فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, September 24, 2007
اول مهر :

امروز اول مهرماه بود . یه روز خاطره انگیز برای همه ما و کسانی که این روز رو آغاز میکنن . سی و چند سال قبل در چنین روزی ما رفتیم مدرسه ! جای باحالی بود ولی اصلن ازش خوشم نمی اومد . یادمه اصلن گریه نکردم البته دلیلش این بود که میرفتم آمادگی و گریه هامو اونجا کرده بودم . کلن خیلی شاد بودم و همون روز اول 3 تا دوست جون جونی پیدا کردم و تا سالها با هم دوست بودیم و بعد که مدرسه هامون از هم جدا شد , دیگه ازشون بی خبر شدم . اون مدرسه همچنان هست . بیشتر اوقات هنوز از کنارش رد میشم و کلی خاطره برام زنده میشه با اینکه 3 سال بیشتر اونجا درس نخوندم اما انگار بیشتر عمرم رو اونجا بودم که خاطراتش اینقدر دقیق در ذهنم حک شده .
قبل از انقلاب مدرسه میرفتم . درست یادم نمیاد کی انقلاب شد . دختر و پسر قاطی بودن و بعد جدامون کردن و ما رو بعد از ظهرها و پسرها رو صبح ها آوردن مدرسه ! " تساوی جنسیتی "
دکه روزنامه فروشی روبروی مدرسه همچنان باقیه . قهوه فروش ارمنی دیگه نیست و جاش ابزار فروشی شده . عاشق مغازه ش بودم و همیشه ازش قهوه میخریدیم . آبنبات های خیلی خوشمزه ای داشت . مرده شبیه کاپیتان هادوک بود و برای همین یادمه قیافه ش . نونوایی بربری اونجا هنوز هم هست . ساندویچ فروشی نزدیک اونجا هنوز هم هست ولی صاحبش که ارمنی بود دیگه نیست . سوسیس های آلمانی میفروخت که طعمش فراموش نشدنیه ... لوازم تحریر فروشی هم هست و هنوز همچنان همون دکور و همون صاحبش رو داره . چقدر ازش خرید کردم ... چقدر ازش کادو برای تولدهای دوستهام خریدم و هنوز هم خیلی از اون لوازم تحریر های فانتزی رو بعنوان یادگاری دارم ... هر چند وقت یه چیزی در می اومد . یه نوع مداد مد میشد . یه نوع پاک کن . یه نوع دفترچه و ...
بقالی محل هم هنوز هست . کیت کت های 5 تومنیش . اون موقع هنوز اصل بود و تک تک مزخرف در نیومده بود . خشبار فروشی اونجا و صاحب زدتشتیش دیگه نیستن . یه دستگاه بستنی قیفی داشت و چقدر خوشمزه بودن . طعم شیر رو کاملن حس میکردی . پیرمرده عاشق بچه ها بود و بخاطر اونها هر روز یه طعم جدید میزد . موزی و توت فرنگی و وانیلی و کاکائویی !
خیلی وقتها دلم میخواد برگردم به اون دوران ولی نه برای اینکه اون دوران رو تجربه کنم , بلکه برای اینکه فقط یکبار دیگه اون دوران رو ببینم . ولی خیلی کوتاه .. چون خاطرات من فقط محدود به همون 3 سال میشن و بعد از اون رفتن از ایران و دربدری و دوباره برگشتن توی محیطی واقعن متفاوت !!
امروز تا اون زمان همه چی زمین تا آسمون فرق کرده . امروز مادرها بچه هاشون رو با مانتو و شلوار و روسری میبردن مدرسه و زمان ما با بلوز و دامن و بدون حجاب . دیروز والدین بچه ها رو میبردن جلوی مدرسه و ول میکردن و امروز مادرها دوربین و هندی کم به دست از مرحله به مرحله تحصیل فرزندانشون عکس و فیلم میگیرن و اینقدر پشت در می ایستن تا بیان بیرون ... زمان ما از این قرطی بازیها نبود و کسی به بچه ها اینقدر اهمیت نمیداد .

صبح مرتیکه رو حاضر کردم و بردمش مدرسه رو ببینه ! دو سال هنوز مونده بره مدرسه و با خودم قسم خوردم که نذارم هرگز توی ایران یک کلمه سواد یاد بگیره و حتا وصیت کردم اگه مُردم , تمام ثروتم خرج تحصیل اون در خارج از کشور بشه . نه برای اینکه از ایران بدم بیاد , که عاشق ایرانم ولی ایرانی بدون مذهب و بدون ملا و بدون حجاب و کثافت های امروزش چون نمیخوام مغزش رو بجای پر کردن با علم و دانش و سواد , با مشتی اراجیف تحریف شده دینی و قرآنی و دروغ و کثافت و خرافات پر کنن و ازش حیوونی بی وجدان و تروریست و جنایتکار در بیارن مثل خودشون . نسل آینده ایران رو باید ایرانیانی بسازن اصلاح شده و با فرهنگ .
مرتیکه اصرار زیادی داشت مدرسه رو ببینه و بچه ها رو . برای همین دیشب کلی سفارش کرده بود صبح بیدارش کنم بریم مدرسه . نکته جالب اینه که تا وقتی بچه ها مدرسه نرفتن عاشقش هستن ولی وقتی پاشون به مدرسه میرسه ازش متنفر میشن . بر عکس خارج از کشور که مدرسه رفتن براشون تو هر مقطعی اینقدر لذت بخش و جذابه که تا 4 بعد از ظهر عاشقانه میمونن و موقع تعطیل شدن آروم و مثل انسان میان بیرون از در مدرسه . در صورتیکه تو مدرسه های ایران اینقدر فشار روی بچه ها زیاده که کافیه زنگ خونه بخوره و بچه ها مثل گله ای گوسفند دوون دوون و با عجله انگار که یه گله گرگ دنبالشون کردن از در بپرن بیرون . تو همه سالهای تحصیلم همیشه زنگهای آخر چشمم به دقایق بود که کی زنگ میخوره و من بپرم بیرون و زودتر برسم خونه !!!!
ایستادیم دم مدرسه . حرف نمیزد و فقط نگاه میکرد و داشت حسابی بررسی میکرد همه چیزو . دیدن بچه ها با روپوش های آبی که بعضی هاشون گریه میکردن گاهی متعجبش میکرد . قاطی مادرهای دیگه ما هم رفتیم تو . میخواستم توی مدرسه رو هم ببینه خودمم خیلی دوست داشتم یکبار دیگه مدرسه م رو ببینم . همه چی تقریبن همون بود و دکورش عوض شده بود . شعارهای جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم و مرگ بر آمریکا و استقلال آزادی جمهوری اسلامی و تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار و ... حذف شده بودن و بجاش شعارهای تربیتی و حدیث های جعلی نوشته بودن در فضیلت تحصیل علم !!!!!! آبخوری های کثیف با شیرهایی که بسته نمیشد و آب شره میکرد , برچیده شده بود و بجاش دستگاه آبخوری با لیوانهای یکبار مصرف گذاشته بودن . یادمه چقدر دندونای بچه ها موقع آب خوردن میشکست و همدیگه رو هل میدادن . جای توالت ها همون جا بود با رنگ و لعابی بهتر . لابد توش هم خیلی خوب شده بود و از بوی گند و کثافت خبری نبود !
خانم معلم ها هم دیگه اون معلم های اخمو با حجاب های اجق وجق نبودن و شیک پوش و خوش خنده و جذاب شده بودن . مدیر مدرسه اما انگار قسم خورده بود که نشون بده به دولت وابسته ست و چادر سر کرده بود و آدم با دیدنش کفاره پس میداد ... یادش بخیر چقدر مدیرمون مادرمو احضار میکرد مدرسه به این دلیل که کارتون پلنگ صورتی که خونه تو ویدئو میدیدم برای دوستام تعریف میکردم و هی میگفت خانم ویدئو حرومه و باید جمعش کنین و به بچه ها نشون ندین که بیان و بچه های مردم رو از راه به در کنن و ... ابله ها !
اون حیاطی که روزی به چشمم خیلی وسیع و بزرگ بود , امروز یه محوطه فسقلی به چشمم می اومد و تعجب میکردم چطور ما اونجا گانیه بازی میکردیم ؟ چشمم به بلندگوی زشت مدرسه که افتاد یهو یاد نمازهای اجباری افتادم که موکت های رول کرده رو پهن میکردن تو حیاط و به زور بچه های کلاس بالاتر رو نگه میداشتن برای نماز جماعت ظهر ... چند وقتی انجام شد و بعد برچیده شد از بس که بچه ها مسخره بازی در آوردن و مادرها اعتراض کردن ...
یاد غروبهای تاریک زمستون افتادم که می اومدیم خونه , خسته و کوفته و خواب آلود . برق ها مرتب میرفت . مشق باید مینوشتیم زیر چراغ نفتی و ... خیلی دوران بدی بود و امیدوارم هرگز تکرار نشه برای هیچ بچه ای ... نیمکت های خراب که روش پر از سوراخ بود . 3 نفره و 4 نفره باید میشستیم . بچه هایی که وضعشون خوب نبود رو زمین میشستن و اینها همه از ثمرات انقلاب بود . تغذیه رایگان حذف شد . شیر و موز و سیب قطع شد . شیرهای 3 گوش خوشمزه . موزهای کوچیک . و همه اینها فقط در کمتر از چند ماه اتفاق افتادن .. اون زمان هیچی نمیفهمیدیم و چقدر خوب بود که نمیدونستیم انقلاب و جنگ چی هستن و حالا تازه تازه میفهمیم چه ظلمی به ما شد ...

یکساعتی بودیم و برگشتیم خونه . بیشتر از اونکه دلم باز بشه , با تجدید خیلی از خاطرات تلخ و شیرین حالم گرفته شد . مرتیکه اما دنیایی از سوال داشت که تا عصر ازم مرتب میپرسید و مجبور بودم با سانسور و جلوه دادن معکوس قضیه بهش جواب بدم تا از تحصیل زده نشه . تنها چیزی که ایران میخونه زبان انگلیسی و کامپیوتر توی مهد کودک هست . بازیهای ساده آموزشی با کامپیوتر و زبان انگلیسی . داستان درگیری هام با مدیر حزب الهیش رو قبلن هم نوشتم که میخواست کلاس قرآن بذاره برای بچه ها و پول دادم به صاحب مهد تا انداختنش بیرون تا محیط پاک بشه . همچنان پول حرف اول رو میزنه و این یاد بچه های این دوره زمونه باید باشه که دیگه وقتی ازشون میپرسن علم بهتره یا ثروت ؟ بگن ثروت !!!!! هر چند بچه های این نسل بخوبی این حقیقت رو درک میکنن مخصوصن بچه هایی که در دوران ریاست جمهوری شارلاتان بزرگ , احمدی نژاد و قضیه آوردن پول نفت سر سفره مردم قراره تحصل رو آغاز کنن .



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001