فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Thursday, September 13, 2007
حکایت شرابهای کهنه :

چند وقتی بود میخواستم با کمک حجت الاسلام والمسلمین خُسن آقا , دامن اضافة تو , شراب درست کنم ولی نمیشد و هر دفعه یا یه بدبختی و گرفتاری پیش می اومد یا اینکه موادش و لوازمش گیرم نمیاومد یا اینکه یه سفر برام پیش می اومد و نمیشد . خلاصه به هر دری زدم به در بسته برخوردم و آخر نصفه نیمه از خیرش گذشتم . سراغ گل اقا , نوکر خونه زاد پدرم هم رفتم تا مثل قدیما که برامون شراب میذاشت , اینکارو بکنه ولی این جانور هم آخر عمری برای ما شده بود مسلمون و اول از همه شروع کرد کلی نصیحت که این کارها آخر و عاقبت نداره و بعد که دید کوتاه نمیام گیر داد که کشاورز باید راضی باشه و انگورش رو نباید شراب کرد و نیت کشاورز خوردن بوده نه خمر ! وقتی بازم قانع نشدم , پیری و زهوار در رفتگی خودش رو بهانه کرد و این شد که آخر از خیرش گذشتیم !
قدیما که بچه بودم , آخرای تابستون گل آقا میرفت 4 – 5 تا از همشهری های نخراشیده ش رو بر میداشت می آورد کمک و خمره ها رو از زیر زمین میاوردن و تمیز میکردن و لوازم شراب رو میچیدن و آماده میکردن و بعد یه وانت انگور شانی میاومد از قزوین و جعبه ها رو میاوردن پایین و شروع میکردن درست کردن . تا جایی که یادمه , انگورها رو میریختن توی مجمع های مسی بزرگ و میشستن و بعد حبه حبه میکردن و میریختن توی آبکش های بزرگ و میذاشتن آبش بره . بعد میریختن توی لگن های مسی خیلی بزرگ و با لگد لهشون میکردن و پر میکردن توی خمره ها و ... البته روشهاشون عجیب بود و با روشهایی که خوندم و شنیدم فرق داشت ولی تعجب آور این بود که هیچ وقت هم خراب و سرکه نمیشدن ! نه مخمر شراب در کار بود نه شکر و نه قرص های شفاف کننده و ... آخرین بار فکر میکنم 10 یا 12 سال قبل بود که شراب انداختن و بعد از اون دیگه تعطیل شد . تا جایی که یادم بود , هنوز هم باید از اون شرابها چیزی مونده باشه چون همه اونها خورده نشدن ولی هیچ وقت جرات نمیکردم پا بذارم توی توی اون زیر زمین وحشتناک .
مادر بزرگم کوچیک که بودیم همیشه برای اینکه بخوابیم بهمون میگفت نخوابین جن میاد میبرتون زیر زمین . برای همین همیشه از اونجا میترسیدم و تنهایی پامو نمیذاشتم . بعدها بزرگ هم که شدم این ترس روم موند و حالا هم که خرس گنده شدم جرات ندارم برم اون تو . امروز این بی شرابی دیگه بدجوری اعصابمو خرد کرده بود . مخصوصن هم که دکتر بهم گفته بود برای کم خونی شراب رو با آب انگور مخلوط کن بخور . دستم هم نمیرفت از این دلال ها بخرم . یکبار خریده بودم و یک گیلاس که میخوردی 48 ساعت خمار بودی و تو عوالم چندگانه هپروت و جبروت و ناسوت و لاهوت پرسه میزدی !!!!!

از کله صبح رفته بودیم خونه بابا و آرتین رو فرستاده بودم تو زیرزمین تا اگه شراب پیدا کرد بیاره بیرون . هر چی به من میگفت بیا کمکم کن , میگفتم هیکل گنده کردی برای چی ؟ اون تو جن داره من پامو نمیذارم !!!!!! البته جن و این بهانه نبود و از سوسک میترسیدم !!!! این سوسک هم شده برای ما کابوس عمرمون و خاطراتی ازش دارم که اگه بگم آبرو برام نمیمونه . شدم مثل سیاوش قمیشی که ازش وقتی پرسیدن از چی تو زندگیت میترسی ؟ گفته بود سوسک !!!!!!
خلاصه شروع کرده بود خرت و پرت ها رو از زیر زمین کشیدن بیرون . پدرم طبق معمول تیپ پیرزن کش زده بود و شلوار و تیشرت سفید با کلاه حصیری رو سرش و عصای آبنوس تو دست نشسته بود زیر سایبون و گل آقا هم دست به سینه کنار اربابش ایستاده بود و مراقب بود مبادا انگلیس ها یا روس ها آقا (!) رو ترور نکنن ! این دو تا خل و چل رو وقتی میبینم همیشه یاد دائی جان ناپلئون می افتم که مو نمیزنن باهاش !
پدرم هر از چندی لبی به جوشونده ش میزد و میگفت : نمردیم و دیدیم این شوهر تو عرضه یه کاری رو هم داشت !
- بابا جان ! این بیچاره از اول عرضه داشت شما کم لطفی میکردین !
تو هیچی سرت نمیشه ! رفتی این عمله رو از تو جوب پیدا کردی آوردی کردی واسه من داماد سر خونه !
- بابا ! زشته ! نگین این حرفها رو ناراحت میشه ! مرده ! غرور داره !
خاک بر سر مردی که از زنش پول تو جیبی میگیره . همین تو نذاشتی من اینو با تفنگ شکاری سوراخ سوراخش کنم !!!!!
- بابا جان اگه میکشتینش الان کی میرفت تو اون دخمه و این اسباب ها رو میاورد بیرون ؟
راست میگی ! اینها عملگی تو خونشونه ! ببین چطوری مثل تراکتور کار میکنه !!!!!!
- باباااااااااا ! زشته ! خواهش ....
خلاصه بعد از یکساعت کل آشغالها اومد بیرون . جاتون خالی . سوسک و مارمولک و عنکبوت بود که از بین اسباب ها فوران میکردن ! رفته بودم یک کیلومتر دورتر ایستاده بودم و ناظر بر قضایا ! وقتی اوضاع امن شد اومدم نزدیک و گفتم : چی شد ؟ شراب پیدا کردی ؟
نمیدونم ! آخه چیزی نمیبینم اینجا !
- خب چراغو روشن کن ! خنگول !!!!!!!!!
آخه چراغش روشن نمیشه !
- پس چطوری اینا رو آوردی بیرون ؟؟؟؟
با حس لامسه !
+ وقتی به تو میگم این مرتیکه نفهم بدرد جرز لای در توالت میخوره و از تو جوب پیداش کردی , میگی نه ! اینهاش ! گل آقا برو اون تفنگ دو لول منو بردار بیار تا این لکه ننگ رو از دامن خانواده پاکش کنم !!!
- بابااااااااااااااااا ! مگه اینجا تگزاسه ؟؟؟؟ خب یه کم خنگه ! گناه که نکرده !
این خنگه ؟ این مونگوله !!!!!! شوته ! عقب افتادگی داره !
- هیییییییییس ! میشنوه !!!!! گل آقا ! برو یه لامپ بردار بیار ببندیم تو انباری .
یه نگاه به بابام کرد و منتظر اجازه شد ! بابام هم مثل ناصرالدین شاه با دست اشاره کرد که یعنی برو ! یه نیمچه تعظیمی کرد و رفت لامپ بیاره ! اسکلت متحرک !!!!! خلاصه لامپ رو آورد و آرتین بست به سر پیچ و رفت تو ببینه چه خبره ! یه سری اثاث دیگه هم پیدا کرد و آورد بیرون . تقریبن یه کوه اسباب در اومده بود از دل و روده تخت های نوزادی ما بگیر تا دوچرخه هامون و نوارها و فیلم های قدیمی و تلویزیون چوبی عهد بوق و بیل و کلنگ و یخدونهای قدیمی و ... چند دقیقه بعد هوار یافتم یافتم آرتین در اومد !!!!!! شده بود ارشمیدس ! پله ها رو شیش تا یکی داشت می اومد بالا که پاش گیر کرد و با مغز افتاد روی پله ها و بطری ای که دستش بود شکست !!!! بابا بلند شد و بدو بدو اومد طرفش و گفت : سالمه ؟؟؟؟
- آره .. یعنی نه ! پای من انگار شکست !
پات به جهنم ! تو رو نگفتم سالمی . حیف از اون شراب ! دست و پا چلفتی !!!!! مرتیکه سرش با کونش بازی میکنه !
- بابااااااااااا ! شراب فدای سرش ! مرد بیچاره .
بمیره ! سقط بشه ! آدمی که نمیتونه یه بطری رو سالم از 4 تا پله بیاره بالا همون بهتر که بمیره !
خلاصه به زور آوردیمش بالا و نشوندیمش . ساق پاش داغون شده بود و یه زخم ناجور برداشته بود و خون میزد بیرون . خورده بود به لبه پله و آش و لاش شده بود . رفتم بتادین آوردن و زخمش رو شستم و یه پاسنمان الکی کردم تا بعد بریم دکتر و یه آمپول گزاز هم بهش بزنم مبادا بقول پدرم , حروم بشه !!!!!!! این دفعه من رفتم پایین با کلی ترس و لرز ! آرتین میگفت هیچی سوسک نیست و همه جا رو جارو زدم . منم رو حساب حرف اون با احتیاط رفتم پایین . فکر میکنم اقلن 20 سال میشد پامو اونجا نذاشته بودم . از روی پله آخری تو رو دید زدم و چشمم افتاد به 3 ردیف بطری شراب که روی تاقچه ها چیده شده بود و اقلن 40 – 50 تایی میشدن . اونم شراب های دبش چندین ساله که تو این مدت تبدیل به شراب ناب محمدی شده بودن !! همین که پامو گذاشتم تو , یه چیز سیاه از زیر پام رد شد و چنان جیغی کشیدم که خودم از صدای خودم و حشت کردم و بدو بدو برگشتم بالا . بابا گفت :
- چی شد ؟؟؟؟؟ مار دیدی ؟
نه ! سوسک ! یه سوسک گنده !
- خجالت بکش ! صد سالت شد ! هنوزم از سوسک میترسی ؟
آره ! تا آخر عمرم هم از سوسک میترسم !!!!!!
- اقلن جلوی این مرتیکه نره خر بگو نمیترسم . آبروی منو بردی ! فردا میگه دختر تیسمار از سوسک میترسه !!!
شما هم این وسط هی نرخ تعیین کنین ها !!!! اصلن چرا خودتون نمیرین تو ؟
عصاشو برد بالا و محکم کوبید تو سر آرتین و گفت : تا این نره خر هست من چرا برم تو اون دخمه ؟ بلند شو ببینم پدر سوخته ! نشسته اینجا من پیرمرد باید برم تو ! میری یه بطری شراب بر میداری میاری بالا ! فقط اگه بشکنی , سرتو میشکنم !!!!!!!!!
- آقا جون چرا میزنی ؟ سرم شکست ؟ چشم میرم میارم !!!!
کجا ؟ با اون پات مگه میتونی راه بری ؟
+ اه اه ! لوسش نکن تو هم ! اینا بربری خوردن هیچیشون نمیشه . تو که مرد ذلیل نبودی ؟ چی شده حالا ؟ اصالتت کجا رفته ؟
بابا این قلم پاش از وسط نصف شده ! مرد ذلیلی کدومه ؟؟؟؟
+ این هفت تا جون داره به این سادگی ها نمیمیره ! برو تو ببینم ! نشکنی ها !
خلاصه لنگان لنگان رفت و یه بطری برداشت آورد و موم سرش رو باز کردم و اومدم بچشم که بابا بطری رو ازم گرفت و داد دست آرتین و گفت : این اول آورده بذار این بخوره .
- چی شد ؟ شما که تا دو دقیقه پیش میخواستین سر به تنش نمونه ؟
الانم میخوام ولی تو نمیفهمی ! اگه مسموم و خراب باشه بذار این تنه لش بمیره نه دختر برگ گلم ! یه 5 دقیقه صبر میکنیم اگه نمرد , معلومه سالمه و ما هم میخوریم !
- بابااااااا ! زشته این حرفها ! اقلن جلوش نگین اینا رو !
+ اشکال نداره شیوا ما که با هم این حرفها رو نداریم . فامیلیم !
خاک تو سرت ! بابای من داره به تو توهین میکنه و تو میگی فامیلیم ؟؟؟؟
خلاصه یه استکان ریخت و خورد و کمی بعد هم ما خوردیم ! عجب شرابی بود . مثل اونو توی اسکاتلند خورده بودم که یه گیلاسش 1000 پوند بود و آدمو در بست میبرد ناف بهشت !!!!!!! خلاصه بطری ها رو آوردیم و شستیم و بردیم تو و آقای دکتر محل " سوپور محلمون " رو هم آوردیم و با کمک آرتین آشغالها رو بردن ته باغ و سوزوندنشون و انباری رو هم تمیز کردن و سم پاشیدن و باقی اسباب ها رو چیدن توش . پنج تا بطری گذاشتم برای بابا و باقی رو آوردم خونه و یه جای امن گذاشتم . الان یه بطری کنار دستمه و هی چشمک میزنه ولی اصلن دلم نمیاد بخورم . فکرشو بکنین چند سال طول میکشه تا این آب انگور بشه شهد بهشتی ؟



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001