فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Monday, August 27, 2007
سفرنامه دوبی ( 9 ) :

صبح وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم هر طوری شده شرشون رو از سرم بکنم . حالا به هر شکل ممکن و حتا به قیمت اینکه خودم هم برگردم باهاشون ایران , اونم با اون تابوت پرنده . راستش دیگه تحملم تموم شده بود و هر روز که میگذشت یک روی سکه اینا رو کشف رمز یا زهرا میکردم و آبرو برام نمونده بود . کافی بود اینا 2 هفته اینجا بمونن و اونوقت توی دوبی بشیم شهره آفاق !!!! به همین دلیل هم موقع صبحانه خوردن بهشون گفتم که یه کار فوری برام پیش اومده و باید برگردم ایران . انتظار داشتم الان بگن پس ما هم میریم لوازممون رو جمع میکنیم و میریم . ولی صداشون در نیومد !!! دوباره گفتم : من باید برم تهران . باباش در اومد که :
- خب برو عزیزجان ! آدم تا جوونه باید کار و فعالیت کنه .
بله درست میگین ولی شما چطور ؟ کجا میمونین ؟
- ما ؟ اینکه سوال نداره . همینجا . تا روزیکه ویزا داریم میمونیم !!!
برق از سرم پرید . یعنی میخواستن تمام 14 روز رو بمونن !!!!! خدا خفه شون کنه . اومدیم دوباره کار رو درست کنیم , ریدیم ! با اینجال از رو نرفتم و پیش خودم گفتم : شده همه دار و ندارم رو خرج کنم شما رو میفرستم ایران , امروز یا فردا !!!! تو همین فکرا بودم که مادر آرتین گفت :
- دختر گلم ! ما رو امروز ببر دی تو دی !!!!!!
دی تو دی ؟ جا قحط بود مگه ؟؟؟؟
- خیلی خوبه . مگه نمیبینی شب خیز همه ش تبلیغش رو میکنه ؟
آره خیلی ... ها ؟ دی تو دی ؟ آره عالیه با یه جای دیگه اشتباه گرفتم . همین الان حاضر بشین ببرمتون !!!!!
از این بهتر نمیشد ! پرتشون میکردم اونجا و میرفتم دنبال اجرای نقشه م ! رفتم بالا بلیط ها رو برداشتم و گذاشتم تو کیفم و سوار شدیم و راه افتادیم . خدا خفه شون کنه . از این سر شهر تا اون سر شهر رو باید میرفتم تا اینا رو میذاشتم اونجا . 45 دقیقه ای راه بود . رسیدیم و پیاده شون کردم و گفتم کار تون تموم شد زنگ بزنین بیام دنبالتون .
از اونجا مستقیم رفتم دفتر هوایپمایی ماهان . یه مرد هندی اومد و الکی گفتم انگلیسی بلد نیستم . رفت یه مرد ایرانی رو آورد . بهش گفتم : من برای امشب یا فردا صبح میخوام بلیط هامون رو اوکی کنم برای تهران . هر چقدر هم پول بخواهین میدم . با تعجب نگاهی بهم انداخت و بلیط ها رو گرفت و از تو کامپیوتر مشغول چک کردن شد . بعد از چند دقیقه گفت : امشب ساعت 12:30 شب پرواز داریم ولی جا نداره و تو درجه یک میتونم بدم . برای فردا صبح یه پرواز داریم ساعت 10 صبح ولی اونم جا نداره متاسفانه . گفتم : من فقط میخوام بریم . هر چقدر بخواهین میدم . فقط مبلغ بگین !!!!! با خنده گفت نفری هزار درهم هم حاضرین ؟ گفتم آره ! بیشترم بخواهین میدم !
- آها ! نکنه شما هم گیر این فامیل های چترباز افتادین ؟
از کجا فهمیدین ؟
- خانم ما هر روز کلی از این برنامه ها اینجا داریم و ایرانی هایی که مقیم اینجا هستن با هزار دوز و کلک فک و فامیلشون رو دک میکنن !!!!
مشکل من فرق داره خیلی فجیعه ! اگه شما اینکارو برای من بکنین من از خجالتتون حسابی در میام !!!!
- نه خانم ما که برای پول این کارها رو نمیکنیم . ولی چشم سعی خودمو میکنم . چند دقیقه صبر کنین !
شروع کرد با کامیپوتر ور رفتن و بعد از یک ربع گفت : درست کردم . بعد هم بلیط ها رو گرفت و روش برچسب زد و داد دستم . داشتم پر در میاوردم . بلند شدم خدافظی کنم که گفت : 4 نفر بودین . 2000 درهم هم اگه ممکنه لطف کنین . البته قابلی نداره ها !!!!!
موقع پول دادن تو دلم فحشش میدادم ! مرتیکه نفهم همچین میگه پول ارزشی نداره و حالا برای هر نفر 500 درهم داشت میگرفت . ایرانیه دیگه تعجب نداره ... به هر حال خوب شد ! پول رو دادم و اومدم بیرون و رفتم شرکت . عصر بود که زنگ زدن بهم و رفتم دنبالشون . چشمتون روز بد نبینه . اینقدر خرید کرده بودن که یه تریلی 18 چرخ هم کم بود برای بارهای اینها !!!!!
- شماها اینهمه خرید کردین فکر اینو کردین چطوری میخوایین با خودتون اینها رو ببرین ؟
با هواپیما !
- نه بابا ؟ فکر کردم با شتر میبرین ! بابا نفری 30 کیلو بیشتر نمیتونین ببرین . شماها نزدیک 500 کیلو بار دارین !!!!!
هر چی بنجل و آشغال های دی تو دی بود رو رفته بودن جمع کرده بودن آورده بودن . حالا مگه جا میشدن تو ماشین . به زور با لگد اینها رو چپونیدم تو ماشین . اینقدر وضع خراب بود که حتا زیر صندلی و کنار پای منم چند تا بسته گذاشته بودن . راه افتادیم به سمت خونه تا اینها رو بذاریم خونه و بعد ببرمشون برای شام . بین راه بهشون گفتم از هواپیمایی زنگ زدن و گفتن ویزاها رو دولت دوبی کنسل کرده و باید فردا دوبی رو ترک کنین !!! هوار باباش بلند شد و سر فحش رو کشید به شیخ زائد و دولت دوبی و ... دیدم اگه همینطوری پیش بره الانه که سکته کنه ! گفتم : البته زنگ زدن و گفتم باقی روزها رو پولش رو بهتون بر میگردونن . اینو که گفتم صداش قطع شد و نیشش باز شد و گفت : از اول میگفتی . این شد یه چیزی . از این عرب ها یه مو هم بکنی غنیمته ! پناه بر خدا !!!! نمیدونم این بدبخت عربها چه هیزم تری به اینها فروختن ؟!؟

" آقا این شیخ زائد رو خیلی ها نمیشناسن . این آدم در ایران دانشگاه شیراز رشته ادبیات فارسی مشغول تحصیل شد . بعد از گرفتن لیسانس رفت دوبی و اونجا رو شروع کرد به ساختن . در طول 10 سال بیابون بی آب و علف دوبی رو تبدیل به قطب اقتصادی خاورمیانه و یکی از زیباترین بنادر خلیج فارس کرد . اونهایی که 20 سال پیش برای ویزای آمریکا میرفتن دوبی یادشونه که چه طویله و چه خرابه ای بود دوبی !!! ثروتهای منطقه رو سرازیر کرد به این بیابون و تمام دنیا شروع به سرمایه گذاری در اونجا کردن . چنان آبادانی ای راه انداخت که حد نداره . هر سال که به دوبی بیایین اونجا رو متفاوت تر میبینین . 24 ساعته دارن میسازن . از تمام جاهای دنیا دارن امکانات مناسبش رو وارد میکنن . از ایران نخل میارن میکارن . چمن های مخصوصی میارن از ایران و پوشش گیاهی عظیمی دارن درست میکنن . اسکی دوبی و بلند ترین برج های جهان و جزیره مصنوعی پالم و صدها بنای منحصر به فرد همه در این کشور و در قلب جهالت و افراطی گرایی مذهبی ساخته شده که حالا بطور کامل دموکراسی در اون رعایت میشه و امنیتش زبانزد کشورهای منطقه ست . تا به امروز گزارشی از قتل نبوده در دوبی . ایرانیانی که امروزه در دوبی ساکن هستن و یا مسافران ایرانی ای که میرن و میان و لذت میبرن از اینجا باید واقعن مدیون این آدم باشن . حتا خطوط هوایی امارات تا سال گذشته جزو بهترین خطوط هوایی جهان شناخته میشد . همین که در 800 کیلومتری مرزهای ایران کشوری آزاد ساخته شده که ایرانیان بدبخت بعد از سالها تونستن طعم آزادی رو در اونجا بچشن و لذت ببرن , خودش خیلیه . شما با کمترین پول و حتا ارزونتر از کشور خودتون میرین دوبی و کیف دنیا رو میکنین و بر میگردین . تفریحاتی که حتا در شمال یا در کیش و قشم هم وجود نداره ! همین که ما الان اینجاییم و سرمایه هامون رو تونستیم حفظ کنیم از شر مادر به خطایی به نام احمدی نژاد و شرکاء تروریستش , مدیون این آدم و کوشش های اونیم . گو اینکه به جیب اونها سودش میره ولی همین که دست ولایت مطلقه فقیه و مزدوران رژیم به این پولها نرسید , خیلیه و روحش شاد . شما ایرانی ها و مخصوصن زنان و دختران ایرانی هر وقت اتوبان شیخ زائد و عکسش رو میبینین ممنون زحمات و درایت مردی باشین که مکانی رو نزدیک کشور شما ساخت تا بعد از سالها بتونین معنی آزادی رو بچشین و تنی به آب بزنین و خریدی بکنین و بی حجاب باشین و مشروبی بخوربین و دیسکویی برین و کنسرتی ببینین و بفهمین زندگی تنها روی 3 بار قمبل کردن و هزار بار عر و گوز مذهبی پخش کردن و مذهب و اسلام نیست . زندگی اون کثافاتی نیست که 28 سال به شما تنقیه کردن و جهانی در خارج از مرزهای کشور ایران وجود داره سرشار از زیبایی هایی که حتا از اون بهش یا فاحشه خونه اسلامی که ملاها بهتون وعده میدن تا همسرانتون در اون دنیا با مردان زنا کنن و مردانتون با حوری ها , زیباتره ... کاری به عرب ها و تفکرات و .. ندارم ولی فکرش رو بکنین که شیخ زائدی نبود و دوبی به این شکل نبود و اونوقت شما کجا بودین و چکار میکردین ؟ آیا کشورهای مزدور و حرومزاده اروپایی و آمریکایی به شما ویزا میدادن ؟ یا مثل سگ تحقیرتون میکردن و دست از پا درازتر از سفارتخانه هاشون بر میگشتین ؟ "

چند کیلومتری به خونه مونده بود که یهو ماشین سرعتش کم شد و پشت سرش فرمون سفت ! نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و برای همین رفتم لاین اول و سرعتم رو کم کردم . کمی بعد دیدم اصلا فرمون نمیچرخه و قفل کرده . به زور ماشین رو نگه داشتم و اومدیم پایین . مکانیکی حضرات گل کرد و شروع کردن معاینه ماشین . بابای آرتین گفت کاپوت رو باز کن ببینم چش شده ؟ آرتین گفت : آقا جون این پیکان نیست موتورش فابریکه و کامپیوتری !!! باباش همچین نگاهش کرد که بیخیال قضیه شد !! برای اینکه روش کم بشه در کاپوت رو باز کردم و رفت سراغ موتور . خودم تا حالا توی موتور رو ندیده بودم و یک تکه بود و همه چیزش توی یه محفظه قرار گرفته بود . چیزی سر در نیاورد و رفت نشست تو ماشین . زنگ زدم به مراکز خدمات که میان ماشین رو میبرن به تعمیرگاه . آدرس گرفت و گفت تا یکساعت دیگه میاییم . اینقدر بار این ماشین بدبخت کرده بودن که اینطوری شده بود . نمیدونم ماشین نو از کمپانی گرفته چرا باید اینطوری منفجر میشد ؟!؟ تو این فاصله گفتم شما اینجا بمونین من با تاکسی برم خونه و اون یکی ماشین رو بیارم . یه تاکسی گرفتم و با برادر آرتین کمک کردیم بارهاشون رو چپوندیم تو تاکسی تا جایی که میشد و رفتیم . راننده بد نگاهمون میکرد و یه چشمش به بارها بود که صندق عقب و صندلی عقب ماشین و حتا بغل من و برادر آرتین چپونده بودیم و تازه مقداریش هم مونده بود تو اون یکی ماشین . وقتی رسیدیم , با کمک برادر آرتین بارها رو خالی کردیم و بردیم تو و سوار اون یکی ماشین شدیم و رفتیم دنبال بقیه . وقتی رسیدیم تازه ماشین مخصوص اومده بود و منتظر من بود . بهش آدرس کمپانی و سوئیچ رو دادم و 250 درهم هم هزینه حمل و نقل و ماشین رو برد . بقیه هم سوار ماشین شدن و رفتیم . دلم خنک شده بود از گرما داشتن میمردن و خیس عرق بودن طوریکه وقتی گفتم شام بریم بیرون , گفتن نمیخواد و بریم بارهامونو ببندیم و یه نون پنیر میخوریم !!!!
از خدا خواسته , رفتم مستقیم به سمت خونه . فقط چند ساعت دیگه مونده بود از شرشون خلاص بشم و بعد دیگه آزادی ... کمی نشستن و بعد هم مشغول بستن بار و بندیل شدن . ترازو آوردم و مشغول وزن کشی شدن . همونطوری که پیش بینی میکردم کلی اضافه بار داشتن . البته اضافه بار اینها یه فرق عجیبی هم داشت . اگه میخواستی پول اضافه بار بدی , چیزهایی که خریده بودن ارزونتر از اضافه بار در می اومد و ارزش نداشت . خلاصه همه رو جا دادن و 120 کیلو کامل شد و باقی رو مادر آرتین گفت : تو ببر پس بده پولشو بگیر بده به فقیر تصدق !!!! گفتم چشم مطمئن باشین !!!!
حالا عمرن اگه میرفتم . نه اینها رو پس میگرفتن و نه ارزش داشت اینهمه وقت بذارم و بنزین حروم کنم برم اون سر شهر این آشغالها رو پس بدم ! دمپایی و مگس کش و لوله بازکن و بوگیر توالت و دمکنی و کهنه گردگیری و پودر لباسشویی و مایع ظرفشویی و یه عالمه لوازم اشپزخونه و بشقاب ملامین و عروسک های بنجل و شمعدون و خلاصه یه چیزایی بود که آدم دیوانه میشد !!!! بامبو ژاپنی هم خریده بودن . هر چی میگفتم بابا تو ایران ارزونتره , میگفتن نه مال اینجا یه چیز دیگه ست ! چی میگفتم به این احمق ها آخه ؟؟؟ خلاصه همه چی رو بستن و نشستن برای شام . براشون خورش کاری درست کرده بود تیکا . مرغ و سیب زمینی و گوجه فرنگی و پودر نارگیل و بادوم هندی و پودر کاری و ماسالا و سیر با برنج . خودم لب نزدم . تا تهش رو خوردن و بعد هم رفتن برای خواب . همه چی اینقدر سریع اتفاق افتاد که باور کردنی نبود .
بعد که خونه ساکت شد , تازه حس کردم چقدر جاشون خالیه . اینم از اون اخلاق احمقانه منه که همیشه وقتی دورم زیادی شلوغه میخوام همه رو دک کنم و وقتی تنها میشم دلم میگیره !!! منم کمی به کارهام رسیدم و رفتم خوابیدم . صبح ساعت 7 بیدار شدم و تند تند چایی دم کردم و تیکا هم بساط صبحانه رو راه انداخت و بیدارشون کردم و شروع کردن با اشتهای تمام خوردن . حالا ما باشیم میگیم میخواییم سوار هواپیما بشیم کم بخوریم . اینا ولی عین خیالشون نبود . برادر آرتین هم داشت عکس هایی که گرفته بود رو تند تند از رو کامپیوتر من رایت میکرد روی سی دی . بهش گفتم پاک نکن برای منم بذار ببینم چی گرفتی . مادرش هم داشت باقی مونده نونها و پنیرهایی که آورده بودن رو جمع میکرد ببره !! پدرش هم در این اوضاع مشغول خوردن عنبه ای بود که براش خریده بودم و هی میگفت آخر من میمیرم و اینو نمیخورم و بذار جونم بره مالم نره !!!! خواهرش هم داشت از عطرهای من تعریف میکرد که منم یه بفرما بزنم و خانم هم برداره . منم که هلاک رفاقت ... فقط بهش گفتم اگه چیزی میخوای بردار . " از فرودگاه که اومدم دیدم نصف لوازم آرایش و عطرهام غیب شدن " تعارف اومد نیومد داره ولی دیگه ملا کردن ... ؟!؟
موقع رفتن یه تاکسی هم گرفتم . برادر و خواهر آرتین رفتن نشستن تو تاکسی با نصف چمدونها و باقی هم تو ماشین من . همین مونده بود پورشه نازنینم به همون بلایی دچار بشه که اون یکی شد !!!!! با اینکه شاسی بلند بود ولی میترسیدم دیگه همه اینها رو با هم سوار کنم چون اون قبلی هم شاسی بلند بود و پوکید وای به این یکی !!!!! راه افتادیم به سمت فرودگاه . این سواد نداشتن و جهل ایرانی ها گاهی اوقات یک نعمت بزرگ برای میزبانهاشون به شمار میاد . این خنگها یکبار هم به بلیط هاشون نگاه نکردن که ببینن چرا روش برچسب خورده . فکر نکردن مگه میشه دولتی ویزا رو لغو کنه و چند مورد دیگه که به نفع من تموم شد همه ش ! میگفتن و میخندیدن و حال میکردن . کمی دیر شده بود و مجبور بودم تند برم . فکر کنم 4 دفعه , دوربین , منو گرفت بخاطر سرعت بالا ولی بازم ارزش داشت حتا 100 دفعه هم میگرفت و 2000 درهم جریمه میدادم !!! ترمینال 2 رو گم کردم و بیشتر اعصابم خرد شده بود . مدام جاده میکشن و آدم گه گیجه میگیره از دست اینها . با کلی زحمت پیداش کردم و رفتم داخل . خوشبختانه اینقدر مسافر بود و جای پارک هم پیدا نمیشد که نمیتونستم توقف کنم , از خدا خواسته . البته ما زودتر از تاکسی رسیده بودیم و از هولم با 200 تا سرعت پرواز میکردم به سمت فرودگاه که مبادا دیر برسیم و اینها رو دستم بمونن و احمدی نژآد بیار باقالی بار کن !
آرتین رو پیاده کردم و خودم رفتم کمی جلوتر و موندم تو ماشین تا اونا هم برسن . بیست دقیقه بعد پیداشون شد و بارها رو پیدا کردن و منم سر و گوشی آب دادم دیدم کسی نمیخواد از پارک بیرون بیاد و فوری پیاده شدم و باهاشون خدافظی و روبوسی کردم و با آرتین برگشتیم . موقع رفتن مادرش کلی تشکر کرد و گفت واسه عید دوباره میاییم پیش شما !!!!!
موهام وز کرد و فقط خوشحال از این بودم که تا اون موقع دوبی نیستم و میرم انگلیس !!! سوار شدیم و راه افتادیم به سمت خونه . جیغ بنفشی کشیدم از خوشحالی و آرتین برق از کله ش پرید و گفت چت شد ؟
- هیچی ! ذوق مرگ شدم از خوشی !!!!!!
ما بیشتر !!!
جفتمون زدیم زیر خنده . ولی خودمونیم دلم براشون کمی تنگ شده بود . تو عمرم هیچ وقت اینقدر نخندیده بودم و همراهش حرص نخورده بودم . به هر حال هر کسی یه مدله دیگه . کاریش نمیشه کرد ! حالا با خیال راحت میتونستم پارتیم رو بدم و دوستام رو دعوت کنم و این چند روز باقی مونده رو حسابی خوش بگذرونیم .

ادامه دارد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001