... نشستیم با اینها دوباره خوردن .
بعد از غذا هم چایی و شله زرد و حلوا و خربزه بود که می آوردن و آی میخوردن که آدم وحشت میکرد . خوردنشون که تموم شد مادر آرتین همه زنها رو جمع کرد برد سمت حوض که حالا ظرف ها و دیگ ها رو بشورین !!!!! چند تا از پسر بچه ها لخت شدن رفتن توی دیگ ها و مشغول شستن و زنها هم مشغول شستن ظرف ها ... ما هم شدیم مسئول آبکشی و شلنگ داده بودن دستم که ظرفشهای شسته رو آب بکشم . خلاصه هر چی کلفتی تو عمرمون نکرده بودیم , امروز تست کردیم و شدیم یه پا کنیز مطبخ سوپر دو لوکس تمام عیار !!!! شب هم دیگه به زور از دست اینها در رفتیم و اومدیم خونه . موقع اومدن پدرش یه قابلمه پر شله زرد داد بهمون و مادرش هم 10 تا ظرف یکبار مصرف زرشک پلو با مرغ که هم خودمون بخوریم و هم بدیم به در و همسایه ها !
سر راه رفتیم خونه خاله مادرم تا مرتیکه رو برداریم . آرتین نشست تو ماشین و رفتم مرتیکه رو بیارم . فیروزخان اومد دم در . خاله مادرم طبق معمول داشت نماز سرخپوستی با ته مایه اسلامی میخوند . 2 تا ظرف غذا دادم به فیروز خان و گفتم نذر ننه بابای آرتینه . تا اینو گفتم ظرف های غذا رو گرفت و شوت کرد خونه همسایه بغلی و 4 تا فحش آبدار هم حواله مسلمونها و ننه بابای آرتین کرد و با شلنگ اب شروه کرد دستشو آب کشیدن !
- چرا غذاها رو انداختین دور ؟؟؟؟ حیف بود ...
ای تو روح هر چی مسلمونه ریدم ! تو هنوز نمیدونی تو این خونه غذای دزدی نمیاد ؟
- بابا نذری بود دزدی چیه ؟ اقلن میدادین جینگول بخوره ! " سگشون "
سگ من حروم خور نیست . نذری یعنی دزدی ! مال گدایی ! نجس کردی دستهامو ! راستی یه شراب عالی انداختم حرف نداره صداشو در نیاری این خاله روان پریشتون بفهمه نمک میریزه توش سرکه بشه ! فقط به تو گفتم ها !!!!!
- اتفاقن منم کلی شراب گذاشتم درست روز اول ماه رمضون و اینقدر عالی شده که حرف نداره .
پس رو کم کنیه ؟ حالا که اینطوری شد من از این شرابها عرق میگیرم ببینم تو چیکار میکنی ؟
- خب هیچی ! وقتی گرفتین میام با هم بشینیم بخوریم !
همینه ! خودشی ! معلومه خون پاک تو رگهاته !
داشتم میرفتم که خاله مادرم اومد و ماچ و بوسه و اصرار که بیایین تو . جینگول هم از سر و کولش بالا میرفت . گفت داشتم نماز میخوندم .
گفتم با این سگه ؟
اخمهاش رفت تو هم و گفت : سگ من از پیغمبر هم پاک تره ! منظور که نداشتی ؟
نه به خدا ! جسارت نکردم ...
خدافظی کردم و رفتیم . سر خیابونمون که رسیدیم ماشین رو دم نونوایی پارک کردم و قابلمه رو دادم دست آرتین و رفتیم دم نونوایی . نونواها نشسته بودن دور هم و داشتن با هم صحبت میکردن و از تعطیلیشون لذت میبردن . در زدم و یکیشون اومد دم در . قابلمه شله زرد رو دادم بهش و طرف انگار بهش گنج داده باشی . فوری بقیه رو هم صدا کرد و دو نفری بردنش و باقی هم تشکر ! منو به هم نشون دادن و این یعنی از فردا بهترین نون سهم منه ! همیشه همینطور بود . هر چی نذری برام می آوردن بدون استثنا به بقال و قصاب و نونوا تحویل میشد و خودم لب نمیزدم چون اونو حروم میدونستم .
خونه که رسیدیم پیاده شدم و زنگ خونه زهرا خانم , همسایه حزب الهی م , رو زدم و گفتم یه دقیقه بیاد دم در . با شوهرش دو تایی اومدن . 4 تا ظرف غذا هم دادم بهشون و کلی ذوق مرگ شدن . مرده خور از خدا چی میخواد ؟؟؟ باقی رو هم بردیم تو تا فردا ناهار بخوریم ... خلاصه اینم از امروزمون که اینطوری گذشت . نذری نپخته بودیم که اینم پختیم . فقط امیدوارم دو آ هایی که کردم اثر کنه و ریشه اسلام رو خشک , نسل مسلمین رو منقرض و احمدی نژاد و هم کیشانش رو از صحنه روزگار و ایران محو و نابود کنه !

آمین .



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001