فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Saturday, August 25, 2007
سفرنامه دوبی ( 7 ) :

دو روز تمام درگیر مریضی اینها بودیم . باباش یا رو زمین دراز میکشید و لنگاشو به دیوار بصورت سیخ تکیه میداد یا زرت و زرت میگوزید ! خوشبختانه توی این مدت به خیلی از کارهام با خیال راحت رسیدم و اینها هم توی خونه مونده بودن و حال میکردن . البته صحنه های جالبی هم داشتیم . مثلن اینکه پدره به خیال اینکه سردیش کرده , رفته بود چند ساعت تو حیاط نشسته بود توی گرما تا گرمیش کنه !!!!!! اوضاعی داشتیم با اینها .. بدبختانه پدرش خوب شد و برادرش هم از بع بع افتاد و دوباره بدبختی من شروع شد برای گردوندون اینها !!!!
ایندفعه قرار شد صبح ببرمشون بذارم سیتی سنتر یا Mall Of Emirates و عصر بیام دنبالشون و از همون طرف بریم بیرون شام بخوریم . رو حساب مهمون بودن , دوباره 500 درهم پول ناهار دادم به آرتین که گرسنه شدن براشون غذا بگیره و خودم هم رفتم سراغ کارهام . ساعت 2 بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد . آرتین بود . دوباره گله میکرد که اینها 500 درهم رو با هزار دوز و کلک ازش گرفتن و خرید کردن و حالا هم گرسنه هستن !!! داشتم دیوونه میشدم . کلی فحشش دادم و بعد هم راه افتادم رفتم سراغشون . جلوی Carrefour نشسته بودن و ایرانی ها رو رصد میکردن و مادر و پدر آرتین هم دو تا پیرمرد پیرزن مشنگ مثل خودشونو گیر آورده بودن و مخشونو کار گرفته بودن . وقتی رفتم جلو مادر آرتین منو نشون داد و گفت : این عروسمونه و اومدن پیش ما تعطیلات !!!!!
- چی میگین مادر جان ؟ من اومدم پیش شما تعطیلات ؟
چه فرقی میکنه حالا تو هم شلوغش میکنی ؟ برو بذار به کارمون برسیم .
یه نگاه به آرتین انداختم و اونم فوری گفت : من چیکار کنم ؟ به من چه آخه ؟؟؟؟
- برو بمیر ! هر چی میکشم از دست توئه . حالا زودباش اینا رو بلند کن بریم چیزی بخوریم . من کلی کار دارم !!!
خلاصه به زور اینا رو بلند کردیم و رفتیم برای خوردن غذا . ازشون سوال کردم چی میخورن ؟ دوباره همه گه گیجه گرفتن و مثل مونگولا زل زدن به من که یعنی نمیدونیم و هر چی تو بگی !!! یه نگاه به تابلوی رستورانها انداختم تا ببینم چی برای اینا بخرم که خوششون بیاد ! مک دونالد که خندق اینا رو پر نمیکرد . پاپا جونز هم که تازه کوفت کرده بودن ! غذای چینی هم مکافات داشت و باید دو ساعت شرح میدادم ! غذای ژاپنی هم که اصلن حرفشو نزن . یهو چشمم به آرم KFC افتاد و گفتم :
- مرغ سوخاری دوست دارین ؟
همه با سر تایید کردن . بردم نشوندمشون پشت یه میز و رفتم سفارش بدم . خودم هم ناهار نخورده بودم و کمی گرسنه بودم . پنج نفر اونا و یک نفر هم من . حساب کردم گفتم 2 تا سطل 21 تایی بخرم براشون فکر کنم کافی باشه . دیگه راستش از این بزرگتر نداشت !!!! سفارش دادم و چند دقیقه بعد دو تا سطل رو گذاشت جلوم و بردم سر میز . گفتم : خسته نمیشدین یکی از شما پیش من میموند و کمکم میکرد ها !!!!
- چقدر سخت میگیری دختر ! ما که با هم این حرفها رو نداریم بشین بخور یخ میکنه !!!!
سطل ها رو از تو نایلون در آوردم و بسته های نون و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه و سالاد رو چیدم و مشغول شدن . یا خدا !!! در کمتر از ده دقیقه همه رو خوردن . حالا یه چیز جالبتر این بود که تو بشقابهای هیچ کدوم استخون و پوستی نمونده بود . آخر نتونستم طاقت بیارم و گفتم : این استخون مرغها رو کجا ریختین ؟؟؟؟
- خوردیم ! قوت داره .
آها .. حالا پوستش رو دیگه چرا ؟ پر از کلسترول بود !
- اینا خیالات دکتراست . اونم کلی خاصیت داره !!!!
صد رحمت به دایناسور ! من بدبخت فقط بهم یه لنگ مرغ رسیده بود و همه رو اینا بلعیده بودن . پرسیدم سیر شدین ؟ همچین با اکراه و به سختی رضایتشون رو اعلام کردن یعنی سیر نشده بودن !!!!!! به هر حال منم به روی خودم نیاوردم و گفتم : خب بریم دیگه . مادر آرتین گفت : چند دقیقه صبر کن من اینا رو جا سازی کنم ! آقا هر کدومشون دست انداختن و هر چیزی که تو جیب و کیفشون جا میشد رو بر میداشتن و میچپوندن توش . نون های باقی مونده و سس هایی که زیاد اومده بود و حتا بشقاب های مقوایی یکبار مصرف و لیوان و نی نوشابه رو هم برداشتن و تازه پدرش میخواست سطلش رو هم بیاره بعنوان یادگاری که دیگه نذاشتم !!!! موقع رفتن وقتی یکی از کارگرها اومد میز رو تمیز کنه با تعجب ما رو نگاه میکرد . فقط 2 تا سطل روی میز بود ولی ذره ای اضافه و آشغال و ظرف باقی نمونده بود و همه چی به شکل عجیبی غیب شده بود !!!!!! تو دلم گفتم : تعجب نکن . ایرانی هستیم ...

کمی باهاشون همراه شدم تا بعضی قسمت ها رو بگردن . خودم هم میخواستم اسکی دوبی رو ببینم چون از وقتی راه افتاده بود نیومده بودم و میخواستم ببینم چه شکلی شده . رفتیم برای دیدن محوطه اسکی . پدر آرتین چشمش افتاد به یه مغازه که حراج کرده بود و گفت بریم خرید کنیم . گفتم زنونه ست !!! بروی خودش نیاورد و گفت : نه نمیخواد گرونه !!! کمی جلوتر چشم برادر و خواهر آرتین افتاد به Zara و گفتن بریم اینجا خرید . میدونستم خرید اینها یعنی از جیب من . حالا اون بخوره تو سرشون , توی یه همچین مغازه ای با این ریخت و قیافه رفتن فاجعه بود . تمام فروشنده ها فشن بودن و لباسها هم گرون و فشن و نمیدونم به چی اینا میخورد که میخواستن برن تو ؟ رفتیم و شروع کردن دیدن لباسها . جالب بود تازه رو لباسهاش عیب و ایراد هم میذاشتن و خوب شد پسند نکردن وگرنه من بدبخت میشدم !!!!! چند بار خواستم به روشون بیارم که خودتون که پول آوردین , ولی روم نشد ..
اسکی رو دیدیم و برگشتیم . دوباره چشم پدر آرتین افتاد به همون مغازه حراج و گفت بریم بخریم . گفتم زنونه ست ! مردونه نداره ... این دفعه اصلن محل هم نذاشت . تا کارفور باهاشون اومدم و بعد گفتم خب من میرم و غروب میام دنبالتون . همشون گفتن : ما دیگه خسته شدیم و با تو میاییم . گفتم من خونه نمیرم میخوام برم شرکت ! مادرش گفت : چه بهتر . میریم شرکت عروسمونم میبینیم !!!!!! ای خداااااا ... هر چی آیه نازل کردم که نمیشه و شما رو راه نمیدن و ... قبول نکردن و ناچار رفتیم . از عصبانیت داشتم میمردم . کافی بود کارمندا میفهمیدن اینا فک و فامیل آینده من قراره بشن ! میشد واویلا ...
فاصله شرکت تا سیتی سنتر کم بود و 5 دقیقه ای رسیدیم و رفتم توی پارکینگ . پارک کردم و یهو دیدم برادر آرتین پرید بیرون و شروع کرد عکس گرفتن از فراری ای که کنار ما پارک شده بود . خب , پسرها ماشین دوست دارن و طبیعی بود تا اینجاش . یهو دیدم با لگد کوبید تو لاستیکش و صدای دزدگیرش رو در آورد . گفتم : چرا اینطوری کردی ؟؟؟؟
- میخواستم ببینم فراری هم دزدگیر داره یا نه ؟
روانی ! بدو برو الان مامور پارکینگ میاد آبرو ریزی میشه ! به زور دستشو گرفتم و کشون کشون بردم سمت آسانسور پیش بقیه و رفتیم بالا . هر قدم که نزدیک میشدیم قلب من بیشتر میزد . تنها کاری که از دستم بر اومده بود این بود که به منشی گفته بودم کارمندا رو زودتر بفرسته برن . نمیدونم همه رفته بودن یا نه ؟!؟ پنج دقیقه فرصت کمی بود و خدا خدا میکردم همه رفته باشن . برادر آرتین هم زرت و زرت عکس میگرفت و اعصابم با فلاش هاش خرد شده بود . زنگ زدم و درو باز کرد و رفتیم داخل . خوشبختانه بیشتری ها رفته بودن و فقط دو تا از کارمندا بودن . یکی حسابدار و یکی هم مسئول کامپیوتر و منشی !!! فوری همه رو چپوندم تو اتاق خودم و اومدم بیرون و درو بستم . چند دقیقه ای با مسئول جسابداری صحبت کردم و رفت و مسئول کامپیوتر هم دنبالش . موندیم من و منشیم . فرستادمش چایی درست کنه براشون بیاره و خودم هم از اتاق کنفرانس یه جعبه شکلات برداشتم و رفتم تو اتاقم پیش بقیه . برادر آرتین همچنان مشغول بود . به زور نشوندمش و نشستم پشت میزم و زل زدم به اینها .
- مادر آرتین برگشت گفت : چه دم و دستگاهی داره پسرم , بزنم به تخته !!!
- پدرش گفت : فرش و طلا نمیشه فروخت ما هم بیاییم شرکت بزنیم ؟
- برادرش هم در اومد که : زن داداش منم فتوشاپ بلدم ها . برای منم کار داری ؟
خوشبختانه چایی ها رسید و جواب دادن به تعویق افتاد اما هنوز اون حرف ننه آرتین تو دلم بود : دم و دستگاه پسرم !!!! هنوز هیچی نشده ارث و میراث تقسیم کرده ... مشغول چایی ها شدن و شکلات خوردن . داشتم چند تا ایمیل مهم رو جواب میدادم و گوشم هم بفهمی نفهمی به اینا بود . مادرش مثلن یواشکی میگفت : بچه ها شکلات بردارین بذارین جیبتون . خارجیه ! آرتین میگفت : نکن مامان . زشته ... باباش میگفت : زشت نا محرمه ! آدم که از مال زنش نباید خجالت بکشه ! من اینا رو میشنیدم و فقط حرص میخوردم و دندون فروچه میکردم . آخر هم هر کاری کردم نتونستم حواسمو متمرکز کنم و بیخیال شدم و گفتم خونه انجام میدم و بلند شدم و گفتم : کارم تموم شد بریم .
- کجا بریم مادر ؟ ما که هنوز هیچ جا رو ندیدیم ! اقلن همه جا رو نشونمون بده ...
یه نگاه به آرتین انداختم که به دادم میرسه ؟ ولی اون از من بدبخت تر .. همچین نگاهم کرد که دلم براش سوخت . رفتیم همه جا رو به این ندید بدیدها نشون بدم . برادرش هم هی عکس میگرفت آخر سرش داد کشیدم که : بسه دیگه کور شدم ! خواهش میکنم دیگه عکس نگیر !!!!!
باباش در اومد که : به پسر من چیکار داری ؟ داره یادگاری میگیره . بگیر بابا جون .. میبریم به فامیلا نشون میدیم .
دیدنشون که تموم شد اومدیم بیرون و رفتیم به سمت آسانسور . همچنان بازار عکاسی براه بود . تصمیم گرفتم شب که خوابن ترتیب این دوربین رو بدم تا از شرش خلاص بشم !!!! چند دقیقه بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم . مغزم واقعن کار نمیکرد و نمیدونستم اینا رو کجا ببرم . سوال کردم بریم خونه ؟ همه با هم گفتن : نه !!!!! سرعت ماشین رو کم کردم و الکی اینور اونور میرفتیم و اینا هم فقط اطراف رو نگاه میکردن و صداشون در نمی اومد . بی هدف دور خودمون میچرخیدیم و منم خرده کاریهامو میکردم . بنزین زدم . خرید کردم . کارواش رفتیم . برج العرب رو از دور نشونشون دادم و خلاصه اینقدر گشیتیم تا هم هوا تاریک شد و هم اینها گرسنه شدن و موقع شام شد . فکر هیچ رستورانی رو نمیکردم چون با اشتهای اینا واقعن جیبم Error میداد و جوابگو نبود ! یاد رستوران دانیال افتادم که سلف سرویس هست و نفری 46 درهم میگیره و میتونی کل رستوران رو ببلعی !!!!! بهترین انتخاب همین بود . هم ایرانی بودن . هم غذا به حد انفجار موجود بود و هم با این وضع اشتهایی اینا , تنها چیزی که جوابگوشون بود همینجا بود و بس . گفتم : یه رستوران عالی ایرانی اینجا هست بریم اونجا . دادشون در اومد که : ما تو ایران رستوران داریم و بریم یه جای خارجی !!!!! رعشه گرفتم ولی نا امید نشدم و گفتم : اما اینجا فرق داره ها ! هر چقدر بخواهین میتونین بخورین حتا تا صبح . آقا اینو که گفتم پدر آرتین گفت : پس چرا زودتر نگفتی . بریم اما یادت باشه فردا شب میبریمون یه رستوران خارجی !!!!!!!! :(
رگ خوابشونو فهمیدم . غذای زیاد و عمله خفه کن و تیریپ مفتی و کوفتی !!!!! کمی بعد اونجا بودیم . ماشین رو پارک کردم و رفتیم داخل . کمی شلوغ بود و همه از دم ایرانی . فوری عینک آفتابیمو از کیفم در آوردم و زدم چشمم چون بدبختی اینه که دوبی کوچیکه و یکی دو بار که بری بیایی تابلو میشی ! بابای آرتین با طعنه گفت : آفتاب خیلی اذیتت میکنه ؟؟؟؟ گفتم : یه کم چشمام به نور حساس شده ...
یه گارسن ایرانی اومد طرفمون و با لبخندی مضحک از دیدن مشرتی هایی مضحک تر راهنماییمون کرد به سمت یکی از میزها . نشستیم . مادرش گفت : حالا باید چیکار کنیم ؟ هر چی بخواهیم برامون میارن ؟
- نه ! اونجا بشقاب ها رو چیدن بلند میشین میرین بر میدارین و بعد میرین سمت میز غذاها و هر چی دلتون میخواد میریزین و میایین سر میز میخورین .
آره ؟؟؟ چه خوب .. بچه ها بلند بشین بریم .
یهو هر 4 تا بلند شدن و رفتن . من موندم و آرتین . هیچ اشتهایی نداشتم . به آرتین گفتم : اگه تا دو روز دیگه اینا از اینجا نرن من یا تو رو میکشم یا خودمو ! یه کاری میکنی اینا برن . میفهمی ؟؟؟؟
- من چیکار کنم آخه ؟
تو برو بمیر ! من و تو هنوز رسمی ازدواج نکرده اینا رو ما اسم گذاشتن . بعد هم این مادرت رو نمیبینی ؟ شرکت پسرم !!!! قربونم بره ... هنوز هیچی نشده اختیار داری میکنه ! بعد هم جلوی این برادرت رو بگیر اینقدر عکس نگیره اعصاب منو خرد کرد . دوربینشون امشب میگیری میندازی تو مستراح !!!!!!!!
داشتیم صحبت میکردیم که اراذل پیداشون شد ! از دیدن بشقابهاشون مو به تنم سیخ شد ! توی بشقاب هر کدوم یه کپه انواع غذاها پر شده بود طوریکه اگه کمی کج میکردن کل این کوه غذا میریخت . گفتم : چه خبره اینهمه پر کردین ؟؟؟؟
- وقتی آدم فقط میتونه یه بار غذا برداره پس تا میتونیم برمیداریم !
کی گفته یه دفعه ؟ صد دفعه هم برین اشکال نداره . آخه این چه وضعیه ؟!؟
- ای بابا زودتر میگفتی ؟ باشه مهم نیست . میخوریم دوباره پر میکنیم .
مغزم رعد و برق میزد ! باور کنین بشقاب هر کدوم به اندازه غذای 3 نفر آدم پر شده بود اونم هر جور غذایی که بگین و اونجا موجود بود برداشته بودن . اول فکر کردم نمیتونن بخورن ولی در کمال تعجب همه غذاها نابود شد و دوباره بلند شدن . پدر و مادرش تو این سن و سال چقدر سالم بودن که اینهمه غذا رو میتونستن شب هضم کنن . اونوقت من بدبخت یه پیشدستی غذا بیشتر بخورم , تا صبح کفاره پس میدم !!!!!! حالا بگی , میگن تاثیر روغن های کرمونشاهیه !!!!!
سه – چهار دفعه اینا رفتن و اومدن تا اون خندقشون پر شد . مردم هی ما رو نگاه میکردن و با انگشت نشون میدادن و میخندیدن . خیلی خوب شد عینک آفتابی زدم تازه بازم احساس بدی داشتم ! سیر که شدن رفتن سراغ دسرها !!!! نمیدونم چه تعفنی توی معده هاشون راه می افتاد ... خلاصه بعد از اینکه به حد مرگ خوردن , گفتن بریم . پرسیدم : مطمئنین سیر شدین ؟ تعارف نکنین ها !!!!!!
- ببخشیدا ! دیگه مگه ما گاویم ؟؟؟؟؟
تو دلم گفتم : صد رحمت به گاو !!!!!!!!!!!!! صد رحمت به دایناسور !!!!!!! لامصبا یه خروار غذا خورده بودن تازه میگفتن مگه ما گاویم ؟؟؟؟؟
موقع حساب کردن , صندوق دار که در واقع صاحب رستوران هم بود چپ چپ و خیلی بد نگاهم میکرد و خیلی خوشحال بودم عینک آفتابی به چشم دارم !!!! لابد تو دلش میگفت : دیگه ما گفتیم سلف سرویسی و بافِت , نگفتیم که 4 نفر بیاری اندازه 40 نفر بخورن !!!!!
سوار ماشین شدیم و بدون هیچ پرسشی صاف رفتم خونه ! تیکا مرتیکه رو خوابونده بود و من یک روز تمام بجه رو ندیده بودم بخاطر این احمق ها !!!!! لباسهاشون رو عوض کردن و اومدن پایین و تازه تقاضای چایی کردن . تو این فاصله مادر آرتین اومد آشپزخونه و وحشتناک ترین صحنه زندگیم رو نشونم داد . یه کیسه نایلون بزرگ پر از پنیر و سبزی خوردن و کباب و جوجه کباب و نون سنگک و خلاصه هر نوع غذای قابل برداشتی که تونسته بودن از اونجا برداشته بودن و داشت میداد به من بذارم یخچال فردا ناهار بخورن !!!!! من مونده بودم چطوری اینا رو برداشتن که کسی ندیده !!!! شاید هم دیده و اون نگاه های ناجور صندوق دار مال همین بود !؟! گریه م گرفته بود و بغض کرده بودم ...
چایی دادم بهشون و نیم ساعت نشده رفتن کپه مرگشون رو بذارن . با اون شکم پر و خواب ...
با آرتین رفتیم تو حیاط و نشستیم توی آلاچیق که صدامون رو نشنون و شروع کردیم فکر کردن که چطوری از شر اینا خلاص بشیم ! حکایت اره تو کون بود . نه راه پس نه راه پیش . آخر تصمیم گرفتیم که تا دو روز دیگه اگه رفتن که هیچی اگه نرفتن من یه سفر کاری رو بهانه کنم و برم تهران و اینا رو هم همراه خودم ببرم و دوباره برگردم دوبی . بجز این راه دیگه ای به ذهنمون نرسید . روم هم نمیشد بهشون بگم برین !!!!!

شب موقع خواب گل و بلبل بود ! صدای خرناسه های وحشتناک و گوزیدن های ناگهانی , در و دیوارهای خونه رو میلرزوند . نمیدونم کدومشون بود که داشت تخته گاز و یکنواخت خرخر میکرد و اون یکی نوسان داشت و از یواش شروع میکرد و به اوج میرسید تا حد عربده و بعد قطع میشد و انگار از صدای نعره های خودش میترسید و از خواب میپرید و دوباره چند دقیقه بعد همین سیکل ادامه داشت ! نمیتونستم بخوابم و از یه طرف هم غش کرده بودم از خنده و وضعی بود . کتاب هری پاتر رو برداشتم و مشغول خوندش شدم تا خوابم بگیره . ده صفحه ای که خوندم دیگه چشمام باز نمیشد و فقط اونقدر دووم آوردم که چراغ رو خاموش کنم و غش کردم .

ادامه دارد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001