فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, August 22, 2007
سفرنامه دوبی ( 4 ) :

آقا یه ضرب المثلی داریم که میگه چی میخواستیم و چی شد ! یکی دیگه هم داریم که میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی !!!! صبح احساس کردم چکش بادی تو ماتحتم فرو کردن طوریکه تمام سلول های بدنم داشت میلرزید ! " تیکا " بود که داشت با شدت منو تکون میداد تا بیدار بشم . منم که از بس تو هواپیما استرس داشتم و 6 من آرام بخش خورده بودم , طوری نعشه و منگ بودم که فقط چشمهامو باز کردم و زل زدم بهش که این کیه و چی میخواد ؟!؟ از اون موقعیت ها بود که آدم زمان و مکان رو قراموش میکنه ! بالاخره چند دقیقه بعد حواسم سر جاش برگشت و معنی کلماتش رو درک کردم !!!! چند نفر غریبه پشت در بودن و میخواستن بیان تو !!!! اصلن نیازی نبود که بپرسم کی هستن ! فقط یه جیغ بنفش کشیدم سر آرتین و این جانور که اگه توی سوراخ های گوشش بمب اتم بترکونی از خواب بیدار نمیشه , پرید هوا و مثل برق گرفته ها زل زد به من !
- اگه ننه بابات پاشونو بذارن اینجا من تک تکشونو تاکسیدرمی میکنم میندازم تو شیشه الکل !!!!
بابا اونا که خونه عموت رفتن ! باز خواب دیدی ؟؟؟؟؟
- همین الان پشت در هستن . برو خودت یه کاری کن وگرنه من اول تو رو میکشم بعد اونا رو بعد هم خودمو !
بلند شد و بدو بدو رفت پایین ببینه چه خبره ! اصلن حواسم نبود بهش بگم درو باز نکنه و پریدم اینو بهش بگم که دیگه دیر شده بود و قوم مغول وارد شدن . نمیدونم حال خودمو چطور شرح بدم و رفتار اونها رو . مادرش شروع کرده بود مادر شوهر بازی و سر تا پای خونه رو داشت چک میکرد و از هر چیزی ایراد میگرفت . باباش روی لوازم خونه و تابلوها و فرش ها و عتیقه ها نرخ میذاشت و محک میزد ! خواهر و برادرش هم از در و دیوار عکس میگرفتن و منم مثل این موجی ها نشسته بودم رو مبل و هاج و واج اینا رو نگاه میکردم ! تو ذهنم انواع و اقسام روشهای قتل و آدمکشی رو داشتم مرور میکردم ! بازرسی از خونه که تموم شد , اظهار نظراتشون شروع شد !
باباش نصف لوازم خونه م رو میخواست بخره اونم به هر قیمتی ! ننه پتی یاره ش هم ایراد های بنی اسرائیلی ای از خونه زندگیم گرفته بود که یکی نمیدونست فکر میکرد اومده حلبی آباد !!!! مثلن میگفت چرا آشپزخونه اینقدر خلوته ! چرا خونه اینقدر سرده !!! چرا برای بچه ت یه حموم اختصاصی گذاشتی و بچه لوس میشه ! چرا تو همه اتاقها تلویزیون هست و اینطوری آدما از هم غریبه میشن ! چرا لوستر نداری و چراغ هالوژن داری ؟ یا میگفت چرا این کلفتت چشمهاش نخوده ! یکی نبود بهش بگه ننه سگ ! آخه فیلیپنی و نژاد آسیایی که چشمهاش مثل کون مرغ میمونه مگه میشه مثل چشم گوساله درشت باشه ؟ یه چیزایی میگفت که دلم میخواست بپرم جفت چشمهاشو از کاسه در بیارم با همین دو تا دستهام ! اون دو تا ندید بدید هم که خیال کرده بودن اومدن موزه . از در و دیوار و مستراح و هر جایی که فکرشو بکنین عکس گرفته بودن .
خلاصه همینطوری الکی الکی اینا خراب شدن سر من ! جریان این بود که زن عموم کله صبح اینا رو بیدار میکنه و سوار ماشین عموم میکنه و میفرسته اینجا و عموم هم میارشون اینحا و زنگ در رو میزنه و خودش در میره ! حالا من بودم و 4 تا جانور بی فرهنگ که چندین سال نوری با هم اختلاف عقیدتی داشتیم ! چاره نبود ! یا باید خودمو میکشتم یا اینا رو .. بلند شدم رفتم قهوه درست کردم و خوردم و کمی که حالم جا اومد برگشتم تو اتاق و شروع کردم براشون نطق کردن ! از قانون خونه گفتم و کمی ترسوندمشون از قوانین دوبی تا دست از پا خطا نکنن و یه برنامه ریزی کردم و قرار شد روزها ببرم بذارمشون جاهای دیدنی و عصرها برم دنبالشون و شام بیرون بخوریم و برای خواب برگردیم خونه . حداقل اینطوری چند ساعتی از شرشون راحت بودم ! خوشبختانه همگی قبول کردن .. البته اگه میدونستم چه بلاهایی قراره سرم بیاد همون موقع چمدون هامو میبستم و مستقیم می اومدم ایران !!!!
اولین کارم این بود که برم اتاق خودم و زنگ بزنم به زن عموم و هر چی فحش بلدم رو حواله ش کنم ! این مهم به خوبی و کاملن پر و پیمون انجام شد و نصف وجدانم آروم گرفت !! بعد زنگ زدم به عموم و گفتم تهران که میایی خونه من نیا چون در روت باز نمیشه و اگه باز بشه با RPG ازت استقبال میکنم و گوشی رو قطع کردم ! حالا مونده بودن این اوباش . تیکا رو صدا کردم و بهش گفتم اتاقهاشون رو نشونشون بده . تیکا دختر خیلی مهربون و خوبیه ولی یه جورایی خیلی پر رو هم هست و یه جوری بقول خودمون جنسش شیشه خرده داره و از اینش خوشم میاد . برگشت گفت :
- من اگه جای تو بودم مینداختمشون بیرون !
بعد هم با حرص رفت اتاقهاشونو نشون بده . مطمئن بودم حسابی از خجالتشون در میاد و کارشو بلده !!! یه اتاق برای خواهر و برادر آرتین و یکی هم برای ننه باباش در نظر گرفتیم و اومدن و لوازماشون رو گذاشتن و بعد هم اومدن پایین تا صبحانه کوفت کنن ! اولین مصیبت اینجا اتفاق افتاد ! " تیکا " بسته پنیر رو گذاشت جلوشون و چشمتون روز بد نبینه ! برادر آرتین زد زیر خنده و پشت سرش بابای آرتین محکم گذاشت زیر گوشش و یهو صورتش سرخ شد و بسته پنیرها رو برداشت و پرت کرد تو دیوار . من و آرتین پریدیم ببینیم چی شده و فقط حدس بزنین جریان چی بوده ! مارک پنیر " کیري " بود و آقا به غیرتش بر خورده بود ! دو ساعت داشتیم براش شرح میدادیم که این مارک پنیره و حالا خنده م هم گرفته بود و اونم خیال میکرد دستش انداختم و خلاصه با هزار زحمت این مساله پنیر حل شد !!!!! البته باباش لب نزد و از پنیرهای پگاه گچی که خودشون از ایران آورده بودن و انگار از شیر خر درست شده بود باز کردن .
چند تا نون پیتا تو ماکرو گرم کردم و براشون گذاشتیم . مادر آرتین نون ها رو برداشت و دستمالی کرد و گفت : اینا خمیره ! آدم بخوره ورم میکنه ! خودم از تهران نون آوردم ! تندی رفت بالا و چند دقیقه بعد با 4 تا بسته بزرگ نون بربری و لواش پیداش شد ! دو دستی کوبیدم تو سرم .. پس همین بود اینا اینهمه بار داشتن ! مشغول خوردن شدن . پرسیدم چایی میخوان یا قهوه ؟ همشون چایی خور بودن . بلند شدم خودم چایی دم کنم . تیکا فقط چایی پاکتی و قهوه بلده و مدل ما ایرانی ها رو سرش نمیشه ! چایی که حاضر شد براشون ریختم و چیدم تو سینی لیوانها رو و بردم سر میز . باباش تشکر کرد و یکی از لیوانها رو برداشت و از رنگ چایی کلی تعریف کرد . داغ داغ کمی خورد و حالت صورتش عوض شد و گفت :
- این تو چی ریختی ؟ ادکلن داره چرا ؟؟؟؟
پدر جان ! ادکلن چیه ؟ چایی انگلیسی هست . معطره .
- جمع کن این چایی اجنبی ها رو ! انگار عطر و گلاب دم کرده ! خانم ! برو از اون چایی خودمون که از بازار خریدم بردار بیار . این چایی ها مال این سوسولای سانتی مانتاله !!!!!
تو عمرم اینقدر تحقیر نشده بودم ! کلی خودمو کنترل کردم و چیزی نگفتم . آدم چقدر میتونه احمق باشه که چای دارجلینگ اصل رو به چایی های تفاله ایران که مزه علوفه میدن ترجیح بده ؟!؟ مادره با یه بسته بزرگ چایی اومد و دادش دستم تا دم کنم ! شده بودیم کلفت اینا ! آرتین هم از اونور هی با ایما و اشاره التماس میکرد که چیزی نگو ! از این چایی زهر ماری براشون دم کردم و گذاشتم جلوشون . چیزی تو مایه های مازوت از آب در اومد . البته اینو وقتی فهمیدم که اضافی چایی رو طبق عادتم ریختم پای یکی از گلدون ها برای تقویتش و فرداش دیدم همه برگهاش ریخته !!!!!!! نمیدونم اینو چطوری اینا خورده بودن و زنده مونده بودن !؟!
صبحانه رو که کوفت کردن دیگه ظهر شده بود و نمیدونستم چیکار کنم . خودم کلی کار داشتم و باید میرفتم شرکت و اینا شده بودن وبال من بدبخت ! آرتین هم عرضه نداشت اینا رو اداره کنه و بدتر میترسیدم خرابکاری کنه . باید به هر قیمتی بود دکشون میکردم . گفتم حاضر بشن و ببرمشون یه جای دیدنی . فوری همه بلند شدن و اعلام آمادگی کردن ! احساس حماقت کردم ...

به اتفاق سوار ماشین شدیم و رفتیم تا برسونمشون یه جایی برای خرید . پدر آرتین جلو کنار من نشسته بود . آرتین و مرتیکه و ننه ش پشت و برادر و خواهرش هم ردیف آخر یا در واقع صندوق عقب . دو تا صندلی ها رو باز کرده بودن و نشسته بودن . ماشین بدبختم شده بود نعش کش !!!! البته چند روز بعد سر همین مسافرکشی ها زرتش در اومد که بهش میرسیم !
یه جای دور افتاده رو در نظر گرفته بود . ابن بطوطة . یه جایی نزدیک جبل علی که هم پرت و دور افتاده ست و هم خیلی بزرگه و راحت 2 روزی زمان میبره گشتنش . یه سوپر مارکت بزرگ فرانسوی هم کنارش هست به اسم جیانت و اونم یه روز کامل وقت اینها رو قشنگ میتونست بگیره . تو ماشین هم کلی دردسر داشتیم . هوا گرم بود و این احمق ها پنجره ها رو باز کرده بودن . هر چی میگفتم پنجره ها رو ببندین کولر داره ماشین , میگفتن نمیخواد و آدم پنجره که بسته باشه خفه میشه و بذار هوای تازه بخوریم ! خدااااااا ! گیر چه اعجوبه هایی افتاده بودم . تا برسیم اونجا برشته شدم از گرما و خیس عرق !!! نمیدونم این احمق ها چطوری طاقت آورده بودن . پدرش کت و شلوار تنش بود و انگار میخواست بره اداره ! مادرش با مانتو و روسری و برادرش هم با پیرهن مردونه وشلوار و خواهرش هم مانتو . فقط آرتین بود که به زور من شلوارک پاش بود و تیشرت و منم یه پیرهن تنم کرده بودم و تازه بازم عرق میریختم !
نیم ساعت بعد رسیدیم و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدن . شرمم میاومد با اینها راه برم ولی چاره چی بود . سعی کردم به بهانه راهنما بودن باهاشون کمی فاصله باز کنم ولی فاصله باز کردن همان و چسبیدن مادرش به من همان ! اصلن این زن با من پدر کشتگی داره .. فیلم کمدی شده بودیم و همه ما رو نگاه میکردن . رفتیم یه گوشه و گفتم : شما کل اینجا رو بگردین و من عصر میام دنبالتون .
مادرش زیر لب گفت : حالا ناهار چیکار کنیم ؟ از گشنگی ضعف میکنیم که !
داشتم دیوونه میشدم از دستش ! دلم میخواست بهش بگم : دست کن جیبت و یه کم خرج کن !! آخر من از رو رفتم و از کیفم 500 درهم در آوردم و یواشکی دادم به آرتین و گفتم : هر وقت گرسنه شدن ببرشون هر چی میخوان براشون بخر . خواهر آرتین که شنیده بود چی گفتم برگشت گفت : پس خریدهامون چی ؟ ما که پول نداریم !!!!! رو کردم به پدرش و گفتم :
- شما با خودتون هیچی پول نیاوردین ؟؟؟؟؟
برای چی بیاریم ؟ پسر بزرگ کردم برای چی ؟ خرج ما رو میده !!!!!
میخواستم بگم پسر لند هورت پول تو جیبیش رو هم از من میگیره اونوقت خرج تو رو بده ؟!؟ چقدر بعضی ها میتونن نفهم باشن ! دوباره هزار درهم از کیفم در آوردم و دادم به آرتین برای خریدهاشون و یه موبایل هم دادم بهش که بتونم باهاشون در تماس باشم . کلی سفارش کردم که پاشونو از محوطه بیرون نذارن وگرنه گم میشن و ... ! قول دادن . با اینهمه بازم نگران بودم و میدونستم این 4 تا نخاله آخرش یه گندی بالا میارن !!!! خلاصه خدافظی کردیم و دست مرتیکه رو گرفتم و رفتم .

ادامه دارد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001