فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Sunday, August 19, 2007
سفرنامه دوبی ( 1 ) :

آخی بالاخره برگشتم . یه سفر نسبتن (!) خوب اما کمی تا قسمتی متفاوت با همیشه ! دلیل اینکه این سفر با سفرهای قبلی متمایز بود اینه که جانورهای فجیعی همراهم بودن !! احساسم الان تعادل نداره و چیزی تو مایه های پریود روحی – روانیه ! احساس دلتنگی دارم . احساس خوشحالی برای اینکه دوباره برگشتم سر خونه زندگیم و وطنم ! احساس نا امنی از اینکه دوباره تو بلاد ملاها هستم . احساس دلشوره از اینکه در جایی هستم که زندگی انسان به گوز بنده و برای ادمیزاد پشیزی ارزش قائل نیستن ! توی این مدت سعی کردم تا حد امکان اینترنت رو از زندگیم حذف کنم و فقط برای گرفتن ایمیل های کاری سراغ اینترنت رفتم . همینطور سعی کردم کلن بی خیال تمام وقایعی بشم که در دنیا اتفاق می افته و از همه مهمتر سیاست لعنتی رو ول کردم و شدم رهای رها ... ! واقعن احساس خوبی داشتم ولی نکته اساسی اینه که در دنیای امروز که عصر انفجار اطلاعاته وقتی برای چند روز خودت رو از دنیای اطراف جدا میکنی با یکنوع خلاء مواجه میشی . یک نوع بیخبری . یک نوع بیسوادی و جهل عمیق !!!!! حالا که برگشتم میبینم بالای 2000 تا ایمیل دارم و چقدر از وقایع ایران و جهان عقب موندم و .. بماند . بجای این آسمون ریسمون بافتن ها و روده درازی ها بهتره سفرنامه رو شروع کنم :

طبق معمول سفر بدون زمینه قبلی و ناگهانی اتفاق افتاد . معمولن سفرهای من اینطوریه که یه اتفاق خاص باعث میشه که یهو تصمیم به سفر بگیرم و اینبار هم یک دعوت کاری و پشت سرش نامه فدایت شوم عمو جان ما باعث این سفر ناخواسته شد و تصمیم گرفتم برم . البته تصمیم به رفتن داشتم مخصوصن هم که کم کم داریم کارهامون رو کلن از ایران به خارج از ایران منتقل میکنیم بخاطر سیاست های مهرورزانه (!) احمدی نژآد و وضعیت با ثبات ایران (!) و امنیت اقتصادی و هزار و یک شرایط عالی و استثنایی که ایران درش قرار داره . یک قسمت دیگه ش هم این بود که آرتین هم خیلی اصرار داشت تشکیلات ما رو تو دوبی ببینه و منتظر فرصتی بودم که وقت کنم و با هم سفری بریم به دوبی ! البته اگه میدونستم چه خوابی برام دیده خودمو از برج میلاد با مغز پرت میکردم پایین !!!!
روز قبل از سفر داشتم چمدونم رو میبستم که زنگ زدن . آیفون رو که نگاه کردم برق از سرم پرید ! مادر و پدر و برادر و خواهر آرتین پشت در بودن با چمدون ! سر آرتین هوار کشیدم که : اینا اینجا چیکار میکنن ؟؟؟؟؟؟ رنگش پرید و کمی دست دست کرد و گفت : چیزه .. ناراحت نشی ها ! دیدم مامان و بابام خسته هستن گفتم اینا هم با ما بیان دوبی !!!!!!
اینو که گفت چشمام سیاهی رفت و پخش زمین شدم ! کم بود جن و پری 4 تا هم از دیوار پرید ... فقط همین مونده بود این در و دهاتی ها با ما بیان دوبی !!! کمی بعد از خیسی صورتم چشمهامو باز کردم و دیدم همشون دورم نشستن و تا به خودم بیام یه سطل آب قند تو حلقم خالی شد و قربون صدقه و ... خلاصه همینطوری شوخی شوخی اینا شدن همسفر ما !!!! از همه بدتر اینکه پدر آرتین از قبل رفته بود برای ما هم بلیط رزرو کرده بود اونم با هواپیمایی ماهان !! هر چی گفتم ما خودمون بلیط گرفتیم و منم به هواپیماهای ایرانی اعتماد ندارم و سوار این تابوت های پرنده نمیشم و ... به خرجشون نرفت که نرفت و خلاصه تو عالم رو در بایستی قرار شد همه با همون ماهان لعنتی بریم که ای کاش قلم پام میشکست و سوار این تابوت متحرک نمیشدم !!! منی که از هواپیما هیچ وقت نمیترسم , از وقتی که فهمیدم با چی باید سفر کنم چنان دلهره ای افتاده بود به جونم که حد نداشت ! کارم شده بود هر دو – سه ساعت یه قرص آرام بخش خوردن ! بدتر از اون این بود که درست توی همون هفته دو مورد نقص و خرابی هواپیماهای ایران و فرود اجباری اتفاق افتاده بود و همینها وحشت منو بیشتر کرده بود !
کلن سفر با هواپیما یک ریسک بزرگه ولی آدم باید سعی کنه این ریسک رو کمتر کنه ! برای کمتر کردنش هم عقل سلیم حکم میکنه که بحای سوار شدن به تابوت های پرنده ایران , سوار هواپیمای خارجی بشی که اقلن میدونی هواپیما نو هست و موتورهاش ایراد نداره و قدیمی نیست و لوازم و قطعاتش هم تعمیری نیستن و استاندارهای پروازی رو بطور کامل رعایت کردن !!! نه اینکه سوار هواپیمایی بشی که مال 20 سال به بالاست و قطعاتش هم با ابتکارات آب دوغ خیاری ایرانی ها سر هم شده و معلوم نیست چی از آب در اومده ! " این قسمت آخری رو وقتی فهمیدم که دیگه دیر شده بود "
نگران دوبی زیاد نبودم و خونه م به اندازه یه لشکر سلم و تور جا داشت ! نگرانیم این بود که اولن من با اینها به هیچ وجه جور نبودم و نیستم و کلن تومنی صد میلیارد با هم اختلافات فجیع داریم در تمام زمینه ها و بعد هم اینکه من اینها رو جرات نمیکردم تو خونه م ول کنم و برم به کارهای شرکت برسم و خدا میدونست چه اتفاقاتی می افتاد ! بعد هم ما تصمیم داشتیم 3 نفری بریم برای تفریح بدور از جنجال نه اینکه 4 تا نره خر رو هم دنبال خودمون راه بندازیم !!!
پرواز ساعت 6 بعد از ظهر فرداش بود ! من تا فردا صبح مگه خواب به چشمم رفت ؟ شب , آرتین مثل تراکتور خرخر میکرد و تخته گاز یه نفس میرفت و من همینطوری دراز کشیده بودم و چشمهام باز , سقف رو نگاه میکردم ! هر چی خر و آخوند و زن چادری فاحشه شمردم تا بلکه خوابم ببره , فایده نداشت ! کتاب خوندم , بازم فایده نداشت ! موسیقی کلاسیک گوش کردم , دوش گرفتم , گل گاو زبون دم کردم خوردم ... فایده نداشت که نداشت ! اینقدر هم آرامبخش خورده بودم که قرص خواب نمی تونستم بخورم ! خلاصه تا 6 صبح خوابم نبرد و همون موقع ها کم کم خوابم برد . نمیدونم چقدر خوابیده بودم که حس کردم یکی تکونم میده ! چشمهامو باز کردم و دیدم مادر آرتین مثل جن بالا سرم ایستاده :
- چقدر میخوابی دختر ! بلند شو آماده شو دیر میشه !!!!!
هاج و واج و گیج و منگ فقط نگاهش میکردم ! از صمیم قلب آرزو کردم کاش تو دستم تبر داشتم و از وسط نصفش میکردم !!!!! ساعت 7 بود و من فقط یکساعت خوابیده بودم . هر کاری کردم بعدش دیگه خولبم نبرد و آخر بلند شدم از جام و قید خواب رو زدم . چند تا تلفن باید به شرکت میزدم برای هماهنگی کارها که تا ظهر طول کشید . ناهار هم غذا رو از بیرون سفارش دادن به حساب جیب من بدبخت و کمبود ویتامین های چند ماهشون رو یک وعده ای جبران کردن و آخر سر ساعت 4 بعد از ظهر از خونه زدیم بیرون با دو تا آژانس به سمت فرودگاه خمینی ملعون !!!!!
تا توی فرودگاه فحش بود که به آرتین میدادم و چنان دعوایی کردم باهاش که سابقه نداشت ! راننده چند بار ماشین رو نگه داشت و هی پا در میونی میکرد ولی اینقدر اعصابم خراب بود که فایده نداشت و تا دم فرودگاه هم گریه کردم و همینطوری ادامه پیدا کرد تا رسیدیم ! فکرشو بکنین همه برنامه هایی که ریختی یهو خراب بشه ... چه حالی پیدا میکنی ؟
وقتی رسیدیم دو تا 17 هزار تومن پول آژانس ها رو هم از جیب من دادن و رفتیم داخل فرودگاه . خوش به غیرت مردهای ایرانی !!! فرودگاه قیامت بود . تا بحال این فرودگاه لعنتی رو اینقدر شلوغ ندیده بودم . طوری بود که موقع بازرسی بدنی و دیدن کیفم , زینب کوماندوی مربوطه خیلی سرسری گشت و تازه منت هم گذاشت سرم که : حیف که خیلی مسافر داریم و خوب نگشتمت !! لابد اگه مسافرا کم بودن تا توی شورتم و تک تک سوراخهای بدنم رو هم میگشت !!!! حتا سوهان ناخن و چاقوی ارتش سوئیسم رو که یادم رفته بود از کیفم در بیارم رو ازم نگرفت !
" آقا این سفرهای هوایی من خودش کلی ماجرا داره تا حالا 27 تا از این چاقوهای منو این پتی یاره ها مصادره کردن به بهانه اینکه توی هواپیما نمیشه ( تیزی ) برد "
موقع تحویل چمدون ها , چمدونهای اینها رو در آوردن و گفتن باز کنین ! دلم خنک شد و گفتم آخ جون کاش یه چیز ممنوعه آورده باشن و بگیرنشون و نتونن با ما بیان ! چشمتون روز بد نبینه ! از توی چمدون نون بربری و پنیر پگاه و طالبی (!) و برنج خشک و شیش من تخمه و زولبیا و ... یک چیزایی در می اومد که نگو ! مسئول چمدون ها غش کرده بود از خنده و مسافرها هم اینها رو میدیدن و هرهر میخندیدن بهشون . زیره به کرمان میبردن ! دست مرتیکه رو گرفتم و رفتم ته سالن تا چشمم به اینها نیافته و چمدونم رو هم دادم به بار . نمیدونم آخرش چی شد . کمی بعد به ما ملحق شدن . پدرش اینبار طالبی رو تو دستش داشت ...
آرتینو کشیدم کنار و گفتم : به هر زبونی که خودت بلدی به خانواده ت حالی کن اصلن به من کاری نداشته باشن یا دور من نیان ! شده قید سفر رو میزنم و با شماها نمیام . فهمیدی ؟؟
رفت سراغشون تا توجیهشون کنه و منم مرتیکه رو بغل کردم و رفتم کمی دورتر و نشستم رو صندلی . خیلی خوابم می اومد و احساس ضعف داشتم . یکساعتی به پرواز مونده بود . کمی بعد رفتم به سمت گیت و پاسپورت خودم و مرتیکه رو دادم و رفتیم داخل و نشستم توی گیت تا درها رو باز کنن و سوار بشیم . اونا هم پشت سر ما . هر چقدر به ساعت پرواز نزدیک میشیدم اضطرابم بیشتر میشد . سابقه نداشت از پرواز وحشت داشته باشم ولی حالا از پشت شیشه ها هواپیمای ماهان جلوی چشمم بود و داشتم به این تابوت پرنده سفید نگاه میکردم و به خودم لعنت میفرستادم که آخه چرا به حرف اینا گوش کردی و با جونت بازی ؟!؟ چند بار خواستم برگردم ولی ... چه میدونم ... نشد ...

تاخیر !!!! ساعت 6:45 دقیقه درهای گیت باز شد و راه افتادیم به سمت هواپیما . قلبم تاپ تاپ میزد . دم در هواپیما 2 تا مهماندار و یه سپاهی حروم زاده بیسیم به دست ایستاده بودن . پاسداره مثل سگ , مشکوک نگاهت میکرد و اون دو مهموندار بهت خوشامد میگفتن ! داخل هواپیما که شدم برق از سرم پرید . نه خبری از درجه یک بود نه هیچی ! به مهموندار اعتراض کردم که : من بلیطم برای First Class هست . خیلی عادی گفت : شما که درجه یک میخواستی چرا سوار هواپیمای ایرانی شدی ؟ سوار امارات میشدی !!!!! هر چی گفتم پولشو ازم گرفتن , گفت : پروازها خیلی شلوغه و هواپیماهای اصلی تو خطهای دیگه کار میکنن .
شماره صندلیم ته هواپیما بود درست دم توالت ! بدترین جای ممکن . به سختی نشستم . صندلی ها به شدت تنگ بودن و کوچک . مرتیکه نشست کنار پنجره و منم نشستم وسط و آرتین هم کنارم . اون 4 تا اراذل و اوباش هم نشستن تو 4 ردیف وسط . صندلیم جیر جیر میکرد و پاهام جلوش جا نمیشد و کیف صندلی بود بخاطر قدم . کمربندم هم فکر میکنم چیزی تو مایه های دکور بود چون وقتی بستمش و کمی به حلو خم شدم کمربند شل شد !!! نگاهی به هواپیما انداختم . تمام قسمتهای هواپیما رو حذف کرده بودن و توالت وسط رو هم برداشته بودن و بجاش مثل اتوبوس ردیفی و سرتاسر صندلی گذاشته بودن که مسافر بیشتر بگیره . همه کیپ کیپ و تنگ ! اینقدر شعور هم نداشتن که اقلن تعداد صندلی ها رو با قسمت بار بالای سر مسافرها هماهنگ کنن . مردم هم که ساک و بار با خودشون آورده بودن , جا نمیشد بذارن و یا تو بغل گرفته بودن یا زیر پاشون و از همه جالبتر اینکه درها هم بسته نمیشد ! فقط خودمو نفرین میکردم که چرا با این هواپیما اومدم ...
تهویه بالای سرم هم کار نمیکرد و از گرما شرشر عرق میریختم . روسریمو در آوردم و دکمه های مانتومو باز کردم تا کمی خنک بشم . دو دقیقه نشد که فوری یه مهموندار اومد و با اخم گفت : خانم لطفن حجابتون رو رعایت کنین !! از زیر هواپیما صدای تق تق می اومد و معلوم نبود دارن چیکار میکنن ! ساعت 6 پرواز بود ولی ساعت از 7 هم گذشته بود و خبری از پرواز نبود . اینقدر عرق ریخته بودم که بیحال شده بودم . آرتین رفت برام یه لیوان آب گرفت . مسافرها تک و توک همچنان می اومدن . مهموندار دائم اعلام میکرد که ما تاخیر نداریم و منتظر مسافرها هستیم ! انگار هواپیما هم ماشین مسافر کش هست که اینقدر صبر میکنن تا ظرفیتش تکمیل بشه و بعد راه بیافته ! لعتی ها ... تو این فاصله مهموندارها روزنامه و آبنبات پخش میکردن بین مسافرها . ساعت 7:20 دقیقه بالاخره درها رو بستن و هواپیما عقب عقب راه افتاد . توی باند که قرار گرفتیم , من هر دقیقه اضطرابم بیشتر میشد . هواپیما به جلو راه افتاد . ده دقیقه ای فقط روی باند راه میرفتیم . فکر کنم نصف مسیر رو زمینی طی کردیم !!! 5 دقیقه هم توقف و بعد موتورها با قدرت به کار افتادن . کل بدنه هواپیما میلرزید و من هم از وحشت ویبره میزدم !!! باور کنین دست خودم نبود و تا حالا سوار یه همچین هواپیمایی نشده بودم و ندیده بودم اینطوری بلرزه و صداهای عجیب ازش در بیاد . مدام خبرهای سقوط هواپیما تو سرم بود و اتفاقات عجیبی که دائم رخ میداد و اتفاقن همون روز صبح هم یه هواپیما بخاطر آتش گرفتن موتورش تو اصفهان فرود اومده بود ... و همینها وحشتم رو بیشتر کرده بود !
راه افتادیم و از زمین بلند شدیم ! اینقدر ناگهانی بلند شد که برای چند ثانیه چشمهام سیاهی رفت سرم به شدت درد گرفت ! همه مسافرها جیغشون در اومد . اوج گرفتیم و بعد از 40 دقیقه تازه خلبان افتخار دادن و چراغ کمربند ها رو خاموش کرد . مهماندارها به تکاپو افتادن و مشغول سرو کردن غذا شدن . نه از منو خبری بود نه حق انتخاب چندانی داشتی . غذا دو جور بود یا مرغ یا گوشت !!! یه ظرف فسقلی که توش یک تکه گوشت آب پز و به اندازه یک قاشق غذاخوری نخود فرنگی و 2 تکه هویج آب پز . یک کاپ آب خوردن . یک عدد نان و یک عدد ماست کاله و یه دسر بدمزه . همین !!! پشت سرش هم نوشابه وطنی یا آب میوه های آب زیپو سن ایچ و کوفت و زهرمار ...
فقط کمی ماست خوردم . آرتین غذای منم خورد و باقی غذای مرتیکه رو . یه لیوان آب پرتقال گرفتم که از بس بی مزه بود راهی حلق آرتین شد . هواپیما همچنان میلرزید و تکون میخورد . خلبان هم مدام میگفت هوا خرابه و ایراد از هواپیما نیست و مثلن مسافرها رو دلداری میداد ! نمیدونم اگه میخواست خبر بدی بده چی میگفت ؟!!!! نه اهل دین بودم که برم تو نخ نذر و نیاز و دعا و ذکر و ... نه اینکه اعتقاد داشتم و فقط آرزو میکردم پام یکبار دیگه برسه به زمین . همین و بس ...

" خیلی ها اعتقاد دارن پرواز با هواپیمای داخلی خیلی عالیه و ارزونتره و باقیش هم مهم نیست . در صورتیکه اگه منطقی و عقلانی به قضیه نگاه کنین متوجه میشین که چقدر بین یک پرواز خارجی با داخی فرق وجود داره ! ایمنی و ریسک پرواز که بجای خود اما امکاناتی که به شما داده میشه به هیچ وجه قابل مقایسه با هواپیماهای ایرانی نیست . من بلیطم رو رزرو کرده بودم 255 هزار تومن و بلیط ماهان رو پدر آرتین خرید 190 هزار تومن . اختلافش 60 هزار تومن بود . حالا ببینیم با این 60 هزار تومن شما چه امکاناتی بدست میارین : ایمنی در درجه اول . رعایت استاندارهای پروازی یکی از نکات مهم . فاصله و بزرگی و راحتی صندلی ها هم نکته خیلی مهم دیگه . غذایی که سرو میشه عالیه و به شما منو داده میشه و 4 نوع غذا رو میتونین انتخاب کنین . نوشیدنی الکلی و غیر الکلی و قهوه و چای هر چقدر که بخواهین . جلوی هر مسافر یک مانیتور هست که فیلم و موسیقی و بازی کامپیوتری داره . تاخیر به هیچ وجه وجود نداره . سر ساعت پرواز میکنه و منتظر کسی نمیشه ! تجهیزات هواپیما عالی هست . امکان دسترسی به اینترنت و تلفن ماهواره ای داره . اینها بجای خود , از اونور در دوبی هم امتیازاتی دارین که ارزشش رو وقتی میفهمین که مثل من با این تابوت پرنده پرواز کرده باشین و مقایسه کنین ! خیلی خلاصه اینکه پرواز امارات در ترمینال یک میشینه و پروازهای دیگه در ترمینال دو ! در ترمینال یک انگار که در فرودگاه هیترو نشستی و ترمینال دو مثل اینه که رفتی افغانستان و پاکستان و فقط پروازهای ایران و پاکستان و هندوستان و بنگلادش و فیلیپین و کشورهای عقب افتاده در این ترمینال تخلیه میشن و باقی پروازهای بین المللی همه در ترمینال یک ! هر چی عمله و پکی مکی و گره گوری هست ریخته توی ترمینال دو . از طرفی هم در ترمینال 2 از شما اسکن چشم میگیرن که خودش احساس تحقیر شدن به آدم میده . فری شاپش هم مثل بقالی میمونه و گوزم نداره . از طرفی ترمینال دو دورتر از ترمینال یک هست از نظر موقعیتش در دوبی . همه اینها و مخصوصن جون شما آیا بیشتر از 60 هزار تومن ارزش نداره ؟ "

ادامه دارد ...



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001